عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۴
از آب زندگی به شراب التفات کن
از طول عمر صلح به عرض حیات کن
دست و دل گشاده عنانگیر دولت است
ز احسان بنای دولت خود با ثبات کن
غافل ز تلخکامی بی حاصلان مشو
شیرین دهان بید به آب نبات کن
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
روی گشاده را سپر حادثات کن
از وضع ناگوار جهان، دیده را بپوش
این خار را گل از عدم التفات کن
از عمر جاودان، اثر خیر خوشترست
با آبگینه صلح ز آب حیات کن
بیهوده نقد عمر مکن صرف کیمیا
پاینده مال فانی خود از زکات کن
بال و پر نهال امیدست نوبهار
در وقت، زینهار ادای صلات کن
در کنه ذات حق نرسد فکر دور گرد
نزدیک راه خود به خیال صفات کن
شرط وصول حق ز خلایق گسستن است
قطع امید از همه کاینات کن
تا تخته بند جسم تو از هم نریخته است
فکر سفینه ای ز برای نجات کن
تا مهره ات ز ششدر حیرت شود خلاص
صائب به بی جهت رخ خود از جهات کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۵
چون آفتاب و ماه نظر را بلند کن
راهی که مشکل است ز همت سمند کن
این راه دور بیش ز یک نعره وار نیست
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
خون می خورد ز شوق لقای تو جوی شیر
از تنگنای نی سفری همچو قند کن
این کارخانه ای است که خون شیر می شود
هر چیز ناپسند تو باشد پسند کن
این ناخنی که بر جگر ما فشرده ای
از بهر امتحان به دل سنگ بندکن
ای آن که سنگ را به نظر لعل می کنی
بخت مرا به نیم نظر ارجمند کن
از دست خود مده طرف احتیاط را
از گرگ بیشتر، حذر از گوسفند کن
نقد دو کون در گره آستین توست
بخت بلند خواهی، دستی بلند کن
هر کس به قدر همت خود کرد ریزشی
صائب تو نیز دانه دل را سپند کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۷
مژگان خود به اشک جگرگون طراز کن
وان گاه چشم بر رخ فردوس باز کن
فرصت سبک عنان و شب عمر کوته است
از آه نیمشب شب خود را دراز کن
محتاج را چه عقده ز محتاج وا شود؟
ز اهل نیاز رو به در بی نیاز کن
از آرزو به خاک فتاد آدم از بهشت
زنهار ترک صحبت این فتنه ساز کن
ناسازی فلک ز نسیم شکایت است
خامش نشین و پرده افلاک ساز کن
این رشته را که طول امل نام کرده ای
زنار می شود، ز میان زود باز کن
تا کی دراز پیش طبیبان کنی دو دست؟
یک بار هم به عالمی بالا دراز کن
سر رشته شفا و مرض در کف خداست
از چاره روی دل به در چاره ساز کن
در چشم بستن است تماشای هر دو کون
زین رو ببند چشم و ازان روی باز کن
بند قبا حریف فراموشی تو نیست
این کار را حواله به زلف دراز کن
صائب بدوز دیده نامحرمان فکر
آنگه ز روی بکر سخن پرده باز کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۰
پیش از وصال، ترک تمنای خام کن
تا گل نیامده است علاج ز کام کن
در همت از عقیق فرومایه کم مباش
تن در خراش دل ده و تحصیل نام کن
بردار اگر کشند ملامتگران ترا
بر خود به صبر، روضه دارالسلام کن
چیزی اگر طلب کنی از خلق، می طلب
دستی اگر دراز کنی پیش جام کن
ما نیم مست و نرگس ساقی است نیمخواب
از نیم شیشه عشرت ما را تمام کن
چشمت اگر به دولت بیدار می پرد
بر چشم خویش خواب فراغت حرام کن
قانع مشو به دولت ده روزه جهان
از نام نیک، دولت خود مستدام کن
هر نقش پای، گرده خورشید عارضی است
در پیش پای خویش ببین و خرام کن
هر چند نیست صید ترا رتبه قبول
بال شکسته ناخنه چشم دام کن
صائب سری بکش به گریبان بیخودی
گلگون فکر خویش ثریا خرام کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۱
دل از گناه پاک چو دارالسلام کن
خاک سیاه بر سر مینا و جام کن
چون برق، ذوق باده بود پای در رکاب
عیش مدام خواهی، ترک مدام کن
خواهی چو شعله چشم و چراغ جهان شوی
در پیش پای هر خس و خاری قیام کن
آب حیات در ظلمات است، زینهار
مانند شمع در دل شبها قیام کن
چون سرو پا به دامن آزادگی بکش
آنگاه در بهشت فراغت خرام کن
در زیر زلف یأس بود چهره امید
هر جا دلت فرود نیاید مقام کن
آب حیات دولت فانی است نام نیک
این دولت دو روزه خود مستدام کن
هر چند ناله تو کند دانه را سپند
ای مرغ خوش نوا، حذر از چشم دام کن
ما خون گرم خویش حلال تو کرده ایم
خواهی به شیشه افکن و خواهی به جام کن
بزم شراب، بی مزه بوسه ناقص است
پیش آی و عیش ناقص ما را تمام کن
خواهی که بر رخ تو در فیض وا شود
چون صائب اقتدا به حدیث و کلام کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۲
از زنگ کبر آینه خویش ساده کن
در زیر پا نظر کن و حج پیاده کن
چون مور مدتی کمر بندگی ببند
دیگر ز روی دست سلیمان، و ساده کن
سامان خاستن نبود شبنم مرا
ای مهر، دستگیری این اوفتاده کن
احسان آفتاب به مقدار روزن است
تا ممکن است روزن دل را گشاده کن
در قبضه تصرف چرخ زبون مباش
مردانه از سپهر مقوس کباده کن
بر توسن سبکرو همت سوار شو
خوشید را ز مرکب گردون پیاده کن
نقصان نکرده است کس از آب زندگی
نقد حیات خود همه را صرف باده کن
تا چون سبو عزیزان خراباتیان شوی
یک چند دستگیری هر اوفتاده کن
صائب هلاک ساده دلان است حسن دوست
تا ممکن است آینه خویش ساده کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۳
از خود برون نرفته هوای سفر مکن
این راه را به پای زمین گیر سر مکن
در قلزمی که ابر کرم موج می زند
اندیشه چون حباب ز دامان تر مکن
گوهر چه صرفه می برد از روی سخت سنگ؟
تا ممکن است عربده با بدگهر مکن
با قصد کار بنده مأمور را چه کار؟
در کارهای حق سخن از خیر و شر مکن
از زخم خار یک دهن خنده است گل
ای سست رگ ملاحظه از نیشتر مکن
سود سفر بود گذراندن ز همرهان
زنهار با رفیق موافق سفر مکن
معشوق تازه رو خط آزادی غم است
در گلشنی که سرو نباشد گذر مکن
ای زاهد فسرده، دل از عشق جمع دار
ای خون مرده دغدغه از نیشتر مکن
خواهی نریزد از مژه ات اشک آتشین
در روی آفتاب جبینان نظر مکن
در توست هر چه می طلبی صائب از جهان
بیرون ز خود به هیچ مقامی سفر مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۴
غیرت کن و ز آه برافروز شمع خویش
دریوزه فروغ ز شمس و قمر مکن
خواهی که چون شکوفه ازین باغ برخوری
با خاک ره مضایقه سیم و زر مکن
پای حنا گرفته به جایی نمی رسد
از خود برون نیامده عزم سفر مکن
تا دیده ات ز نور یقین غیبت بین شود
در عیب مردم و هنر خود نظر مکن
این آن غزل که اهلی شیرین کلام گفت
می در پیاله نوبت من بیشتر مکن
در کارزار عشق حدیث جگر مکن
با تیغ آفتاب ز شبنم سپر مکن
بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد
زنهار ترک ناله و آه سحر مکن
جوش بهار آبله در خار بسته است
ای سست رگ، ملاحظه از نیشتر مکن
خون را نشسته است به خون هیچ ساده دل
می در پیاله من خونین جگر مکن
از ماجرای پشه و نمرود پند گیر
در هیچ دشمنی به حقارت نظر مکن
گر آه سردی از جگر اینجا کشیده ای
از آفتابروی قیامت حذر مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۵
بیجا سخن چو طوطی شکرشکن مکن
آیینه گر به حرف درآید سخن مکن
