عبارات مورد جستجو در ۱۵۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
به هر چمن که دلم با فغان درون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد
ز هر دیار که دیوانه ای برون آید
نمی شود به فسون رام با کسی این مار
مرا به دست، سر زلف یار چون آید؟
نظر به جانب گل بی رخ تو نگشایم
به دیده ام چو گل چشم اگر درون آید
به فیض عشق بنازم که آفتاب سلیم
به دیدنم همه صبح از پی شگون آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
می آیدم به تحفه ز میخانه جام خشک
دریا به من همیشه فرستد سلام خشک
نه ابر در هوا، نه می ناب در قدح
چون تر کنم دماغی ازین صبح و شام خشک؟
کام دلم به گریه میسر نمی شود
مژگان تر چه فایده دارد به کام خشک
آه از سرشک بی اثر من که کم نشد
در خانه ام چکیدن باران ز بام خشک
کو جام باده ای که کنم تر دماغ را
این زهد خشک کشت مرا چون زکام خشک
ماهی به دام خشک ندیده کسی و من
از جوهرم چو ماهی خنجر به دام خشک
منعم مکن ز قافیه ی این غزل سلیم
از کام خشک سر نزند جز کلام خشک
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
فصل گل رفت و به جام می دمی نگذاشتم
همچو لاله داغ دل را مرهمی نگذاشتم
خنده ی موجم درین دریا کجا تر می کند؟
من که دریا را وجود شبنمی نگذاشتم
در محبت بس که کردم خاک عالم را به سر
در دل آشفتگان گرد غمی نگذاشتم
لب نهادم بر لب مینا و در لای شراب
همچو ریگ شیشه ی ساعت، نمی نگذاشتم
صد هنر دارم پی آوازه همچون جم سلیم
نام خود را در طلسم خاتمی نگذاشتم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
از رفتنش به خاک چمن تا کمر نشست
گلشن ز جوش لاله به خون جگر نشست
رنگ پریده ام چو ز شرم رخت گداخت
شبنم شد و به عارض گلبرگ تر نشست
از آب آهن است سرشکم برنده تر
در سینه بسکه زان مژه ام نیشتر نشست
در جوش لاله جلوه طراز است سرو باغ
یا از غم قد تو به خون تا کمر نشست
نزدیکتر به خلوت او هر قدر شدیم
جویا توان و صبر ز ما دورتر نشست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
کردی چو کباب ستم عشوه گری چند
یابی نمک گریهٔ خونین جگری چند
در راه تمنای تو بی پا و سری چند
از دیده برون ریخته لخت جگری چند
بشکن قفس سینه و بر باد ده ای آه
از لخت جگر لاله صفت بال و پری چند
از فطرت عالی بدافلاک نگویم
حیف است کنم شکوهٔ بی پا و سری چند
ای مرغ نگه بی رخ او گرم طپش باش
بر باد ده از پلک و مژه بال و پری چند
فریاد که در هند سیه بختی هجران
مویی شده ام از غم نازک کمری چند
در مدرسهٔ عشق تو شاگرد جنون است
از پیر خرد یافته جویا نظری چند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
بود آسودگی در اضطراب از چشم بیتابم
چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم
مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندنی نبود
در اعضا ریشه دارد از رگ تلخی می نابم
ز مستی رتبهٔ جمشید باشد بینوایان را
بود تختم بساط خاک تا در عالم آبم
ز جوش گریه در شبهای هجران چشم آن دارم
که چون خاشاک بردارد زجای خویش سیلابم
کنم بی شکرین لعل تو گر پیمانه پیمایی
رگ تلخی زبان مار گردد در می نابم
مرا یاد بناگوشی چنین در تاب و تب دارد
کمند صید دل گردیده جویا موج مهتابم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
کی کنم سودا به نقد جان و دل کالای آه
نیست غیر از صورت او نقش بر دیبای آه
دردها را نیست با درد فراقت نسبتی
کی نفس در تنگنای سینه گیرد جای آه
دیده است این بر رخم یابی تو مانند حباب
قطرهٔ اشکی بخود بالیده از بالای آه
بی توام در تنگنای سینه شور محشر است
از فغان درد داد و اشک و واویلای آه
می زند پهلو به بالای تو شبهای فراق
سرو باغ سینه ام یعنی قد رعنای آه
در حریم سینه آتش زیر پا دارد ز داغ
نیست بیجا اینقدر از جای جستنهای آه
همچنان کز دود جویا پی به آتش می برند
می نماید سوز پنهان مرا سیمای آه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
محرومی ما جز گنه بخت نباشد
ورنی دل کس نیز چنین سخت نباشد
گر در سر و سامان زدم آتش مکنم عیب
آنرا که جگر سوخت غم رخت نباشد
هرگز نپذیرد رقم نقش محبت
هر سینه که چون آینه یک لخت نباشد
از شوق تو در سر هوس خاک نشینی است
آنرا که سر تاج و دل تخت نباشد
از تیرگی بخت شدی اهلی از او گم
یارب که کسی چون تو سیه بخت نباشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
من خسته ایفلک کی دمی از تو شا گشتم
چه مراد جستم از تو که نامراد گشتم
من زار را بمجنون مکن ایحکیم نسبت
که بدرود و داغ حسرت من از او زیاد گشتم
بغبار خاک راهش نرسیدم ارچه عمری
همه سو چو آب رفتم همه جا چو باد گشتم
دل من ز ششدر غم نشدش گشاد هرگز
که چو کعبتین هر سو ز پی مراد گشتم
ز در بتان چو اهلی که مرا بسنگ راند؟
که بکوی نوغزالان سگ خانه زاد گشتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۴
لبز غم تو خشک شد دیده تر هم آنچنان
سوخت جگر بداغ دل خون جگر هم آنچنان
ایگل خوش نسیم من رفتی و بلبل ترا
گریه شب بحال خود آه سحر هم آنچنان
سبزه دمید و خشک شد لاله شکفت و برگ ریخت
نرگس مست را بگل میل نظر هم آنچنان
عمر گذشت و خاطرم باز نیامد از غمت
خانه جان خراب شد دل بسفر هم آنچنان
نوش تو برد هوش ما سیر نمیشویم از آن
مست شدند طوطیان ذوق شکر هم آنچنان
آب ببرد بحر و بر خاک بخورد گنج زر
گوهر اشک من همان روی چو زر هم آنچنان
اهلی بت پرست اگر گشت بتو به حقپرست
توبه شکست و مست شد مست دگر هم آنچنان
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۶
من بلبل تلخ عیش شیرین سخنم
شد تازه ز نوبهار داغ کهنم
چون برگ خزان رخم ز می گلگون کن
تا من بطپانچه روی خود سرخ کنم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۷۱
ساقی نظری که همدم غم ماییم
محروم ز خورشید چو شبنم ماییم
هر چند که عالمیست محروم از تو
محروم ترین خلق عالم ماییم
اهلی شیرازی : صنف پنجم که چنگ است و کم بر است
برگ دوم وزیر چنگ است
ای کز تو تنم ضعیف چون نال بود
در صورت تو دلم زبون حال بود
ویرانه تر از ملک تنم نیست دگر
جایی که وزیر چنگ در مال بود
جایی که وزیر چنگ در مال بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
کاشانه نشین عشوه گری را چه کند بس؟
بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟
بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست
بیهوده امید اثری را چه کند بس؟
کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای
تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟
در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد
منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟
انصاف دهم چون نگراید به من از مهر
دلداده آشفته سری را چه کند بس؟
با خویشتن از رشک مدارا نتوان کرد
در راه محبت خضری را چه کند بس؟
گر سرخوشی از باده مرادست بیاشام
واعظ تو و یزدان، خبری را چه کند بس؟
نایافته بارم به نراندن چه شکیبم
گیرم که خود از تست دری را چه کند کس؟
آن نیست که صحرای سخن جاده ندارد
واژون روش کج نگری را چه کند کس؟
غالب به جهان پادشهان از پی دادند
فرمانده بیدادگری را چه کند کس؟
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
آنم که به پیمانه من ساقی دهر
ریزد همه درد و درد و تلخابه زهر
بگذر ز سعادت و نحوست که مرا
ناهید به غمزه کشت و مریخ به قهر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
شد عمرها که از نظر افتاده خواب ما
رنگ پریده می شکند آب و تاب ما
پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان
گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما
آمد رقیب و باده کشید و خبر کشید
خوش توبه ها شکست ز بوی شراب ما
پیوسته سر دهد به هوای نگاه او
با بحر اتحاد ندارد حباب ما
حشر از میانه نامهٔ ما را برون فکند
شد جمع، خاطر از گنه بی حساب ما
ما عاشقیم هر که به تقلید دم زند
باشد گناه در پی امر صواب ما
آن شعله خو مزاج ندانم چه می کند
آتش فکنده در جگر دل کباب ما
از خط دور عارض و از حلقه های زلف
بر ماه بسته است کمر، آفتاب ما
کوتاه سیر، عمر سعیدا و راه دور
بیهوده نیست در پی جانان شتاب ما
نیست دل مأیوس دارد در پی خود روز، شب
صبح نومیدی دمد هر چند آه سرد ما
چنگ خود ای زهره با خورشید پرداز و برو
دوست کی دارد طرب را جان غم پرورد ما؟
از خیال ما سعیدا فیض می بارد به خاک
کم نمی گردد به زیرش گنج بادآورد ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
گریه زچشمم به امان آمده است
ناله ز آهم به فغان آمده است
محرم و بیگانه از این پرده دور
راز دل ما به زیان آمده است
چون نکند طاقتم از خود کنار
حرف کنارش به میان آمده است
چله نشینی به از انگور نیست
پیر به خم رفته جوان آمده است
از سرکوی تو چو مستان اسیر
خنده کنان نعره زنان آمده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
دیده ناکام را جز تهمت نظاره نیست
شوخ چشمی در محبت چون دل صدپاره نیست
حلقه زنجیر زلفت موجه آب بقاست
گر بر افتد نام هستی درد ما را چاره نیست
بگذر از بیگانگی هر چند محرم تر شوی
شوق را نازم که با آوارگی آواره نیست
هر دم از گلشن به صحرا می کشد دیوانه را
همچو زنجیر جنون یک شوخ آتشپاره نیست
تا به کی در پرده حرف کشتنم گوید اسیر
هر چه می خواهد بگوید کار من یکباره نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
شکفتن در ریاض خاطرم بیکار می ماند
گل از یاد بهارم در طلسم خار می ماند
خموشی بسکه کاهیده است مغز استخوانم را
سخن از ناتوانی بر لب اظهار می ماند
پریشان نغمه ای زان طره بر تار نفس دارم
زبان از حرف می افتد سخن از کار می ماند
نبیند چشم بد حرزی به بازوی وفا بندم
غبارم در سرکوی کسی بسیار می ماند
بهار عیش فرسایی شکار مطلب آرایی
خمار جانگداز و حسرت بسیار می ماند
نمی فهمم زبان اینقدر افسانه پیرایی
گره در خاطر تسبیح یا زنار می ماند
اسیر از دودمان من چراغ شعله روشن شد
در آتش گر نباشم سوختن بیکار می ماند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
خویش آیینه دار خود رایی
گریه ها خنده تماشایی
بیقراری ز دل غبار انگیخت
خاک در دیده شکیبایی
جز دل ما که می تواند چید
گل راز بهار رسوایی
ناز پرورده نیاز غمیم
گریه شوخی و ناله رعنایی
بیش از این بی تو زندگی ستم است
می روم گرچه زود می آیی