عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
ما که از صهبای جام عشق تو مستیم
بر سر بازار نام و ننگ نشستیم
تا تو ببینی و باز زخم نو آری،
پاره دل را نهاده بر کف دستیم
عمر دگر کو، که ما ز عقده آن زلف،
رشته عمری که داشتیم گسستیم
تا نکند باز پاره حلقه زنجیر
این دل دیوانه را به زلف تو بستیم
تا چه کند بخت حالیا، که در این شهر
عاشق و بدنام و رند و باده پرستیم
در هوس جام باده لب خوبان،
بی می و ساقی خراب و بی خود و مستیم
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱
هین در فکن به جام، شراب مغانه را
پرنور کن ز قبلهٔ زردشت خانه را
سرد است، گرم کن زتف آتش شراب
این هفت سردسیر خراب زمانه را
هرچند ضد یکدگرند این چهار طبع
یک باده آشتی دهد این چارگانه را
از پرده ی عراق دل من ملول شد
یک ره بزن به پرده ی دیگر چغانه را
خواهی که دل چولاله زانده تهی کنی
پرکن زمی چو غنچه لبالب چمانه را
یک ره به یک دو باده، سبکسار شو ازانک
بار گران، ضعیف کند، زور شانه را
در پا فکنده دان زگرانی تو سنگ را
بر سر نهاده از سبکی بین تو شانه را
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۳
بیا زچهره ی گلگون می، نقاب انداز
به جام چون مه نو، جرم آفتاب انداز
گهی زعنبر خط، عود تر در آتش نه
گهی زپسته، نمک در دل کباب انداز
اگر بخواهی تا صورت پری ببینی
یکی نظر سوی قارور، حباب انداز
مرا به باده کن یک ره و، نکویی کن
که گفته اند:«نکویی کن و به آب انداز»
زبند گیسو، در پای چنگ حلقه فکن
زنور می، به سوی دیوغم، شهاب انداز
گرت بباید تا زلف خود کنی همه پیچ
ز وعده، درشکن زلف خویش، تاب انداز
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۵
جام زرین فلک سیم پرا کند به صبح
جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران
می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی
مست گردند ز بوی گل تو کوزه‌گران
شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار
باشد، آهی بود از سینه ی پرخون جگران
قدح می همه بر کف نه و،بردیده بنه
تو چه دانی مگر از جور جهان گذران؟
خاک در چشم کش از عبرت ازیراک دراو
ریزریز است چو سرمه، تن صاحب بصران
شکرین است نبات زمی از بس که مزید
لب شیرین سخنان ودهن لب شکران
هنر اکنون همه از خاک طلب باید کرد
زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران
از گرانجانی خود همچو قدح سرسبکم
بر کفم نه سبک ای ساقی ازان رطل گران
دور این گنبد گردان، چو میم کرد خراب
شب شده روز من از صحبت این بدگهران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
مستان همه کام یاب از دختر رز
سرخوش همه شیخ و شاب از دختر رز
آباد بنای طرب از دولت جام
بنیاد ورع خراب از دختر رز
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷ - کمال خجندی فرماید
این چه مجلس چه بهشت این چه مقامست اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جامست اینجا
در جواب او
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چترمه رایت خور ظل غمامست اینجا
قلمی گرچه بود خواجه ابیاریها
همچو لالائی بیقدر غلامست اینجا
زیر و بالا نبود مجلس الباس مرا
کفش و دستار ندانند کدامست اینجا
جامها سر بسر از داغ اتو سوخته دل
جز نپرداخته کرباس که خامست اینجا
در صف رخت بدستار دمشقی بنگر
گرز دین باف ابی تاج؟ بنامست اینجا
ارمک و صوف درین دارنپوشم کوئی
که بمن چون نخ زربفت حرامست اینجا
قاری این خرگه والا که تو در شعر زدی
چشمه ماه نگویند تمامست اینجا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱ - خواجه حافظ فرماید
