عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
چکنم دلی را که ترا نباشد
چکنم تنی را که بقا نباشد
بزمین زنم سر بفنا دهم جان
برهت سر و جان چو فدا نباشد
بروم در آتش اگرم برانی
که بسوزم آنرا که سزا نباشد
شکنم دو پا را برهت ار نپوید
ببرم دو دست ار بدعا نباشد
بکنم دو چشمی که ترا نبیند
نبود در و نور و ضیا نباشد
ببرم زبانرا چه نگویدت شکر
دو لبم به بندم چه ثنا نباشد
نخورم ز نانی که نه طاعت آرد
چکنم طعامی که غذا نباشد
بکجا برم تن نکشد چو بارت
بکجا برم جان چو فدا نباشد
دلم ار نسازد ببلای عشقت
سزد ار بسوزد چو سزا نباشد
بجفا بسوزم ببلا بسازم
که شنید عشقی که بلا نباشد
بجهنم آیم چو توئی در آنجا
نروم بجنت که لقا نباشد
لب فیض بندم ز حدیث اغیار
که حدث بود کان ز خدا نباشد
چکنم تنی را که بقا نباشد
بزمین زنم سر بفنا دهم جان
برهت سر و جان چو فدا نباشد
بروم در آتش اگرم برانی
که بسوزم آنرا که سزا نباشد
شکنم دو پا را برهت ار نپوید
ببرم دو دست ار بدعا نباشد
بکنم دو چشمی که ترا نبیند
نبود در و نور و ضیا نباشد
ببرم زبانرا چه نگویدت شکر
دو لبم به بندم چه ثنا نباشد
نخورم ز نانی که نه طاعت آرد
چکنم طعامی که غذا نباشد
بکجا برم تن نکشد چو بارت
بکجا برم جان چو فدا نباشد
دلم ار نسازد ببلای عشقت
سزد ار بسوزد چو سزا نباشد
بجفا بسوزم ببلا بسازم
که شنید عشقی که بلا نباشد
بجهنم آیم چو توئی در آنجا
نروم بجنت که لقا نباشد
لب فیض بندم ز حدیث اغیار
که حدث بود کان ز خدا نباشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
دوای درد ما را یار داند
بلی احوال دل دلدار داند
ز چشمش پرس احوال دل آری
غم بیمار را بیمار داند
و گر از چشم او خواهی ز دل پرس
که حال مست را هشیار داند
دوای درد عاشق درد باشد
که مرد عشق درمان عار داند
طبیب عاشقان هم عشق باشد
که رنج خستگان غمخوار داند
نوای راز ما بلبل شناسد
که حال زار را هم زار داند
نه هر دل عشق را در خورد باشد
نه هر کس شیوهٔ این کار داند
ز خود بگذشتهٔ چون فیض باید
که جز جانبازی اینجا عار داند
بلی احوال دل دلدار داند
ز چشمش پرس احوال دل آری
غم بیمار را بیمار داند
و گر از چشم او خواهی ز دل پرس
که حال مست را هشیار داند
دوای درد عاشق درد باشد
که مرد عشق درمان عار داند
طبیب عاشقان هم عشق باشد
که رنج خستگان غمخوار داند
نوای راز ما بلبل شناسد
که حال زار را هم زار داند
نه هر دل عشق را در خورد باشد
نه هر کس شیوهٔ این کار داند
ز خود بگذشتهٔ چون فیض باید
که جز جانبازی اینجا عار داند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
خنک آن روز که از عقل نجاتم دادند
سوی آرامگه عشق براتم دادند
یار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سیئاتم ستدند و حسناتم دادند
فیض هر نشاه زفیض دگری بهتر بود
وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند
عشق صوری عجبی در دل افسرده دمید
مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم
چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند
جون سپردم صفت و ذات باهلش یکیک
نو بنو خلعتی از ذات و صفاتم دادند
بار عقلی که از اندوش دلم بود گران
چون فکندم زغم و غصه نجاتم دادند
زیرخط آب حیات از لب اونوشیدم
ره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادند
چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی
شکرلله که در این شیوه ثباتم دادند
هر چرا یافتم از دولت شبخیزی بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیاز
چون بدیدند فقیرم صدقاتم دادند
فیض تبدیل صفت کن بصفات معشوق
کاین مقامات زتبدیل صفاتم دادند
این جواب غزل حافظ آگاه که گفت
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
سوی آرامگه عشق براتم دادند
یار مستان خرابات الستم کردند
از دم روح فزاشان برکاتم دادند
عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا
سیئاتم ستدند و حسناتم دادند
فیض هر نشاه زفیض دگری بهتر بود
وقت شان خوش که نشان نشئاتم دادند
عشق صوری عجبی در دل افسرده دمید
مرگ را سر ببریدند و حیاتم دادند
هر چه دادم بعوض خوبتری بگرفتم
چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند
جون سپردم صفت و ذات باهلش یکیک
نو بنو خلعتی از ذات و صفاتم دادند
بار عقلی که از اندوش دلم بود گران
چون فکندم زغم و غصه نجاتم دادند
زیرخط آب حیات از لب اونوشیدم
ره بسر چشمهٔ خضر از ظلماتم دادند
چه گشادی که شد از دولت عشقم روزی
شکرلله که در این شیوه ثباتم دادند
هر چرا یافتم از دولت شبخیزی بود
کام جان از برکات خلواتم دادند
کاسهٔ فقر گرفتم بکف عجز و نیاز
چون بدیدند فقیرم صدقاتم دادند
فیض تبدیل صفت کن بصفات معشوق
کاین مقامات زتبدیل صفاتم دادند
این جواب غزل حافظ آگاه که گفت
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
از سر ازل پرده به بوی تو گشادند
اول در ایجاد بروی تو گشادند
آمد چو به بازار عیان درج حقایق
اول سر آن حقه ببوی تو گشادند
آفاق پر از غالیه مشگ ختن شد
آن دم که سر طره موی تو گشادند
صحرای زمین را همه ایوان تو کردند
درهای سموات بروی تو گشادند
املاک همه جانب تو گوش نهادند
افلاک همه چشم بسوی تو گشادند
انجم همه نور از رخ زیبای تو بردند
بر عارض شب طره ز موی تو گشادند
از بادهات ارواح چو یکجرعه چشیدند
جام از تو گرفتند و سبوی تو گشادند
چون روی تو دیدند نظر از همه بستند
نظارگیان پای بکوی تو گشادند
اکوان کمر خدمت والای تو بستند
ابواب سعادت چو بروی تو گشادند
چون کعبه مقصود تو بودی دو جهانرا
آن قافله را راه بسوی تو گشادند
از چشمه فیض ازلی گشت روان فیض
این آب حیاتی که بجوی تو گشادند
اول در ایجاد بروی تو گشادند
آمد چو به بازار عیان درج حقایق
اول سر آن حقه ببوی تو گشادند
آفاق پر از غالیه مشگ ختن شد
آن دم که سر طره موی تو گشادند
صحرای زمین را همه ایوان تو کردند
درهای سموات بروی تو گشادند
املاک همه جانب تو گوش نهادند
افلاک همه چشم بسوی تو گشادند
انجم همه نور از رخ زیبای تو بردند
بر عارض شب طره ز موی تو گشادند
از بادهات ارواح چو یکجرعه چشیدند
جام از تو گرفتند و سبوی تو گشادند
چون روی تو دیدند نظر از همه بستند
نظارگیان پای بکوی تو گشادند
اکوان کمر خدمت والای تو بستند
ابواب سعادت چو بروی تو گشادند
چون کعبه مقصود تو بودی دو جهانرا
آن قافله را راه بسوی تو گشادند
از چشمه فیض ازلی گشت روان فیض
این آب حیاتی که بجوی تو گشادند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
چون غم غم عشق تو بود زار توان بود
چون عز همه عزّ تو بود خوار توان بود
بازار جهان را چو غمت نیست متاعی
هرچند فروشند خریدار توان بود
گر عافیت اینست که این پنجه آن راست
شکرانه بیماری بیمار توان بود
یکذره گر از مهر تو ناید بدل و جان
بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود
یکدم گر از آن زلف دو تا بوی توان برد
عمری دو جهان را همه عطار توان بود
در میکده لطف تو بیخویش توان زیست
در مصطبهٔ قهر تو هشیار توان بود
در حضرت قهر تو خطائی نتوان کرد
در مشهد عفو تو خطاکار توان بود
گر باغ تماشای ترا در نگشاید
در حسرت آن در پس دیوار توان بود
گر روی تو در خواب نمایند بعشاق
حاشا دمی از شوق تو بیدار توان بود
چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشی
منصور توان بودن و بردار توان بود
ای فیض طلب کن که طلب چون طلب اوست
گر بیهده باشد که طلب کار توان بود
چون عز همه عزّ تو بود خوار توان بود
بازار جهان را چو غمت نیست متاعی
هرچند فروشند خریدار توان بود
گر عافیت اینست که این پنجه آن راست
شکرانه بیماری بیمار توان بود
یکذره گر از مهر تو ناید بدل و جان
بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود
یکدم گر از آن زلف دو تا بوی توان برد
عمری دو جهان را همه عطار توان بود
در میکده لطف تو بیخویش توان زیست
در مصطبهٔ قهر تو هشیار توان بود
در حضرت قهر تو خطائی نتوان کرد
در مشهد عفو تو خطاکار توان بود
گر باغ تماشای ترا در نگشاید
در حسرت آن در پس دیوار توان بود
گر روی تو در خواب نمایند بعشاق
حاشا دمی از شوق تو بیدار توان بود
چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشی
منصور توان بودن و بردار توان بود
ای فیض طلب کن که طلب چون طلب اوست
گر بیهده باشد که طلب کار توان بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
جور ز حد ببر مگو جور زیاد میشود
از نظری بروی تو جور تو داد میشود
جور و جفا ز تو رواست هرچه تو میکنی بجاست
گر تو همه وفا شوی حسن کساد میشود
جور و وفا بهم خوش و مهر و جفا بهم نکوست
هست جفا صلاح حسن گرنه فساد میشود
لطف نهان بجلوه آر تا برود دلم ز کار
حسن چو جلوه میکند عشق زیاد میشود
نیست مرا به جز تو کس مونس من توئی و بس
غم بدلم چو میرسد دل بتو شاد میشود
برک و نوای من توئی باد صبای من توئی
عقده غنچه دلم از تو گشاد میشود
چون تو بیاد آئیم خود بروم زیاد خود
فیض در آن زمان همه معنی یاد میشود
از نظری بروی تو جور تو داد میشود
جور و جفا ز تو رواست هرچه تو میکنی بجاست
گر تو همه وفا شوی حسن کساد میشود
جور و وفا بهم خوش و مهر و جفا بهم نکوست
هست جفا صلاح حسن گرنه فساد میشود
لطف نهان بجلوه آر تا برود دلم ز کار
حسن چو جلوه میکند عشق زیاد میشود
نیست مرا به جز تو کس مونس من توئی و بس
غم بدلم چو میرسد دل بتو شاد میشود
برک و نوای من توئی باد صبای من توئی
عقده غنچه دلم از تو گشاد میشود
چون تو بیاد آئیم خود بروم زیاد خود
فیض در آن زمان همه معنی یاد میشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
بر جمال تو هست خالت نص
خط بود نیز بر کمالت نص
نزد بینا دو شاهد عدلند
خال و خط هر دو بر جمالت نص
شاهد خط شود چو شاهد روز
خال کتمان کند بحالت نص
نزد قاضی شود شهادت رد
محو گردد ز خط و خالت نص
چونکه آن زور کرد این کتمان
چون توان کرد بر جمالت نص
نون ابرو وصاد چشمت نیز
هر دو هستند بر جمالت نص
یک بیک زین دو چون نکول کند
هر دو باشد بر انفعالت نص
باز چون خال و خط شود بیرنگ
هر دو باشند بر زوالت نص
بر ثبات خیالت اما هست
صورت اول خیالت نص
در سر فیض نقش اول حسن
هست بر حسن بیزوالت نص
خط بود نیز بر کمالت نص
نزد بینا دو شاهد عدلند
خال و خط هر دو بر جمالت نص
شاهد خط شود چو شاهد روز
خال کتمان کند بحالت نص
نزد قاضی شود شهادت رد
محو گردد ز خط و خالت نص
چونکه آن زور کرد این کتمان
چون توان کرد بر جمالت نص
نون ابرو وصاد چشمت نیز
هر دو هستند بر جمالت نص
یک بیک زین دو چون نکول کند
هر دو باشد بر انفعالت نص
باز چون خال و خط شود بیرنگ
هر دو باشند بر زوالت نص
بر ثبات خیالت اما هست
صورت اول خیالت نص
در سر فیض نقش اول حسن
هست بر حسن بیزوالت نص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
بی دلانرا از نکو رویان چه حظ
رأفت دین و بلای جان چه حظ
زاهدان را چون ز خوبان بهره نیست
از دل ایشانرا چه سود از جان چه حظ
شاهدان را از جمال خود چه ذوق
عاشقانرا از غم اینان چه حظ
چون کسی را تاب دیدار تو نیست
از جمالت ای مه تابان چه حظ
تا نگه کردی دلم را بردهٔ
زین نگاه دلربا ای جان چه حظ
دل بری و دین بری و جان بری
از تو ای بر همزن سامان چه حظ
درد تو چون خستگان را راحتست
خسته را از جستن درمان چه حظ
هجر تو جان میستاند وصل دل
مرمر ازین وصل وزین هجران چه حظ
درد تو در دست و درمان نیز درد
فیض را زین دردو زین درمان چه حظ
رأفت دین و بلای جان چه حظ
زاهدان را چون ز خوبان بهره نیست
از دل ایشانرا چه سود از جان چه حظ
شاهدان را از جمال خود چه ذوق
عاشقانرا از غم اینان چه حظ
چون کسی را تاب دیدار تو نیست
از جمالت ای مه تابان چه حظ
تا نگه کردی دلم را بردهٔ
زین نگاه دلربا ای جان چه حظ
دل بری و دین بری و جان بری
از تو ای بر همزن سامان چه حظ
درد تو چون خستگان را راحتست
خسته را از جستن درمان چه حظ
هجر تو جان میستاند وصل دل
مرمر ازین وصل وزین هجران چه حظ
درد تو در دست و درمان نیز درد
فیض را زین دردو زین درمان چه حظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
منم که شیفتهٔ زلف تو ببوی توام
منم که واله و شیدای تو بموی توام
گر التفات کنی سوی من بجای خودست
گل سر سبد عاشقان روی توام
بزیر پرده نهانست عشق محجوبان
منم که عاشق پیدای روبروی توام
ترا خلایق گم کرده و نمیجویند
ز من نهٔ پنهان مست جستجوی توام
حدیث بی بصران با تو سرد میباشد
منم که روی برو گرم گفتگوی توام
همه ز جام صبوی خیال خود مستند
منم که مست ز جام تو و صبوی توام
شنیدهام که ز کوی تو میوزد بوئی
نشسته چشم براه گذار بوی توام
شنیدهام که ترا رحمتیست بیپایان
چهار چشم طمع دوخته بسوی توام
شنیدهام که بدان را به نیکوان بخشی
امید بسته و حیران خلق و خوی توام
ز خود اگرچه بدم نسبتم بتو نیکوست
سگم اگر چه ولی از سگان کوی توام
بغیر فیض که یارد چنین سخن گفتن
منم که مست تو و مست گفتگوی توام
منم که واله و شیدای تو بموی توام
گر التفات کنی سوی من بجای خودست
گل سر سبد عاشقان روی توام
بزیر پرده نهانست عشق محجوبان
منم که عاشق پیدای روبروی توام
ترا خلایق گم کرده و نمیجویند
ز من نهٔ پنهان مست جستجوی توام
حدیث بی بصران با تو سرد میباشد
منم که روی برو گرم گفتگوی توام
همه ز جام صبوی خیال خود مستند
منم که مست ز جام تو و صبوی توام
شنیدهام که ز کوی تو میوزد بوئی
نشسته چشم براه گذار بوی توام
شنیدهام که ترا رحمتیست بیپایان
چهار چشم طمع دوخته بسوی توام
شنیدهام که بدان را به نیکوان بخشی
امید بسته و حیران خلق و خوی توام
ز خود اگرچه بدم نسبتم بتو نیکوست
سگم اگر چه ولی از سگان کوی توام
بغیر فیض که یارد چنین سخن گفتن
منم که مست تو و مست گفتگوی توام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
من واله جمال فروزان یک کسم
آشفتهٔ دو زلف پریشان یک کسم
سامان مرا یکی و سر من یکی بود
سودا یکی و بیسر و سامان یک کسم
هر جا بهر که روی کنم سوی او بود
بینای یک جمالم و حیران یک کسم
جمعیتم ز جمع کمالات یک کس است
شیدای یک جمیل و پریشان یک کسم
تیغ ار کشد بقصد سرم بسملش شوم
در مذبح محبت قربان یک کسم
مشرک نیم پرستش باطل نمیکنم
حق بین و حق پرست بفرمان یک کسم
از هر خسی قبول عطائی نمیکنم
مستغرق مواهب احسان یک کسم
چون گربگان بسفرهٔ هر کس نمیروم
همچون شتر نواله خور خوان یک کسم
آشفتهٔ دو زلف پریشان یک کسم
سامان مرا یکی و سر من یکی بود
سودا یکی و بیسر و سامان یک کسم
هر جا بهر که روی کنم سوی او بود
بینای یک جمالم و حیران یک کسم
جمعیتم ز جمع کمالات یک کس است
شیدای یک جمیل و پریشان یک کسم
تیغ ار کشد بقصد سرم بسملش شوم
در مذبح محبت قربان یک کسم
مشرک نیم پرستش باطل نمیکنم
حق بین و حق پرست بفرمان یک کسم
از هر خسی قبول عطائی نمیکنم
مستغرق مواهب احسان یک کسم
چون گربگان بسفرهٔ هر کس نمیروم
همچون شتر نواله خور خوان یک کسم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
چون غمی زور آورد خود را بصحرا میکشم
ناله را سر میدهم از دیده دریا میکشم
راز در دل بیش از این نتوان نهفتن چند و چند
بر سر هر چارسو بانگ علالا میکشم
نی غلط کی میتوان گفتن بهر کس راز دل
همدمی هر جا بیابم ناله آنجا میکشم
هر کجا گردد دو چارم بیسراپا آگهی
بی سراپا در رهش سر مینهم وامیکشم
روز بذل وصل جان افزای خود گر سرکشید
من بگرد کوی او از ضعف تن پا میکشم
سر خوشم از نشاه صهبای جام معرفت
چون نیابم محرمی این باده تنها میکشم
آگهی باید ز سر جان و آنگه رنج تن
گر نباشم آگه از خود رنج بیجا میکشم
گاه در چشمم درآید گاه در دل جا کند
از جمالش گاه ساغر گاه مینا میکشم
از برای آنکه در عقبا بیابم راحتی
رنج گوناگون بسی در دار دنیا میکشم
سر بسر صحرا ز دود آه من شد کوه کوه
تا نسوزد شهر آهم را بصحرا میکشم
درد روزم را بشب میافکنم ز آشفتگی
کار دی را از پریشانی بفردا میکشم
هر جمیلی از جمالش بادهٔ دارد دگر
بادهای گونهگون زان حسن یکتا میکشم
دیدهام جامست و بت مینا و حسن دوست می
بادهٔ توحید حق زین جام و مینا میکشم
آن صهیبی کو کند پرهیز از صهبائیم
آن صهیبم من که با پرهیز صهبا میکشم
فیض میخواهد که سرّ خویش را پنهان کند
من ز نظمش اندک اندک رازها وامیکشم
ناله را سر میدهم از دیده دریا میکشم
راز در دل بیش از این نتوان نهفتن چند و چند
بر سر هر چارسو بانگ علالا میکشم
نی غلط کی میتوان گفتن بهر کس راز دل
همدمی هر جا بیابم ناله آنجا میکشم
هر کجا گردد دو چارم بیسراپا آگهی
بی سراپا در رهش سر مینهم وامیکشم
روز بذل وصل جان افزای خود گر سرکشید
من بگرد کوی او از ضعف تن پا میکشم
سر خوشم از نشاه صهبای جام معرفت
چون نیابم محرمی این باده تنها میکشم
آگهی باید ز سر جان و آنگه رنج تن
گر نباشم آگه از خود رنج بیجا میکشم
گاه در چشمم درآید گاه در دل جا کند
از جمالش گاه ساغر گاه مینا میکشم
از برای آنکه در عقبا بیابم راحتی
رنج گوناگون بسی در دار دنیا میکشم
سر بسر صحرا ز دود آه من شد کوه کوه
تا نسوزد شهر آهم را بصحرا میکشم
درد روزم را بشب میافکنم ز آشفتگی
کار دی را از پریشانی بفردا میکشم
هر جمیلی از جمالش بادهٔ دارد دگر
بادهای گونهگون زان حسن یکتا میکشم
دیدهام جامست و بت مینا و حسن دوست می
بادهٔ توحید حق زین جام و مینا میکشم
آن صهیبی کو کند پرهیز از صهبائیم
آن صهیبم من که با پرهیز صهبا میکشم
فیض میخواهد که سرّ خویش را پنهان کند
من ز نظمش اندک اندک رازها وامیکشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
ای ز الطاف تو شیرین کامم
تهی از باده مگردان جامم
چون در خانه برویم بستی
ماه رویت بنما از بامم
ای که نامت بودم ورد زبان
چه شود گر تو بپرسی نامم
من که پیوسته ثناگوی توام
سزد ارگاه دهی دشنامم
دلبرا چارهٔ آموز مرا
تا بکی زهر غمت آشامم
مردم از غصه و کارم نگشود
سوختم ز آتش عشق و خامم
کام فیض از لب خود شیرین کن
ای ز الطاف تو شیرین کامم
تهی از باده مگردان جامم
چون در خانه برویم بستی
ماه رویت بنما از بامم
ای که نامت بودم ورد زبان
چه شود گر تو بپرسی نامم
من که پیوسته ثناگوی توام
سزد ارگاه دهی دشنامم
دلبرا چارهٔ آموز مرا
تا بکی زهر غمت آشامم
مردم از غصه و کارم نگشود
سوختم ز آتش عشق و خامم
کام فیض از لب خود شیرین کن
ای ز الطاف تو شیرین کامم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
شب تار است روز من بیا خورشید تابانم
روان سوز است سوز من بیا ای راحت جانم
بیا ای یار دیرینم بیا ای جان شیرینم
دمی بنشین ببالینم که جان بر پایت افشانم
ترا خواهم ترا خواهم بغیر از تو کرا خواهم
بغیر از تو چرا خواهم توئی جانم توئی جانم
ز شادی چون شوم خندان توئی پیدا در آن خنده
ز غم چون میکنم افغان توئی پنهان در افغانم
زنی در من گهی آتش کنی گاهی دلم را خوش
کدامین بهتر است از لطف یا قهرت نمیدانم
ز من پرسی که مرد دنییی ای فیض یا عقبی
نه مرد این نه مرد آن پریشانم پریشانم
گروهی عالم و عاقل گروهی غافل و جاهل
من دیوانهٔ بیدل نه با اینم نه با آنم
روان سوز است سوز من بیا ای راحت جانم
بیا ای یار دیرینم بیا ای جان شیرینم
دمی بنشین ببالینم که جان بر پایت افشانم
ترا خواهم ترا خواهم بغیر از تو کرا خواهم
بغیر از تو چرا خواهم توئی جانم توئی جانم
ز شادی چون شوم خندان توئی پیدا در آن خنده
ز غم چون میکنم افغان توئی پنهان در افغانم
زنی در من گهی آتش کنی گاهی دلم را خوش
کدامین بهتر است از لطف یا قهرت نمیدانم
ز من پرسی که مرد دنییی ای فیض یا عقبی
نه مرد این نه مرد آن پریشانم پریشانم
گروهی عالم و عاقل گروهی غافل و جاهل
من دیوانهٔ بیدل نه با اینم نه با آنم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
چشم بر هر چه گشادیم رخ خوب تو دیدیم
گوش بر هر چه نهادیم حدیث تو شنیدیم
مردمان چشم گشودند و ندیدند به جز غیر
ما ببستیم دو چشم و بجمالت نگریدیم
لوح دلرا که بر آن نقش و نگار دگران بود
پاک شستیم و بر آن صورت خوب تو کشیدیم
حسن خوبان فریبنده ز دریای تو موج است
ابروی همه از حسن روانبخش تو دیدیم
گر سراب دو جهان رهزن دین و دل ما شد
آخرالامر بسر چشمهٔ مقصود رسیدیم
عارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنیدید
ما ز یاقوت گهربار لبان تو شنیدیم
تشنه یکچند دویدیم درین وادی خونخوار
آخر از چشمه حیوان تو یکجرعه چشیدیم
قطرهٔ مستی ما را ز می عشق تو بس بود
لله الحمد بدریای وصال تو رسیدیم
بایع و بیع و ثمن مشتری و جنس تو بودی
سر بسر کوچه و بازار جهان را همه دیدیم
چند بر خرقهٔ پرهیز زدن پنبهٔ توبه
آفرین باد ترا عشق کزین خرقه رهیدیم
بارها جامهٔ تقوی بگنه چاک ز دستیم
از بی حلّهٔ عفو تو بسی جامه دریدیم
پای سعیت همه شد آبله در راه طلب فیض
بار ما در دل ما بود عبث میطلیدیم
گوش بر هر چه نهادیم حدیث تو شنیدیم
مردمان چشم گشودند و ندیدند به جز غیر
ما ببستیم دو چشم و بجمالت نگریدیم
لوح دلرا که بر آن نقش و نگار دگران بود
پاک شستیم و بر آن صورت خوب تو کشیدیم
حسن خوبان فریبنده ز دریای تو موج است
ابروی همه از حسن روانبخش تو دیدیم
گر سراب دو جهان رهزن دین و دل ما شد
آخرالامر بسر چشمهٔ مقصود رسیدیم
عارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنیدید
ما ز یاقوت گهربار لبان تو شنیدیم
تشنه یکچند دویدیم درین وادی خونخوار
آخر از چشمه حیوان تو یکجرعه چشیدیم
قطرهٔ مستی ما را ز می عشق تو بس بود
لله الحمد بدریای وصال تو رسیدیم
بایع و بیع و ثمن مشتری و جنس تو بودی
سر بسر کوچه و بازار جهان را همه دیدیم
چند بر خرقهٔ پرهیز زدن پنبهٔ توبه
آفرین باد ترا عشق کزین خرقه رهیدیم
بارها جامهٔ تقوی بگنه چاک ز دستیم
از بی حلّهٔ عفو تو بسی جامه دریدیم
پای سعیت همه شد آبله در راه طلب فیض
بار ما در دل ما بود عبث میطلیدیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
جان ز من مستان دل ببر خون کن
اینچنین که باشد دردم افزون کن
تا کنی صیدم غمزه را سرده
تا روم از خود چهره میگون کن
سینهام بریان دیدهام گریان
هوش را حیران عقل مفتون کن
ای فدایت من خیز بسمالله
قصد جانم را تیغ بیرون کن
تا کی افسون من از تو بنیوشم
یا بکش ورنه ترک افسون کن
پای دل بگشا از سر زلفت
سر بصحرا ده تای مجنون کن
جان من آن کن کان دلت خواهد
حاش لله من گویمت چون کن
دیده را از آن رو روشنائی ده
ور نه از اشگش رشک جیحون کن
پیش حکم تو سر نهادم من
خواهیم کم کن خواهی افزون کن
فیض میخواهد آنچه را خواهی
خواهیش خرم ور نه محزون کن
اینچنین که باشد دردم افزون کن
تا کنی صیدم غمزه را سرده
تا روم از خود چهره میگون کن
سینهام بریان دیدهام گریان
هوش را حیران عقل مفتون کن
ای فدایت من خیز بسمالله
قصد جانم را تیغ بیرون کن
تا کی افسون من از تو بنیوشم
یا بکش ورنه ترک افسون کن
پای دل بگشا از سر زلفت
سر بصحرا ده تای مجنون کن
جان من آن کن کان دلت خواهد
حاش لله من گویمت چون کن
دیده را از آن رو روشنائی ده
ور نه از اشگش رشک جیحون کن
پیش حکم تو سر نهادم من
خواهیم کم کن خواهی افزون کن
فیض میخواهد آنچه را خواهی
خواهیش خرم ور نه محزون کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
باز آی جان من و جانان من
داغ عشقت تازه شد بر جان من
عشق شورانگیز عالم سوز باز
آتش اندازد بخان و مان من
غمزهٔ شوخ بلای مست تو
شد دگر بر همزن سامان من
آن نگاه دلفریبت تازه کرد
در دل من درد بیدرمان من
تیر مژگانت بلای دین و دل
کرد صد جا رخنه در ایمان من
آتش عشق رخت بالا گرفت
شعله زن شد در درون جان من
از می لعل لبت جامی بده
آب زن بر آتش سوزان من
یا بسوز از من به جز نقش خودت
وارهان این مرا از آن من
صد هزاران آفرین بر جان عشق
کو نهاد این داغها بر جان من
باقی آن آفرین بر جان فیض
گر نگوید این من یا آن من
داغ عشقت تازه شد بر جان من
عشق شورانگیز عالم سوز باز
آتش اندازد بخان و مان من
غمزهٔ شوخ بلای مست تو
شد دگر بر همزن سامان من
آن نگاه دلفریبت تازه کرد
در دل من درد بیدرمان من
تیر مژگانت بلای دین و دل
کرد صد جا رخنه در ایمان من
آتش عشق رخت بالا گرفت
شعله زن شد در درون جان من
از می لعل لبت جامی بده
آب زن بر آتش سوزان من
یا بسوز از من به جز نقش خودت
وارهان این مرا از آن من
صد هزاران آفرین بر جان عشق
کو نهاد این داغها بر جان من
باقی آن آفرین بر جان فیض
گر نگوید این من یا آن من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
گرد جهان گردیده من چون روی تو نادیده من
ز آنروز اسباب جهان جز عشق تو نگزیده من
از پرتو نور رخت تابی فتاده در دلم
کز هستیش چون کوه طور بر خویشتن لرزیده من
آیا چه مستیها کنم آندم که برگیری نقاب
چون بیخود و آشفتهام روی ترا نادیده من
از حسن پیداگشت عشق از عشق پیداگشت حسن
از حسن اگر نازیده تو از عشق هم نازیده من
از بهر آن گاهی مگر روزی ز من گیری خبر
شبها بسی در کوی تو در خاک و خون غلطیده من
تا بو که تو یادم کنی گوشی بفریادم کنی
بر آستانت روز و شب زاریده و نالیده من
از دیدهام خون شد روان آهم گذشت از آسمان
با من همان هستی چنان چیزی چنین نشنیده من
خاک رهت با من نما تا سازم آن را توتیا
بهر تماشای رخت روشن کنم زان دیده من
مهرت بجان فیض جا کرده است در روز ازل
تا بوده مهر و بوده جان مهرت بجان ورزیده من
ز آنروز اسباب جهان جز عشق تو نگزیده من
از پرتو نور رخت تابی فتاده در دلم
کز هستیش چون کوه طور بر خویشتن لرزیده من
آیا چه مستیها کنم آندم که برگیری نقاب
چون بیخود و آشفتهام روی ترا نادیده من
از حسن پیداگشت عشق از عشق پیداگشت حسن
از حسن اگر نازیده تو از عشق هم نازیده من
از بهر آن گاهی مگر روزی ز من گیری خبر
شبها بسی در کوی تو در خاک و خون غلطیده من
تا بو که تو یادم کنی گوشی بفریادم کنی
بر آستانت روز و شب زاریده و نالیده من
از دیدهام خون شد روان آهم گذشت از آسمان
با من همان هستی چنان چیزی چنین نشنیده من
خاک رهت با من نما تا سازم آن را توتیا
بهر تماشای رخت روشن کنم زان دیده من
مهرت بجان فیض جا کرده است در روز ازل
تا بوده مهر و بوده جان مهرت بجان ورزیده من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
قصه اندوه دل بسیار شد خاموش شو
هر که بشنید این انین بیمار شد خاموش شو
حرف درد عاشقان داروی بیهوشی بود
ز استماع آن دلم از کار شد خاموش شو
یاد ایامی که فخر نیکمردان بود عشق
چون حدیث عشقبازی عار شد خاموش شو
گوهر اسرار شاید کی بدست سفله داد
بس سر از گفت زبان بر دار شد خاموش شو
ذکر این افسانه ممکن بود تا در خواب بود
فتنه اکنون زین صدا بیدار شد خاموش شو
تاکنون در پرده بود این راز و درها بسته بود
زاهد از بوی سخن هشیار شد خاموش شو
گفتن اسرار با یاران بخلوت میتوان
مجلس ما مجمع اغیار شد خاموش شو
چون ز ظاهر میزنم دم آفت دم خفته است
گفتگو چون کاشف اسرار شد خاموش شو
هیچ دانستی چه آمد رفته رفته بر زبان
آنچه اخفا خواستیش اظهار شد خاموش شو
نو بنو باید سخن در بیت بیت و حرف حرف
یکسخن در یکغزل تکرار شد خاموش شو
امر فرمائی بخاموشی و خودگوئی سخن
شرح کتمان سخن طومار شد خاموش شو
خواست تا رمزی بگوید شد عنان از دست فیض
گفتمش ناگفتنی بسیار شد خاموش شو
هر که بشنید این انین بیمار شد خاموش شو
حرف درد عاشقان داروی بیهوشی بود
ز استماع آن دلم از کار شد خاموش شو
یاد ایامی که فخر نیکمردان بود عشق
چون حدیث عشقبازی عار شد خاموش شو
گوهر اسرار شاید کی بدست سفله داد
بس سر از گفت زبان بر دار شد خاموش شو
ذکر این افسانه ممکن بود تا در خواب بود
فتنه اکنون زین صدا بیدار شد خاموش شو
تاکنون در پرده بود این راز و درها بسته بود
زاهد از بوی سخن هشیار شد خاموش شو
گفتن اسرار با یاران بخلوت میتوان
مجلس ما مجمع اغیار شد خاموش شو
چون ز ظاهر میزنم دم آفت دم خفته است
گفتگو چون کاشف اسرار شد خاموش شو
هیچ دانستی چه آمد رفته رفته بر زبان
آنچه اخفا خواستیش اظهار شد خاموش شو
نو بنو باید سخن در بیت بیت و حرف حرف
یکسخن در یکغزل تکرار شد خاموش شو
امر فرمائی بخاموشی و خودگوئی سخن
شرح کتمان سخن طومار شد خاموش شو
خواست تا رمزی بگوید شد عنان از دست فیض
گفتمش ناگفتنی بسیار شد خاموش شو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آندولت
که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد باستقلاب دیدارت
کرامت کن که کار جان بیک دیدار افتاده
بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتاده
روا گرچه نمیدارد دلی کز عشق رنجور است
دل خامم پی درمان درین بازار افتاده
از آن درمان که میگویند عاشق را نمیباشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده
ندارد گرچه پروای دل زار گرفتاران
بامیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده
نه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقش
در این ره همچون من بی پا و سر بسیار افتاده
گروهی بیدل ودین مست و بیخود گشته از جامی
گروهی بی سر و پا در رهت خمار افتاده
گروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دل
گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده
گروهی در درون جبه و دستار میرقصند
گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده
گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را
گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده
گروهی همچو من گاهی سخن گو گشته از هرجا
گهی با خویشتن در حایش و پیکار افتاده
بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
ز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آندولت
که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده
روان خواهد روان گردد باستقلاب دیدارت
کرامت کن که کار جان بیک دیدار افتاده
بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتاده
روا گرچه نمیدارد دلی کز عشق رنجور است
دل خامم پی درمان درین بازار افتاده
از آن درمان که میگویند عاشق را نمیباشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده
ندارد گرچه پروای دل زار گرفتاران
بامیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده
نه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقش
در این ره همچون من بی پا و سر بسیار افتاده
گروهی بیدل ودین مست و بیخود گشته از جامی
گروهی بی سر و پا در رهت خمار افتاده
گروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دل
گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده
گروهی در درون جبه و دستار میرقصند
گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده
گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را
گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده
گروهی همچو من گاهی سخن گو گشته از هرجا
گهی با خویشتن در حایش و پیکار افتاده
بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
باز این چه فتنه است که در سر گرفتهای
بوم و بر مرا همه آذر گرفتهای
می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپای شعله صفت در گرفتهای
ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل
بی منت سپاهی و لشگر گرفتهای
خاکستر تنم چه عجب گر رود بباد
زین آتشیکه در دل و در جان گرفتهای
هر چند سوختی دگر آتش فروختی
جان مرا مگر تو سمندر گرفتهای
گفتم مگر جفا نکنی بر دلم دگر
میبینمت که عربده از سر گرفتهای
تنها اسیر تو نه همین این دل منست
دلهای عالمی تو مسخر گرفتهای
ای عشق بر سریر ایالت قرار گیر
در ملک جان و دل که سراسر گرفتهای
از عشق نیست فیض ترا مهربانتری
محکم نگاهدار چو در بر گرفتهای
نزدیک تر ز عشق رهی نیست زاهدا
با ما بیا چرا ره دیگر گرفتهای
بوم و بر مرا همه آذر گرفتهای
می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپای شعله صفت در گرفتهای
ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل
بی منت سپاهی و لشگر گرفتهای
خاکستر تنم چه عجب گر رود بباد
زین آتشیکه در دل و در جان گرفتهای
هر چند سوختی دگر آتش فروختی
جان مرا مگر تو سمندر گرفتهای
گفتم مگر جفا نکنی بر دلم دگر
میبینمت که عربده از سر گرفتهای
تنها اسیر تو نه همین این دل منست
دلهای عالمی تو مسخر گرفتهای
ای عشق بر سریر ایالت قرار گیر
در ملک جان و دل که سراسر گرفتهای
از عشق نیست فیض ترا مهربانتری
محکم نگاهدار چو در بر گرفتهای
نزدیک تر ز عشق رهی نیست زاهدا
با ما بیا چرا ره دیگر گرفتهای