عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
از بسکه خورد نیش خموشی بیان ما
خون شد به رنگ غنچه زبان در دهان ما
فیض هوای شوق جهانگرد بیشتر
پرواز می کند چو هما استخوان ما
جایی که خاک معرکه پرواز می کند
گردی که بر نخاسته از جا نشان ما
شد استخوان سینه سطرلاب امتحان
داغ تو بود اختر هفت آسمان ما
کس در حیات ما نشد آگه ز راز او
آیینه هما نشود استخوان ما؟
پرواز ما به بال و پر بی تعلقی است
گیرد اگر هوای قفس آشیان ما
تیرش چو آتش از دل فولاد می جهد
بازوی ضعف قبضه گرفت از کمان ما
الفت به هر دیار که باشد غریب نیست
وحشت به جان رسیده ز دست زبان ما
پندارم آب برده هوای بهار را
برگ خزان لخت دل است آشیان ما
رفتار کبک یافته هر نقش پا اسیر
در رهگذار جلوه سرو روان ما
خون شد به رنگ غنچه زبان در دهان ما
فیض هوای شوق جهانگرد بیشتر
پرواز می کند چو هما استخوان ما
جایی که خاک معرکه پرواز می کند
گردی که بر نخاسته از جا نشان ما
شد استخوان سینه سطرلاب امتحان
داغ تو بود اختر هفت آسمان ما
کس در حیات ما نشد آگه ز راز او
آیینه هما نشود استخوان ما؟
پرواز ما به بال و پر بی تعلقی است
گیرد اگر هوای قفس آشیان ما
تیرش چو آتش از دل فولاد می جهد
بازوی ضعف قبضه گرفت از کمان ما
الفت به هر دیار که باشد غریب نیست
وحشت به جان رسیده ز دست زبان ما
پندارم آب برده هوای بهار را
برگ خزان لخت دل است آشیان ما
رفتار کبک یافته هر نقش پا اسیر
در رهگذار جلوه سرو روان ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
در تن بیمار لعل روح پرورد تو نیست
استخوانی کو نمک پرورده درد تو نیست
غیر مژگانی که باشد خانه زاد چشم تر
کس در این ره محرم نظاره گرد تو نیست
لذت عشقت نه تنها با دل ریش است و بس
مرهم آسودگی هم خالی از درد تو نیست
گر چه از دستت کسی را نیست رنگی جز حنا
نیست یک گل در چمن کو دستپرورد تو نیست
با غم او شکوه در افسردگی کم کن اسیر
آتش پروانه چون خاکستر سرد تو نیست
استخوانی کو نمک پرورده درد تو نیست
غیر مژگانی که باشد خانه زاد چشم تر
کس در این ره محرم نظاره گرد تو نیست
لذت عشقت نه تنها با دل ریش است و بس
مرهم آسودگی هم خالی از درد تو نیست
گر چه از دستت کسی را نیست رنگی جز حنا
نیست یک گل در چمن کو دستپرورد تو نیست
با غم او شکوه در افسردگی کم کن اسیر
آتش پروانه چون خاکستر سرد تو نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
هر دم ز گریه فیض نوی می توان گرفت
سامان خرمنی ز جوی می توان گرفت
در راه شوق توشه دل درد دل بس است
عمر گذشته را به دوی می توان گرفت
جولان دل شکاریش از کار برده است
مستانه می رسد جلوی می توان گرفت
منشین ز پا که خضر دچارت نمی شود
دامان شوق هرزه دوی می توان گرفت
طرف کلاه شوخی مژگان شکسته است
از چشم خویش هم گروی می توان گرفت
تنها اسیر برق به منزل نمی رسد
دست رفیق گر مروی می توان گرفت
سامان خرمنی ز جوی می توان گرفت
در راه شوق توشه دل درد دل بس است
عمر گذشته را به دوی می توان گرفت
جولان دل شکاریش از کار برده است
مستانه می رسد جلوی می توان گرفت
منشین ز پا که خضر دچارت نمی شود
دامان شوق هرزه دوی می توان گرفت
طرف کلاه شوخی مژگان شکسته است
از چشم خویش هم گروی می توان گرفت
تنها اسیر برق به منزل نمی رسد
دست رفیق گر مروی می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
دیوانه ما قحط خریدار پسندد
از سوختگی گرمی بازار پسندد
شایستگی درد به درمان نخرد کس
بیزارم از آن درد که عطار پسندد
گر سینه اقبال کنی چاک نیابی
امروز دلی را که غم یار پسندد
از بسکه خجل گشته ز ناکامی مطلب
محرومی عاشق دل بیعار پسندد
از حسن طلب سوخت لب اظهار کدام است
مخمور نگه ساغر سرشار پسندد
در عالم دلسوختگان ساختگی نیست
گر دیده داغ است که دیدار پسندد
دیوانه دلی خواهد و سودای رسایی
زنجیر زند برهم و زنار پسندد
از سوختگی گرمی بازار پسندد
شایستگی درد به درمان نخرد کس
بیزارم از آن درد که عطار پسندد
گر سینه اقبال کنی چاک نیابی
امروز دلی را که غم یار پسندد
از بسکه خجل گشته ز ناکامی مطلب
محرومی عاشق دل بیعار پسندد
از حسن طلب سوخت لب اظهار کدام است
مخمور نگه ساغر سرشار پسندد
در عالم دلسوختگان ساختگی نیست
گر دیده داغ است که دیدار پسندد
دیوانه دلی خواهد و سودای رسایی
زنجیر زند برهم و زنار پسندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
بسکه دارم به دل محبت درد
درد جویم ز یار و طاقت درد
شاد از آنم که آشنا شده است
با لب زخم من شکایت درد
می ربایند مو به مو از هم
عضو عضو مرا ز لذت درد
ما کجا تلخی دوا ز کجا
می گریزیم در حمایت درد
ناله می روید از نی تیرش
در دل ما به ذوق عشرت درد
استخوانم به خویش می بالد
هر نفس زیر بار منت درد
بند بندم طلسم شور نی است
تا نمکسود شد ز لذت درد
زده عشقت صلای مهمانی
داغ ما را به خوان قسمت درد
می کنم جان فدای گرمی عشق
دل اسیر وفای راحت درد
درد جویم ز یار و طاقت درد
شاد از آنم که آشنا شده است
با لب زخم من شکایت درد
می ربایند مو به مو از هم
عضو عضو مرا ز لذت درد
ما کجا تلخی دوا ز کجا
می گریزیم در حمایت درد
ناله می روید از نی تیرش
در دل ما به ذوق عشرت درد
استخوانم به خویش می بالد
هر نفس زیر بار منت درد
بند بندم طلسم شور نی است
تا نمکسود شد ز لذت درد
زده عشقت صلای مهمانی
داغ ما را به خوان قسمت درد
می کنم جان فدای گرمی عشق
دل اسیر وفای راحت درد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
جان سختی دلم را بیداد می شناسد
قدر ستمکشان را فرهاد می شناسد
مشت غبار عاشق در دام اضطراب است
گشتیم خاک و ما را صیاد می شناسد
چون تیغ عشق بارد بیجاست لاف طاقت
از سر گذشتگان را جلاد می شناسد
ما رازدار عشقیم رسوا چرا نباشد
گلبانگ بیزبانی فریاد می شناسد
دارد نگاه عاشق اکسیر آشنایی
چشمش به خاک هر کس افتاد می شناسد
قدر ستمکشان را فرهاد می شناسد
مشت غبار عاشق در دام اضطراب است
گشتیم خاک و ما را صیاد می شناسد
چون تیغ عشق بارد بیجاست لاف طاقت
از سر گذشتگان را جلاد می شناسد
ما رازدار عشقیم رسوا چرا نباشد
گلبانگ بیزبانی فریاد می شناسد
دارد نگاه عاشق اکسیر آشنایی
چشمش به خاک هر کس افتاد می شناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
همه دردیم تا دوا چه کند
همه دردیم تا صفا چه کند
گر دعا سحر سامری گردد
چه کند با تو بیوفا چه کند
به خودش این فراغت ارزانی
آشنای تو آشنا چه کند
بیخودانیم بر سر کویت
به خود آییم تا خدا چه کند
در پناه غبار کوی توایم
صرصر نیستی به ما چه کند
دل به دل حرف می زند از دور
محو دیدار او ادا چه کند
نامه ام برقها گداخته است
تا به همراهی صبا چه کند
قدح آفتاب باید اسیر
باده وصل او هوا چه کند
همه دردیم تا صفا چه کند
گر دعا سحر سامری گردد
چه کند با تو بیوفا چه کند
به خودش این فراغت ارزانی
آشنای تو آشنا چه کند
بیخودانیم بر سر کویت
به خود آییم تا خدا چه کند
در پناه غبار کوی توایم
صرصر نیستی به ما چه کند
دل به دل حرف می زند از دور
محو دیدار او ادا چه کند
نامه ام برقها گداخته است
تا به همراهی صبا چه کند
قدح آفتاب باید اسیر
باده وصل او هوا چه کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
زنده دردم به درمانم چه کار
دل سلامت باد با جانم چه کار
عشق از من مصلحت اندیش تر
بعد از این با آه و افغانم چه کار
یار در دل باده بر کف جان به لب
بیش از این یاران به سامانم چه کار
گر غرض آزار و مطلب دشمنی است
کشته وصلم به هجرانم چه کار
دورتر ای دوست دشمن دورتر
خار خشکم با گلستانم چه کار
پیش پیش دشمنان جان می دهم
با نوازشهای یارانم چه کار
سبز شد خارم ز فیض دل اسیر
با نم ابر بهارانم چه کار
دل سلامت باد با جانم چه کار
عشق از من مصلحت اندیش تر
بعد از این با آه و افغانم چه کار
یار در دل باده بر کف جان به لب
بیش از این یاران به سامانم چه کار
گر غرض آزار و مطلب دشمنی است
کشته وصلم به هجرانم چه کار
دورتر ای دوست دشمن دورتر
خار خشکم با گلستانم چه کار
پیش پیش دشمنان جان می دهم
با نوازشهای یارانم چه کار
سبز شد خارم ز فیض دل اسیر
با نم ابر بهارانم چه کار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
ز خون دیده و لخت جگر رنگین شبی دارم
نمی دانم چه می خواهم عجایب مطلبی دارم
در ایام جوانی می کنم طی راه پیری را
ندارم قوت رفتار و سرکش مرکبی دارم
ز پا افتاده ام دستی به جایی می توانم زد
اثرها هر قدم وقف سجود یا ربی دارم
اثر محو دعای من تمنا مدعای من
به خون غلطیده راه خجالت یا ربی دارم
بساطی چیده اند از کفر و ایمان درد و داغ من
که پندارند ذوق ملتی و مذهبی دارم
اسیرم، بیدلم، خوی نزاکت بر نمی تابم
شکست توبه جامم گشته مجنون مشربی دارم
نمی دانم چه می خواهم عجایب مطلبی دارم
در ایام جوانی می کنم طی راه پیری را
ندارم قوت رفتار و سرکش مرکبی دارم
ز پا افتاده ام دستی به جایی می توانم زد
اثرها هر قدم وقف سجود یا ربی دارم
اثر محو دعای من تمنا مدعای من
به خون غلطیده راه خجالت یا ربی دارم
بساطی چیده اند از کفر و ایمان درد و داغ من
که پندارند ذوق ملتی و مذهبی دارم
اسیرم، بیدلم، خوی نزاکت بر نمی تابم
شکست توبه جامم گشته مجنون مشربی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
آسمان را رحم می آید به سرگردانیم
دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم
محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است
داغها دارد دل نظاره از حیرانیم
حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود
اعتبار جهل شد خضر ره نادانیم
مصرع زنجیر سطر دفتر آزادگی است
شد سواد عشق روشن از خط دیوانیم
چشم غربت روشن است از سرمه بختم اسیر
همچنان خاک ره یاران اصفاهانیم
دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم
محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است
داغها دارد دل نظاره از حیرانیم
حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود
اعتبار جهل شد خضر ره نادانیم
مصرع زنجیر سطر دفتر آزادگی است
شد سواد عشق روشن از خط دیوانیم
چشم غربت روشن است از سرمه بختم اسیر
همچنان خاک ره یاران اصفاهانیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
بیا در آتشم افکن بگو ببین و برو
گره میفکن از افسوس بر جبین و برو
در آتشم به وصال تو نیستم راضی
بیا ز دور به حال دلم ببین و برو
ز راه کویی اگر چشم خونچکان جوشد
به پیش پای سراسیمگی ببین و برو
میان چشم و دلم بی تو دعوی خون است
در این بهار تماشا گلی بچین و برو
اسیر کشته شد اما وصیتی دارد
بخوان به خاکش یک عشر آفرین و برو
گره میفکن از افسوس بر جبین و برو
در آتشم به وصال تو نیستم راضی
بیا ز دور به حال دلم ببین و برو
ز راه کویی اگر چشم خونچکان جوشد
به پیش پای سراسیمگی ببین و برو
میان چشم و دلم بی تو دعوی خون است
در این بهار تماشا گلی بچین و برو
اسیر کشته شد اما وصیتی دارد
بخوان به خاکش یک عشر آفرین و برو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
هر نقش قدم چشمه خون است در این راه
خضر من سرگشته جنون است در این راه
از دل به طواف سرکوی تو رسیدیم
نقش پی ما داغ درون است در این راه
رخشنده هلال دم شمشیر تو از دور
دیدیم همین جلوه شگون است در این راه
آن تشنه آواره که خوانند سرابش
این قافله را رهنمون است در این راه
نقش پی مجنون نکند راهنمایی
دیوانگی هر که فزون است در این راه
خضر من سرگشته جنون است در این راه
از دل به طواف سرکوی تو رسیدیم
نقش پی ما داغ درون است در این راه
رخشنده هلال دم شمشیر تو از دور
دیدیم همین جلوه شگون است در این راه
آن تشنه آواره که خوانند سرابش
این قافله را رهنمون است در این راه
نقش پی مجنون نکند راهنمایی
دیوانگی هر که فزون است در این راه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
نه سوخته الفت دردم نه دوایی
داغم همه ناسور جدایی است جدایی
آسان نبود لاف هواداری فتراک
خون در رگ ما می تپد از بیم رهایی
ما را نشناسد کس و ما کس نشناسیم
فارغ شده ایم از غم چونی و چرایی
آوازه شهرت غرض همت ما نیست
این مرحله را طی نکند حاتم طایی
تا گرد ره گر مروان برق نژاد است
بگذر قدمی از خود اگر همره مایی
هرکس کندم منع دل اما چه توان کرد
داند نسب عشق مرا حسن خدایی
از میکده باجی است به گردن همه کس را
گیرند در این مملکت از ابر هوایی
داغم همه ناسور جدایی است جدایی
آسان نبود لاف هواداری فتراک
خون در رگ ما می تپد از بیم رهایی
ما را نشناسد کس و ما کس نشناسیم
فارغ شده ایم از غم چونی و چرایی
آوازه شهرت غرض همت ما نیست
این مرحله را طی نکند حاتم طایی
تا گرد ره گر مروان برق نژاد است
بگذر قدمی از خود اگر همره مایی
هرکس کندم منع دل اما چه توان کرد
داند نسب عشق مرا حسن خدایی
از میکده باجی است به گردن همه کس را
گیرند در این مملکت از ابر هوایی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۸
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۵ - حکایت یکی از آشنایان این زمان و محبان صوری
آشنایی بود ما را در جهان
آشنا در آشکارا و نهان
روزگاران آشنایی داشتیم
تخمها از آشنایی کاشتیم
ای بسی غمها که شبها خوردمش
رنجها در مهربانی بردمش
جان فشانیها نمودم در رهش
یاوریها هم بگاه و بیگهش
زخمها خوردم که یابد مرهمی
رنجها بردم که آساید همی
تا شنیدم روزی آن بیمهر مرد
رشته ی مهر و وفا را پاره کرد
پاره کرد و بست اندر دشمنی
دشمنی سهل است اندر کشتنی
بوی خون می آمد از گفتار او
بلکه از گفتار و از کردار او
گفتمش روزی که آخر ای ودود
راست گو از ما چه آمد در وجود
تا سزاوار جفایم یافتی
روی از مهر و محبت تافتی
گفت چندین پیش از این ای مؤتمن
شد مریض آن یک ز نزدیکان من
پرسش او را نکردی از وفا
یاد ناوردی تو از بیمار ما
از تو ما را بود افزون این امید
خنده کردم گفتم ای مرد سعید
گر ز من نامد ثوابی ناتوان
این گنه بخشند در پاداش آن
بایدت کیفر به اندازه ی خطا
می نخواهد این خطا آن ماجرا
نامدم در رنج خویشی از شما
من تو باید نایی اندر مرگ ما
نی کمر بر قتل ما بندی چنین
آفرین ای آفرین ای آفرین
آفرین بر ما که از این دوستان
می نگیریم اعتبار و امتحان
تنگ ازین نامهربانان شد دلم
کن تهی یارب از ایشان محفلم
محفل دیگر کنونم آرزوست
گریه ها از شوق آنم در گلوست
محفلی محفل نشینش قدسیان
دور از جور زمان و از مکان
محفلی روشن نه از خورشید تار
بلکه از آن نور پاک کردگار
عالمی خواهم برون زین تنگنای
عالمی نه قبه اش در زیر پای
عالمی خواهم ورای آب و خاک
عالمی زالایش اجسام پاک
عالمی پاک از عناصر دامنش
دور گردون دور از پیرامنش
پرتو روزش ز مهر روی او
سایه ی شبها ز چتر موی او
گلشنش پرگل ولی گلهای وصل
وه چه گلشن چاکران چار فصل
مطبخش پرنوش اما نوش جان
مخزنش پر در ولی در گران
مطلع صبحش گریبان ازل
شامگاهش را ابد آمد بدل
روز و شب آنجا بجز اطوار نیست
شب غروب طور باشد تار نیست
رفت چون طوری سرآمد روز آن
روز آن رفت و شبش آمد عیان
لیک آن شب روز طور دیگر است
بلکه از آن روز وی روشنتر است
همچنین روزش به شب هم مشرب است
هر شبی روزی و هر روزی شب است
بلکه روزش را به شب انجام نیست
ای خوش آن روزی که آن را شام نیست
ای خداوندا شبم را روز کن
روزهایم را همه نوروز کن
ای خدا بیرون ازین شامم فکن
اندر آن نوروز بدرامم فکن
ای خدا در ره تلالست و جبال
رحمتی بردار از پایم عقال
ای خدا بنگر اسیرم در قفس
نی ره رفتن ز پیش و نی ز پس
یک عنایت کن قفس را درگشای
پس ازین پر بسته بال و پرگشای
چون گشادی رخصت پرواز ده
هم توانایی پرم را باز ده
ای رفیقان خاطرم افسرده است
گلبن طبعم کنون پژمرده است
داستانم را کنون آمد ختام
صفه ای از طاقدیسم شد تمام
ای صفایی یکدو روزی لال باش
قال را بگذار و فکر حال باش
صفه ای از چار صفه شد تمام
آن سه باشد تا تورا آید پیام
تا پیام آید تورا از پادشاه
صفه آرا پادشاه عرش گاه
تا پیام آید ز شاه راستین
پنجه ی یزدان ولی در آستین
تا پیام آید از آن جان جهان
همچو جان پیدا و همچون جان نهان
ساقی دین دوره آخر زمان
باقی از بهر بقای آن جهان
نور مطلق آفتاب برج دین
آن امان خلق و خالق را امین
پرده از رخ برفکن ای آفتاب
ای دریغ آن آفتاب اندر حجاب
ای تو نور چشم خیر المرسلین
ای تو سالار جهان را جانشین
پای دولت در رکاب آور کنون
تیغ غیرت از نیام آور برون
ای غضنفر زاده ی ضیغم شکار
روبهان در کشورت بین آشکار
پنجه برکن روبهان در هم شکن
تیغ برکش ظالمان را سر فکن
من چه گویم ملک و کشور از شماست
آنچه می گویم فضولی و خطاست
مملکت از توست ای عالیجناب
خواه آبادش کن و خواهی خراب
آنچه می گویم ز نادانی بود
گفت و ناگفتم پشیمانی بود
زین خطایم بگذر از لطف عمیم
انّنی استغفرالله العظیم
آشنا در آشکارا و نهان
روزگاران آشنایی داشتیم
تخمها از آشنایی کاشتیم
ای بسی غمها که شبها خوردمش
رنجها در مهربانی بردمش
جان فشانیها نمودم در رهش
یاوریها هم بگاه و بیگهش
زخمها خوردم که یابد مرهمی
رنجها بردم که آساید همی
تا شنیدم روزی آن بیمهر مرد
رشته ی مهر و وفا را پاره کرد
پاره کرد و بست اندر دشمنی
دشمنی سهل است اندر کشتنی
بوی خون می آمد از گفتار او
بلکه از گفتار و از کردار او
گفتمش روزی که آخر ای ودود
راست گو از ما چه آمد در وجود
تا سزاوار جفایم یافتی
روی از مهر و محبت تافتی
گفت چندین پیش از این ای مؤتمن
شد مریض آن یک ز نزدیکان من
پرسش او را نکردی از وفا
یاد ناوردی تو از بیمار ما
از تو ما را بود افزون این امید
خنده کردم گفتم ای مرد سعید
گر ز من نامد ثوابی ناتوان
این گنه بخشند در پاداش آن
بایدت کیفر به اندازه ی خطا
می نخواهد این خطا آن ماجرا
نامدم در رنج خویشی از شما
من تو باید نایی اندر مرگ ما
نی کمر بر قتل ما بندی چنین
آفرین ای آفرین ای آفرین
آفرین بر ما که از این دوستان
می نگیریم اعتبار و امتحان
تنگ ازین نامهربانان شد دلم
کن تهی یارب از ایشان محفلم
محفل دیگر کنونم آرزوست
گریه ها از شوق آنم در گلوست
محفلی محفل نشینش قدسیان
دور از جور زمان و از مکان
محفلی روشن نه از خورشید تار
بلکه از آن نور پاک کردگار
عالمی خواهم برون زین تنگنای
عالمی نه قبه اش در زیر پای
عالمی خواهم ورای آب و خاک
عالمی زالایش اجسام پاک
عالمی پاک از عناصر دامنش
دور گردون دور از پیرامنش
پرتو روزش ز مهر روی او
سایه ی شبها ز چتر موی او
گلشنش پرگل ولی گلهای وصل
وه چه گلشن چاکران چار فصل
مطبخش پرنوش اما نوش جان
مخزنش پر در ولی در گران
مطلع صبحش گریبان ازل
شامگاهش را ابد آمد بدل
روز و شب آنجا بجز اطوار نیست
شب غروب طور باشد تار نیست
رفت چون طوری سرآمد روز آن
روز آن رفت و شبش آمد عیان
لیک آن شب روز طور دیگر است
بلکه از آن روز وی روشنتر است
همچنین روزش به شب هم مشرب است
هر شبی روزی و هر روزی شب است
بلکه روزش را به شب انجام نیست
ای خوش آن روزی که آن را شام نیست
ای خداوندا شبم را روز کن
روزهایم را همه نوروز کن
ای خدا بیرون ازین شامم فکن
اندر آن نوروز بدرامم فکن
ای خدا در ره تلالست و جبال
رحمتی بردار از پایم عقال
ای خدا بنگر اسیرم در قفس
نی ره رفتن ز پیش و نی ز پس
یک عنایت کن قفس را درگشای
پس ازین پر بسته بال و پرگشای
چون گشادی رخصت پرواز ده
هم توانایی پرم را باز ده
ای رفیقان خاطرم افسرده است
گلبن طبعم کنون پژمرده است
داستانم را کنون آمد ختام
صفه ای از طاقدیسم شد تمام
ای صفایی یکدو روزی لال باش
قال را بگذار و فکر حال باش
صفه ای از چار صفه شد تمام
