عبارات مورد جستجو در ۹۹ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
مراد من ز وصال تو بر نمی آید
بلای عشق تو بر من به سر نمی آید
شب جوانی من در امید تو بگذشت
هنوز صبح وصال تو بر نمی آید
درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم
برفت عمر و هنوز آن به بر نمی آید
در آرزوی تو بر من دمی نمی گذرد
که بر دلم ز تو جوری دگر نمی آید
دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم
که تیر هجر تو جز بر جگر نمی آید
دلم برفت به جائی غریب سر بنهاد
وزان ضعیف و غریبم خبر نمی آید
اگر چه جستن وصل تو سر به سر خطر است
ترا ز کشتن من خود خطر نمی آید
رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربود
که یادم از گل و تنگ شکر نمی آید
خیال روی تو در چشم من چنان بنشست
که آفتاب و مهم در نظر نمی آید
بر این سرشک چو سیم و رخ چو زر رحم آر
اگر چه در نظرت سیم و زر نمی آید
ز آه من به سحر سنگ خاره نرم شود
چگویمت که به گوشت مگر نمی آید
هزار تیر ز شست دعا رها کردم
وزان هزار یکی کارگر نمی آید
ز عاشقان جهان کس چو ابن همگر نیست
ولیک هیچ به چشم تو در نمی آید
بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق
بدین چنین که توئی با تو بر نمی آید
به شب ز ناله من عالمی نمی خسبند
مگر به گوش تو آه سحر نمی آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
از لطف نمی بینی سویم چه خطا کردم
جز آنکه جفا دیدم جز آنکه وفا کردم
گفتی ز غمم جایی کردی به کسی شکوه
این حرف کرا گفتم این شکوه کجا کردم
درمان چو نشد حاصل بر مرگ نهادم دل
یکچند دگر گیرم بیهوده دوا کردم
شاید که به صد خاری در خون کشیم آری
عشق چو تو خونخواری انکار چرا کردم
یک عمر جفا دیدم نادیده وفای تو
نالم ز که چون من خود بر خویش جفا کردم
صد دفعه فزون دیدم بیداد و ثنا گفتم
صد بار فزون گفتی دشنام [و] دعا کردم
آواز درا هرگز زین قافله نشنیدم
هر چند رفیق آواز مانند درا کردم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
به دل نوید وفا دادم و جفا ز تو دیدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گر چه چون پروانه از شمع وصالت سوختم
شمع هم میسوزد از آه دل آتش فشان
ما ز لعل یار دندان طمع برکنده ایم
چون بکام دل نمی یابیم بوسی از گران
باسگان کوی او میباش شبها تا بروز
کوهیا می مال روی زرد خود بر آستان
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
دل دیوانه خود را نشان کردم ندانستم
نشان تیر آن ابروکمان کردم ندانستم
به صد افتادگی چون مهر بردم راه در کویش
به آن بی مهر خود را مهربان کردم ندانستم
به امیدی که روزی پا نهد در خانه چشمم
سر خود فرش بر هر آستان کردم ندانستم
یقینم شد که با بیگانگان دارد سر الفت
به خود من آشنا او را گمان کردم ندانستم
به یاد متکای ابروی او سیدا عمری
چو جوهر بردم تیغ آشیان کردم ندانستم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
من بی گناه و یار به کین می کشد مرا
این می کشد مرا، که چنین می کشد مرا
گویم که من ز اهل وفایم، مرا مکش
وین طرفه تر که بهر همین می کشد مرا
بد خوی من گذشت ز قتل من و هنوز
آن زهرچشم و چین جبین می کشد مرا
زین سان که لاابالی و رندم، ز اشتیاق
آن خانه سوز پرده نشین می کشد مرا
چون نیم کشت ناز شوم زان نگاه گرم
ذوق تبسم نمکین می کشد مرا
میلی هلاک گشتی وآن مست پر غرور
گوید ترا نمی کشم، این می کشد مرا!
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
میا به پرستش من، جون امید صحت نیست
به حال مرگ مرا دیدن از محبت نیست
به غایتی هوس گفت‌وگوست با تو مرا
که تاب خامُشی‌ام با وجود حیرت نیست
کنون که جان به لب آمد مرا، دمی بنشین
مرو، که وقت چنین رفتن از مروّت نیست
خطت نقاب حیا برفکنده و ز حجاب
هنوز با تو مرا آرزوی صحبت نیست
ز بی وفایی خود، گرچه شرمسار منی
هنوز پیش توام جرئت شکایت نیست
تو با رقیبی و میلی تغافلی دارد
تغافلی که کم از صد نگاه حسرت نیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
به دل امید بهبودی نمانده‌ست
به غیر از مرگ، مقصودی نمانده‌ست
متاب از دود آهم روی، کز من
چو شمع کشته جز دودی نمانده‌ست
مرنج از سختی جانم، همان گیر
که آه حسرت آلودی نمانده‌ست
چه خواهد کرد یا رب آن دلارام
که دیگر جان خشنودی نمانده‌ست
ز سودای بتان میلی حذر کن
که این سرمایه سودی نمانده‌ست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
هر طرف از گرد حی با آه و واویلی نشد
آگه از جان دادن مجنون سگ لیلی نشد
خار صحرای بلا از رهگذارش برنخاست
تا روان از چشم مجنون هر طرف سیلی نشد
وه که لیلی را سوی مجنون، ز استغنای حسن
با وجود جذبه عشقی چنان، میلی نشد
آه کز تاثیر استغنای عشق پرغرور
رام شد آهو به مجنون و سگ لیلی نشد
سنگ چون بر سینه زد میلی، سپاه غم رسید
تا نزد شه کوس‌رزمی، صاحب خیلی نشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ز ضعف، دست به دیوار داده آمده‌ام
به هر دوگام، زمانی ستاده آمده‌ام
ز بس که پیش تو خوارم، ز پندگو بر خویش
در هزار ملامت گشاده آمده‌ام
به خاطر از تو مرا هر چه هست می‌گویم
که دل به هر چه تو گویی نهاده آمده‌ام
رمیده از تو دل ناامید و من از شوق
فریب او به وفای تو داده آمده‌ام
خدای را به درآ تا ببینمت، کامروز
هزار بار بدین در زیاده آمده‌ام
بر تو گرچه فرستادم خبر که بیا
ز شوق در پی قاصد فتاده آمده‌ام
بد است حلیه‌گری، خوشدلم به این میلی
که ناامید نیّم بس که ساده آمده‌ام
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
گرم آمدم سوی تو و افسرده می‌روم
یعنی که زنده آمدم و مرده می‌روم
از باغ عشق، من که گیاه محبّتم
در خشکسال تفرقه پژمرده می‌روم
بیرحمی‌ات اجازت یک مردمی نداد
هر چند یافتی که دل آزرده می‌روم
خوشدل به بزم او بنشین مدّعی، که من
هر جا غمی‌ست همره خود برده می‌روم
روز شمار، دست من و دامنت که من
خود را ز اهل بزم تو نشمرده می‌روم
بادا بقای او، که چو میلی من از جهان
زهر فنا زجام اجل خورده می‌روم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ز من غافل چو گردد از غرور حسن، بد خویم
به تقریبی کنم هر دم سخن، تا بنگرد سویم
ز کوی دوست رفتم از جفای دشمنان، یا رب
چه او را بگذرد در دل نبیند چون در آن کویم
حجابش تا نگردد مانع دشنام، هر ساعت
به بزم او حکایتهای گستاخانه می‌گویم
اگر بختم کند یاری که تنها بینمت جایی
حجاب حسن نگذارد ترا تا بنگری سویم
همین بس حاصل دیوانگی میلی که هر ساعت
به سویم سنگ در کف می‌دود طفل جفا جویم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
از خون، پس از هلاک رقم کن به سنگ من
کاین خون گرفته است شهید خدنگ من
هر چند وقت کشته شدن دست و پا زدم
یک بار دامن تو نیامد به چنگ من
در آتشم ز شوق و به سویش نمی‌روم
تا یار شرمسار نگردد ز ننگ من
صد بار رنجه گشته‌ام و صلح کرده‌ام
کان مه خبر نداشته از صلح و جنگ من
نام تو برد میلی و دریافت حالتم
از آه بیخودانه و تغییر رنگ من
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
روزگاری شد که ما زین بخت وارون می‌تپیم
همچو زخم دل گریبان چاک در خون می‌تپیم
دیده عشقیم و ما را طالع نظاره نیست
سال‌ها در انتظار یک شبیخون می‌تپیم
موجه دریای خونابیم دور از زلف دوست
بی‌قراری بین که هر ساعت دگرگون می‌تپیم
دجله‌ای در هر بن مژگان ما بیکار و ما
از برای قطره‌ای در کوه و هامون می‌تپیم
نبض بیماریم ای دست مسیحا همتی
کامشب از طغیان تب زاندازه بیرون می‌تپیم
یار با ما همدم و ما از جدایی بی‌قرار
همچو موج از تشنگی بر روی جیحون می‌تپیم
سر این معنی فصیحی عشق به داند که ما
خون فرهادیم و در شریان مجنون می‌تپیم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۵ - گلبن رعنایی
تا چند نگارا تو! بدخوی و ستمکاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
فروغ فرخزاد : اسیر
انتقام
باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن ، که نمی گیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر ، تا چند


از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندهٔ لبهایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را


خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ، ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش


شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است


شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا


گر تو دانی و جز اینست ، بگو
پس چه شد نامه ، چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش


منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام


عشق طوفانی بگذشتهٔ او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق تو را می گیرد


دست پیش آر و در آغوشش گیر
این لبش ، این لب گرمش ای مرد
این سر و سینهٔ سوزندهٔ او
این تنش ، این تن ِ نرمش ، ای مرد
فریدون مشیری : گناه دریا
بعد از من
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم؛ عاقبت دل بر مَنَت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
فریدون مشیری : گناه دریا
گل خشکیده
بر نگه سرد من به گرمی خورشید، می‌ نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنهٔ این چشمه‌ام چه سود خدا را، شبنم مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده‌ای و برق نگاهی، از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم، یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بهای هستی من بود، گر گل خشکیده‌ای ز کوی تو بردم
گوشهٔ تنها چه اشک‌ها فشاندم، وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود، از دل پُر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو درمان درد از که بجویم؟، من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم!
من گل خشکیده‌ام به هیچ نیرزم، عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر‌چه شکسته است، دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می‌کشم ز سینهٔ پر‌درد، چشم خدا‌بین من به روی تو باز است