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من کاری چنین کمتر کنم
در جواب آن
ایخوش آنساعت که صوفی موجزن در بر کنم
فخر بر جمله قدک پوشان بحرو برکنم
چند ازین رو جامه گردانم بدان روی دگر
تا یکی دستار را از کهنگی بر سر کنم
خرقه از سوراخ پرجیبش بتن پوشیده شد
سر فرو بردم بدامان تا کجا سربر کنم
دامن خاتون کمخا گربدست افتد مرا
زیبدارگوی کریبانش درو گوهر کنم
ریشه معجر به از پوشی خوش خط گفته
این سخنهای پس چرخت کجا باور کنم
من که در دیوان شعرم هست و صف چارقب
کی نظر در چارلوح و جدول دفتر کنم
دلنواز نرمدست ار تن در آغوشم دهد
در دم ای قاری دهان و جیب او پرزر کنم
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲
زلف سنبل مگر امروز بتابی دگر است
در رخ لاله و گل رونق و آبی دگر است
در چمن بود همه روز ترشح ز سحاب
مگر امروز ترشح ز سحابی دگر است
بر سر جوی و لب آب بود موج و حباب
نیز در ساغر می موج و حبابی دگر است
مطرب آورده بسی ضرب بآهنگ رباب
نغمه ی مرغ سحر چنگ و ربابی دگر است
دل صاحب نظر و نرگس مست تو خراب
زیر هر شاخه گل مست و خرابی دگر است
چشم مخمور تو را با لب خاموش حبیب
هردم از لطف سوالی و جوابی دگر است
می چکد از ورق غنچه ی نشکفته گلاب
در رخ یار که خوی کرده گلابی دگر است
دامن دشت و چمن گشته پر از در خوشاب
درج یاقوت تو را در خوشابی دگر است
با همه دلشدگان گرچه عتاب است و خطاب
با من خسته عتابی و خطابی دگر است
با لعب لعل تو دارم به یکی بوسه حساب
با رخ و زلف توام باز حسابی دگر است
به دو بوسه که به من دادی و کردی دو ثواب
به کنار آی که این نیز ثواب دگر است
ما که در مدرسه خواندیم بسی علم وکتاب
دفتر عشق بتان نیز کتابی دگر است
گرچه لبریز شراب است قدح های بلور
در قدح های گل و لاله شرابی دگر است
لب معشوق و می از دست به تصویر عذاب
نتوان داد که این نیز عذابی دگر است
از کف دوست گرفتیم بسی باده ی ناب
لیک در لعل لبش باده ی نابی دگر است
رند و زاهد همه در مستی خوابند و خیال
این بخوابی دگر آن نیز بخوابی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
خواهم از پرده ناموس بر آیم یکبار
بزنم این درم ناسره یکسر بقمار
بشکنم پوست چو بادام و برآیم چون مغز
طی کنم رسم دورنگی که شود یکسره کار
یعنی این خرقه ازرق بدر آرم از بر
جامه سرخ بپوشم ز طرب چون گلنار
تا بکی سر مدالیل قوانین اصول
کنم از بحث عناوین و فصول استظهار
تا بچندم سخن از کافی و من لایحضر
تا بچندم نظر از وافی و از استبصار
تا بکی ذکرم از تذکره و از مبسوط
تا بکی فکرم در تبصره و استبصار
تا بکی همچو خران بر سر و بردوش مرا
از حنک باشد افسار و ز اوراق اسفار
خانه من نه اگر دکه صحاف چرا
گشته اوراق پریش این همه در وی انبار
گر بریزی سیه اوراق مرا در دریا
رو سیه گردد چون نامه من آب بحار
روزگارم همه تقریر عناوین و اصول
شب مدارم همه تحریر دروس و انظار
زان مجاری که بود تنگ چو چشم سوزن
فکرم آسان گذرد هر شب چون رشته تار
بسکه جو شد بدلم وقت نوشتن مطلب
نکند بر سر انگشت قلم استقرار
روز و شب نیست مرا کار بجز بحث و جدل
در معانی و مبانی و اصول و اخبار
چون کبوتر فکنم باد بهنگام جدل
در گلو بسکه کنم عربده اندر تکرار
تلخ و سرسبز و تهی مغز بسان خشخاش
تن همه صوت و صدا سر همه یکسر دستار
همچو گردون همه تن جامه ازرق در بر
پشت خم دل ز هوا پردغل و کجرفتار
الغرض کار من این سیرت و هنجار من این
صد تفو باد بر این سیرت و بر این هنجار
بوریا نیستم آخر ز چه رو هر شام و سحر
ساحت مدرسه را فرش شوم مسندوار
نه که جاروبم آخر ز چه رو هر شب و روز
صحن مسجد را با مژه بروبم هموار
نیستم شمع حرم از چه نشینم تا صبح
همه شب شعله زنان اشک فشان بر رخسار
فتدم باز که در میکده سر از مستی
همچو خورشید بهر صبح نهم بر دیوار
از قدح ریزی چون شیشه صفا پیشه شوم
هر چه اندیشه یدل یکسره سازم اظهار
کف بلب آرم و سر جوش زنم همچون خم
بسکه لبریز شود خاطر پاکم ز اسرار
شامگه همچو سبو سر بنهم بر سر دست
صبحدم همچو قدح لب بنهم بر لب یار
هی خورم باده ز جوش خم و از نرگس دوست
هی دهم بوسه بجام می و بر لعل نگار
هیچ دانی که چه خواهم زخدا در دو جهان
زیم آزاده بی مشغله و بی تکرار
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بحر اندیشه فرو برده به یک بار مرا
خیل انده زده ره بر دل افکار مرا
شب دوشینه باشکنجه اندیشه گذشت
نیز امروز به اندیشه بمسپار مرا
سر ز اندیشه یکی کوه گران گشته و نیز
می نهی بر سر اندیشه تو دستار مرا
تو بیا تا رود اندیشه بسیار از دل
ور تو نائی کشد اندیشه بسیار مرا
تا نهم من سرو دستار پپای خم می
بنه اندر به کف آن ساغر سرشار مرا
ببر این خرقه و دستار به خمار که سخت
کرده این خرقه و دستار گرانبار مرا
اگر این خرقه و دستار ز تو نستانند
نیز بفروش به خمار به یک بار مرا
سخت آزرده ام از گردش گردون ای ترک
نیز چون گردش گردون تو میازار مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چون ترک جنک جوی من از در در آیدا
با شور جنگ و مشغله در محضر آیدا
خنجر بدست مست در آید ببزم من
چون است حال مست که با خنجر آیدا
مست است و حال مست نباشد بیکروش
هر ساعتی بمشغله دیگر آیدا
گاهی به لطف و ناز و بناگاه در بکین
با ساغر شراب مرا در بر آیدا
خوشا دمیکه در بر من با هزار ناز
چون صد هزار خرمن سیسمبر آیدا
ما را نیازمندی و او را توانگری است
شاید اگر بخانه ما کمتر آیدا
زابرو گرفته تیغ و مژه بر کشیده صف
شاه است و شاه با حشم و لشگر آیدا
جان می سپارمش بقدم خاصه کز نشاط
مخمور و مست با قدح و ساغر آیدا
زلفش هزار تاب و بهر یک هزار چین
هی چین و حلقه در پس یکدیگر آیدا
صد حلقه تا بدوش و دو صد حلقه کرد گوش
صد حلقه اش چه طوق بگردن در آیدا
افتد باتفاق ولی نادر اوفتد
درویش را که پای به گنج زر آیدا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
از شیخ بپرسید گر از اهل کتاب است
آن آیه کدام است که تحریم شراب است
در پیروی شیخ اگر خلد برین است
در مذهب ما صحبت او عین عذاب است
هرگز نتواند سخن شیخ شنیدن
آن گوش که پیوسته بر آهنگ رباب است
ما را که بمیخانه چنین مست گرفتند
باشیخ چه سودای سوال است و جواب است
جوئی که از آن باده کشان آب بنوشند
آبی که از آن جوی رود، باده ناب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در حجاب خرقه و دستار، مستی خوشتر است
در لباس شیخ و زاهد، می پرستی خوشتر است
از می گلگون سفالین کاسه را زرین کنند
عیش و عشرت در زمان تنگدستی خوشتر است
جمع و آسایش در این صد پاره ده رنگ نیست
نیستی گر خوش بود در شکل هستی خوشتر است
تاج رفعت را سر آتش نژادان در خور است
خاکزادان را همان آئین پستی خوشتر است
عاقلان را گر ز تدبیر و تامل چاره نیست
عاشقان را بی مبالاتی و چستی خوشتر است
دوش در دیر مغان مغزاده مستانه گفت
بت پرستی شیخ را از خود پرستی خوشتر است
در میان حال هشیاری و مستی عالمی است
خوش، که هم از خوشیاری هم ز مستی خوشتر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
دلم در سینه چون ساغر بجوش است
بیا ساقی که مینا در خروش است
ز خون ماست یا خون حریفان
که لعلش باده رنگ و باده نوش است
هجوم آور شد آنسان لشکر غم
که می نیز از حبابش درع پوش است
ز پند حضرت پیر خرابات
هنوزم این حدیث اندر بگوش است
که زیر چرخ جای عافیت نیست
وگر باشد بکوی میفروش است
ببین آئین درویشی ز ساغر
که سر تا پا دهان دائم خموش است
ز بانگ قهقهه مینا توان یافت
که میخانه پر از بانگ سروش است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دیشب مغی از خانه خمار برآمد
با ساغر و پیمانه سرشار برآمد
با زلف پریشان بدل باده فروشان
چنگی زد و این نغمه اش از تار برآمد
آمد مه خرداد و گل از خار بر آمد
کام دل یاران ز لب یار بر آمد
در کوی من امسال عجب فصل بهاریست
کش لاله و گل از درو دیوار بر آمد
آن شیخ که سر حلقه ارباب ورع بود
دیدیم که رندی عجب از کار بر آمد
در پیچ و خم حلقه گیسوی بتان رفت
هر علم و هنر کز خم دستار بر آمد
یک حلقه از این رشته تسبیح گشودیم
دیدیم که صد حلقه زنار برآمد
دیباچه اوراق ادیبان جهان گشت
هر نکته کز این دفتر اسرار بر آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شیخناشب تا سحر مست و خراب از باده بود
در خرابات مغان مست و خراب افتاده بود
با حریفان دغل نرد و قمار و جام می
کرده بود و برده بود و خورده بود و داده بود
شیخنا را با نگاری ساده کار افتاد دوش
ساده کار افتاده بود و شیخ مطلق ساده بود
چون سبوقی کرده و می خورده بر پهلوی خویش
خفته و خشت سر خم زیر سر بنهاده بود
شیخنا بیچاره در این کار تقصیری نداشت
ساده بود و باده بود و بزم عیش آماده بود
بنگ خورد و چنک زد افیون کشید و می چشید
شیخنا از قید هستی ساعتی آزاده بود
نیست بود و هست شد، هشیار بود و مست شد
شیخنا از نو مگر دیشب ز مادر زاده بود
در برش ساده، بلب باده، ز پا افتاده مست
بیخود و عریان تنش از خرقه و لباده بود
دیدمش با آنکه چون من باخت دیشب قافیه
پشت خم در صبحدم چون دال بر سجاده بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
معاشران قدح نوش اگر صواب کنند
برای من که یک امشب وداع خواب کنند
شبی خوش است و بتی ماهروی و وقتی جمع
بساط مجلس عشرت بماهتات کنند
رسیده شاهدکی مست و خوان و کیسه تهی است
مگر بما حضرش مرغ دل کباب کنند
چه حکمت است بمیخانه اندرون که مغان
بجام باده هم آباد و هم خراب کنند
علاج محنت اندیشه را که نزد خرد
بود محال، بیک جرعه شراب کنند
شکر ز ذوق روان آب در دهان آرد
ز روی ناز چو شیرین لبان عتاب کنند
شبی که بی رخ و زلف تو صبح و شام کنیم
نه لایق است که از عمر ما حساب کنند
اگر چه غرق گناهم ز فضل حق دور است
بحشر اگر بفراق توام عذاب کنند
نشسته ایم بشئی اللهی بر این درگاه
اگر جواب فرستند و گر ثواب کنند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ترکیم سحرگاهان، در بستر خواب آمد
با زلف پریش آمد، با حال خراب آمد
با طره شوریده با زلف پریشیده
با لعل لب میگون با جام شراب آمد
چون دید که رنجورم بیچاره و مخمورم
از اهل و وطن دورم، از راه نواب آمد
آشفته و مستانه چون مردم دیوانه
با ساغر و پیمانه با ناز و عتاب آمد
ای مونس جان بر گوی راز دل این مشکوی
که نیمه شبم زاین کوی آهنگ رباب آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ترکم امشب بسرا بیخود و مدهوش آمد
مست و ساغر زده چون دوش و پریدوش آمد
نادر افتاد که ما را ز پس تنهائی
نیمه شب تا سحر آن ترک در آغوش آمد
چه ثنا گویمت ای باده که این لطف بدیع
بمن از دوست زبیهوشی، نز هوش آمد
همه شب بودم از اینسوی بدانسوی کشان
سر آن زلف پریشیده که تا دوش آمد
وعده بسیار مرا داد بمستی لیکن
وقت هشیاریش از وعده فراموش آمد
دوش از مستی تا صبح همی گفت سخن
چونکه امروز بهوش آمد، خاموش آمد
آشتی داد بهم روز وصال و شب هجر
داوریها که از آن زلف و بنا گوش آمد
شب بیک پیرهن اندر بر ما خفت و پگاه
جست و برجست و کمر بست و قبا پوش آمد
خوش بخندید و پسندید چه از قول حبیب
این غزل چون گهرش در صدف گوش آمد