عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد
ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد
دی دل من می‌جهید و هر دو چشمم می‌پرید
گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد
بامدادان اندرین اندیشه بودم ناگهان
عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد شاد
من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست
آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و باد
عشق ازو آبستن است و این چهار از عشق او
این جهان زین چار زاد و این چهار از عشق زاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
شاد شد جانم که چشمت وعدهٔ احسان نهاد
ساده دل مردی که دل بر وعدهٔ مستان نهاد
چون حدیث بی‌دلان بشنید جان خوش دلم
جان بداد و این سخن را در میان جان نهاد
برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را
کو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد
مشک گفتم زلف او را زین سخن بشکست زلف
هندوی زلفش شکسته رو به ترکستان نهاد
من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم
خاک پای خویشتن را او لقب سلطان نهاد
همچو گربه عطسهٔ شیری بدم از ابتدا
بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان نهاد
گفت ارتو زادهٔ شیری نه­یی گربه برآ
بردر انبان شیر در انبان درون نتوان نهاد
من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا
چون تویی را هر که گربه دید او بهتان نهاد
شمس تبریزی­ست تابان از ورای هفت چرخ
لاجرم تاب نوآیین بر چهارارکان نهاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد
همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی
همچو مرغ کشته آن دم پرم از من بر کشد
کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
حاش لله کان رقم بر طایفه­ی دیگر کشد
چون گشاید باگشادم چون ببندد بسته ام
گوی میدان خود که باشد تا ز چوگان سر کشد؟
همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد
همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر کشد
گویی آتش خوش تر آید مر تو را یا کوثرش؟
خوش ترم آن است کان سلطان مرا خوش­ تر کشد
آب و آتش خوش تر آمد رنج و راحت داد اوست
زین سبب‌ها ساخت تا بر دیده‌ها چادر کشد
دوست را دشمن نماید آب را آتش کند
مؤمنی را ناگهان در حلقهٔ کافر کشد
سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست
سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد
بر حذر باید بدن گرچه حذر هم داد اوست
آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
هم دلم ره می‌نماید هم دلم ره می‌زند
هم دلم قلاب و هم دل سکهٔ شه می‌زند
هم دلم افغان کنان گوید که راه من زدند
هم دل من راه عیاران ابله می‌زند
هم دل من همچو شحنه طالب دزدان شده
هم دل من همچو دزدان نیم شب ره می‌زند
گه چو حکم حق دل من قصد سرها می‌کند
گه چو مرغ سربریده الله الله می‌زند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
می‌خرامد آفتاب خوب رویان ره کنید
روی­ها را از جمال خوب او چون مه کنید
مردگان کهنه را رویش دو صد جان می‌دهد
عاشقان رفته را از روی او آگه کنید
از کف آن هر دو ساقی چشم او و لعل او
هر زمانی می خورید و هر زمانی خه کنید
جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته اند
قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید
نک نشان روشنی در خیمه‌ها تابان شده­ست
گوش اسپان را به سوی خیمه و خرگه کنید
آستان خرگهش شد کهربای عاشقان
عاشقان لاغر تن خود را چو برگ که کنید
در خمار چشم مستش چشم­ها روشن کنید
وز برای چشم بد را ناله و آوه کنید
شاه جان­ها شمس تبریزی­ست وین دم آن اوست
رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه کنید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
وصف آن مخدوم می‌کن گرچه می‌رنجد حسود
کین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود
گرچه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار
چون نه­یی مست از خمار غمزهٔ مستش چه سود؟
مست آن می گر نه­یی می‌دو پی دستار و دل
چون که دستار و دلت را غمزه‌های او ربود
گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو
زان که شاید نیست گشتن از برای آن وجود
نیم شب برخاستم دل را ندیدم پیش او
گرد خانه جستم این دل را که او را خود چه بود؟
چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را
در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر سجود
گوش بنهادم که تا خود التماسش وصل کیست
دیدمش کندر پی زاری زبان را برگشود
کی نهان و آشکارا آشکارا پیش تو
این نهانم آتش است و آشکارم آه و دود
از برای آن که خوبان را نجویی در شکست
صد هزاران جوی­ها در جوی خوبی درفزود
می شمرد از شه نشان­ها لیک نامش می‌نگفت
در درون ظلمت شب اندران گفت و شنود
آن گهان زیر زبان می‌گفت یارم نام او
می­نگویم گرچه نامش هست خوش بوتر ز عود
زان که در وهم من آید دزدگوشی از بشر
کو درین شب گوش می‌دارد حدیثم ای ودود
سخت می‌آید مرا نام خوشش پیش کسی
کو به عزت نشنود آن نام او را از جحود
وربه عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا
اندرین عاجز شده­ست او بی‌طریق و بی‌ورود
بانگ کردش هاتفی تو نام آن کس یاد کن
غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش ای عنود
زان که نامش هست مفتاح مراد جان تو
زود نام او بگو تا در گشاید زود زود
دل نمی‌یارست نامش گفتن و در بسته ماند
تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو نمود
با هزاران لابهٔ هاتف همین تبریز گفت
گشت بی‌هوش و فتاد این دل سکستش تار و پود
چون شدم بیهوش آن گه نقش شد بر روی او
نام آن مخدوم شمس الدین در آن دریای جود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد
چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را؟
چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد
به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت
اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد
به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته
نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد
تو که­یی آن که ز خاکی تو و من سازی و گویی
نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو دارد
ز بلاهای معظم نخورد غم نخورد غم
دل منصور حلاجی که سر دار تو دارد
چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه
تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد
بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی
تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد
تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی
نه کلید در روزی دل طرار تو دارد
بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی
همه وسواس و عقیله دل بیمار تو دارد
طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن
که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو دارد
نه کدوی سر هر کس می راووق تو دارد
نه هر آن دست که خارد گل بی‌خار تو دارد
چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید
که سر و سینهٔ پاکان می از آثار تو دارد
خمش ای بلبل جان‌ها که غبار است زبان­ها
که دل و جان سخن‌ها نظر یار تو دارد
بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق
که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسودهٔ زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
غلطم گرچه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صد برگ به پیش تو فرو ریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابهٔ حلوا زبر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟
هله چون دوست بدستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که ازو خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
دل تو کرد چرایی به برون زآخر قالب
وگر آن نیست به هر شب به چراگاه چرا شد؟
خنک آن گه که کند حق گنهت طاعت مطلق
خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد
سفر مشکل و دورش بشد و ماند حضورش
ز درون قوت نورش مدد نور سما شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعرهٔ مستان که ز گلزار برآمد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
ز دو صد روضهٔ رضوان ز دو صد چشمهٔ حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل
به کف شحنهٔ وصلش به سر دار برآمد
ز پس ظلم رسیده همه اومید بریده
مثل دولت تابان دل بیدار برآمد
تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد
چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
بدرد مرده کفن را به سر گور بر آید
اگر آن مردهٔ ما را ز بت من خبر آید
چه کند مرده و زنده چو ازو یابد چیزی؟
که اگر کوه ببیند بجهد پیش تر آید
ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید
که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید
بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره
که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید
بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش
همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید
مبر اومید که عمرم بشد و یار نیامد
بگه آید وی و بی‌گه نه همه در سحر آید
تو مراقب شو و آگه گه و بی‌گاه که ناگه
مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید
چو درین چشم درآید شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید
نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود
همه گویا همه جویا همگی جانور آید
تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
تو سخن گفتن بی‌لب هله خو کن چو ترازو
که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که ازو خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد
بشری بود ملک شد مگسی بود هما شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند
مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند
همه را از تو چو خاشاک بر آن آب براند
که همه شیوهٔ می را دل خمار بداند
کف او خار نشاند کف او گل شکفاند
همه گل‌های نهانی ز دل خار بداند
تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی
تو برو چاکر او شو که به یک بار بداند
چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی
تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
خضری که عمر زآبت بکشد دراز گردد
