عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۳
خرابم کردی ای ساقی که دیوانه خراب اولی
نهادی چشم را برهم که این فتنه بخواب اولی
مرا صندل بسر سودن طبیبا سودکی بخشد
بدفع درد مخموران بود ساقی شراب اولی
بخاک و خون طپم تا کی بکش تیغ و بکش زارم
بقتل صید بسمل لاجرم باشد شتاب اولی
خطا کردم بجز عشقت گر کار دگر کردم
خطائی رفته از دستم ولی دانم صواب اولی
چه میپوشی برخ پرده نه آخر آفتابستی
جهان را نور باید دادن خور بیحجاب اولی
بگفتم غمزه ات بیحد بریزد خون اهل دل
بگفتا کار ترک است این و باشد بیحساب اولی
طبیبا بر لب جانانه ام بوسی حوالت کن
علاج درد مستسقی اگر شاید شراب اولی
بیا و چهره کاهی کن زدرد عشق آشفته
برای سکه و اسم سلاطین زرناب اولی
بدرد عشق جهدی کن کتاب صامتت چبود
ترا ذکر علی آن معنی ام الکتاب اولی
نهادی چشم را برهم که این فتنه بخواب اولی
مرا صندل بسر سودن طبیبا سودکی بخشد
بدفع درد مخموران بود ساقی شراب اولی
بخاک و خون طپم تا کی بکش تیغ و بکش زارم
بقتل صید بسمل لاجرم باشد شتاب اولی
خطا کردم بجز عشقت گر کار دگر کردم
خطائی رفته از دستم ولی دانم صواب اولی
چه میپوشی برخ پرده نه آخر آفتابستی
جهان را نور باید دادن خور بیحجاب اولی
بگفتم غمزه ات بیحد بریزد خون اهل دل
بگفتا کار ترک است این و باشد بیحساب اولی
طبیبا بر لب جانانه ام بوسی حوالت کن
علاج درد مستسقی اگر شاید شراب اولی
بیا و چهره کاهی کن زدرد عشق آشفته
برای سکه و اسم سلاطین زرناب اولی
بدرد عشق جهدی کن کتاب صامتت چبود
ترا ذکر علی آن معنی ام الکتاب اولی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
صبح عید است بده باده مکرر ساقی
تا بری زنگ از این قلب مکدر ساقی
می بجوش آمده در خم بسبو کن هی هی
وز سبو ریز تو در جام مکرر ساقی
دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن
مده از دست تو پیمانه و ساغر ساقی
عمرها بر در میخانه زدم حلقه بدر
هان مهل تا که زنم من در دیگر ساقی
داری از خاک در میکده اکسیر مراد
رحمتی تا که کنی قلب مرا زر ساقی
نیست گوگرد گر احمر چه کنی شعله دود
در قدح ریز تو آن آتش احمر ساقی
از کله گوشه فقرم تو سرافرازی بخش
رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقی
سرخوش آشفته زجام می مستانه کنم
لعن بیمر همه بر دشمن حیدر ساقی
تا بری زنگ از این قلب مکدر ساقی
می بجوش آمده در خم بسبو کن هی هی
وز سبو ریز تو در جام مکرر ساقی
دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن
مده از دست تو پیمانه و ساغر ساقی
عمرها بر در میخانه زدم حلقه بدر
هان مهل تا که زنم من در دیگر ساقی
داری از خاک در میکده اکسیر مراد
رحمتی تا که کنی قلب مرا زر ساقی
نیست گوگرد گر احمر چه کنی شعله دود
در قدح ریز تو آن آتش احمر ساقی
از کله گوشه فقرم تو سرافرازی بخش
رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقی
سرخوش آشفته زجام می مستانه کنم
لعن بیمر همه بر دشمن حیدر ساقی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
نمی کشد به چمن، طبع پرغرور مرا
شراب می کشد آنجا گهی به زور مرا
بگیر خاتم جم می فروش از دستم
شده ست یک دوسه پیمانه می ضرور مرا
ز حال مجلسیان باخبر نیم، اما
کباب بی نمک است و شراب شور مرا
چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم
گل کدو بود این ساغر بلور مرا
سلیم از اثر پرتو محبت اوست
که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا
شراب می کشد آنجا گهی به زور مرا
بگیر خاتم جم می فروش از دستم
شده ست یک دوسه پیمانه می ضرور مرا
ز حال مجلسیان باخبر نیم، اما
کباب بی نمک است و شراب شور مرا
چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم
گل کدو بود این ساغر بلور مرا
سلیم از اثر پرتو محبت اوست
که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
افروخت از تبسم مینا ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
فلک نبود به مستی حریف ناله ی ما
چو لاله ریخت ازان سرمه در پیاله ی ما
بجز چراغ نداریم مجلس افروزی
به غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ی ما
ز بخت ما مددی غیر ازین نمی آید
که از سیاهی او رم کند غزاله ی ما
نمی توان به دل گرم ما به سر بردن
چو سایه داغ گریزان بود ز لاله ی ما
شود سلیم همه صرف شاهد و مطرب
اگر جهان زر گل را کند حواله ی ما
چو لاله ریخت ازان سرمه در پیاله ی ما
بجز چراغ نداریم مجلس افروزی
به غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ی ما
ز بخت ما مددی غیر ازین نمی آید
که از سیاهی او رم کند غزاله ی ما
نمی توان به دل گرم ما به سر بردن
چو سایه داغ گریزان بود ز لاله ی ما
شود سلیم همه صرف شاهد و مطرب
اگر جهان زر گل را کند حواله ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به غیر میکده زاهد بود شراب کجا
کجا روم دگر ای خان و مان خراب کجا
اشاره ای ست که از باده سیر نتوان شد
وگرنه مست کجا، رغبت کباب کجا
در آن دلی که غم عشق نیست راحت نیست
عبث فسانه مخوان، ما کجا و خواب کجا
ز شوق کرده ام از بس که دست و پا را گم
عنان کجاست نمی دانم و رکاب کجا
بهار بر صفت سبزه پاچناری باش
سلیم می روی از باغ همچو آب کجا
کجا روم دگر ای خان و مان خراب کجا
اشاره ای ست که از باده سیر نتوان شد
وگرنه مست کجا، رغبت کباب کجا
در آن دلی که غم عشق نیست راحت نیست
عبث فسانه مخوان، ما کجا و خواب کجا
ز شوق کرده ام از بس که دست و پا را گم
عنان کجاست نمی دانم و رکاب کجا
بهار بر صفت سبزه پاچناری باش
سلیم می روی از باغ همچو آب کجا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر آن سرم که کنم فاش گفتگوی شراب
گواه مستی زاهد شوم چه بوی شراب
رسانده ایم به جایی شراب خوردن را
که پشت دست نهد پیش ما سبوی شراب
به محفلی که نباشی چو موج می خندان
حباب هم نگشاید نظر به روی شراب
رسید فصل بهار و ضرور شد دیگر
دماغ خشک مرا روغن کدوی شراب
چه زور و قوت مردافکنی ست، پنداری
که خاک رستم یک دست شد سبوی شراب!
سلیم چیز دگر جای می نمی گیرد
به خاک برد خم گنج، آرزوی شراب
گواه مستی زاهد شوم چه بوی شراب
رسانده ایم به جایی شراب خوردن را
که پشت دست نهد پیش ما سبوی شراب
به محفلی که نباشی چو موج می خندان
حباب هم نگشاید نظر به روی شراب
رسید فصل بهار و ضرور شد دیگر
دماغ خشک مرا روغن کدوی شراب
چه زور و قوت مردافکنی ست، پنداری
که خاک رستم یک دست شد سبوی شراب!
سلیم چیز دگر جای می نمی گیرد
به خاک برد خم گنج، آرزوی شراب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
شعله ی رسوایی منصور، خس پوش من است
مایه ی حلاجی او پنبه ی گوش من است
گر به دست من رسد پیمانه جام جم شود
همچو پیر دیر، معراج سبو دوش من است
انجمن از می تهی گشت و دماغم تر نشد
خون صد مینای می در گردن هوش من است
از پی شوخی که از من می گریزد همچو تیر
چون کمان خمیازه ی خشکی در آغوش من است
شورش مستان سماع بیخودی آرد سلیم
باده در میخانه گر می جوشد از جوش من است
مایه ی حلاجی او پنبه ی گوش من است
گر به دست من رسد پیمانه جام جم شود
همچو پیر دیر، معراج سبو دوش من است
انجمن از می تهی گشت و دماغم تر نشد
خون صد مینای می در گردن هوش من است
از پی شوخی که از من می گریزد همچو تیر
چون کمان خمیازه ی خشکی در آغوش من است
شورش مستان سماع بیخودی آرد سلیم
باده در میخانه گر می جوشد از جوش من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ساقی چه دهی پند من این بزم شراب است
از گریه مرا منع مکن، عالم آب است
از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد
دستی که گلوگیرتر از پای حساب است
از آینه ی ناصیه در حلقه ی مستان
معلوم تنک ظرفی ما همچو حباب است
آن نامه که ما راز دل خویش نویسیم
هر نقطه درو ترجمه ی چارکتاب است
بس خام که شد پخته ز آمیزش مستان
در انجمن این زمزمه ی مرغ کباب است
از بخت زبون ناله ی ما صرفه ندارد
خاموش نشستیم که دیوانه به خواب است
تا چند شماری ورق و هیچ ندانی
زاهد به خدا این چه حساب و چه کتاب است
مجنون ترا سلسله از پا ننشاند
در راه تو هر حلقه ی زنجیر، رکاب است
هر گاه به موری رسم، از بیم مکافات
گویی به سر رهگذرم شیر به خواب است
هر قاصد و هر نامه بری رفت به مقصد
مکتوب سلیم است که در بند جواب است
از گریه مرا منع مکن، عالم آب است
از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد
دستی که گلوگیرتر از پای حساب است
از آینه ی ناصیه در حلقه ی مستان
معلوم تنک ظرفی ما همچو حباب است
آن نامه که ما راز دل خویش نویسیم
هر نقطه درو ترجمه ی چارکتاب است
بس خام که شد پخته ز آمیزش مستان
در انجمن این زمزمه ی مرغ کباب است
از بخت زبون ناله ی ما صرفه ندارد
خاموش نشستیم که دیوانه به خواب است
تا چند شماری ورق و هیچ ندانی
زاهد به خدا این چه حساب و چه کتاب است
مجنون ترا سلسله از پا ننشاند
در راه تو هر حلقه ی زنجیر، رکاب است
هر گاه به موری رسم، از بیم مکافات
گویی به سر رهگذرم شیر به خواب است
هر قاصد و هر نامه بری رفت به مقصد
مکتوب سلیم است که در بند جواب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
دلم از یاد چشم گلرخان راه خرابات است
سرم از شور و غوغا چون گذرگاه خرابات است
ز فیض عام باشد گر فلک راهی درو دارد
نپنداری که از دیوار کوتاه خرابات است
ز خاطر رفت عزم کعبه تا میخانه را دیدم
رهی کز راه دل را می برد، راه خرابات است
بود اعجاز در اصلاح دل ها دختر رز را
ولی چون نوبت ما می رسد داه خرابات است
تفاوت از سلیم لاابالی تا تو بسیار است
تو ای زاهد گدای مسجد، او شاه خرابات است
سرم از شور و غوغا چون گذرگاه خرابات است
ز فیض عام باشد گر فلک راهی درو دارد
نپنداری که از دیوار کوتاه خرابات است
ز خاطر رفت عزم کعبه تا میخانه را دیدم
رهی کز راه دل را می برد، راه خرابات است
بود اعجاز در اصلاح دل ها دختر رز را
ولی چون نوبت ما می رسد داه خرابات است
تفاوت از سلیم لاابالی تا تو بسیار است
تو ای زاهد گدای مسجد، او شاه خرابات است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چو شعله گرم درآمد، چو گل به تاب نشست
چراغ باده بیارید کآفتاب نشست
چو ناامید ازو گشت، دل قرار گرفت
سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست
به شمع انجمن ما نسیم محرم نیست
ازان ز پرده ی فانوس در نقاب نشست
به بزم باده مرو بی صحیفه ی غزلی
سفینه ای بطلب تا توان به آب نشست
نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم
نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست
چراغ باده بیارید کآفتاب نشست
چو ناامید ازو گشت، دل قرار گرفت
سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست
به شمع انجمن ما نسیم محرم نیست
ازان ز پرده ی فانوس در نقاب نشست
به بزم باده مرو بی صحیفه ی غزلی
سفینه ای بطلب تا توان به آب نشست
نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم
نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
زین پس سر مینای می ناب سلامت!
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
تا چند توان گفت که نواب سلامت!
اندیشه فرو رفت به دریای خم می
مشکل که برآرد سر ازین آب سلامت
بگذار مرا در خطر میکده زاهد
بنشین تو در آن گوشه ی محراب سلامت
چون شمع ندیدیم کسی را که درین بزم
بیرون رود از صحبت احباب سلامت
از هند سفر می کنم و شکر ضرور است
کشتی چو برون رفت ز گرداب سلامت
نابود شد اندام شهیدان و چو گلچین
سرها همه در دامن قصاب سلامت
از سنگ حوادث خطری نیست فلک را
تا کی بود این کوزه ی سیماب سلامت
بی باده محال است سلیم ایمنی دل
کشتی نرود جز به سر آب سلامت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خوش آن دمی که لبم گردد آشنای قدح
به پای خم سر خود را نهم به جای قدح
بنوش می که سری در جهان نمی بینم
که چون حباب بود خالی از هوای قدح
به غیر حرف می از می کشان چه می خواهی
که در نماز نخوانند جز دعای قدح
ز دل جفای ترا وصل عذرخواهی کرد
که بوسه ی لب ساقی ست خونبهای قدح
کنم سلیم وصیت که ساقی از پس مرگ
کند چو توبه به خاکم به زیر پای قدح
به پای خم سر خود را نهم به جای قدح
بنوش می که سری در جهان نمی بینم
که چون حباب بود خالی از هوای قدح
به غیر حرف می از می کشان چه می خواهی
که در نماز نخوانند جز دعای قدح
ز دل جفای ترا وصل عذرخواهی کرد
که بوسه ی لب ساقی ست خونبهای قدح
کنم سلیم وصیت که ساقی از پس مرگ
کند چو توبه به خاکم به زیر پای قدح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب گل شکفتگی ما دو رنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
می حرام محتسب بادا که بی ما می خورد!
دارد آب زندگی چون خضر و تنها می خورد
گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد
شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا می خورد
می شوم مست از در میخانه هرگه بگذرم
همچو شاخ گل، دلم آب از کف پا می خورد
از پریشانی نباشد اضطراب عاشقان
شعله گر لرزد، نپنداری که سرما می خورد!
حرف با حرف آشنا گر شد، جدل در کار نیست
دست بوسی کن به یاران، پا چو بر پا می خورد
دیده بودی هرگز ای زاهد می گلگون به خواب؟
هر که با ما می شود همراه، اینها می خورد
بس که افتاده ست در کار جهان کاهل سلیم
می کند امروز می در جام و فردا می خورد
دارد آب زندگی چون خضر و تنها می خورد
گر نسیمی بر بساط عشرت ما بگذرد
شیشه ها بر یکدگر چون موج دریا می خورد
می شوم مست از در میخانه هرگه بگذرم
همچو شاخ گل، دلم آب از کف پا می خورد
از پریشانی نباشد اضطراب عاشقان
شعله گر لرزد، نپنداری که سرما می خورد!
حرف با حرف آشنا گر شد، جدل در کار نیست
دست بوسی کن به یاران، پا چو بر پا می خورد
دیده بودی هرگز ای زاهد می گلگون به خواب؟
هر که با ما می شود همراه، اینها می خورد
بس که افتاده ست در کار جهان کاهل سلیم
می کند امروز می در جام و فردا می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به عشق باده ز خون امید و بیم خورند
کباب پخته و خام از دل دو نیم خورند
به زور باده به مخمور می دهد ساقی
چو خستگان که دوا از کف حکیم خورند
کشیده اند صفی بیدلان عشق، ولی
شکست همچو گل و لاله از نسیم خورند
به کعبه باعث صد فیض گشت مستی ما
خوش آن شراب که در خانه ی کریم خورند
پیاله گیر چو آیی به بزم ما زاهد
حرام نیست شرابی که با سلیم خورند
کباب پخته و خام از دل دو نیم خورند
به زور باده به مخمور می دهد ساقی
چو خستگان که دوا از کف حکیم خورند
کشیده اند صفی بیدلان عشق، ولی
شکست همچو گل و لاله از نسیم خورند
به کعبه باعث صد فیض گشت مستی ما
خوش آن شراب که در خانه ی کریم خورند
پیاله گیر چو آیی به بزم ما زاهد
حرام نیست شرابی که با سلیم خورند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
مژگان من وظیفه ی خوناب می خورد
غواض نان ز سفره ی گرداب می خورد
داغم ز دست لاله که در موسم بهار
دارد شراب در قدح و آب می خورد
بی نغمه ای شکفته نگردد دل از شراب
خرم دلی که آب ز دولاب می خورد
زاهد به خانه جام بلورم به طاق دید
گفت این گل کدو ز کجا آب می خورد؟!
منعش مکن که در نظرش طاق ابرویی ست
آن کس که می به گوشه ی محراب می خورد
حیران اضطراب گل و لاله ام، مگر
آب این چمن ز شبنم سیماب می خورد؟
آسایشی نمانده ز عقل و جنون مرا
در عشق رشته ام ز دو سر تاب می خورد
مرغی نیم که دانه خور بوستان شوم
از چشمه سار دام، دلم آب می خورد
زنجیر را کشاکش دیوانه بگسلد
زلف تو تاب از دل بی تاب می خورد
مستی سلیم باد حلال کسی که می
در روز ابر و در شب مهتاب می خورد
غواض نان ز سفره ی گرداب می خورد
داغم ز دست لاله که در موسم بهار
دارد شراب در قدح و آب می خورد
بی نغمه ای شکفته نگردد دل از شراب
خرم دلی که آب ز دولاب می خورد
زاهد به خانه جام بلورم به طاق دید
گفت این گل کدو ز کجا آب می خورد؟!
منعش مکن که در نظرش طاق ابرویی ست
آن کس که می به گوشه ی محراب می خورد
حیران اضطراب گل و لاله ام، مگر
آب این چمن ز شبنم سیماب می خورد؟
آسایشی نمانده ز عقل و جنون مرا
در عشق رشته ام ز دو سر تاب می خورد
مرغی نیم که دانه خور بوستان شوم
از چشمه سار دام، دلم آب می خورد
زنجیر را کشاکش دیوانه بگسلد
زلف تو تاب از دل بی تاب می خورد
مستی سلیم باد حلال کسی که می
در روز ابر و در شب مهتاب می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ساقی ما که بسی چشم و دل از پی دارد
هم می و هم مژه دارد، دگری کی دارد
کار جوشن ز حریر می گلگون آید
چه غم از سنگ بود، شیشه اگر می دارد
جام می را به میان آر که وا خواهد کرد
نغمه ای مطرب اگر در گره نی دارد
نفسی خوش نزند دل که پشیمان نشود
خنده ی شیشه عجب گریه ای از پی دارد
عشق، صوت عجبی کرده به دل ساز سلیم
شیر در بیشه ی ما زمزمه ی نی دارد
هم می و هم مژه دارد، دگری کی دارد
کار جوشن ز حریر می گلگون آید
چه غم از سنگ بود، شیشه اگر می دارد
جام می را به میان آر که وا خواهد کرد
نغمه ای مطرب اگر در گره نی دارد
نفسی خوش نزند دل که پشیمان نشود
خنده ی شیشه عجب گریه ای از پی دارد
عشق، صوت عجبی کرده به دل ساز سلیم
شیر در بیشه ی ما زمزمه ی نی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
ز دام عشق کی آزادی ام هوس باشد
که رخنه در دلم از رخنه ی قفس باشد
چه می کند چمن عیش ما بهاری را
که همچو فصل گل صبح، یک نفس باشد
درین چمن چه کنی فکر آشیان که درو
بنفشه را سر پرواز چون مگس باشد
ز بخت خویش چه نقصان که نیست در کارم
چو می فروش که همسایه ی عسس باشد
سلیم توبه ز می کرده ام، ولی در بزم
کسی که می دهدم جام، تا چه کس باشد
که رخنه در دلم از رخنه ی قفس باشد
چه می کند چمن عیش ما بهاری را
که همچو فصل گل صبح، یک نفس باشد
درین چمن چه کنی فکر آشیان که درو
بنفشه را سر پرواز چون مگس باشد
ز بخت خویش چه نقصان که نیست در کارم
چو می فروش که همسایه ی عسس باشد
سلیم توبه ز می کرده ام، ولی در بزم
کسی که می دهدم جام، تا چه کس باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
مشکل که یاد ما به قدح نوشی آورد
دوری ست نشأه ای که فراموشی آورد
رازی ست راز عشق که با هم دو گوش را
همچون کمان حلقه به سرگوشی آورد
از ناله در خمار به تنگ آمدم، کجاست
یک سرمه دان شراب که خاموشی آورد
تا هوش هست در سر من، گریه می کنم
کو یک دو جام باده که بیهوشی آورد
یک حرف نشنوی زمن و غیر سوی خویش
گوش ترا گرفته به سرگوشی آورد
بر یاد ما پیاله بنوشید همدمان
اما نه آن قدر که فراموشی آورد
تجرید را ز دست برآید مگر سلیم
کآیینه را برون ز نمدپوشی آورد
دوری ست نشأه ای که فراموشی آورد
رازی ست راز عشق که با هم دو گوش را
همچون کمان حلقه به سرگوشی آورد
از ناله در خمار به تنگ آمدم، کجاست
یک سرمه دان شراب که خاموشی آورد
تا هوش هست در سر من، گریه می کنم
کو یک دو جام باده که بیهوشی آورد
یک حرف نشنوی زمن و غیر سوی خویش
گوش ترا گرفته به سرگوشی آورد
بر یاد ما پیاله بنوشید همدمان
اما نه آن قدر که فراموشی آورد
تجرید را ز دست برآید مگر سلیم
کآیینه را برون ز نمدپوشی آورد