تا ممکن است جامه احرام ساختن
دستار صبح را کفن خویشتن مکن
پیوند دوستی ببر از سرو قامتان
روی زمین ز گریه حسرت چمن مکن
در خون فتاد نان عقیق از تلاش نام
بگذار نام را و سفر از یمن مکن
قصری که از فروغ تجلی است زرنگار
از دود دل، سیاه چو بیت الحزن مکن
از پا درآر دشمن خود را و خاک شو
در انتقام پیروی کوهکن مکن
در دیده ستاره نمک ریخت انتظار
زین بیش در زمین غریبی وطن مکن
صائب حیا ز دیده نرگس به وام گیر
گستاخ چشم باز به روی چمن مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۶
عرض صفا به اهل هنر می کنی مکن
پیش کلیم دست بدر می کنی مکن
صدق عزیمت است دلیل ره طلب
تو سست عزم، عزم دگر می کنی مکن
قطع ره طلب به تأمل نمی شود
در پیش پای خویش نظر می کنی مکن
چون سیل، بی ملاحظگی خضر این ره است
این راه را به قاعده سر می کنی مکن
فکر و خیال محرم این شاهراه نیست
هر دم خیال (و) فکر دگر می کنی مکن
بی جذبه آفتاب دلیلت اگر شود
از خود سفر به نور شرر می کنی مکن
در ره شکنجه ای بتر از کفش تنگ نیست
با خوی بد هوای سفر می کنی مکن
در قلزمی که یکجهتان دم نمی زنند
هر دم زدن هوای دگر می کنی مکن
آزادگان چو سرو به یک جامه قانعند
هر روز یک لباس به بر می کنی مکن
از رشک عشق، غیرت حسن است بیشتر
در ماه و آفتاب نظر می کنی مکن
اکنون که برد بی خبری هر چه داشتیم
ما را ز حال خویش خبر می کنی مکن
پاس شکوه فقر و قناعت نگاه دار
در پیش گنج، دست به زر می کنی مکن
صائب یکی ز حلقه به گوشان زلف توست
او را نظر به چشم دگر می کنی مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۷
دل می برد ز قند مکرر کلام من
نی می کند به ناخن شکر کلام من
در قطع ره ز جادو بود خضر بی نیاز
از راستی غنی است ز مسطر کلام من
در گفتگوی نازک من نیست کوتهی
از مد مانوی است رساتر کلام من
در یک نفس ز مصر به کنعان کند نزول
چون بوی یوسف است سبک پر کلام من
یک روز(ه) چون کبوتر بغداد می رود
از باختر به کشور خاور کلام من
از گوش پیشتر به دل مستمع رسد
از دلپذیریی که بود در کلام من
از خلق در حجاب سیاهی نهفته نیست
از آب زندگی است روانتر کلام من
صور قیامت است مرا کلک خوش صریر
دارد نمک ز شورش محشر کلام من
کاغذ حریف آتش سوزان نمی شود
دفتر کند ز بال سمندر کلام من
بر سنگ می زنند ز دلهای همچو سنگ
هر چند قیمتی است چو گوهر کلام من
از مدح و هجو و هزل و طمع شسته ام ورق
پند و نصیحت است سراسر کلام من
نسبت به فکرهای قدیدش مکن که هست
از تازگی چکیده کوثر کلام من
اندیشه اش ز ناخن یأجوج دخل نیست
باشد متین چو سد سکندر کلام من
چون مار پا به راه نهد کشته می شود
انگشت اعتراض منه بر کلام من
گردید خشک همچو صدف پوست بر تنم
تا گشت آبدار چو گوهر کلام من
یک نقطه خرده بین نتواند به سهو یافت
هر چند پیچ و تاب زند در کلام من
ای وامصیبتاه که شد خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام من
صائب چو آفتاب ز دل تا نفس کشید
آفاق را گرفت سراسر کلام من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۰
افشان خال بر رخ آن دلربا ببین
در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
با غیر التفات نماید به رغم من
در مدعی نظر کن و در مدعا ببین
بیمار را چو پرسش بیمار رسم نیست
گاهی به چشم خویشتن از چشم ما ببین
تا کی توان به مردم بیگانه شد طرف؟
گاهی به سهو هم طرف آشنا ببین
با قامت تو سرو به دعوی برآمده است
ترکیب را نظر کن و اندام را ببین!
صائب حریف آه ندامت نمی شوی
در ابتدا به عاقبت کارها ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۱
در انتهای کار خود از ابتدا ببین
زان پیشتر که خاک شوی زیر پا ببین
خودبین کجا، وصال حیات ابد کجا؟
آیینه را به سنگ زن آب بقا ببین
نتوان ز پشت آینه روی مراد دید
برتاب روز ز عالم فانی، لقا ببین
گردون دهان شیر ز خوی پلنگ توست
با کاینات صلح کن آنگه صفا ببین
از آشنا همین سخنی را شنیده ای
بیگانه شو ز هر دو جهان آشنا ببین
خود را چو برگ کاه سبک کن ز هر چه هست
آنگه کمند جاذبه کهربا ببین
نتوان مرا به دیده خودبین تمام دید
خود را برون در بگذار و مرا ببین
بیماری طمع دو جهان را گرفته است
دستی ببر به کیسه خالی، گدا ببین
خشک است آب در نظر زاهدان خشک
چون ما درآ به عالم آب و هوا ببین
حج پیاده را به نظر می توان خرید
گاهی به زیر پای خود ای بی وفا ببین
زان فارغی ز ما که نداری ز خود خبر
یک ره درآ به دیده ما، خویش را ببین
گر نیست باورت که دل از ما گرفته ای
در روزنامه سر زلف دو تا ببین
از اضطراب تشنه دیدار غافلی
یک دم برون ز خانه میا کربلا ببین
صائب یکی ز حلقه به گوشان زلف توست
یک بار هم به جانب آن مبتلا ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۲
آن چشم مست و غمزه هشیار را ببین
در عین خواب، دولت بیدار را ببین
صبح امید در دل شب گر ندیده ای
در زیر زلف چهره امید را ببین
چشم از دهان خوش سخن یار برمدار
گنجینه جواهر اسرار را ببین
خودبینی از نظاره جانان حجاب توست
چشم از خودی بپوش (و) رخ یار را ببین
دوران عیش بسته به آرامش دل است
بر گرد نقطه گردش پرگار را ببین
باریک شو چو رشته درین بوته گداز
در قطره سیر بحر گهربار را ببین
عالم سیه به چشم تو از خواب غفلت است
بگشای چشم، عالم انوار را ببین
با باطلان مگوی چو منصور حرف حق
خونین ز حرف راست سر دار را ببین
از جمع سیم و زر نشود آرمیده حرص
بر روی گنج، پیچ و خم مار را ببین
از راه حرف مور سلیمان شناس شد
ای خوش سخن نتیجه گفتار را ببین
جنس تو در دکان ز گران قیمتی به جاست
بشکن بهای خویش، خریدار را ببین
شب خون مرده است به چشم سیه دلان
دل صاف کن صفای شب تار را ببین
اوتاد در مقام رضایند استوار
در زیر تیغ، لنگر کهسار را ببین
صائب نظر به روی عرقناک یار کن
در آفتاب، ابر گهربار را ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۳
ما از صفای سینه بی کینه بر زمین
مالیده ایم چهره آیینه بر زمین
از راه خلق مطلب ما خار چیدن است
گر می کشیم خرقه پشمینه بر زمین
آن خودپرست اگر نه گرفتار خود شده است
از دست چون نمی نهد آیینه بر زمین؟
می گشتمش چو کعبه به اخلاص گردسر
می یافتم اگر دل بی کینه بر زمین
در وصف خط او نرسد پای کلک من
چون پای کودکان شب آدینه بر زمین
عالم فروز گردد اگر آه گرم من
دریا نهد چو تشنه لبان سینه بر زمین
صائب درین زمانه ز پیران زنده دل
یک تن نمانده جز می دیرینه بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۷
تا از خودی خود نبریدند عزیزان
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
تا قطره خود گوهر شهوار نمودند
از بحر چه تلخی نکشیدند عزیزان
تا آب نمودند دل خویش چو شبنم
در چشمه خورشید رسیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلها که نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
در قید فرنگ آن که نیفتاده چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
کردند به اکسیر رضا شهد مصفا
تلخی اگر از خلق شنیدند عزیزان
نظارگیان تو ز کونین بریدند
از یوسف اگر دست بریدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۹
سیلاب حواس است نظرهای پریشان
تخم نگرانی است خبرهای پریشان
چون دانه تسبیح بود رشته الفت
شیرازه جمعیت سرهای پریشان
داغی است به هر پاره دل من ز نگاری
چون سکه هر شهر به زرهای پریشان
دارم ز خیال سر زلف تو دماغی
آشفته تر از زلف خبرهای پریشان
چون ناوک بازیچه اطفال درین دشت
تا چند توان کرد سفرهای پریشان؟
افسوس که چون آینه از بی خبری، شد
بینایی ما صرف نظرهای پریشان
صائب مشو آشفته ز جمعیت اشرار
یک لحظه بود عمر شررهای پریشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۰
از ریگ توان روغن بادام گرفتن
نتوان ز خسیسان جهان کام گرفتن
از بس که فتاده است لطیف آن لب نازک
ظلم است ازو بوسه به پیغام گرفتن
بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم
می بایدم اکنون ز لب جام گرفتن
از وصل نیم شاد که از آهوی وحشی
تمهید رمیدن بود آرام گرفتن
با صدق عزیمت نبود راحله در کار
در کعبه رسیدیم به احرام گرفتن
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت
بارست به من عبرت از ایام گرفتن
از نام گذر کن که کند روی سیاهت
از ساده دلی همچو نگین نام گرفتن
صائب ز فلک کام گرفتن به تملق
از مردم نوکیسه بود وام گرفتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۴
اندیشه زاد از سر بی مغز بدر کن
چون ماه تمام از دل خود زادسفر کن
شکرانه بیداری ازین راه مروتند
هر خفته که یابی، به سر پای خبر کن
چون همت آزاده روان بدرقه توست
با اسب نی از آتش سوزنده گذر کن
مقراض ره دور، نظرهای بلندست
قطع نظر از مردم کوتاه نظر کن
کوتاهی ره در قدم فرد روان است
نقش قدم قافله را خاک به سر کن
تا با جگر تشنه توان راه بریدن
مردانه سر از روزن خورشید به در کن
در دامن ساحل چه بود غیر خس و خار
یک چند سفر در دل دریای خطر کن
چون گل، سخن نغمه سرایان چمن را
زین گوش چو بشنیدی، ازان گوش بدر کن
زان پیش که صحبت اثر خود بنماید
صائب ز حریفان دغا باز حذر کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۵
در عشق اگر صادقی از قرب حذر کن
چون آینه از دور قناعت به نظر کن
زان چهره کز او جای عرق می چکد آتش
در کار من سوخته دل نیم شرر کن
زان چاه زنخدان که پر از آب حیات است
یک قطره عنایت به من تشنه جگر کن
دل باز نمی آید ازان زلف دلاویز
زان یار سفرکرده قناعت به خبر کن
منمای به کوته نظران چهره خود را
از آه من ای آینه رخسار حذر کن
با تیره دلی چهره مطلب نتوان دید
این آینه را صیقلی از آه سحر کن
تسلیم بود جوشن داودی آفات
در رهگذر تیر قضا سینه سپر کن
لنگر نتوان کرد درین عالم پرشور
چون موج ازین بحر پرآشوب گذر کن
چون سرو اگر از جمله آزاده روانی
با بار دل خویش قناعت ز ثمر کن
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید
کاری که به همت رود از پیش، خبر کن
بی رشته محال است که گلدسته شود جمع
شیرازه اوراق دل از آه سحر کن
شاید که به آن گوهر نایاب بری راه
یک چند ز سر پای درین بحر خطر کن
صائب چو صدف گر لب دریوزه گشایی
حاجت طلب از مردم پاکیزه گهر کن