عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
نقش لب تو از شکر و پسته بسته‌اند
زلف و رخت ز نسترن و لاله رسته‌اند
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب
گویی که از شکار رسیده‌اند و خسته‌اند
دل چون بدید موی میان تو در کمر
گفت: این دروغ بین که بر آن راست بسته‌اند
سر در نیاورند ز اغلال در سعیر
آنها که از سلاسل زلف تو جسته‌اند
در حلقه‌ای که عشق رخت نیست فارغند
در رسته‌ای که راه غمت نیست رسته‌اند
روزی به پای خویش بیا و نگاه کن
دلهای ما، که چون سر زلفت شکسته‌اند
چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی
در خاک و خون ز خفت و خواری نشسته‌اند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
اول فطرت که نقش صورت چین بسته‌اند
مهر رویت در میان جان شیرین بسته‌اند
زان نمکدان لب شیرین شورانگیز تو
دانهٔ خال سیه بر قرص سیمین بسته‌اند
تا کسی از باغ حسنت شاخ سنبل نشکند
زنگیان زلف تو بر ماه پرچین بسته‌اند
جز به چشم ترک مستت خون مردم کس نریخت
تا بنای کفر را در چین و ماچین بسته‌اند
عندلیبان چمن را تا کند زار و نزار
چاوشان چشم مستت بر گل آذین بسته‌اند
بر امید خواب مستی دوش بر طرف چمن
بلبلان بوستان از غنچه بالین بسته‌اند
تا نقاب از آفتاب طلعتت بر داشتند
اوحدی را خواب خوش از چشم غمگین بسته‌اند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟
به نام من ز لبت بوسه‌ای سؤال کند؟
دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود
چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند
نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند
نه همدمی که دلم قصهٔ وصال کند
نیامدست مرا در خیال جز رخ تو
اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند
مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو
که از سماع حدیث تو وجد و حال کند
به گرد روی چو ماهت ز زلف می‌بینم
شبی دراز، که روز مرا چو سال کند
اگر چه بار غم خود تو سهل پنداری
نه هم‌دلیش بیاید که احتمال کند؟
ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال
ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟
به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزهٔ تو
امید نیست که آن نیز را حلال کند
ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر
دوای خویش به دیدار آن جمال کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند
وگر به جان طلبم بوسه‌ای رهانه کند
به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک
هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند
ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب
درین دیار کسی را مهل که خانه کند
به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی را
که گور من هم از آن خاک آستانه کند
به زلف او دلم از بهر خال شد بسته
که مرغ میل به دام از برای دانه کند
زمانه مایهٔ بیداد بود و طرهٔ او
بدان رسید که بیداد بر زمانه کند
به شیوه گوشهٔ چشمش چو ناوک اندازد
ز گوشهٔ جگر اوحدی نشانه کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون می‌نهند
آه و اشک من سر اندر کوه و هامون می‌نهند
از لب چون خون و آن روی چو آتش هر دمی
این دل شوریده را در آتش و خون می‌نهند
دور بینانی که دیدند آب خیز چشم من
دامنم را چون کنار آب جیحون می‌نهند
ساقیان مجلس عشق از برای قتل ما
در لب خود نوش و اندر باده افیون می‌نهند
در دل ما جای دارند این شگرفان روز و شب
گر چه ما را از میان کار بیرون می‌نهند
مدعی گفت: اوحدی باز آمدست از عشق او
زیر دیگ عشق او خود آتش اکنون می‌نهند
قصهٔ دلسوز ما قومی که دیدند، ای عجب!
بر دل ما تهمت آسودگی چون می‌نهند؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
دل از فراق شما دردمند خواهد بود
زمان هجر ندانم که چند خواهد بود؟
دریغم آید از آن، گوهر پسندیده
که در تصرف هر ناپسند خواهد بود
بیار بندی از آن زلف عنبرین، کامروز
دوای این دل دیوانه بند خواهد بود
دلم چو ناله کند رستخیز خواهد کرد
لبم چو خنده کند زهر خند خواهد بود
به جستن تو سر اندر جهان نهم روزی
و گر سرم به مثل در کمند خواهد بود
چو از مقام تو چشمم به راه باید داشت
گمان مبر تو که گوشم به پند خواهد بود
به اوحدی سخنی چند نقد تلخ بگوی
که به ز شربت شیرین قند خواهد بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟
با او مرا به بوسه جواب و سؤال بود
با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتری
هر ساعتم ز روی وفا اتصال بود
از روز وصل در شب هجر او فتاده‌ام
آه! آن زمان کجا شد و باز این چه حال بود؟
بر من چه شب گذشت ز هجران یار دوش؟
نه‌نه، شبش چگونه توان گفت؟سال بود
گفتم که: بی رخش بتوان بود مدتی
خود بی‌رخش بدیدم و بودن محال بود
آن بی‌وفا نگر که: جدا گشت و خود نگفت
روزی دلی ربودهٔ این زلف و خال بود
ای اوحدی، بریدن ازان زلف همچو جیم
دیدی که بر بلای دل خسته دال بود؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود
دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود
چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود
زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود
روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
ای کون و مکان از تو، اندر چه مکانی خود؟
مثل تو نمی‌یابم، آخر به چه مانی خود؟
هر کس که تو می‌بینی حالی بتو می‌گوید:
من هیچ نمی‌گویم، دانم که تو دانی خود
چون ز آتش آن شادی رنگیم نیفزودی
زین دود که بر کردی رنگی برسانی خود
من فاش همی دیدم روی تو ز هر رویی
اکنون چو نظر کردم از دیده نهانی خود
کس را چو نمی‌خواهی کاگه شود از حالت
خواهی که نماند کس، تا شاد بمانی خود
همراه شوی با ما و آنگاه چو کار افتاد
در غم بهلی مار را، تنها بدوانی خود
چون اوحدی از بیشی عذر تو همی خواهد
دانم که بهر جرمش از پیش نرانی خود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟
مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود
به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار
هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود
گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند
گمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود
بدان صفت که تو آن زلف می‌کشی در پای
بهر زمین که رسی خاک او عبیر شود
عجب که بوی لب و ذوق بوسهٔ تو دهد
به آب زندگی ار گل شکر خمیر شود
نبیند این همه خواری که از تو من دیدم
مجاهدی که به شهر فرنگ اسیر شود
خدنگ غمزهٔ شوخت ز جوشن دل من
گذار کرد چو سوزن که در حریر شود
گرش ز ابرو و مژگان حیات بارد و نوش
چو نوبتش به من آید کمان و تیر شود
در آن دلی که تو داری اثر نخواهد کرد
هزار بار گرم ناله بر اثیر شود
مرا که شوخی چشمت ز پا چنین انداخت
چه باشد از سر زلف تو دستگیر شود؟
ضرورتست که هم سایه‌ای بر اندازند
در آن دیار که همسایه‌ای فقیر شود
چنین که گشت به عشق تو اوحدی مشهور
عجب مدار که بر عاشقان امیر شود
کسی که صرف کند عمر خویش در کاری
شگفت نیست که در کار خود بصیر شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
رخت دل بدزدد نهان شود
دلم بر تو زین بد گمان شود
چو زلف تو جستم کمند شد
گر ابروت جویم کمان شود
به وصل تو تعجیل کرد نیست
مبادا کزین پس گران شود
دلت می‌دهم، بوسه‌ای بده
کزان بوسه دل جفت جان شود
وگر نیستت بر من ایمنی
بیارم کسی، تا ضمان شود
نتانم که وصف لبت کنم
گرم موی بر تن زبان شود
سرم پیر شد ور رسم بتو
ز سر بار دیگر جوان شود
نگوید به ترک تو اوحدی
گرش دین و دنیا زیان شود
ازو به نیابی معاملی
که گویی چنین کس چنان شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
به حسن عارض چون ماه و زیب چهرهٔ‌چون خور
ببردی از بر من دل، بخوردی از دل من بر
ز رشک طلعت خوبت بریزد اختر گردون
ز اشک چشمهٔ چشمم بمیرد آتش اختر
به صید عاشق بیدل گشاده زلف تو چنگل
به صید بیدل مسکین کشیده چشم تو خنجر
شکنج سنبل پست تو گنج صورت و معنی
فریب نرگس مست تو زیب جامه و زیور
ز جام حقهٔ لعلت گشوده چشمهٔ حیوان
ز دام حلقهٔ زلفت دمیده نکهت عنبر
نهاده نرگس شنگت تراز کسوت شوخی
گشاده پستهٔ تنگت کساد کیسهٔ شکر
ز رنگ پنجهٔ نازک نموده دست تو گل رخ
بر آب چهرهٔ رنگین نهاده حسن تو دلبر:
بیاض ساعد سیمین به خون این دل خسته
سواد طرهٔ مشکین به قتل این تن لاغر
به عیب من مکن آهنگ و جیب و دامن من بین:
چو روی اوحدی از غم به خون دیده و دل تر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
زلف مشکینت چو دامست، ای پسر
عارضت ماه تمامست، ای پسر
در فروغ روی و چین زلف تو
مایهٔ صد صبح و شامست، ای پسر
تا بود بر دیگری وصلت حلال
بر من آسایش حرامست، ای پسر
زان دهان تنگ شیرینم بده
بوسه‌ای، گر خود به وامست، ای پسر
هر زمان گویی که: فردای دگر
سوختم، فردا کدامست؟ ای پسر
گر تو صد بارم بسوزی در فراق
تا نسازی، کار خامست، ای پسر
در غمت گر نشکنم خود را، مرنج
آدمی را ننگ و نامست، ای پسر
عالمی را بندهٔ خود کرده‌ای
اوحدی نیزت غلامست، ای پسر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر
از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر
روی سبز ارنگت اندر حلقهٔ زلف سیاه
سرخ رویان را ببرد از چهره‌ها رنگ، ای پسر
زخم تیر غمزهٔ آهن شکافت را هدف
سینه‌ای می‌باید از فولاد، یا سنگ، ای پسر
گر چه می‌دانم که: حوران بهشتی چابکند
هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر
هم به چنگت کردمی سازی، گرم بودی ولی
بر نمی‌آید مرا جز ناله از چنگ، ای پسر
طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین
آشتی گر می‌توان کردن، مکن جنگ، ای پسر
هر سواری زان لب شیرین شکاری می‌کند
اسب بخت ما، دریغ، ار نیستی بنگ، ای پسر
با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟
رحم کن بر ما، که مسکینیم و دل‌تنگ، ای پسر
هر غمی را چاره‌ای کردم به فرهنگی،ولی
با فراقت بر نمی‌آیم به فرهنگ، ای پسر
اوحدی را در غمت ینگی به جز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر برین ینگ، ای پسر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر
بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر
گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده
گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر
گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم
گفت: دلم می‌کند میل کناری دگر
گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل
گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر
گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی
گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر
گفتمش: از کار تو نیک فرو مانده‌ام
گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر
گفتمش: ای بی‌وفا، عهد همین بود و مهر؟
گفت که: می‌آورند چند قطاری دگر
گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده
گفت: به از من ببین مظلمه‌داری دگر
گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟
گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر
گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت
گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟
یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟
رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر
قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر
روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد
گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر
چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن
کز بهر ما هم گوشهٔ ابرو بجنباند مگر
دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم
روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر
روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل
دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر
دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت
چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر
لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود
دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او
از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر
از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما
هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
گر چه دورم، نه صبورم ز تو، ای بدر منیر
دور بادا! که کند صبر ز یاد تو ضمیر
دلم آخر ز تو چون صبر تواند؟ کاول
گلم از خاک سر کوی تو کردند خمیر
چشم ازان غمزه و رخسار بنتوانم دوخت
اگرم غمزه و چشم تو بدوزند به تیر
سر فدا کردم و جان می‌دهم و دل برتست
جگرم نیز مکن خون، که نکردم تقصیر
نکنم قصهٔ زلفت،که حدیثیست دراز
نبرم نام فراقت، که گناهیست کبیر
بارها پیش تو این نامه فرستادم، لیک
دیرها شد که جواب تو نیاور بشیر
چون رسد نامهٔ وصل تو به من؟ چونکه ز کبر
نام من خود ننویسی و نگویی به دبیر
گوش بر نالهٔ من دار و ببین حال دلم
تا ننالم به خدایی ،که سمیعست و بصیر
ناگزیرست که با خولی تو درسازد دل
که ندارد نظر از دیدن روی تو گزیر
فاش کرد اوحدی این واقعه بر پیر و جوان
که: تو معشوق جوانی و منت عاشق پیر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
منم غریب دیار تو، ای غریب‌نواز
دمی به حال غریب دیار خود پرداز
بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز
گرم چو خاک زمین خوار می‌کنی سهلست
چو خاک می‌کن و بر خاک سایه می‌انداز
درون سینه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادی باز؟
هوای قد بلند تو می‌کند دل من
تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!
بر آستین خیالت همی دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمی‌کنی از ناز
اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن
دم از محبت او می‌زنی، بسوز و بساز
حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست
که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز
ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز
گفته‌ای: بر سر آنم که بگیرم دستت
نقد را باش، که من می‌روم از دست امروز
با چنان دانهٔ خالی که تو بر لب زده‌ای
من بر آنم که ز دامت نتوان جست امروز
رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا
دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز
چشم ترکت همه بر سینهٔ من خواهد زد
هر خدنگی که رها می‌کنی از شست امروز
دل من گر به گلستان نرود معذرست
که بسی خار جفا در جگرم خست امروز
دی چو زلف تو گر آشفته شدم نیست عجب
عجب آنست که چون خاک شوم پست امروز
گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد
بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز
اوحدی گر به سخن دست فصیحان بربست
شد به زنجیر سر زلف تو پابست امروز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
هر چه گویم من، ای دبیر، امروز
نه به هوشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش
که گرفتارم و اسیر امروز
سالها در کمین نشستم تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت زنان، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
پرده بر من مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بی‌نظیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصه، گو: بمیر امروز
اوحدی، جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز