عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور
ز دست یار آتش روی عالم سوز زیبا خور
نمی‌شاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی
مثال کشت کوهستان همه شربت ز بالا خور
اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بی‌جا خور
اگر دلتنگ و بدرنگی به زیر گلبنش بنشین
وگر مخمور و مغموری ازین بگزیده صهبا خور
گریزان است این ساقی ازین مستان ناموسی
اگر اوباش و قلاشی مخور پنهان و پیدا خور
حریفان گر همی‌خواهی چو بسطامی و چون کرخی
مخور باده درین گلخن بر آن سقف معلا خور
برو گر کارکی داری به کار خویشتن بنشین
چو بر یوسف نه‌یی مجنون غم نان زلیخا خور
کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد
چو نربوده‌ست سیلابت تو آب از مشک سقا خور
به گرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار همی‌گردی
برون رو ای سیه کاسه مخور حمرا و حلوا خور
درین بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون
چو در شاهد طمع کردی برو شمشیر لالا خور
اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی
شراب صبر و تقویٰ را تو بی‌اکراه و صفرا خور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر
بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر
به صد حیله کنم غافل ازو خود را کنم جاهل
بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر
مرا گوید نمی‌گویی که تا چند از گدارویی؟
چو هر عوری و ادباری گدایی می‌کنی هر در
بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی
اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر؟
ازین‌ها کز تو می‌زاید شهان را ننگ می‌آید
ملک بودی چرا باید که باشی دیو را تسخر؟
که داند گفت گفت او؟ که عالم نیست جفت او
ز پیدا و نهفت او جهان کور است و هستی کر
مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی
هر آن جانی که بشنودی برون جستی ازین معبر
از آن دلدار دریادل مرا حالی‌ست بس مشکل
که ویران می‌شود سینه از آن جولان و کر و فر
اگر با مومنان گویم همه کافر شوند آن دم
وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مرا پرسید چونی تو؟ بگفتم بی‌تو بس مضطر
اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا
دلت سنگ است یا خارا و یا کوهی‌ست از مرمر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
گر چه نه به دریاییم دانه‌ی گهریم آخر
ور چه نه به میدانیم در کر و فریم آخر
گر باده دهی ور نی زان باده دوشینه
از دادن و نادادن بس بی‌خبریم آخر
ای عشق چه زیبایی چه راوق و گیرایی
گر رفت زر و کیسه در کان زریم آخر
ای طعنه زنان بر ما بگشاده زبان بر ما
باری ز شما خامان ما مست تریم آخر
لولی که زرش نبود مال پدرش نبود
دزدی نکند گوید پس ما چه خوریم آخر؟
ما لولی و شنگولی بی‌مکسب و مشغولی
جز مال مسلمانان مال که بریم آخر؟
زنبیل اگر بردیم خرماش درآگندیم
وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر
گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان
بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر
چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش
وان گفتن بی‌سیمان که سیم بریم آخر
می‌گوید جان با تن کی تن خمش و تن زن
لب بند و بصر بگشا صاحب نظریم آخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
ذاتت عسل است ای جان گفتت عسلی دیگر
ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر
از روی تو در هر جان باغ و چمنی خندان
وز جعد تو در هر دل از مشک تلی دیگر
مه را ز غمت باشد گه دق و گه استسقا
مه زین خللی رسته از صد خللی دیگر
با لطف بهارت دل چون برگ چرا لرزد؟
ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر
هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود
در دیده دل آرد درد و سبلی دیگر
ابلیس ز لطف تو اومید نمی‌برد
هر دم ز تو می‌تابد در وی عملی دیگر
فرعون ز فرعونی آمنت بجان گفته
بر خرقه جان دیده ز ایمان تگلی دیگر
خورشید وصال تو روزی به حمل آید
در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر
اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان
این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر
بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری
در زیر زمین تن را چون تخم اجلی دیگر
تا چند غزل‌ها را در صورت و حرف آری
بی صورت و حرف از جان بشنو غزلی دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۹
جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر
من نیک سبک گشتم آن رطل گران زوتر
از باده بسی ساغر فربه کن هر لاغر
هر چند سبک دستی ای دست ازان زوتر
ای بر در و بام تو از لذت جام تو
جان‌ها به صبوح آیند من از همگان زوتر
سودای تو می‌آرد زان می که نه قی آرد
از سینه به چشم آید از نور عیان زوتر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر
بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر
هر چند که زهر از تو کانی‌ست شکرها را
زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور
نوری که نیارم گفت در پای تو می‌افتد
معنیش که درویشا در ما بنگر خوش تر
در من که توام بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر
چون در بصر خلقی گویی تو پر از زرقی
ای آن که تو هم غرقی در خون دل من تر
ار زان که گهر داری دریای دو چشمم بین
ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر
آن شیر خدایی را شمس الحق تبریزی
صیدی که نه روبه شد او را به سگی مشمر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر
باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر
یک لحظه سلف دیده کین جایم تا دانی
بر حیرت من گاهی خندیده تو چون شکر
در بسته به روی من یعنی که برو واپس
بر بام شده در پی یعنی نمطی دیگر
سر را تو چنان کرده رو رو که رقیب آمد
من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر
من در تو نظر کرده تو چشم بدزدیده
زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر
تو دست گزان بر من کین جمله ز دست تو
من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر
کی باشد کان بوسه بر لعل لبت یابم؟
وانگاه تو بخراشی رخساره چون زعفر
ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی
فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر
چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت
چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر
احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد
ای کشته به پیش تو صد مانی و صد آزر
ناگه ز جمال تو یک برق برون جسته
تا محو شد این خانه هم بام فنا هم در
در عین فنا گفتم ای شاه همه شاهان
بگداخت همی نقشی بفسرده بدین آذر
گفتا که خطاب تو هم باقی این برف است
تا برف بود باقی غیب است گل احمر
گفتم که الا ای مه از تابش روی تو
خورشید کند سجده چون بنده گک کمتر
آخر بنگر در من گفتا که نمی‌ترسی
از آتش رخسارم وان گه تو نه سامندر؟
گفتم بتکی باشم دو چشم بپوشیده
اندر حجب غیرت پوشیده من این مغفر
گفتا که تو را این عشق در صبر دهد رنگی
شایسته آن گردی هم ناظر و هم منظر
گفتم چه نشان باشد در بنده از این وعده؟
گفتا که درخش جان در آتش دل چون زر
وان گاه نکو بنگر در صحن عیار جان
در حال درخشانی وز تابش او برخور
گفتم که همی‌ترسم وز ترس همی‌میرم
کز دیدن جان خود از من رود آن جوهر
آن جوهر بی‌چونی کز حسن خیال تو
در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر
گفتا که مترس آخر نی منت همی‌گویم
کز باغ جمال ما هم بر بخوری هم بر؟
آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی
پرنور ازو عالم تبریز ازو انور
او بود خلاصه‌ی کن او را تو سجودی کن
تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر
گویی که نزد مرگ تو را حلقه به در بر
بندیش ازان روز که دم‌های شماری
تو می‌زنی و وهم زنت شوی دگر بر