در مرگ بر خورنده ابدا فراز گردد
چو نظر کنی به بالا سوی آسمان اعلا
دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد
چو فتاد سایهٔ تو سوی مفسدان مجرم
همه جرم‌های ایشان چله و نماز گردد
چو رکاب مصطفایی سوی عفو روی آرد
دو هزار بولهب هم خوش و پر نیاز گردد
چو دو دست همچو بحرت به کرم گهرفشان شد
رخ چون زرم زر آرد که به گرد گاز گردد
کف توست کیمیایی لب بحر کبریایی
چه عجب که نیم حبه ز کفت رکاز گردد
دو هزار جان و دیده ز فزع عنان کشیده
چو صلای وصل آید گه ترک تاز گردد
همه زهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد
غم و درد سینه سوزان ز تو دلنواز گردد
همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند
که به گرد شیر آهو به صد احتراز گردد
در وصل چون ببستی و به لامکان نشستی
ز کجا رسد گشایش چو دری فراز گردد؟
خمش و سخن رها کن جز اله را تو لا کن
به فنا چو ساز گیری همه کارساز گردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
چه توقف است زین پس همه کاروان روان شد
نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد
ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر
پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد
نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی؟
دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد؟
همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی
سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد
تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی
کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهان است نه که عشق جان آن است؟
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده­ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بام است و حواس ناودان­ها
تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
صنما سپاه عشقت به حصار دل در آمد
بگذر بدین حوالی که جهان به هم بر آمد
به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت
به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد
به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو
به خدنگ غمزهٔ تو که هزار لشکر آمد
به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی
که برو وظیفهٔ تو ابدا مقرر آمد
که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی
به خیال خانهٔ تو شب و روز بتگر آمد
تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی
تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد
به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن
چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد
چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان
ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد
به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب
که غبار از سواری حسن و منور آمد
ز حجاب گل دلا تو به جهان نظاره­یی کن
که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد
دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوش تر
که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد
نه سبوی او بدیدم نه ز ساغرش چشیدم
که هزار موج باده به دماغ من بر آمد
بگشاد این دماغم پر و بال بی‌نهایت
که به آفتاب ماند که به ماه و اختر آمد
به مبارکی و شادی چو جمال او بدیدم
ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد؟
بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
دل آهنم چو آتش چه خوش است در منارش
نه که آینه شود خوش چو درو صفا درآمد؟
به چه نوع شکر گویم که شکرستان شکرم
ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد
همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد
صفت بشر فنا شد صفت خدا درآمد
همه نقش‌ها برون شد همه بحر آب­گون شد
همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد
همه خانه‌ها که آمد در آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا همه خانه‌ها درآمد
همه خانه‌ها یکی شد دو مبین به آب بنگر
که جدا نیند اگرچه که جدا جدا درآمد
همه کوزه‌ها بیارید همه خنب‌ها بشویید
که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند
همه از کار از آن روی معطل شده اند
چو از آن سر نگری موی به مو در کارند
گرچه بی‌دست و دهانند درختان چمن
لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند
صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند
شمع‌ها یک صفتند ار به عدد بسیارند
نورهاشان به هم اندر شده بی‌حد و قیاس
چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند
چشم‌هاشان همه وامانده در بحر محیط
لب فروبسته از آن موج که در سر دارند
ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری
که به لشکرگهشان مور نمی‌آزارند
هست اندر پس دل واقف ازین جاسوسی
کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند
بی کلیدی­ست که چون حلقه ز در بیرونند
ورنه هر جزو از آن نقدهٔ کل انبارند
این بدن تخت شه و چار طبایع پایش
تاجداران فلک تخت به تو نگذارند
شمس تبریز اگر تاج بقا می‌بخشد
دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند