عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۴
نبود چنین مه در جهان، ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ می‌ترسانی ام؟ گر جنگ شد، گو جنگ شو
ماییم مست ایزدی، زان باده‌های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی، دربند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین، با جامه‌های کاغذین
تو عاشق نقش آمدی، همچون قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده، بی‌عشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو، وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او، شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو، خواهی به سوی زنگ شو
در دوغ او افتاده‌یی، خود تو ز عشقش زاده‌یی
زین بت خلاصی نیستت، خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری می‌جویدت، ور مؤمنی می‌شویدت
این گو برو صدیق شو، وان گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او، گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نحل شو، وز نخل او آونگ شو
هم چرخ قوس تیر او، هم آب در تدبیر او
گر راستی، رو تیر شو، ور کژروی، خرچنگ شو
ملکی‌‌ست او را زفت و خوش، هر گونه‌یی می‌بایدش
خواهی عقیق و لعل شو، خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی، هلا، می‌غلط در سیل بلا
با سیل سوی بحر رو، مهمان عشق شنگ شو
بحری‌‌ست چون آب خضر، گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود، آن گه برو دلتنگ شو
می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت، از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب می‌نهد، گه بر کنارت می‌نهد
چون آن کند، رو نای شو، چون این کند، رو چنگ شو
هرچند دشمن نیستش، هر سو یکی مستیستش
مستان او را جام شو، بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهایی مپز، در خانهٔ خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان، پیش آ و پیش آهنگ شو
آن کس بود محتاج می، کو غافل است از باغ وی
باغ پر انگور ویی، گه باده شو، گه بنگ شو
خاموش همچون مریمی، تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کندر مشغله یار خران عنگ شو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۱
ای تن و جان بندهٔ او، بند شکرخندهٔ او
عقل و خرد خیرهٔ او، دل شکرآکندهٔ او
چیست مراد سر ما؟ ساغر مردافکن او
چیست مراد دل ما؟ دولت پایندهٔ او
چرخ معلق چه بود؟ کهنه‌ترین خیمهٔ او
رستم و حمزه که بود؟ کشته و افکندهٔ او
چون سوی مردار رود، زنده شود مرده بدو
چون سوی درویش رود، برق زند ژندهٔ او
هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او
هیچ نبود و نبود همسر و مانندهٔ او
ملک جهان چیست که تا او به جهان فخر کند؟
فخر جهان راست که او هست خداوندهٔ او
ای خنک آن دل که تویی غصه و اندیشهٔ او
ای خنک آن ره که تویی باج ستانندهٔ او
عشق بود دلبر ما، نقش نباشد بر ما
صورت و نقشی چه بود با دل زایندهٔ او؟
گفت برانم پس ازین من مگسان را ز شکر
خوش مگسی را که تویی مانع و رانندهٔ او
نقش فلک دزد بود، کیسه نگه دار ازو
دام بود دانهٔ او مرده بود زندهٔ او
بس کن، اگرچه که سخن سهل نماید همه را
در دو هزاران نبود یک کس دانندهٔ او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
چون بجهد خنده زمن، خنده نهان دارم ازو
روی ترش سازم ازو، بانگ و فغان آرم ازو
با ترشان لاغ کنی، خنده زنی، جنگ شود
خنده نهان کردم من، اشک همی‌بارم ازو
شهر بزرگ است تنم، غم طرفی، من طرفی
یک طرفی آبم ازو، یک طرفی نارم ازو
با ترشانش ترشم، با شکرانش شکرم
روی من او، پشت من او، پشت طرب خارم ازو
صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص کنان، دست زنان، بر سر هر طارم ازو
طوطی قند و شکرم، غیر شکر می‌نخورم
هرچه به عالم ترشی، دورم و بیزارم ازو
گر ترشی داد تو را، شهد و شکر داد مرا
سکسک و لنگی تو ازو، من خوش و رهوارم ازو
هر که درین ره نرود، دره و دوله‌‌ست رهش
من که درین شاهرهم، بر ره هموارم ازو
مسجد اقصاست دلم، جنت مأواست دلم
حور شده، نور شده، جملهٔ آثارم ازو
هر که حقش خنده دهد، از دهنش خنده جهد
تو اگر انکاری ازو، من همه اقرارم ازو
قسمت گل خنده بود، گریه ندارد، چه کند؟
سوسن و گل می‌شکفد، در دل هشیارم ازو
صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم ازو
شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم ازو
عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم ازو
عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم ازو
روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم ازو
گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم ازو
جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بی‌خود ازو
علم همی‌گفت که من مهتر بازارم ازو
زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم ازو
فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم ازو
از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد
شرح شود، کشف شود، جملهٔ گفتارم ازو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
کار جهان هر چه شود، کار تو کو؟ بار تو کو؟
گر دو جهان بتکده شد، آن بت عیار تو کو؟
گیر که قحط است جهان، نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان، کیله و انبار تو کو؟
گیر که خار است جهان، گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان، گلشن و گلزار تو کو؟
گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو؟
گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر، شعله و انوار تو کو؟
گیر که خود جوهری‌یی نیست پی مشتری‌یی
چون نکنی سروری‌یی؟ ابر گهربار تو کو؟
گیر دهانی نبود، گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند، جوشش اسرار تو کو؟
هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
بی‌گه شد، زود بیا، خانهٔ خمار تو کو؟
تیز نگر مست مرا، هم دل و هم دست مرا
گرنه خرابی و خرف، جبه و دستار تو کو؟
برد کلاه تو غری، برد قبایت دگری
روی تو زرد از قمری، پشت و نگه دار تو کو؟
بر سر مستان ابد، خارجی‌یی راه زند
شحنگی‌یی چون نکنی؟زخم تو کو؟ دار تو کو؟
خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
ترجمهٔ خلق مکن، حالت و گفتار تو کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
ای شکران ای شکران کان شکر دارم ازو
پند پذیرنده نیم، شور و شرر دارم ازو
خانهٔ شادی‌‌ست دلم، غصه ندارم چه کنم؟
هر چه به عالم ترشی، دورم و بیزارم ازو
کی هلدم با خود؟ کی؟ می دهدم بر سر می
گل دهدم در مه دی، بلبل گلزارم ازو
من خوش و تو نیم خوشی، جهد بکن تا بچشی
تا قدحی می بکشی، زان که گرفتارم ازو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۸
جان و سر تو ای پسر، نیست کسی به پای تو
آینه بین، به خود نگر، کیست دگر ورای تو؟
بوسه بده به روی خود، راز بگو به گوش خود
هم تو ببین جمال خود، هم تو بگو ثنای تو
نیست مجاز راز تو، نیست گزاف ناز تو
راز برای گوش تو، ناز تو هم برای تو
خیز ز پیشم ای خرد، تا برهم ز نیک و بد
خیز دلا تو نیز هم، تا نکنم سزای تو
هم پدری و هم پسر، هم تو نیی و هم شکر
کیست کسی بگو دگر؟ کیست کسی به جای تو؟
بسته لب تو، برگشا چیست عقیق بی‌بها
کان عقیق هم تویی، من چه دهم بهای تو؟
سایهٔ توست ای پسر، هر چه برست ای پسر
سایه فکند ای پسر، در دو جهان همای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
ای تو خموش پرسخن، چیست خبر؟ بیا بگو
سوره هل اتی بخوان، نکتهٔ لافتی بگو
خیمهٔ جان بر اوج زن، در دل بحر موج زن
مشک وجود بردران، ترک دو سه سقا بگو
چون که ز خود سفر کنی، وز دو جهان گذر کنی
کیست کزو حذر کنی؟ هیچ سخن مخا بگو
از می لعل پرگهر، بی‌خبری و باخبر
در دل ما بزن شرر، بر سر ما برآ بگو
ساقی چرخ در طرب، مجلس خاک خشک لب
زین دو بزاده روز و شب، چیست سبب؟ مرا بگو
از دل چرخ در زمین، باغ و گل است و یاسمین
باد خزانش در کمین، چیست چنین؟ چرا؟ بگو
بخل و سخا و خیر و شر، نیست جدا زیکدگر
نیست یکی و نیست دو، چیست یکی دو تا؟ بگو
بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی
ذکر جفا بس است هی، شکر کن، از وفا بگو
هیچ درین دو مرحله، شکر تو نیست بی‌گله
نقش فنا بشو هله، زآینهٔ صفا بگو
جزو بهل ز کل بگو، خار بهل ز گل بگو
درگذر از صفات او، ذات نگر، خدا بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۵
کی ز جهان برون شود جزو جهان؟ هله بگو
کی برهد ز آب نم؟ چون بجهد یکی ز دو؟
هیچ نمیرد آتشی زآتش دیگر ای پسر
ای دل من ز عشق خون، خون مرا به خون مشو
چند گریختم، نشد سایهٔ من ز من جدا
سایه بود موکلم، گرچه شوم چو تار مو
نیست جز آفتاب را قوت دفع سایه‌ها
بیش کند، کمش کند، این تو زآفتاب جو
ور دو هزار سال تو در پی سایه می‌دوی
آخر کار بنگری، تو سپسی و پیش او
جرم تو گشت خدمتت، رنج تو گشت نعمتت
شمع تو گشت ظلمتت، بند تو گشت جست و جو
شرح بدادمی ولی، پشت دل تو بشکند
شیشهٔ دل چو بشکنی، سود نداردت رفو
سایه و نور بایدت، هر دو به هم، ز من شنو
سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا
چون ز درخت لطف او، بال و پری برویدت
تن زن چون کبوتران، بازمکن بقربقو
چغز در آب می‌رود، مار نمی‌رسد بدو
بانگ زند، خبر کند، مار بداندش که کو
گرچه که چغز حیله گر، بانگ زند چو مار هم
آن دم سست چغزی اش، بازدهد ز بانگ بو
چغز اگر خمش بدی، مار شدی شکار او
چون که به کنج وارود، گنج شود جو و تسو
گنج چو شد تسوی زر، کم نشود به خاک در
گنج شود تسوی جان، چون برسد به گنج هو
ختم کنم برین سخن؟ یا بفشارمش دگر؟
حکم تو راست، من کی ام، ای ملک لطیف خو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بی‌وفا، از جهت وفای تو
در دل من نهاده‌یی آنچه دلم گشاده‌یی
از دو هزار یک بود آنچه کنم به جای تو
گلشکر مقوی‌‌‌‌ام هست سپاس و شکر تو
کحل عزیزی‌‌‌‌ام بود سرمهٔ خاک پای تو
سبزه نرویدی اگر چاشنی‌‌‌‌اش ندادی‌یی
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
هست جهاز گلبنان، حلهٔ سرخ و سبز تو
هست امید شب روان، یقظت روزهای تو
من ز لقای مردمان، جانب که گریزمی
گر نبدی لقایشان آینهٔ لقای تو
بخت نداشت دهری‌یی، منکر گشت بعث را
ورنه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
پر ز جماد و نامیه عالم همچو کاهدان
کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو؟
در دل خاک از کجا‌های بدی و هو بدی؟
گرنه پیاپی آمدی، دعوت‌های های تو
هم به خود آید آن کرم، کیست که جذب او کند؟
هست خود آمدن دلا، عاطفت خدای تو
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
هست هوا و ذره هم، دست خوش هوای تو
گردد صدصفت هوا، زاول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت، رقص کنان برای تو
رقص هوا ندیده‌یی، رقص درخت‌ها نگر
یا سوی رقص جان نگر، پیش و پس حدای تو
بس کن، تا که هر یکی سوی حدیث خود رود
نبود طبع‌ها همه، عاشق مقتضای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۰
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده‌‌ست او
همه جوشان و پرآتش، کمین اندر بهانه جو
همه از عشق بررسته، جگرها خسته، لب بسته
ولی در گلشن جانشان، شقایق‌های تو بر تو
حقایق‌های نیک و بد، به شیر خفته می‌ماند
که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او
بسی خورشید افلاکی، نهان در جسم هر خاکی
بسی شیران غرنده، نهان در صورت آهو
به مثل خلقت مردم، نزاد از خاک و از انجم
وگرچه زاد بس نادر ازین داماد و کدبانو
ضمیرت بس محل دارد، قدم فوق زحل دارد
اگرچه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو
روان گشته‌‌ست از بالا، زلال لطف تا این جا
که ای جان گل آلوده ازین گل خویش را واشو
نمی بینی تو این زمزم؟ فروتر می‌روی هر دم؟
اگر ایوبی و محرم، به زیر پای جو دارو
چو شستن گیرد او خود را، رباید آب جو او را
چو سیبش می‌برد غلطان به باغ خرم بی‌سو
به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش
نبیند اندران گلشن به جز آسیب شفتالو
دل ویس و دل رامین، ببیند جنت وحدت
گل سرخ و گل خیری، نشیند مست روبارو
ازان سو در کف حوری شراب صاف انگوری
ازین سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو
دران باغ خوش اعلوفه، سپی پوشان چو اشکوفه
که رستیم از سیه کاری، زمازو رفت آن ما، زو
بصیرت‌ها گشاده هر نظر حیران دران منظر
دهان پرقند و پرشکر، تو خود باقیش را برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
هر شش جهتم ای جان، منقوش جمال تو
در آینه درتابی، چون یافت صقال تو
آیینه تو را بیند، اندازهٔ عرض خود
در آینه کی گنجد، اشکال کمال تو؟
خورشید ز خورشیدت پرسید کی‌‌‌ات بینم؟
گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو
رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه
بسته‌‌ست تو را زانو ای عقل عقال تو
عقلی که نمی‌گنجد در هفت فلک فرش
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد
شد بستهٔ آن دانه جمله پر و بال تو
در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه
جان ابدی دیدی، جان گشت وبال تو
ملکش به چه کار آید، با ملکت عشق تو؟
جاهش به چه کار آید، با جاه و جلال تو؟
صد حلقهٔ زرین بین، در گوش جهان اکنون
از لطف جواب تو، وز ذوق سوآل تو
خامان که زرپخته از دست تو نامدشان
شادند به جای زر با سنگ و سفال تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو
با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد
که شیر سجود آرد در پیش شغال تو
بی پای چو روز و شب، اندر سفریم ای جان
چون می‌رسد از گردون هر لحظه تعال تو
تاریکی ما چبود در حضرت نور تو؟
فعل بد ما چبود با حسن فعال تو؟
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان، ایمن ز ملال تو
از شوق عتاب تو، آن آدم بگزیده
از صدر جنان آمد در صف نعال تو
دریای دل از مدحت می‌غرد و می‌جوشد
لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۳
چنگ خردم بگسل، تاری من و تاری تو
هین نوبت دل می‌زن، باری من و باری تو
در وحدت مشتاقی، ما جمله یکی باشیم
اما چو به گفت آییم، یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم، در کنج یکی غاری
زیرا که دویی باشد غاری من و غاری تو
در عالم خارستان بسیار سفر کردم
اکنون بکش از پایم، خاری من و خاری تو
سرمست بخسپ ای دل، در ظل مسیح خود
آن رفت که می‌بودیم زاری من و زاری تو
من غرقه شدم در زر، تو سجده کنان ای سر
بی کار نمی‌شاید، کاری من و کاری تو
هر کس که مرا جوید، در کوی تو باید جست
گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو
دزدی که رهی می‌زد، هنگام سیاست شد
اکنون بزنیم او را، داری من و داری تو
خاموش، که خاموشی فخری من و فخری تو
در گفتن و بی‌صبری، عاری من و عاری تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۶
آن دلبر عیار جگرخوارهٔ ما کو؟
آن خسرو شیرین شکرپارهٔ ما کو؟
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
آن پر نمک و پر فن و عیارهٔ ما کو؟
باریک شده‌‌ست از غم او ماه فلک نیز
آن زهرهٔ بابهرهٔ سیارهٔ ما کو؟
پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت
آن رشک چه بابل سحارهٔ ما کو؟
موسی که درین خشک بیابان به عصایی
صد چشمه روان کرد ازین خارهٔ ما کو؟
زین پنج حس ظاهر و زین پنج حس سر
ده چشمه گشاینده درین قارهٔ ما کو؟
از فرقت آن دلبر دردی‌‌ست درین دل
آن داروی درد دل و آن چارهٔ ما کو؟
استارهٔ روز اوست چو بر می‌ندمد صبح
گویم که بدم، گوید کاستارهٔ ما کو؟
اندر ظلمات است خضر در طلب آب
کان عین حیات خوش فوارهٔ ما کو؟
جان همچو مسیحی است به گهوارهٔ قالب
آن مریم بندندهٔ گهوارهٔ ما کو؟
آن عشق پر از صورت بی‌صورت عالم
هم دوز ز ما، هم زه قوارهٔ ما کو؟
هر کنج یکی پرغم مخمور نشسته‌ست
کان ساقی دریادل خمارهٔ ما کو؟
آن زنده کن این در و دیوار بدن کو؟
وان رونق سقف و در و درسارهٔ ما کو؟
لوامه و اماره به جنگ‌اند شب و روز
جنگ افکن لوامه و امارهٔ ما کو؟
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که گل کارهٔ ما کو؟
شمس الحق تبریز، کجا رفت و کجا نیست
وندر پی او آن دل آوارهٔ ما کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۰
ازین پستی به سوی آسمان شو
روانت شاد بادا، خوش روان شو
ز شهر پر تب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
اگر شد نقش تن، نقاش را باش
وگر ویران شد این تن، جمله جان شو
وگر روی از اجل شد زعفرانی
مقیم لاله زار و ارغوان شو
وگر درهای راحت بر تو بستند
بیا از راه بام و نردبان شو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو
وگر از آب و از نان دور ماندی
چو نان شو قوت جان‌ها و چنان شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۳
به پیشت نام جان گویم؟ زهی رو
حدیث گلستان گویم؟ زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟ زهی رو
چو شاه بی‌نشان عالم بیاراست
من از شکل و نشان گویم؟ زهی رو
چو نور لامکان آفاق بگرفت
من از جا و مکان گویم؟ زهی رو
به پیش این دکان که کان شادی‌ست
من از سود و زیان گویم؟ زهی رو
به پیش این چنین دانای اسرار
کژی در دل نهان گویم؟ زهی رو
چو استاره و جهان شد محو خورشید
فسانه‌ی این جهان گویم؟ زهی رو
اوان قاب قوسین است و ادنی
حدیث خرکمان گویم؟ زهی رو
از آن جان که روان شد سوی جانان
بر هر بی‌روان گویم؟ زهی رو
حدیثی را که جان هم نیست محرم
من از راه دهان گویم؟ زهی رو
چو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۶
خداوندا چو تو صاحب قران کو؟
برابر با مکان تو، مکان کو؟
زمان محتاج و مسکین تو باشد
تو را حاجت به دوران و زمان کو؟
کسی کو گفت دیدم شمس دین را
سوالش کن که راه آسمان کو؟
در آن دریا مرو بی‌امر دریا
نمی‌ترسی؟ برای تو ضمان کو؟
مگر بی‌قصد افتی کو کریم است
خطاکن را ز عفو او غمان کو؟
چو سجده کرد آیینه مر او را
بران آیینه زنگار گمان کو؟
همو تیر است، همو اسپر، همو قوس
چه گفتم، آن طرف تیر و کمان کو؟
هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت
نظیرش در ولایت‌های جان کو؟
به جز از روی عجز و فقر و تسلیم
ببرده سر ازو، از انس و جان کو؟
ز غیرت حق شدش حارس، وگرنی
مر او را از که بیم است؟ پاسبان کو؟
به پیشانی جان‌ها داغ مهرش
کسی بی‌داغ مهرش در قران کو؟
به نوبت گاه او بین صف کشیده
به خدمت گر همی‌جویی، مهان کو؟
نباشد خنده جز از زعفرانش
به جز از عشق رویش شادمان کو؟
به جز از هجر آن مخدوم جانی
دل و جان را به عالم اندهان کو؟
خداوند شمس دین از بهر الله
که لایق در ثنای او دهان کو؟
زبان و جان من با وصل او رفت
به شرح خاک تبریزم، زبان کو؟
همه کان هست محتاج خریدار
بدان حد بی‌نیازی هیچ کان کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
درین رقص و درین های و درین هو
میان ماست گردان میر مه رو
اگرچه روی می‌دزدد ز مردم
کجا پنهان شود آن روی نیکو؟
چو چشمت بست آن جادوی استاد
درآ در آب جو و آب می‌جو
تو گویی کو و کو؟ او نیز سر را
به هر سو می‌کند یعنی که کو کو؟
ز کوی عشق می‌آید ندایی
رها کن کو و کو، دررو درین کو
برو دامان خاقان گیر محکم
چو او باشد، چه اندیشی ز باجو؟
برو پهلوی قصرش خانه‌یی گیر
که تا ایمن شوی از درد پهلو
گریزان درد و دارو در پی تو
زهی لطف و زهی احسان و دارو
سیه کاری و تلخی را رها کن
بر ما زو بیا، غلطان چو مازو
ازو یابد طرب، هم مست و هم می
ازو گیرد نمک، هم رو و هم خو
ازو اندیش و گفتن را رها کن
لطیف اندیش باشد مرد کم گو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
آن وعده که کرده‌ای مرا کو؟
این جا منم و تو، وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعدهٔ تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو؟
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو؟
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ما کو؟ به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع، ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه، به جو رو
می‌خواندت آب کان سقا کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۹
ای سنایی عاشقان را درد باید، درد کو؟
بار جور نیکوان را مرد باید، مرد کو؟
بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است
وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو؟
ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری
برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو؟
در میان هفت دریا، دامن تو خشک کو؟
در میان هفت دوزخ، عنصر تو سرد کو؟
این نداری خود، ولیکن گر تو این را طالبی
آه سرد و اشک گرم و چهره‌های زرد کو؟
هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم
تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو؟
گرد ازان دریا برآمد، گرد جسم اولیاست
تا نگویی قوم موسی را درین یم گرد کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۳
جسم و جان با خود نخواهم، خانهٔ خمار کو؟
لایق این کفر نادر در جهان زنار کو؟
هر زمان چون مست گردد از نسیم خمر جان
تا در خم خانه می‌تازد، ولیکن بار کو؟
سوی بی‌گوشی سماع چنگ می‌آید، ولیک
چنگ جانان است آن را چوب یا اوتار کو؟
چون که او بی‌تن شود، پس خلعت جان آورند
کندرو دستان حایک یا که پود و تار کو؟
کبر عاشق بوی کن، کان خود به معنی خاکی‌یی است
در چنان دریا تکبر یا که ننگ و عار کو؟
چون مشامت برگشاید، آیدت از غار عشق
طرفه بویی، پس دوی هر سو که آخر غار کو؟
رنگ بی‌رنگی‌‌ست از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو؟
آمدت مژده ز عمر سرمدی، پس حمد کو؟
کندران عمرت غم امسال و یاد پار کو؟
صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است
در حریم سایهٔ آن مهتر اخیار کو؟
شمس حق و دین، خداوند صفاهای ابد
در شعاع آفتابش، ذره‌یی هشیار کو؟