خود را تو سپر کن به قبول همه احکام
زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر
از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود
کی رحمت پیوسته به ادراک و نظر بر
ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی
طوطی چه کند که ننهد دل به شکر بر؟
آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست
شکر تو نبشته‌ست بر اطراف کمر بر
جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده
ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر
از کار جهان سیر شده خاطر عارف
عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر
دیده‌ست که گر نوش کند آب جهان را
بی حضرت تو آب ندارد به جگر بر
گیرم همه شب پاس نداری و نزاری
خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر بر
آن‌ها که شب و صبح دم آرام ندیدند
ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر
موسیٰ همه شب نور همی‌جست و به آخر
نوری عجبی دید به بالای شجر بر
یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر
مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر
او زآل خلیل است و به آفل نکند میل
چون خار بود آفل او را به بصر بر
جز دوست خلیلی نپذیرفت خلیلش
ورنه تن خود را نفکندی به شرر بر
ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی
انکار تو پس چیست به عباد حجر بر؟
یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر
بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقد است
ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر
بربستم لب را ز ره چشم بگویم
چیزی که رود مستی آن کله سر بر
نی نی بنگویم که عجب صید شگرف است
مرغ نظر است و ننشیند به خبر بر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۶
ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر
آخر نظری کن به نظربخش فکر بر
ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش
بنگر به موثر تو چه چفسی به اثر بر؟
او می‌کشدت جانب صلح و طرف جنگ
گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر
در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست
او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر
او می‌زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ
عیسی‌ست رفیق و هش خربنده به خر بر
هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت
تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر
زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه
پخته کندت مطبخی‌اش نار سقر بر
گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو؟
گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر
زافشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر
زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر
بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران
بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
گیرم که بود میر تو را زر به خروار
رخساره چون زر ز کجا یابد زردار؟
از دلشده زار چو زاری بشنیدند
از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار
هین جامه بکن زود درین حوض فرورو
تا بازرهی از سر و از غصه دستار
ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار
تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت؟
هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار
نی نی مهلش زان که ازان ناله زارش
نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار
امروز عجب نیست اگر فاش نگردد
آن عالم مستور به دستوری ستار
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار
خامش که اشارت ز شه عشق چنین است
کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
به حسن تو نباشد یار دیگر
درآ ای ماه خوبان بار دیگر
مرا غیر تماشای جمالت
مبادا در دو عالم کار دیگر
بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز
اگر بودی چو تو عیار دیگر
چو خورشید جمالت روی بنمود
ز هر ذره شنو اقرار دیگر
زهی دریا که آگندی ز گوهر
که هر قطره نمود انبار دیگر
به یک خانه دو بیمارند و عاشق
منم بیمار و دل بیمار دیگر
خدایا هر دو را تیمار کردی
ولیکن ماند آن تیمار دیگر
چه داند جان منکر این سخن را؟
که او را نیست آن دیدار دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
منم از جان خود بیزار بیزار
اگر باشد تو را از بنده آزار
مرا خود جان و دل بهر تو باید
که قربان تو باشد ای نکوکار
ز آزار دلت گر چه نگویی
درون جان من پیداست آثار
بهار از من بگردد چون ندانم؟
چو در دل جای گلشن پر شود خار
گناهم پیش لطفت سجده آرد
که ای مسجود جان زنهار زنهار
گنه را لطف تو گوید که تا کی؟
گنه گوید بدو کین بار این بار
تن و جانی که خاک تو نباشد
تن او سله باشد جان او مار
تو خورشیدی و مرغ روز خواهی
چو مرغ شب بیاید نبودش بار
چو برگیری تو رسم شب ز عالم
چه پرها برکند مرغ شب ای یار
به حق آن که لطف تو جهانی‌ست
که آن جا گم شود این چرخ دوار
به چشم جان چه دریا و چه صحرا
دران عالم چه اقرار و چه انکار
به تنگی درفتد هرک از تو ماند
فروکن دست و او را زود بردار
به قصد از شمس تبریزی نگردم
چگونه زهر نوشد مرد هشیار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر
همی‌بینم رضایت در غم ماست
چگونه گردد این بی‌دل ز غم سیر؟
چه خون آشام و مستسقی‌ست این دل
که چشمم می‌نگردد زاشک و نم سیر
اگر سیری ازین عالم بیا که
نگردد هیچ کس زان عالمم سیر
چو دیدم اتفاق عاشقانت
شدستم از خلاف و لا و لم سیر
ولی دردم تو اسرافیل جان‌ها
نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر
چو بوی جام جان بر مغز من زد
شدم ای جان جان از جام جم سیر
چو بیش است آن جنون لحظه به لحظه
خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر
چو دیدم کاس و طاس او شدستم
ازین طشت نگون خم به خم سیر
خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
درین سرما و باران یار خوش تر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
درین سرما به کوی او گریزیم
که مانندش نزاید کس ز مادر
درین برف آن لبان او ببوسیم
که دل را تازه دارد برف و شکر
مرا طاقت نماند از دست رفتم
مرا بردند و آوردند دیگر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا می‌رود الله اکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
خداوند خداوندان اسرار
زهی خورشید در خورشید انوار
ز عشق حسن تو خوبان مه رو
به رقص اندر مثال چرخ دوار
چو بنمایی ز خوبی دست بردی
بماند دست و پای عقل از کار
گشاده زاتش او آب حیوان
که آبش خوش‌تر است ای دوست یا نار؟
ازان آتش بروییده‌ست گلزار
وزان گلزار عالم‌های دلزار
ازان گل‌ها که هر دم تازه‌تر شد
نه زان گل‌ها که پژمرده‌ست پیرار
نتاند کرد عشقش را نهان کس
اگر چه عشق او دارد ز ما عار
یکی غاری‌ست هجرانش پرآتش
عجب روزی برآرم سر ازین غار؟
ز انکارت بروید پرده‌هایی
مکن در کار آن دلبر تو انکار
چو گرگی می‌نمودی روی یوسف
چون آن پرده‌ی غرض می‌گشت اظهار
ز جان آدمی زاید حسدها
ملک باش و به آدم ملک بسپار
غذای نفس تخم آن غرض‌هاست
چو کاریدی بروید آن به ناچار
نداند گاو کردن بانگ بلبل
نداند ذوق مستی عقل هشیار
نزاید گرگ لطف روی یوسف
و نی طاووس زاید بیضه مار
به طراری ربود این عمرها را
به پس فردا و فردا نفس طرار
همه عمرت هم امروزاست لاغیر
تو مشنو وعده این طبع عیار
کمر بگشا ز هستی و کمر بند
به خدمت تا رهی زین نفس اغیار
نمازت کی روا باشد که رویت
به هنگام نمازاست سوی بلغار؟
دران صحرا بچر گر مشک خواهی
که می‌چرد دران آهوی تاتار
نمی‌بینی تغیرها و تحویل
در افلاک و زمین و اندر آثار؟
که داند جوهر خوبت بگردد
به خاکی کش ندارد سود غم خوار
چو تو خربنده باشی نفس خود را
به حلقه‌ی نازنینان باشی بس خوار
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالم‌های باقی ملک بسیار
چنان جامی که ویرانی هوش است
ز شمس حق و دین بستان و هش دار
خداوند خداوندان باقی
که نبودشان به مخدومیش انکار
ز لطف جان او رفته بکارت
چو دیدندش ز جنت حور ابکار
اگر نه پرده رشک الهی
بپوشیدیش از دار و ز دیار
که سنگ و خاک و آب و باد و آتش
همه روحی شدندی مست و سیار
به بازار بتان و عاشقان در
ز نقش او بسوزد جمله بازار
دو ده دان هر دو کون دو جهان را
چه باشد ده که باشد اوش سالار
که روح القدس پایش می‌ببوسید
ندا آمد که پایش را میازار
چه کم عقلی بود آن کس که این را
برای جاه او گوید که مکثار
به حق آن که آن شیر حقیقی
چنین صید دلم کرده‌ست اشکار
که از تبریز پیغامی فرستی
که این است لابه ما اندر اسحار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
صد بار بگفتمت نگه دار
در خشم و ستیزه پا میفشار
بر چنگ وفا و مهربانی
گر زخمه زنی بزن به هنجار
دانی تو یقین و چون ندانی
کز زخمه سخت بسکلد یار
می بخش و مخسب کین نه نیکوست
ما خفته خراب و فتنه بیدار
می‌گویم و می‌کنم نصیحت
من خشک دماغ و گفت و تکرار
می‌خندد بر نصیحت من
آن چشم خمار یار خمار
می‌گوید چشم او به تسخر
خوش می‌گویی بگو دگربار
از تو بترم اگر ننوشم
پوشیده نصیحت تو طرار
استیزه گر است و لاابالی‌ست
کی عشوه خورد حریف خون خوار؟
خامش کن و از دیش مترسان
کز باغ خداست این سمن زار
خاموش که بی‌بهار سبزاست
بی سبلت مهر جان و آذار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
کی باشد اختری در اقطار
در برج چنین مهی گرفتار؟
آواره شده ز کفر و ایمان
اقرار به پیش او چو انکار
کس دید دلی که دل ندارد؟
یا جان فنا به تیغ جان دار؟
من دیدم اگر کسی ندیده‌ست
زیرا که مرا نمود دیدار
علم و عملم قبول او بس
ای من ز جز این قبول بیزار
گر خواب شبم ببست آن شه
بخشید وصال و بخت بیدار
این وصل به از هزار خواب است
از خواب مکن تو یاد زنهار
از گریه خود چه داند آن طفل
کندر دل‌ها چه دارد آثار؟
می‌گرید بی‌خبر ولیکن
صد چشمه شیر ازو در اسرار
بگری تو اگر اثر ندانی
کز گریه توست خلد و انهار
امشب کر و فر شهریاریش
اندر ده ماست شاه و سالار
نی خواب رها کند نه آرام
آن صبح صفا و شیر کرار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
شب گشت ولیک پیش اغیار
روزاست شب من از رخ یار
گر عالم جمله خار گیرد
ماییم ز دوست غرق گلزار
گر گشت جهان خراب و معمور
مست است دل و خراب دلدار
زیرا که خبر همه ملولی‌ست
این بی‌خبری‌‌ست اصل اخبار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
ای یار شگرف در همه کار
عیاره و عاشق تو عیار
تو روز قیامتی که از تو
زیر و زبرست شهر و بازار
من زاری عاشقان چه گویم؟
ای معشوقان ز عشق تو زار
در روز اجل چو من بمیرم
در گور مکن مرا نگه دار
ور می‌خواهی که زنده گردیم
ما را به نسیم وصل بسپار
آخر تو کجا و ما کجاییم
ای بی‌تو حیات و عیش بیکار
از من رگ جان بریده بادا
گر بی‌تو رگیم هست هشیار
اندر ره تو دو صد کمین بود
 نزدیک نمود راه و هموار
از گلشن روی تو شدم مست
بنهادم مست پای بر خار
رفتم سوی دانه تو چون مرغ
پرخون دیدم جناح و منقار
این طرفه که خوش تراست زخمت
از هر دانه که دارد انبار
ای بی‌تو حرام زندگانی
ای بی‌تو نگشته بخت بیدار
خود بخت تویی و زندگی تو
باقی نامی و لاف و آزار
ای کرده ز دل مرا فراموش
آخر چه شود؟ مرا به یاد آر
یک بار چو رفت آب در جوی
کی گردد چرخ طمع یک بار
خامش که ستیزه می‌فزاید
آن خواجه عشق را ز گفتار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
سرمست زییم مست میریم
هم مست دوان دوان به محشر
گر خاک شویم وگر بریزیم
ساقی با ماست بنده پرور
خاکش خوش باد کوست عاشق
خاکش ز شراب جان مخمر
آن خاک شکوفه کرد یعنی
مستیم ازین سر و ازان سر
مهتر چو خراب گشت و خوش شد
خاک است خراب‌تر ز مهتر
خاکی گشتی چو مست گشتی
ملاح تو برکشید لنگر
خود لنگر ما گسست کلی
هر لوح جدا ز لوح دیگر
از بند و ز غرقه بازرستند
هر تخته کشتی است رهبر
چون خوش نبود چنین خرابی؟
بگشای دو چشم عقل و بنگر