آن سه باشد تا تورا آید پیام
تا پیام آید تورا از پادشاه
صفه آرا پادشاه عرش گاه
تا پیام آید ز شاه راستین
پنجه ی یزدان ولی در آستین
تا پیام آید از آن جان جهان
همچو جان پیدا و همچون جان نهان
ساقی دین دوره آخر زمان
باقی از بهر بقای آن جهان
نور مطلق آفتاب برج دین
آن امان خلق و خالق را امین
پرده از رخ برفکن ای آفتاب
ای دریغ آن آفتاب اندر حجاب
ای تو نور چشم خیر المرسلین
ای تو سالار جهان را جانشین
پای دولت در رکاب آور کنون
تیغ غیرت از نیام آور برون
ای غضنفر زاده ی ضیغم شکار
روبهان در کشورت بین آشکار
پنجه برکن روبهان در هم شکن
تیغ برکش ظالمان را سر فکن
من چه گویم ملک و کشور از شماست
آنچه می گویم فضولی و خطاست
مملکت از توست ای عالیجناب
خواه آبادش کن و خواهی خراب
آنچه می گویم ز نادانی بود
گفت و ناگفتم پشیمانی بود
زین خطایم بگذر از لطف عمیم
انّنی استغفرالله العظیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به کوی ناامیدی شمع آسا محفلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۹
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
هر گل که پس از مردنم از خاک بر آمد
خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد
تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود
هنگام عزیمت به سرای دگر آمد
ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زیرا که مرا تیر تو تعویذپر آمد
یک تیر خطا شد بدلم آنچه فکندی
صد تیر زدی لیک یکی کارگر آمد
ز آن پیش که از تیغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تیغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مایه ی عمر آه که وقتی
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در دیده ی او هر دو جهان مختصر آمد
خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد
تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود
هنگام عزیمت به سرای دگر آمد
ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زیرا که مرا تیر تو تعویذپر آمد
یک تیر خطا شد بدلم آنچه فکندی
صد تیر زدی لیک یکی کارگر آمد
ز آن پیش که از تیغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تیغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مایه ی عمر آه که وقتی
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در دیده ی او هر دو جهان مختصر آمد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
نثارت جان کنم گر زر نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بی مهر چندان
اگر بی مهری اختر نباشد
به زیر تیغ نالم تا نیاید
که عیشی زین مرا خوش تر نباشد
کشی بی جرم خلقی را و دانی
سئوالی از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغیار
نباشد بیش اگر کمتر نباشد
نمیرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بی مهر چندان
اگر بی مهری اختر نباشد
به زیر تیغ نالم تا نیاید
که عیشی زین مرا خوش تر نباشد
کشی بی جرم خلقی را و دانی
سئوالی از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغیار
نباشد بیش اگر کمتر نباشد
نمیرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد