عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۸
بوی دلدار ما نمی‌آید
طوطی این جا شکر نمی‌خاید
هر مقامی که رنگ آن گل نیست
بلبل جان‌ها بنسراید
خوش برآییم دوست حاضر نیست
عشق هرگز چنین نفرماید
همه اسباب عشق این جا هست
لیک بی‌او طرب نمی‌شاید
مادر فتنه‌ها که می باشد
طربی بی‌رخش نمی‌زاید
هر شرابی که دوست ساقی نیست
جز خمار و شکوفه نفزاید
همه آفاق پرستاره شود
گازری را مراد برناید
بی‌اثرهای شمس تبریزی
از جهان جز ملال ننماید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۹
صبر با عشق بس نمی‌آید
عقل فریادرس نمی‌آید
بی‌خودی خوش ولایتی‌ست ولی
زیر فرمان کس نمی‌آید
کاروان حیات می‌گذرد
هیچ بانگ جرس نمی‌آید
بوی گلشن به گل همی‌خواند
خود تو را این هوس نمی‌آید
زان که در باطن تو خوش نفسی‌ست
از گزاف این نفس نمی‌آید
بی‌خدای لطیف شیرین کار
عسلی از مگس نمی‌آید
هر دمی تخم نیکوی می‌کار
تا نکاری عدس نمی‌آید
هیچ کردی به خیر اندیشه
که جزا از سپس نمی‌آید؟
بس کن ایرا که شمع این گفتار
جانب هر غلس نمی‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
من بسازم ولیک کی شاید
زاغ با طوطیان شکر خاید؟
هر یکی را ولایت است جدا
کژ با راست راست کی آید؟
گر چه طوطی خود از شکر زنده است
زاغ را می چمین خر باید
عشق در خویش بین کجا گنجد؟
ماده گرگ شیر نر زاید؟
بگریز از کسی که عاشق نیست
زان ز گرگین تو را گر افزاید
ور شوی کوفته به هاون عشق
 دان که او سرمه ایت می‌ساید
رو بکن تو خراب خانه از آنک
شمس تبریز مست می‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زان که جان محدث است و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مقناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و درو پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاص‌ها ازو برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۲
خسروانی که فتنه چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید
هم شما هم شما که زیبایید
هم شما هم شما که شیرینید
همچو عنبر حمایلیم همه
بر بر سیمتان که مشکینید
لذتی هست با شما گفتن
هم شما داد جان مسکینید
نشوم شاد اگر گمان دارم
که گهی شاد و گاه غمگینید
بلکه بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید
شاهدان فانی و شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
در صفای می شهان دیدیم
که شما چون کدوی رنگینید
در بهشتی که هر زمان بکری‌ست
مرد آیید اگر نه عنینید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۴
دیدن روی تو هم از بامداد
درد مرا بین که چه آرام داد
در دل عشاق چه آتش فکند
جانب اسرار چه پیغام داد
چون ز سر لطف مرا پیش خواند
جان مرا باده بی‌جام داد
صافی آن باده چو ارواح خورد
کاسه آلوده به اجسام داد
صافی آن باده ز ارواح جو
زان که به اجسام همین نام داد
در تبریز است تو را دام دل
رحمت پیوسته در آن دام داد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۵
دیدن روی تو هم از بامداد
درد مرا بین که چه آرام داد
در دل عشاق چه آتش فکند
جانب اسرار چه پیغام داد
چون ز سر لطف مرا پیش خواند
جان مرا باده بی‌جام داد
صافی آن باده چو ارواح خورد
کاسه آلوده به اجسام داد
صافی آن باده ز ارواح جو
زان که به اجسام همین نام داد
در تبریز است تو را دام دل
رحمت پیوسته در آن دام داد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۷
پیرهن یوسف و بو می‌رسد
در پی این هر دو خود او می‌رسد
بوی می لعل بشارت دهد
کز پی من جام و کدو می‌رسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توی به تو می‌رسد
نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو می‌رسد
آب حیات است ورای ضمیر
جوی بکن کاب به جو می‌رسد
آب بزن بر حسد آتشین
باد درین خاک ازو می‌رسد
عشق و خرد خانه درون جنگی‌اند
عربده هر لحظه به کو می‌رسد
هر چه دهد عاشق از رخت و پخت
عاقبت آن جمله بدو می‌رسد
گر چه بسی برد ز شوهر عروس
او و جهازش نه به شو می‌رسد؟
مایده‌یی خواستی از آسمان
خیز ز خود دست بشو می‌رسد
مژده ده ای عشق که از شمس دین
از تبریز آیت نو می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
آتش عشق تو قلاووز شد
دوش دلم سوی دل افروز شد
چون به سخن داشت مرا دوش یار
چون به دم گرم جگرسوز شد
من چه زنم با دم و با مکر او؟
کو به دغل بر همه پیروز شد
این دل من ساده و بی‌مکر بود
دید دغل‌هاش بدآموز شد
هر چه به عالم خوشی شهوت است
همچو پنیر آفت هر یوز شد
آه که شب جمله درین وعده رفت
بوسه دهم بوسه دهم روز شد
یار برهنه به قبا میل کرد
عقل دگربار کمردوز شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
آنچ گل سرخ قبا می‌کند
دانم من کان ز کجا می‌کند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست، قضا می‌کند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا می‌کند
بلبل مسکین که چه‌ها می‌کشد
آه از آن گل که چه‌ها می‌کند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما می‌کند
گوید بلبل که گل آن شیوه‌ها
بهر من بی‌سر و پا می‌کند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا می‌کند
بر سر غنچه کی کله می‌نهد؟
پشت بنفشه کی دوتا می‌کند؟
گر چه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا می‌کند
فصل خزان آنچه به تاراج برد
فصل بهار آمد، ادا می‌کند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانه‌ست، چرا می‌کند؟
غیرت عشق است، وگر نه زبان
شرح عنایات خدا می‌کند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۱
آه در آن شمع منور چه بود
کآتش زد در دل و دل را ربود
ای زده اندر دل من آتشی
سوختم، ای دوست بیا زود زود
صورت دل صورت مخلوق نیست
کز رخ دل حسن خدا رو نمود
جز شکرش نیست مرا چاره‌ای
جز لب او نیست مرا هیچ سود
یاد کن آن را که یکی صبحدم
این دلم از زلف تو بندی گشود
جان من اول که بدیدم تو را
جان من از جان تو چیزی شنود
چون دلم از چشمه تو آب خورد
غرقه شد اندر تو و سیلم ربود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
چونک کمند تو دلم را کشید
یوسفم از چاه به صحرا دوید
آنک چو یوسف به چهم درفکند
باز به فریادم هم او رسید
چون رسن لطف در این چه فکند
چنبره دل گل و نسرین دمید
قیصر از آن قصر به چه میل کرد
چه چو بهشتی شد و قصر مشید
گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت؟
گفت که خورشید به من بنگرید
هر که فسردست، کنون گرم شد
جمره عشقت بگدازد جلید؟
قیصر رومست که بر زنگ زد
اوست که ترسابچه خواندش فرید
پرتو دل بود که زد بر سعیر
پر شد و بشکافت که هل من مزید؟
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز یزدان برید
برگذر از آتش ای بحر لطف
ورنه بمردم تبشم بفسرید
گفت که ای آتش قوم مرا
زود به من ده که خداشان گزید
جمله یکایک به کف او سپرد
گفت که نار تو ز نورم رهید
تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را کلید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
دوش دل عربده‌گر با که بود؟
مشت که کردست دو چشمش کبود؟
آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود
مست شد و بر سر کوی اوفتاد
دست زنان ناگه خوابش ربود
آن عسسی رفت، قبایش ببرد
وان دگری شد، کمرش را گشود
آمد، چنگی بنوازید تار
جست ز خواب، آن دل بی‌تار و پود
دید قبا رفته، خمارش نماند
دید زیان، کم شد سودای سود
دیدش ساقی که در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
بر غم او ریخت می دلگشا
صورت اقبال بدو رو نمود
بخت بقا یافت، قبا گو برو
ذوق فنا دید، چه جوید وجود؟
عالم ویرانه به جغدان حلال
باد دو صد شنبه از آن جهود
ما چو خرابیم و خراباتییم
خیز قدح پر کن و پیش آر زود
این قدح از لطف نیاید به چشم
جسم نداند می جان آزمود
زان سوی گوش آمد، این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
هر که ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود
هر که سبوی تو کشد، عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی، آن شود
کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند، زود مسلمان شود
جان و دل از جذبه میل و هوس
هم صفت دلبر و جانان شود
خار که سرتیز ره عاشق است
عاقبت الامر، گلستان شود
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو، پریشان شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
عشق مرا بر همگان برگزید
آمد و مستانه رخم را گزید
شکر کز آن کان زر جعفری
روی مرا نادره گازی رسید
باد تکبر اگرم در سرست
هم ز دم اوست، که در من دمید
کرد مرا خشم مه و بر رخم
گنبد نیلی، سره نیلی کشید
باده فراوان و یکی جام نی
بوسه پیاپی شد و لب ناپدید
ای شب کفر از مه تو روز دین
گشته یزید از دم تو بایزید
گو سگ نفس این همه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید؟
قفل خداییش بسی خون که ریخت
خونش بریزیم، چو آمد کلید
جان به سعادت بکشد نفس را
تا به هم افتند سعید و شهید
هیچ شکاری نرهد زان صیاد
کو ز سگی‌های سگ تن رهید
ای خرف پیر جوان شو ز سر
تازه شد از یار هزاران قدید
وی بدن مرده برون آ ز گور
صور دمیدند ز عرش مجید
خامش و بشنو دهل خامشان
ایدک الله به عیش جدید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
اگر حریف منی، پس بگو که دوش چه بود؟
میان این دل و آن یار می فروش چه بود؟
فدیت سیدنا انه یری و یجود
الی البقاء یبلغ، من الفناء یذود
اگر به چشم بدیدی، جمال ماهم دوش
مرا بگو که در آن حلقه‌های گوش چه بود؟
معاد کل شرود طغی و منه نآی
مثال ظلک ان طال هو الیک یعود
وگر تو با من هم خرقه‌ای و همرازی
که صورت آن شیخ خرقه پوش چه بود؟
بامر حافظ الله المکان یعی
بمس عاطفه الله الزمان ولود
اگر فقیری و ناگفته راز می‌شنوی
بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود؟
ایا فواد فذب فی لظی محبته
ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود
وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی
بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه بود؟
ترید جبر جبیر الفواد، فانکسرن
ترید نحله تاج، فلا تنی به سجود
از آنچ جامه و تن پاره پاره می‌کردیم
بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود؟
برغم انفک لا تنکسر کما الحیوان
به نصف وجهک لا تسجدن شبیه یهود
وگر چو یونس رستی، ز حبس ماهی و بحر
بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود؟
یقول لیت حبیبی یحبنی کرما
الیس حبک تاثیر حب ود ودود؟
وگر شناخته‌ای کاصل انس و جان ز کجاست
یکیست اصل پس این وحشت وحوش چه بود؟
ایا نضاره عیشی بما تهیجنی؟
متی تقر عیونی و صاحبی مفقود؟
وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست
گه تصور عشاق، پشت و روش چه بود؟
لان سکرت بما قد سقیتنی یا دهر
اکون مثلک لدا لربه لکنود
وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم
هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
حکم البین بموتی و عمد
رضی الصد بحینی و قصد
فتح الدهر عیون حسد
فر آنی بفناکم و حسد
یهرق العشق دماء حقنت
لیس للعشق قریب و ولد
لکن الموت حیاه لکم
لکن الفقر غناء و رغد
سافروا فی سبل العشق معی
لا تخافن ضلالا و رصد
لا یهولنکم بعدکم
دونکم وفد وصال و مدد
فنسیم طرب اولهم
یهب السالک حولا و جلد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
آمد ترش رویی دگر، یا زمهریر است او مگر؟
برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر
یا می دهش از بلبله، یا خود به راهش کن، هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت، ای پسر
درده می پیغامبری، تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان، از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر؟
ای پاسبان بر در نشین، در مجلس ما ره مده
جز عاشقی، آتش دلی، کآید از او بوی جگر
گر دست خواهی پا دهد، ور پای خواهی، سر نهد
ور بیل خواهی عاریت، بر جای بیل آرد تبر
تا در شراب آغشته‌‌ام، بی‌شرم و بی‌دل گشته‌‌ام
اسپر سلامت نیستم، در پیش تیغم چون سپر
خواهم یکی گوینده ای، آب حیاتی، زنده ای
کآتش به خواب اندرزند، وین پرده گوید تا سحر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی، بردرش
چون شیرگیر حق نشد، او را در این ره سگ شمر
قومی خراب و مست و خوش، قومی غلام پنج و شش
آن‌ها جدا، وین‌ها جدا، آن‌ها دگر، وین‌ها دگر
ز اندازه بیرون خورده‌‌ام، کاندازه را گم کرده‌‌ام
شد وایدی، شد وافمی، هذا حفاظ ذی السکر
هین، نیش ما را نوش کن، افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بی‌هوش کن، بی‌هوش سوی ما نگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
ما را خدا از بهر چه آورد؟ بهر شور و شر
دیوانگان را می‌کند زنجیر او دیوانه‌تر
ای عشق شوخ بوالعجب، آورده جان را در طرب
آری، درآ هر نیم شب، بر جان مست بی‌خبر
ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان
ماندست اندر خرکمان چون عاشقان زیر و زبر
ای عشق خونم خورده‌ای، صبر و قرارم برده ای
از فتنه روز و شبت، پنهان شدستم چون سحر
در لطف اگر چون جان شوم، از جان کجا پنهان شوم؟
گر در عدم غلطان شوم، اندر عدم داری نظر
ما را که پیدا کرده‌ای، نی از عدم آورده‌ای؟
ای هر عدم صندوق تو، ای در عدم بگشاده در
هستی خوش و سرمست تو، گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو، بر حکم تو بنهاده سر
کاشانه را ویرانه کن، فرزانه را دیوانه کن
وان باده در پیمانه کن، تا هر دو گردد بی‌خطر
ای عشق چست معتمد، مستی سلامت می‌کند
بشنو سلام مست خود، دل را مکن همچون حجر
چون دست او بشکسته‌ای، چون خواب او بربسته‌ای
بشکن خمار مست را، بر کوی مستان برگذر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
دی سحری بر گذری گفت مرا یار
شیفته و بی‌خبری چند ازین کار؟
چهره من رشک گل و دیده خود را
کرده پر از خون جگر در طلب خار؟
گفتم کی پیش قدت سرو نهالی
گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار
گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت
نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار
گفت منم جان و دلت خیره چه باشی؟
دم مزن و باش بر سیم برم زار
گفتم کی از دل و جان برده قراری
نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار
قطره دریای منی دم چه زنی بیش؟
غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار