عبارات مورد جستجو در ۱۲۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
در قفس از هر نسیمی عیش گلشن می کنم
چشم یعقوبم، چراغ از باد روشن می کنم
تنگ می آید به چشم من فضای روزگار
بر جهان گویی نگاه از چشم سوزن می کنم
رفته از آشفتگی فکر لباس از خاطرم
اشک در چشمم چو آید، یاد دامن می کنم
بیستون را برگرفتن آن قدرها کار نیست
کوهکن زین کار اگر عاجز شود، من می کنم
از محبت دوست کردم دشمن خود را، که من
سنگ را از چرب نرمی موم روغن می کنم
گوهر و لعلی که شاهان زیب افسر کرده اند
گر بود در دست من، سنگ فلاخن می کنم
داغ عشق خوبرویانم، حذر از من سلیم
می گریزد راحت از جایی که مسکن می کنم
چشم یعقوبم، چراغ از باد روشن می کنم
تنگ می آید به چشم من فضای روزگار
بر جهان گویی نگاه از چشم سوزن می کنم
رفته از آشفتگی فکر لباس از خاطرم
اشک در چشمم چو آید، یاد دامن می کنم
بیستون را برگرفتن آن قدرها کار نیست
کوهکن زین کار اگر عاجز شود، من می کنم
از محبت دوست کردم دشمن خود را، که من
سنگ را از چرب نرمی موم روغن می کنم
گوهر و لعلی که شاهان زیب افسر کرده اند
گر بود در دست من، سنگ فلاخن می کنم
داغ عشق خوبرویانم، حذر از من سلیم
می گریزد راحت از جایی که مسکن می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
به دیده چند ز نقش تو گل بر آب زنم
چو می به یاد لبت موج اضطراب زنم
به سایه اش نروم، ابر اگر هما گردد
به یاد روی تو ساغر در آفتاب زنم
فریب خورده ی طوفان شوقم و خواهم
سفینه ای که ازو موج انتخاب زنم!
خرابه بسته چو گردد، نشان معموری ست
عبث چرا به در دیده قفل خواب زنم
سلیم بس که چو گل پاکدامن آمده ام
چو موج، خنده ی تردامنی بر آب زنم
چو می به یاد لبت موج اضطراب زنم
به سایه اش نروم، ابر اگر هما گردد
به یاد روی تو ساغر در آفتاب زنم
فریب خورده ی طوفان شوقم و خواهم
سفینه ای که ازو موج انتخاب زنم!
خرابه بسته چو گردد، نشان معموری ست
عبث چرا به در دیده قفل خواب زنم
سلیم بس که چو گل پاکدامن آمده ام
چو موج، خنده ی تردامنی بر آب زنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
لب چو مینا بگشود انجمنی خندان ساخت
بزم را نام خدا از سخنی خندان ساخت
چرخ کس را ندهد خرمی از پهلوی خویش
صد دل غنچه شکست و چمنی خندان ساخت
دل ابنای زمان را خبر از شادی نیست
همچو گل هر که بدیدم دهنی خندان ساخت
گشت از گریه فرح بخش چمن ابر بهار
باغ را از مژه بر هم زدنی خندان ساخت
لاف اعجاز رسد پیر مغان را جویا
دل آزردهٔ مانند منی خندان ساخت
بزم را نام خدا از سخنی خندان ساخت
چرخ کس را ندهد خرمی از پهلوی خویش
صد دل غنچه شکست و چمنی خندان ساخت
دل ابنای زمان را خبر از شادی نیست
همچو گل هر که بدیدم دهنی خندان ساخت
گشت از گریه فرح بخش چمن ابر بهار
باغ را از مژه بر هم زدنی خندان ساخت
لاف اعجاز رسد پیر مغان را جویا
دل آزردهٔ مانند منی خندان ساخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
جرأت می بین که مور ار بادهٔ بی غش زند
خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
صد دل بیتاب در خوناب حسرت می طپد
ترک من دست خودآرایی چو بر ترکش زند
چشم بدمستش به قصد بیدلان در هر نگاه
دست از مژگان به تیغ ابروی دلکش زند
شوقی را چون اختیار باده پیمایی دهند
جام گردون را کند خالی اگر یک کش زند
میرود جویا کتان صبر بر باد فنا
بر میان چون دامن ناز آن بت مهوش زند
خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
صد دل بیتاب در خوناب حسرت می طپد
ترک من دست خودآرایی چو بر ترکش زند
چشم بدمستش به قصد بیدلان در هر نگاه
دست از مژگان به تیغ ابروی دلکش زند
شوقی را چون اختیار باده پیمایی دهند
جام گردون را کند خالی اگر یک کش زند
میرود جویا کتان صبر بر باد فنا
بر میان چون دامن ناز آن بت مهوش زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در شب هجران که یادت طاقت از من می برد
اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد
قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد
کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد
ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است
پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد
زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را
سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد
سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار
کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد
در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزی پی سامان گلشن می برد
نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی
گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد
اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد
قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد
کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد
ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است
پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد
زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را
سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد
سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار
کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد
در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزی پی سامان گلشن می برد
نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی
گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
حسن صدا از آن دهن غنچه فام تنگ
چون معنی لطیف بود در کلام تنگ
گل گل نموده عارضش از حلقه های زلف
چون جلوهٔ ستاره به هنگام شام ننگ
پیوسته باشدم به قفا چشم انتظار
سوزن صفت از آن سپرم ره به گام تنگ
چون با دل اهتزاز گشاید اسیر چرخ
یارب کسی مباد گرفتارم دام تنگ
شد رخنه رخنه سینه ام از یاد ابروش
جویا به تیغ تیز شکافد نیام تنگ
چون معنی لطیف بود در کلام تنگ
گل گل نموده عارضش از حلقه های زلف
چون جلوهٔ ستاره به هنگام شام ننگ
پیوسته باشدم به قفا چشم انتظار
سوزن صفت از آن سپرم ره به گام تنگ
چون با دل اهتزاز گشاید اسیر چرخ
یارب کسی مباد گرفتارم دام تنگ
شد رخنه رخنه سینه ام از یاد ابروش
جویا به تیغ تیز شکافد نیام تنگ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
ز لعل او دلی شوریده دارم
کبابی در نمک خوابیده دارم
ز شوق سجدهٔ کویت چو غنچه
به روی هم جبین ها چیده دارم
قبول داغ را انگشت تسلیم
چو شمع انجمن بر دیده دارم
بود بر پای تا قصر وجودم
حباب آسا نفس دزدیده دارم
به وصف آن در دندان، گهرها
همه بر روی دل غلطیده دارم
به رنگ جوهر آیینه دل را
به پیچ و تاب آرمیده دارم
ز درد ناله امشب آسمان را
چو ابر از یکدگر پاشیده دارم
به عالم سینه صافم زانکه جویا
دلی از خویشتن رنجیده دارم
کبابی در نمک خوابیده دارم
ز شوق سجدهٔ کویت چو غنچه
به روی هم جبین ها چیده دارم
قبول داغ را انگشت تسلیم
چو شمع انجمن بر دیده دارم
بود بر پای تا قصر وجودم
حباب آسا نفس دزدیده دارم
به وصف آن در دندان، گهرها
همه بر روی دل غلطیده دارم
به رنگ جوهر آیینه دل را
به پیچ و تاب آرمیده دارم
ز درد ناله امشب آسمان را
چو ابر از یکدگر پاشیده دارم
به عالم سینه صافم زانکه جویا
دلی از خویشتن رنجیده دارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
گاه گاهم خانه از برق وصالش روشن است
لیک تابروی نظر میافکنم در رفتن است
غارت دین میکند مژگان اومن چون کنم
کاندرین ره هر سر مویی مرا یک رهزن است
ایکه پنداری چو فانوس آتشم در پیرهن
شعله ور جانست چون شمعم که در پیراهن است
عارض خوی کرده ات ای گل ز گوهر خرمنی است
چشم از مژگان پرنم خوشه چین خرمن است
طوطی مسکین که چون من بنده خط تو شد
طوق لعل او ببین کش خون خود در گردن است
دامن نیلی قبایی شسته ام از گرد ره
زان سبب صد رود نیل از گریه ام در دامن است
غم مخور اهلی گرت سوزد فلک از داغ دل
زانکه دامن گیرش آخز چون شفق آه من است
لیک تابروی نظر میافکنم در رفتن است
غارت دین میکند مژگان اومن چون کنم
کاندرین ره هر سر مویی مرا یک رهزن است
ایکه پنداری چو فانوس آتشم در پیرهن
شعله ور جانست چون شمعم که در پیراهن است
عارض خوی کرده ات ای گل ز گوهر خرمنی است
چشم از مژگان پرنم خوشه چین خرمن است
طوطی مسکین که چون من بنده خط تو شد
طوق لعل او ببین کش خون خود در گردن است
دامن نیلی قبایی شسته ام از گرد ره
زان سبب صد رود نیل از گریه ام در دامن است
غم مخور اهلی گرت سوزد فلک از داغ دل
زانکه دامن گیرش آخز چون شفق آه من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت
آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت
اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت
آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت
اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
مرا ز هجر بهشتی رخی بجان دارد
چنین بهشت خوشی دوزخی چنان دارد
در آبه و بازار سر سرکشان بشکن
که سرو ناز بسی سر بر آسمان دارد
از آن ملاحت و خوبی چو یوسفش رشک است
پری چه حسن فروشد چه حد آن دارد
شهید تیر ترا گرچه نی دمید از گل
هنوز از آن مژه صد تیر در کمان دارد
جراحت من و مجنون کسی ز هم نشناخت
که زخم تیر بتان جمله یک نشان دارد
نگفته سوز دلم جمله خلق میدانند
تو گفتی آتش سودای ما زبان دارد
اگرچه هر رگ اهلی ز عشق جانی یافت
یکی برون نبرد گر هزار جان دارد
چنین بهشت خوشی دوزخی چنان دارد
در آبه و بازار سر سرکشان بشکن
که سرو ناز بسی سر بر آسمان دارد
از آن ملاحت و خوبی چو یوسفش رشک است
پری چه حسن فروشد چه حد آن دارد
شهید تیر ترا گرچه نی دمید از گل
هنوز از آن مژه صد تیر در کمان دارد
جراحت من و مجنون کسی ز هم نشناخت
که زخم تیر بتان جمله یک نشان دارد
نگفته سوز دلم جمله خلق میدانند
تو گفتی آتش سودای ما زبان دارد
اگرچه هر رگ اهلی ز عشق جانی یافت
یکی برون نبرد گر هزار جان دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل
ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل
آتش به دمی آب تسلی شود و من
خون گردم ازان تف که به جیحون رود از دل
خواهم که غم از کلبه من گرد برآرد
تا خواهش پیمودن هامون رود از دل
سیل آمد و جوشی زد و در بحر فرو شد
نیرنگ نگاهش چه به افسون رود از دل؟
با من سخن از سستی اوهام سراید
کم خرمی فال همایون رود از دل
شخصش به خیالم نزند پایچه بالا
هر چند ز جوش هوسم خون رود از دل
در طبع دگر ره ندهم هیچ هوس را
گر حسرت اشراق فلاطون رود از دل
گیرم ز تو شرمنده آزرم نباشم
نارفتن مهر تو ز دل چون رود از دل؟
زان شعر که در شکوه خوی تو سرایم
لفظم به زبان ماند و مضمون رود از دل
غالب نبود کشت مرا پاره ابری
جز دود فغانی که به گردون رود از دل
ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل
آتش به دمی آب تسلی شود و من
خون گردم ازان تف که به جیحون رود از دل
خواهم که غم از کلبه من گرد برآرد
تا خواهش پیمودن هامون رود از دل
سیل آمد و جوشی زد و در بحر فرو شد
نیرنگ نگاهش چه به افسون رود از دل؟
با من سخن از سستی اوهام سراید
کم خرمی فال همایون رود از دل
شخصش به خیالم نزند پایچه بالا
هر چند ز جوش هوسم خون رود از دل
در طبع دگر ره ندهم هیچ هوس را
گر حسرت اشراق فلاطون رود از دل
گیرم ز تو شرمنده آزرم نباشم
نارفتن مهر تو ز دل چون رود از دل؟
زان شعر که در شکوه خوی تو سرایم
لفظم به زبان ماند و مضمون رود از دل
غالب نبود کشت مرا پاره ابری
جز دود فغانی که به گردون رود از دل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
با تمنای تو بسیار حساب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در آن گلشن که گلچین در بروی باغبان بندد
نمی دانم بامید چه بلبل آشیان بندد
خدنگش رخنه ها در استخوانم کرد وحیرانم
که تا کی در کمینم آسمان زه در کمان بندد
چو شد بیرون ز کف فرصت چه کامی یابم از وصلش
زهی حسرت که نخل من ثمر فصل خزان بندد
حریم خاص عشقست این که از غیرت نگهبانش
زهر کس در گشاید بر رخش اول زبان بندد
طبیب خسته کی دل می تواند بر تو بست ای مه
که در کوی تو خود را برسگان آستان بندد
نمی دانم بامید چه بلبل آشیان بندد
خدنگش رخنه ها در استخوانم کرد وحیرانم
که تا کی در کمینم آسمان زه در کمان بندد
چو شد بیرون ز کف فرصت چه کامی یابم از وصلش
زهی حسرت که نخل من ثمر فصل خزان بندد
حریم خاص عشقست این که از غیرت نگهبانش
زهر کس در گشاید بر رخش اول زبان بندد
طبیب خسته کی دل می تواند بر تو بست ای مه
که در کوی تو خود را برسگان آستان بندد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
نیست چشم من کزو اشک جگرگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
هر دم از تیر توام بر سینه صد روزن بود
چون زره گر سینه چاک من از آهن بود
سر بود بر خاک بهر سجده شکرم مدام
گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود
بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی
شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود
نیست تار شمع را بی شعله آتش فروغ
بی غم لعلت نمی خواهم رگی در تن بود
شهره دهرست مجنون در ملامت لاجرم
هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود
سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن
کی مرا دور از سر کویش سر گلشن بود
از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست
تا بکی آماج تیر طعنه دشمن بود
چون زره گر سینه چاک من از آهن بود
سر بود بر خاک بهر سجده شکرم مدام
گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود
بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی
شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود
نیست تار شمع را بی شعله آتش فروغ
بی غم لعلت نمی خواهم رگی در تن بود
شهره دهرست مجنون در ملامت لاجرم
هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود
سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن
کی مرا دور از سر کویش سر گلشن بود
از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست
تا بکی آماج تیر طعنه دشمن بود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - المطلع الثالث
تا به ورق دست میر کلک درربار زد
بر سر تیر دبیر دفتر و طومار زد
تیغش شنگرفت سود بر فلک لاجورد
فکرش خورشید را بر رخ زنگار زد
تا پی تقویم چرخ کرد کمانرا بزه
بر دل مریخ تیر تا پر سو فار زد
گردون گردنکشی خواست ولی عاقبت
بر سم یکران او بوسه بناچار زد
میر همایون نژاد در چمن عدل و داد
آب به گلبرگ داد آتش در خار زد
دست گهرریز او خاطر ابرار جست
صارم خونریز او گردن اشرار زد
یکسره آباد کرد عاقبت انجام داد
پای بهر جا نهاد دست بهر کار زد
در بن خرگاه او دولت جاوید خفت
خیمه بدرگاه او طالع بیدار زد
قلب احبا نواخت چون سخن از مهر ساخت
پیکر اعداگداخت تاره پیکار زد
مرد بباید چنو، کوبگه گیر و دار
دهان ز گفتار بست سخن ز کردار زد
میرا روزی چنین کانجمنت از صفا
غیرت کشمیر شد طعنه بفرخار زد
من به مدیحت یکی قافیه بستم کز آن
مهر خموشی بلب فکرت مهیار زد
تا که بماه خزان بلبل شوریده حال
از غم هجران گل آه شرربار زد
بینم خصم ترا هر شب و هر بامداد
ساغر خونین ز دل همچو گل نار زد
بر سر تیر دبیر دفتر و طومار زد
تیغش شنگرفت سود بر فلک لاجورد
فکرش خورشید را بر رخ زنگار زد
تا پی تقویم چرخ کرد کمانرا بزه
بر دل مریخ تیر تا پر سو فار زد
گردون گردنکشی خواست ولی عاقبت
بر سم یکران او بوسه بناچار زد
میر همایون نژاد در چمن عدل و داد
آب به گلبرگ داد آتش در خار زد
دست گهرریز او خاطر ابرار جست
صارم خونریز او گردن اشرار زد
یکسره آباد کرد عاقبت انجام داد
پای بهر جا نهاد دست بهر کار زد
در بن خرگاه او دولت جاوید خفت
خیمه بدرگاه او طالع بیدار زد
قلب احبا نواخت چون سخن از مهر ساخت
پیکر اعداگداخت تاره پیکار زد
مرد بباید چنو، کوبگه گیر و دار
دهان ز گفتار بست سخن ز کردار زد
میرا روزی چنین کانجمنت از صفا
غیرت کشمیر شد طعنه بفرخار زد
من به مدیحت یکی قافیه بستم کز آن
مهر خموشی بلب فکرت مهیار زد
تا که بماه خزان بلبل شوریده حال
از غم هجران گل آه شرربار زد
بینم خصم ترا هر شب و هر بامداد
ساغر خونین ز دل همچو گل نار زد