عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
زخم جفای یار که بر سینه مرهم است
از بخت من زیاده و از لطف او کم است
کودک دل است و دو و لعب دوست لیک
در قید اختلاط ز قید معلم است
پنهان گلی شکفته درین بزم کان نگار
خود را شکفته دارد و بسیار درهم است
شد مست و از تواضع بیاختیار او
در بزم شد عیان که نهان با که همدمست
ترسم برات لطف گدائی رسد به مهر
کان لعل خاتمیست که در دست خاتمست
از گریههای هجر شکست بنای جان
موقوف یک نم دیگر از چشم پر نمست
هر صبح دم من و سر کوی بتان بلی
شغلی است این که بر همهٔ کاری مقدم است
با این خصایل ملکی بر خلاف رسم
باید که سجدهٔ تو کند هر که آدم است
با غم که جان در آرزوی خیر باد اوست
گفتار محتشم همه دم خیر مقدم است
از بخت من زیاده و از لطف او کم است
کودک دل است و دو و لعب دوست لیک
در قید اختلاط ز قید معلم است
پنهان گلی شکفته درین بزم کان نگار
خود را شکفته دارد و بسیار درهم است
شد مست و از تواضع بیاختیار او
در بزم شد عیان که نهان با که همدمست
ترسم برات لطف گدائی رسد به مهر
کان لعل خاتمیست که در دست خاتمست
از گریههای هجر شکست بنای جان
موقوف یک نم دیگر از چشم پر نمست
هر صبح دم من و سر کوی بتان بلی
شغلی است این که بر همهٔ کاری مقدم است
با این خصایل ملکی بر خلاف رسم
باید که سجدهٔ تو کند هر که آدم است
با غم که جان در آرزوی خیر باد اوست
گفتار محتشم همه دم خیر مقدم است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
کنون که خنجر بیداد یار خونریز است
کجاست مرد که بازار امتحان تیز است
دلم ز وعدهٔ شیرین لبی است در پرواز
که یاد کوهکنش به ز وصل پرویز است
ز من چه سرزدهای سرو نوش لب که دگر
سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است
منه فزونم ازین بار جور بر خاطر
که پیک آه گران خاطر سبک خیز است
کشاکش رگ جانم شب دراز فراق
ز سر گرانی آن طره دلاویز است
به این گمان که شوم قابل ترحم تو
خوشم که تیغ جهانی به خون من تیز است
چو محتشم سخن زا قامتت کند بشنو
که گاه گاه سخنهای او بانگین است
کجاست مرد که بازار امتحان تیز است
دلم ز وعدهٔ شیرین لبی است در پرواز
که یاد کوهکنش به ز وصل پرویز است
ز من چه سرزدهای سرو نوش لب که دگر
سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است
منه فزونم ازین بار جور بر خاطر
که پیک آه گران خاطر سبک خیز است
کشاکش رگ جانم شب دراز فراق
ز سر گرانی آن طره دلاویز است
به این گمان که شوم قابل ترحم تو
خوشم که تیغ جهانی به خون من تیز است
چو محتشم سخن زا قامتت کند بشنو
که گاه گاه سخنهای او بانگین است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
زان آستان که قبلهٔ ارباب دولت است
محرومی من از عدم قابلیت است
چشم ز عین بیبصری مانده بینصیب
زان خاک در گه سرمهٔ اهل بصیرت است
رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز
از انفعال بر سر زانوی خجلت است
دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو
آزرده از گرانی بار مذلت است
دستم که نیست پیش تو بر سینهٔ صبح و شام
کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است
پایم ازین گنه که نه جاری به راه توست
مستوجب سلاسل قهر و سیاست است
گر دور چرخ مانعم از پای بوس توست
در روزگار باعث تاخیر صحبت است
بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را
در انجمن نصیحت موری چه حاجت است
من بعد روی محتشم از هیچ رومباد
دور از درت که گفته ارباب همت است
محرومی من از عدم قابلیت است
چشم ز عین بیبصری مانده بینصیب
زان خاک در گه سرمهٔ اهل بصیرت است
رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز
از انفعال بر سر زانوی خجلت است
دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو
آزرده از گرانی بار مذلت است
دستم که نیست پیش تو بر سینهٔ صبح و شام
کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است
پایم ازین گنه که نه جاری به راه توست
مستوجب سلاسل قهر و سیاست است
گر دور چرخ مانعم از پای بوس توست
در روزگار باعث تاخیر صحبت است
بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را
در انجمن نصیحت موری چه حاجت است
من بعد روی محتشم از هیچ رومباد
دور از درت که گفته ارباب همت است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
حکمی که همچو آب روان در دیار اوست
خونریز عاشقان تبه روزگار اوست
از غیرتم هلاک که بر صید تازهای
هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست
خون میچکاند از دل صد صید بینصیب
تیر شکاری که نصیب شکار اوست
بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی
بر عهدهای بسته نا استوار اوست
حرفی که میگذارد و میداردم خموش
لطف نهان و مرحمت آشکار اوست
باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف
صد فصل در میان خزان و بهار اوست
نیکوترین نوازش جانان محتشم
آزار جان خسته و جسم فکار اوست
فریاد اگر نه جابر آزار او شود
سلمان جابری که خداوندگار اوست
خونریز عاشقان تبه روزگار اوست
از غیرتم هلاک که بر صید تازهای
هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست
خون میچکاند از دل صد صید بینصیب
تیر شکاری که نصیب شکار اوست
بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی
بر عهدهای بسته نا استوار اوست
حرفی که میگذارد و میداردم خموش
لطف نهان و مرحمت آشکار اوست
باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف
صد فصل در میان خزان و بهار اوست
نیکوترین نوازش جانان محتشم
آزار جان خسته و جسم فکار اوست
فریاد اگر نه جابر آزار او شود
سلمان جابری که خداوندگار اوست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست
گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمیگویند درد دوریم
آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور میگفتم تو را خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که میسازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود میبرد ای افتاب
تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر
کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست
گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاین سعادت یک شبم مقدور نیست
با تو نزدیکان نمیگویند درد دوریم
آری آری تندرستان را غم رنجور نیست
حور میگفتم تو را خواندی سگ کوی خودم
سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست
این که میسازیم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نیست
موکبت را دل چو با خود میبرد ای افتاب
تن چرا در سایهٔ آن رایت منصور نیست
محتشم را محتشم گردان به اکسیر نظر
کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت
دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت
صدنامهٔ بیدریغ رقم زد به نام غیر
وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت
اغیار را به عشوهٔ شیرین هلاک کرد
وز کینهٔ زهر چشم هم از من دریغ داشت
صد بار سرخ شد دم تیغش به خون غیر
این لطفهای دم به دم از من دریغ داشت
با مدعی که لایق بیداد هم نبود
صد لطف کرد و یک ستم از من دریغ داشت
من جان فشاندم از طمع بوسهای بر او
او توشه ره عدم از من دریغ داشت
کردم گدائی نگهی محتشم ازو
آن پادشاه محتشم از من دریغ داشت
دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت
صدنامهٔ بیدریغ رقم زد به نام غیر
وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت
اغیار را به عشوهٔ شیرین هلاک کرد
وز کینهٔ زهر چشم هم از من دریغ داشت
صد بار سرخ شد دم تیغش به خون غیر
این لطفهای دم به دم از من دریغ داشت
با مدعی که لایق بیداد هم نبود
صد لطف کرد و یک ستم از من دریغ داشت
من جان فشاندم از طمع بوسهای بر او
او توشه ره عدم از من دریغ داشت
کردم گدائی نگهی محتشم ازو
آن پادشاه محتشم از من دریغ داشت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت
کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندی لیل ز باد روزگار
محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان
پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
دل به راه او چو مرغ نیم به سمل میطپید
او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش
چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او
غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل
رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت
کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندی لیل ز باد روزگار
محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان
پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
دل به راه او چو مرغ نیم به سمل میطپید
او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش
چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او
غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل
رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف
شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال
ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت
من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز
بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث
به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف
شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال
ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت
من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز
بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
بیوفا یارا وفا و یاریت معلوم شد
داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد
شد رقیبم خصم و گفتنی جانبت دارم نگاه
آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد
بر دلم پر جوری از کین نهان کردی ولی
آن چه پنهان بود از پر کاریت معلوم شد
گفتمت مستی ز جام حسن و خونم ریختی
آری آری زین عمل هشیاریت معلوم شد
در قمار عشق خود را مینمودی خوش حریف
خوش حریفی از حریف آزاریت معلوم شد
دوش میکردی دلا دعوی بیزاری یار
امشب ای معنی ز آه و زاریت معلوم شد
این که میگفتی پشیمانم ز قتل محتشم
از تاسف خوردن ناچاریت معلوم شد
داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد
شد رقیبم خصم و گفتنی جانبت دارم نگاه
آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد
بر دلم پر جوری از کین نهان کردی ولی
آن چه پنهان بود از پر کاریت معلوم شد
گفتمت مستی ز جام حسن و خونم ریختی
آری آری زین عمل هشیاریت معلوم شد
در قمار عشق خود را مینمودی خوش حریف
خوش حریفی از حریف آزاریت معلوم شد
دوش میکردی دلا دعوی بیزاری یار
امشب ای معنی ز آه و زاریت معلوم شد
این که میگفتی پشیمانم ز قتل محتشم
از تاسف خوردن ناچاریت معلوم شد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
دی همایون خبری مژده دهانم دادند
مژدهٔ پرسش دارای جهانم دادند
بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز
ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند
میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی
که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند
رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید
بهر عیش ابدی گنج روانم دادند
تا به یک بار سبکبار شود رنج خمار
ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند
آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن
بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند
محتشم بهر من اندیشهای از مرگ مدار
که به این مژده ازین ورطه امانم دادند
مژدهٔ پرسش دارای جهانم دادند
بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز
ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند
میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی
که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند
رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید
بهر عیش ابدی گنج روانم دادند
تا به یک بار سبکبار شود رنج خمار
ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند
آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن
بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند
محتشم بهر من اندیشهای از مرگ مدار
که به این مژده ازین ورطه امانم دادند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
بلا به من که ندارم غم بقا چکند
کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را
من ایستاده که آن شوخ بیوفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب
میان آتش و آبیم تا خدا چکند
کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست
شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند
به دست عشق تو دادم دل و نمیدانم
که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشنای تو شد دل ز من برید آری
تو را کسی که به دست آورد مرا چکند
دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست
تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند
کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را
من ایستاده که آن شوخ بیوفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب
میان آتش و آبیم تا خدا چکند
کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست
شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند
به دست عشق تو دادم دل و نمیدانم
که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشنای تو شد دل ز من برید آری
تو را کسی که به دست آورد مرا چکند
دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست
تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
آخر ای پیمان گسل یاران به یاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستداران این کنند
در ره رخشت فتادم خاک من دادی به باد
شهسواران در روش با خاکساران این کنند
مرهم از تیر تو جستم زخم بیدادم زدی
دلنوازان جان من با دل فکاران این کنند
خواستم تسکین سپند آتشت کردی مرا
ای قرار جان و دل با بی قراران این کنند
رو به شهر وصل کردم تا عدم راندی مرا
آخر ایمه با غریبان شهریاران این کنند
من غمت خوردم تو بر رغمم شدی غمخوار غیر
با حریفان غم خود غمگساران این کنند
محتشم در جان سپاری بود و خونش ریختی
ای هزارت جان فدا با جان سپاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستداران این کنند
در ره رخشت فتادم خاک من دادی به باد
شهسواران در روش با خاکساران این کنند
مرهم از تیر تو جستم زخم بیدادم زدی
دلنوازان جان من با دل فکاران این کنند
خواستم تسکین سپند آتشت کردی مرا
ای قرار جان و دل با بی قراران این کنند
رو به شهر وصل کردم تا عدم راندی مرا
آخر ایمه با غریبان شهریاران این کنند
من غمت خوردم تو بر رغمم شدی غمخوار غیر
با حریفان غم خود غمگساران این کنند
محتشم در جان سپاری بود و خونش ریختی
ای هزارت جان فدا با جان سپاران این کنند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
گنج وصل او به چون من بیوفائی حیف بود
همچو او شاهی به همچون من گدائی حیف بود
یاری آن نازنین کش بت پرستیدن سزاست
با چو من ناکس پرستی ناسزائی حیف بود
آشنائیهای او کز الفت جان خوشتر است
با چو من بد الفتی نا آشنائی حیف بود
عهد مهر و شرط یاری کز وفا کرد آن نگار
با چو من بدعهد شرط و بیوفائی حیف بود
راست قولیهای او در ماجراهای نهان
با چو من کج بحث و کافر ماجرائی حیف بود
چون ز من جز بیوفائی سر نزد نسبت باو
بر سرم میزد اگر سنگ جفائی حیف بود
قصه کوته محتشم با چون تو کج خلق آدمی
آن چنان طوبی قدی حورا لقائی حیف بود
همچو او شاهی به همچون من گدائی حیف بود
یاری آن نازنین کش بت پرستیدن سزاست
با چو من ناکس پرستی ناسزائی حیف بود
آشنائیهای او کز الفت جان خوشتر است
با چو من بد الفتی نا آشنائی حیف بود
عهد مهر و شرط یاری کز وفا کرد آن نگار
با چو من بدعهد شرط و بیوفائی حیف بود
راست قولیهای او در ماجراهای نهان
با چو من کج بحث و کافر ماجرائی حیف بود
چون ز من جز بیوفائی سر نزد نسبت باو
بر سرم میزد اگر سنگ جفائی حیف بود
قصه کوته محتشم با چون تو کج خلق آدمی
آن چنان طوبی قدی حورا لقائی حیف بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
دی به شیرین عشوه هر دم سوی من دیدن چه بود
وز پی آن زهر از ابرو چکانیدن چه بود
گر نبودی بر سر آتش ز اعراض نهان
همچو موی خویشتن بر خویش پیچیدن چه بود
گربدی از من نمیگفتند خاصان پیش تو
تیر تیز اندر حکایت سوی چه بود
ور نبودی بر سر آزار من در انجمن
حرف جرمم یک سر از بدخواه پرسیدن چه بود
گر به دل با من نبودی بذر طعنم غیر را
منع کردن وز قفا چشمک رسانیدن چه بود
بزم خاصی گر نهان از من نمیآراستی
بی محل اسباب عیش از بزم برچیدن چه بود
گر نبودت در کمان تیر غضب مخصوص من
چین برد ابرو در رخ اغیار خندیدن چه بود
دی به بزم از غیر آن احوال پرسیدن نداشت
من چو واقف گشتم آن خاموش گردیدن چه بود
محتشم را گر نمیدانستی از نامحرمان
پش غیر از وی جمال راز پوشیدن چه بود
وز پی آن زهر از ابرو چکانیدن چه بود
گر نبودی بر سر آتش ز اعراض نهان
همچو موی خویشتن بر خویش پیچیدن چه بود
گربدی از من نمیگفتند خاصان پیش تو
تیر تیز اندر حکایت سوی چه بود
ور نبودی بر سر آزار من در انجمن
حرف جرمم یک سر از بدخواه پرسیدن چه بود
گر به دل با من نبودی بذر طعنم غیر را
منع کردن وز قفا چشمک رسانیدن چه بود
بزم خاصی گر نهان از من نمیآراستی
بی محل اسباب عیش از بزم برچیدن چه بود
گر نبودت در کمان تیر غضب مخصوص من
چین برد ابرو در رخ اغیار خندیدن چه بود
دی به بزم از غیر آن احوال پرسیدن نداشت
من چو واقف گشتم آن خاموش گردیدن چه بود
محتشم را گر نمیدانستی از نامحرمان
پش غیر از وی جمال راز پوشیدن چه بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
دی ز شوخی بر من آن توسن دوانیدن چه بود
نارسیده بر سر من باز گردیدن چه بود
تشنهای را کز تمنا عاقبت میسوختی
آب از بازیچهاش بر لب رسانیدن چه بود
خستهای را کز جفا میکردی آخر قصد جان
در علاجش اول آن مقدار کوشیدن چه بود
گر دلت نشکفته بود از گریهٔ پردرد من
سر فرو بردن چو گل در جیب و خندیدن چه بود
گرنه مرگ من به کام دشمنان میخواستی
بهر قتلم با رقیب آن مصلحت دیدن چه بود
ور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل
آن تاسف خوردن و انگشت خائیدن چه بود
محتشم ای گشته در عالم بدین داری علم
بعد چندین ساله زهد این بت پرستیدن چه بود
نارسیده بر سر من باز گردیدن چه بود
تشنهای را کز تمنا عاقبت میسوختی
آب از بازیچهاش بر لب رسانیدن چه بود
خستهای را کز جفا میکردی آخر قصد جان
در علاجش اول آن مقدار کوشیدن چه بود
گر دلت نشکفته بود از گریهٔ پردرد من
سر فرو بردن چو گل در جیب و خندیدن چه بود
گرنه مرگ من به کام دشمنان میخواستی
بهر قتلم با رقیب آن مصلحت دیدن چه بود
ور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل
آن تاسف خوردن و انگشت خائیدن چه بود
محتشم ای گشته در عالم بدین داری علم
بعد چندین ساله زهد این بت پرستیدن چه بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود
یک شب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود
مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من
کامشب از درد درین کوی به فریاد که بود
دور از بزم تو ماندم که ز میشستم دست
ورنه آن کس که مرا توبه ز می داد که بود
تا به خاک رهم از کینه برابر کردی
آن که پا بر سرم از دست تو ننهاد که بود
بخت دور از تو چه میکرد به خواب اجلم
آن که ننمود درین واقعه ارشاد که بود
چون به ناشادی مردم ز تو شادان بودم
آن که ناشادی من دید و نشد شاد که بود
چون تو ماهی که نترسید ز آه من و داد
خرمن محتشم دلشده برباد که بود
یک شب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود
مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من
کامشب از درد درین کوی به فریاد که بود
دور از بزم تو ماندم که ز میشستم دست
ورنه آن کس که مرا توبه ز می داد که بود
تا به خاک رهم از کینه برابر کردی
آن که پا بر سرم از دست تو ننهاد که بود
بخت دور از تو چه میکرد به خواب اجلم
آن که ننمود درین واقعه ارشاد که بود
چون به ناشادی مردم ز تو شادان بودم
آن که ناشادی من دید و نشد شاد که بود
چون تو ماهی که نترسید ز آه من و داد
خرمن محتشم دلشده برباد که بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
در شکار امروز صید آهوان او که بود
وانکه تیر غمزه میخورد از کمان او که بود
مردمی با مردم آهو شکار او که کرد
جان فشان پیش خدنگ جانستان او که بود
از هواداران نگهبان سپاه او که گشت
وز وفاداران نگهدار سگان او که بود
تیر مژگان در کمان ابروان چون مینهاد
در میان جان هدف ساز نشان او که بود
کشتکان چو بستهٔ فتراک خوبان میشدند
زان میان دلبسته موی میان او که بود
شب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب
در رکاب او که رفت و همعنان او که بود
محتشم چون از سگان افتاد امشب جدا
آن که در افغان نیامد از فغان او که بود
وانکه تیر غمزه میخورد از کمان او که بود
مردمی با مردم آهو شکار او که کرد
جان فشان پیش خدنگ جانستان او که بود
از هواداران نگهبان سپاه او که گشت
وز وفاداران نگهدار سگان او که بود
تیر مژگان در کمان ابروان چون مینهاد
در میان جان هدف ساز نشان او که بود
کشتکان چو بستهٔ فتراک خوبان میشدند
زان میان دلبسته موی میان او که بود
شب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب
در رکاب او که رفت و همعنان او که بود
محتشم چون از سگان افتاد امشب جدا
آن که در افغان نیامد از فغان او که بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آید
ور از خوی بدش گویم سخن به جنگ آید
به پردازم به تیر از دل کشیدن کو برآرد پر
ز بس کز شست او بر دل خدنگ بیدرنگ آید
رخ از می ارغوانی کرد و بیرون رفت از مجلس
به این رنگ از بر ما رفت تا دیگر چه رنگ آید
ز آه گریه آلودم خط ز نگاریش سر زد
چو نم گیرد هوا ناچار بر آئینهٔ زنگ آید
چنان بدنام عالم گشتم از عشق نکونامی
که اهل عشق را ننگ از من بینام و ننگ آید
حذر کن گزندم زین نخستین ای رقیب از دل
که در ره نیش کار دهر که راز سینه سنگ آید
نگویم قصهٔ دلتنگی خود محتشم با او
که ترسم من نیابم حاصلی و آن مه به تنگ آید
ور از خوی بدش گویم سخن به جنگ آید
به پردازم به تیر از دل کشیدن کو برآرد پر
ز بس کز شست او بر دل خدنگ بیدرنگ آید
رخ از می ارغوانی کرد و بیرون رفت از مجلس
به این رنگ از بر ما رفت تا دیگر چه رنگ آید
ز آه گریه آلودم خط ز نگاریش سر زد
چو نم گیرد هوا ناچار بر آئینهٔ زنگ آید
چنان بدنام عالم گشتم از عشق نکونامی
که اهل عشق را ننگ از من بینام و ننگ آید
حذر کن گزندم زین نخستین ای رقیب از دل
که در ره نیش کار دهر که راز سینه سنگ آید
نگویم قصهٔ دلتنگی خود محتشم با او
که ترسم من نیابم حاصلی و آن مه به تنگ آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار
در راه وصل این همه کوته عنان مدار
با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن
با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار
یا پر به میل تیر نگه در کمان منه
یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار
داری گمان که میشکنم عهد چون توئی
ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار
خواهی اگر به بزم رهم داد بیش ازین
بر آستانم از قرق پاسبان مدار
یک لحظه آرمیده جهان از فغان من
حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار
حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت
باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار
با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه
برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان
گو غیر حرمت سگ این آستان مدار
گر مایلی به جور بکن هرچه میتوان
باک از هلاک محتشم ناتوان مدار
در راه وصل این همه کوته عنان مدار
با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن
با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار
یا پر به میل تیر نگه در کمان منه
یا تیر پر کش این قدر اندر کمان مدار
داری گمان که میشکنم عهد چون توئی
ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار
خواهی اگر به بزم رهم داد بیش ازین
بر آستانم از قرق پاسبان مدار
یک لحظه آرمیده جهان از فغان من
حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار
حرف کسی که کرده نهان حد حرمتت
باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار
با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه
برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار
ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی
کاری به بلبلان کهن آشیان مدار
قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان
گو غیر حرمت سگ این آستان مدار
گر مایلی به جور بکن هرچه میتوان
باک از هلاک محتشم ناتوان مدار