عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
گاهی به چشم لطف مه من بوبین مرا
در آتش فراق مسوز اینچنین مرا
نی قاصدی که با تو رساند پیام من
نی همدمی که با تو کند همنشین مرا
دست از ستم بکش که جفاپیشگان شهر
بی رحمیت شنیده کنند آفرین مرا
تا دامن وصال تو از دست داده ام
چون اژدها فرو برد این آستین مرا
من میوه حلاوت شاخ نزاکتم
افگنده یی به سنگ جفا بر زمین مرا
خو کرده ام به تلخی هجر تو عمرهاست
ور نه پر است هر طرف از انگبین مرا
هر جا تو می روی ز من آرام می رود
هر سوی می برد دل اندوهگین مرا
چشمت به هر کسی نگه گرم می کند
آتش فتد به داغ دل آتشین مرا
یک روز از تو گوشه چشمی ندیده ام
بیجایی کرده یی ز برای همین مرا
پهلو به خاک تیره نهادم چو سیدا
آخر برد خیال رخت بر زمین مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ز ناله منع مکن عاشق بلاکش را
کسی نه بسته به افسون زبان آتش را
به گرم و سرد جهان هر که ساخت همچون شمع
شکسته رونق بازار آب و آتش را
هجوم خار کند شعله را قوی چنگال
شکست دیر توان داد خصم سرکش را
به باغ چهره گل را حلاوت دگر است
مبر ز میکده بیرون شراب بی غش را
ز آشنایی دیوانه بس که در حذرم
برون زسینه فگندم دل مشوش را
به فکر آن بت نقاش می روم از خویش
به هر کجا شنوم خانه منقش را
به سحر ناله نماندست سیدا اثری
چگونه رام کنم با خود آن پریوش را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
قبا کشیده به بر قامت بلند تو را
شکر گرفته در آغوش نوشخند تو را
هلال تا به رکاب تو سر نهد چون نعل
هزار بار ببوسد سم سمند تو را
دلم شکسته و عمریست آرزو دارد
هوای سنبل زلف شکسته بند تو را
به حال خسته خود این همه تغافل چیست
فراق زیر و زبر کرده دردمند تو را
چو سیدا نبود ساده لوح در ره عشق
نشان لطف گمان کرده زهرخند تو را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خون می چکد چو غنچه گل از سخن مرا
تیغ برهنه ایست زبان در دهن مرا
در هیچ جا قرار ندارم چو آفتاب
مهر رخ تو کرده چنین بی وطن مرا
پروانه را به بزم خود ای شمع ره مده
کوته زبان مساز بهر انجمن مرا
بعد از هلاکم از سر خاکم چو بگذری
سازد علم میان شهیدان کفن مرا
بی قامت تو سرو چو دو دست در نظر
بی روی تست طشت پر آتش چمن مرا
روزی که بهر قتل اسیران شوی سوار
هر موی تازیانه شود بر بدن مرا
روزی که پنجه ام ز گریبان جدا شود
ای سیدا چو مار خورد پیرهن مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
می دهد هر دم فریب آن نرگس جادو مرا
می کند آخر بیابان مرگ این آهو مرا
صورت او نقش بندد هر کجا پهلو نهم
خامه نقاش باشد در بدن هر مو مرا
اهل دل را صحبت دنیاپرستان آفتست
کیسه زر دشمن جانست در پهلو مرا
در غمش بیهوده چندین صبر فرماید طبیب
روی بهبودی نمی باشد ازین دارو مرا
شورش مجنون شود ازدوریی زنجیر بیش
حسرت زلفش کند آخر پریشانگو مرا
نو خطان را خط پشت لب کلید عشرت است
آیت رحمت بود معشوق چار ابرو مرا
جوهر تیغش به قتلم سرخ کرده روی خویش
خون به جای آب می گردد روان از جو مرا
فکر خالش کرده کرده آتشم در جان فتاد
ای مسلمانان چه سازم سوخت این هندو مرا
چون توانم رفت از کویش به جایی سیدا
بندها در پا بود از کنده زانو مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای خط سبزت بهار محشر آواره‌ها
سنبل زلفت کمند گردن نظاره‌ها
در چمن ای شعله‌خو تا عزم رفتن کرده‌ای
شمع روشن کرده‌اند از مقدمت فواره‌ها
کوکبم را نیست آرامی ز گردش‌های چرخ
خواب آسایش نمی‌بینم در این گهواره‌ها
روزگاری شد مروت رفته از دریادلان
تر نمی‌گردد سرانگشتی از این فواره‌ها
ما ز مصر امروز گویا رخت هستی بسته‌ایم
نیست ما را کاوران غیر از گریبان پاره‌ها
گشته‌ایم از شیر مادر تا جدا خون می‌خوریم
تخت شاهی بود ما را تخته گهواره‌ها
حسن را از خیره‌چشمان می‌رسد آخر زیان
ماه می‌گردد هلال از الفت سیاره‌ها
سیدا در جوی ارباب کرم نم بس که نیست
آب حسرت می‌زند جوش از لب فواره‌ها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
زد بر زمین چو نقش قدم آسمان مرا
هموار کرد پست و بلند جهان مرا
از جنبش نسیم گل از جای می روم
از بس که کرده موسم پیری خزان مرا
آبم بود ز اشک و چراغم زدود آه
ای وای بر کسی که شود میهمان مرا
درویشم و بهشت برین است کلبه ام
نتوان فریب داد به لبهای نان مرا
جایی چو گردباد اقامت نمی کنم
از بس که هست خانه به ریگ روان مرا
تا کرده ام در انجمن روزگار جای
مانند شمع آب شده استخوان مرا
پشتم خمید و شد به عصا دستم آشنا
کرد آسمان نشانه تیر و کمان مرا
از سعی ابر سبز نگردید ریشه ام
کاری نکرد تربیت باغبان مرا
از حیله های نفس توکل خلاص کرد
از دست گرگ داد رهایی شبان مرا
من بلبل کباب گل روی آتشم
در شاخسار شعله بود آشیان مرا
دارند شیخ و شاب شکایت ز یکدگر
دیگر سری نماند به پیر و جوان مرا
چون غنچه گل است خموشی شعار من
ننهاده است مهر کسی بر دهان مرا
از جویبار اهل کردم دست شسته ام
تا داده اند آب ز تیغ زبان مرا
مانند سرو بید نه گل دارم و نه بر
بهر چه کاشتند درین بوستان مرا
سودای زلف کاکلش از تیره بختیم
تکلیف می کنند به هندوستان مرا
همچون کمان ز جای نخیزم به روز خویش
تیر دعا نگیرد اگر از میان مرا
دارم زبان خشک قناعت چو سیدا
بوی کباب خلق رساند زیان مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بی پر و بالی درین گلشن هوس باشد مرا
همچو مرغ بیضه عریانی قفس باشد مرا
تشنه ام از سادگی می جویم امداد از حیات
التماس از همدم کوته نفس باشد مرا
کاروان را گوش از غفلت به آواز دراست
کوس رحلت بانگ پرواز مگس باشد مرا
مرغ شاخ شعله ای ای برق بر من رحم کن
قوت پرواز بال از خار و خس باشد مرا
کس نمی گوید خبر از چشمه آب حیات
خضر این ره آمد و رفت نفس باشد مرا
خواب خوش در خانه صیاد کردن ابلهیست
تکیه چون صورت به دیوار قفس باشد مرا
کشتی خود را به ساحل می رسانم همچو موج
گر ازین دریا حبابی همنفس باشد مرا
مرغ آزادم ز من پرواز کردن رفته است
خواب راحت زیر دیوار قفس باشد مرا
بس که کلکم از ریاضت نیشکر گردیده است
بوریای خانه از بال مگس باشد مرا
روی بازار سمندر گرم از داغ من است
حق بسیاری به آن آتش نفس باشد مرا
در بلا بودن اسیران را به از بیم بلاست
آشیان در گوشه بام قفس باشد مرا
گشته ام از فاقه بسیار تار عنکبوت
انتظاری بر پر و بال مگس باشد مرا
سیدا امروز از دزدان معنی فارغم
خانه همچون بام زندان عسس باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
نرگس و بادام بی او چشم بد باشد مرا
گر نهم عینک به پیش دیده سد باشد مرا
می کنم با نیک و بد چون آئینه یکسان سلوک
ساده لوحم سینه صاف از حسد باشد مرا
هر کجا افتاده یی بینم به سر جا می دهم
خار این صحرا گل روی سبد باشد مرا
بهر روزی مرغ روحم انتظاری می کشد
خانه صیاد بی پروا جسد باشد مرا
هر کجا پا می گذارم نفس شیطان همره است
کاروان این بیابان دیو و دد باشد مرا
دشمن عاجز ز کلک من شکایت می کند
خانه میل چشم ارباب حسد باشد مرا
چین پیشانی منعم پرده قفل دل است
حلقه زنجیر بر در دست رد باشد مرا
بی سرانجامان ز یأجوج حوادث ایمنند
چون زره در بر لباس پاره سد باشد مرا
پیر صیادم بود دامم ز تار عنکبوت
در چنین بی قوتی مویی مدد باشد مرا
سایه بان چون کلک صورتگر بود موی سرم
خانه بر دوشم کلاهی از نمد باشد مرا
رهروان کعبه را نبود به رهبر احتیاج
هر سر خاری درین وادی بلد باشد مرا
سیر باغ خویش بر فردا منه ای باغبان
وعده دادن از کریمان دست رد باشد مرا
سر خطی از لوح پیشانی به دستم داده اند
کی غم روزی خورم تا این سند باشد مرا
نامه اعمال پست و رو سیه خواهد شدن
بس که در خاطر گناه بی عدد باشد مرا
در جوار مردم آزاده بسیار است فیض
آرزوی سایه سرو قد باشد مرا
روبراه خانه حق سیدا خواهم نهاد
گر ز روح پاک پیغمبر مدد باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
تیغ ابرویش اگر مد نظر باشد مرا
ذوالفقار شاه مردان بر کمر باشد مرا
پنجه اش را کرده رنگین چون حنا از خون من
بهر دامنگیریش دست دگر باشد مرا
می رود برگ خزان از جای با اندک نسیم
پیرم و بر سر تمنای سفر باشد مرا
از رطوبت خار و دیوار چمن گل می کند
روز حشر امید از مژگان تر باشد مرا
ناوک بی پر نمی سازد ز ترکش سر برون
در درون سینه آه بی اثر باشد مرا
قدر حاجتمند را محتاج می داند که چیست
گوش همچون حلقه بر آواز در باشد مرا
از سفر چون آسیا نبود مرا اندیشه‌ای
آب بر پا توشه ره به کمر باشد مرا
لاله ام رو در بیابان عدم خواهم نهاد
زاد ره داغ دل و خون جگر باشد مرا
سیدا می گردد آخر غنچه باغ دلگشا
چین پیشانی دوای دردسر باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
کدامین بزم از عکس رخت گلزار بود امشب
که مژگان سر به سر در دیده من خار بود امشب
نگاهم بود همچون شمع بازوبند مژگانم
زبانم در دهن پیچیده چون طومار بود امشب
به یاد زلف و مژگانت ز جا تا صبح میجستم
مرا هر موی بر تن چون زبان مار بود امشب
به کف تسبیح و در دل داشتم فکر سر زلفی
زبان در ذکر و در خاطر غم زنار بود امشب
درآمد ناگه از در آن بت نقاش از حیرت
مرا مانند صورت پشت بر دیوار بود امشب
به بزم وصل او از درد دل تا روز نالیدم
در آغوش مسیحی طفل من بیمار بود امشب
سرم در جستجویش سیدا می گشت چون ساغر
جهان تاریک در چشمم چو زلف یار بود امشب
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
خال او در بند آن زلف چو شست افتاده است
مژده باد ای دل که دزد من به دست افتاده است
بر سرش خورشید همچون ذره می آید به رقص
هر که درین کوی همچون خاک پست افتاده است
از در میخانه تا آن شوخ چشم من گذشت
ساغر از خود رفته است و شیشه مست افتاده است
از ته دل سوخته بر حال من همچون کباب
دیده هر کس که با آن می پرست افتاده است
خصم چون از خانه خیزد سیدا باشد بلا
زلف او را بنگر از خط صد شکست افتاده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
در برم دل عندلیب بوستان گم کرده است
جان در اعضایم چو مرغ آشیان گم کرده است
لاله صحرا دهد از خیمه لیلی نشان
گردبادش خاکسار خان و مان گرم کرده است
سایه اقبال می جوید سریی مغز را
دولت دنیا همای استخوان گم کرده است
طفل دورافتاده از مادر شود پر ریخته
تیر تاب آورده آغوش کمان گم کرده است
لعل چون از کان برآید قدر خود را بشکند
بی صدف گوهر چو دندان دهان گم کرده است
چشم گردون می شود شبها سفید از انتظار
چرخ بی خورشید چون پیر و جوان گم کرده است
نیست در عالم قراری سیدا خورشید را
این غریب بی سر و پا کاروان گم کرده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
دلبر سوداگر من عزم کابل کرده است
داغم از اعضا چو شاخ ارغوان گل کرده است
می برد آغوشم از حسرت ز جا چون برگ گل
محمل خود را مگر از بال بلبل کرده است
بهر قتلم کرده با او خونم انشا نامه یی
بر کمر بربسته شمشیر و تغافل کرده است
از پریشان روزگاری ها نمی آیم برون
خاطر آشفته ام بیعت به سنبل کرده است
خیر بادش سیدا کردم نوید وصل داد
می شود معلوم در رفتن تأمل کرده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
لشکر خط آخر از ملک تو رو خواهد گرفت
زلف مشکین از شکست خویش بو خواهد گرفت
هرگز آن آئینه رو یکسو نمی کردی نظر
چون چهار آئینه جا در چارسو خواهد گرفت
صورت خود نقش بر دیوار خواهد ساختن
زلف خود بر دست همچون کلک مو خواهد گرفت
پاره خواهد شد گریبانش ز دست انداز خط
سوزن از مژگان خود بهر رفو خواهد گرفت
در نظر هرگز نمی آورد چشمش سرمه را
از غبار خط نفس اندر گلو خواهد گرفت
با دهان خشک خواهد ماند آخر چون قدح
دست حسرت زیر سر همچون سبو خواهد گرفت
در چمن چون سبزه بیگانه پا خواهد نهاد
اشک ریزان جای خود برطرف جو خواهد گرفت
گر چه دارد سیدا امروز یار از من کنار
در کنارم آخر آن بدخوی خو خواهد گرفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دور آن رخسار و جور آسمان خواهد گذشت
فصل باغ و روزگار باغبان خواهد گذشت
دولت پا در رکاب شبنم و گل عاقبت
از چمن ماننده آب روان خواهد گذشت
کامرانی های خطت یک دو روزی بیش نیست
چشم تا بر هم زنی این کاروان خواهد گذشت
گر چه آن زلف از کفم امروز دامن می کشد
صد ره از پهلوی من دامن کشان خواهد گذشت
در فراق سرمه چندان گریه ها سازی که آب
از سر آن کاکل عنبرفشان خواهد گذشت
زردروئی ها تو را نسناس خواهد ساختن
بر سرت سودای رنگ زعفران خواهد گذشت
سیدا را از نظر انداختی با حرف غیر
هر چه کردی از سر این ناتوان خواهد گذشت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
فتنه جویی دوش تاراج دل و جان کرد و رفت
خانه ام را آمد و چون سیل ویران کرد و رفت
همچو گل اوراق اجزایم به هم پیوسته بود
چون دم صبح خزان آمد پریشان کرد و رفت
کلبه ام را داد بر باد فنا چون گردباد
دامن خود بر زد و رو در بیابان کرد و رفت
خانه ام بود از وصال او گلستان ارم
خیر باد او به خاک تیره یکسان کرد و رفت
بست بر بازو کمان و گوشه ابرو نمود
سینه را سوراخ ها از خار مژگان کرد و رفت
آمد و بال پر پروانه را مقراض کرد
شمع بزمم را چراغ زیر دامان کرد و رفت
روزگاری داغ او را داشتم در دل نهان
بر سر من آمد و چون گل نمایان کرد و رفت
غنچه وار افگند در اندیشه دور و دراز
جوش سودایش سرم را پر ز سودا کرد و رفت
از غم او شیشه ها کردند ساغر را وداع
آمد و اسباب عیشم را پریشان کرد و رفت
روز محشر دامنش خواهم گرفت ای سیدا
در حق من ظلم ها آن نامسلمان کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
تا هوایت بر سر باد صبا افتاده است
برگ گل در کوچها چون نقش پا افتاده است
تا نگارین پنجه را کردی ز خون آفتاب
ماهرویان را حنا از دست و پا افتاده است
زرد رویی می کشم هر روز از دون همتان
برگ کاه من به دست کهربا افتاده است
در چمن بال و پر قمری به یاد مقدمت
بر زمین مانند نقش بوریا افتاده است
ماهرویان سرمه را سنگ فلاخن کرده اند
گوشه چشم تو تا بر توتیا افتاده است
داغ دل را می کنم هر دم سراغ از لاله زار
این زر از جیبم نمی دانم کجا افتاده است
از من آن نوخط ندارد چون قلم بیگانگی
بر سخن از بس که طبعش آشنا افتاده است
مدتی شد راستی از قامت من رفته است
روزگاری شد ز دستم این عصا افتاده است
کی خلاصی یابد از دوران دلم ای سیدا
دانه من در گلوی آسیا افتاده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آمد خزان و عیش و طرب از زمانه رفت
گل کوچ کرد و مرغ چمن ز آشیانه رفت
در زیر آسمان نتوان کرد پاستون
باید وداع کرده از این شامیانه رفت
ای مرغ روح در قفس تنگ و تاریکی
پرواز کرده باید از این آشیانه رفت
در بزم اهل جود صدایی نشد بلند
آواز دورباش ز درهای خانه رفت
بردند سوی باغ ز ویرانه جغد را
امروز امتیاز ز اهل زمانه رفت
روزی نصیب کس به نشستن نمی شود
باید چو آسیا ز پی آب و دانه رفت
پایان نشین چو گرد به بالا رجوع کرد
بر پیشگاه خانه در از آستانه رفت
دستی که وا کند گره از کار کس کجاست
ناخن وداع کرده ز انگشت خانه رفت
ور بزم روزگار امید چراغ نیست
از برق روشنی و ز آتش زبانه رفت
ای پیر آفتاب جوانی غروب کرد
نزدیک گشت شام و بباید به خانه رفت
ساقی و شیشه و قدح و مطرب و سرود
جمع آمدند و نشاء پرید از میانه رفت
گردید دیده خشک و ز دندان اثر نماند
از آسیای ما هوس آب و دانه رفت
بر روی هیچ کس ز طمع آبرو نماند
این گوهر یگانه ز دست زمانه رفت
ای سیدا ز ناله خود یافتم اثر
این تیر پرشکسته به سوی نشانه رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
لاله رویی آمد و آتش به داغم کرد و رفت
خار در پیراهن گلهای باغم کرد و رفت
از نسیم وصل او چون گل دماغم تازه بوست
خشک سالی ناامید بنده غم کرد و رفت
پرتو مهتاب را از کلبه ام افگند دور
روغن بی التفاتی در چراغم کرد و رفت
خیربادش ریخت بر زخم دلم مشت نمک
سوده الماس را مرهم به داغم کرد و رفت
از می وصلش دماغم بود باغ دلگشا
آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت
می دهد بوی گلم خاصیت باد سموم
بس که همچون گرد سیر کوچه باغم کرد و رفت
پرده فانوس را همچون پر پروانه سوخت
باد صرصر را همآغوش چراغم کرد و رفت
سیدا سر در گریبان برده بودم غنچه وار
چون نسیم صبحدم آمد سراغم کرد و رفت