عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
بیا بیا که اسیران نواز آمده‌ای
بیا بیا که رقیبان گداز آمده‌ای
بیا و دیده عشاق را منور کن
که حسن ماه رخانرا طراز آمده‌ای
بیا بیا که ز سر تا بپا ببازم من
بیا بیا که توهم مست ناز آمده‌ای
ز پای تا سر حسنی و لطف و مهر و وفا
بیا بیا که بسامان و ساز آمده‌ای
بکف گرفته دل و جان بجان و دل خلقی
تو بهر غارت آن ترکتاز آمده‌ای
بجانب تو روان بود جانم از شوقت
اگر غلط نکنم پیش باز آمده‌ای
سری بپای نتو میخواست دل که در بازم
بیا بیا که بسی دلنواز آمده‌ای
فدای خوی تو گردم که با هزاران ناز
بکار سازی اهل نیاز آمده‌ای
بپای تو قدمی صدهزار فرسنگست
بیا که از ره دور و دراز آمده‌ای
شبی بخلوت ما میتوان بسر بردن
اگر چه از سر تمکین و ناز آمده‌ای
کبوتر دل اگر صدهزار صید کنی
یکی نساخته بسمل که باز آمده‌ای
بگوی شعر از اینگونه شعرها ای فیض
میان اهل سخن سر فراز آمده‌ای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
در دل و جان من چه جا داری
روی از من نهان چرا داری
آنکه دل در تو بسته پیوسته
تا بکی از خودت جدا داری
همه شب بر در تو مینالم
تو نگوئی چه مدعا داری
ناامیدم مکن ز خود جانا
بامیدی که از خدا داری
آشنائی به جز تو نیست مرا
تو به جز من بس آشنا داری
چون توئی اصل خرمی و طرب
در غم و محنتم چرا داری
مس خود میزنم باکسیرت
که تو از حسن کیمیا داری
سوخت جانم از آتش دوری
بیدلی را چنین روا داری
دشمنان را بعیش و خرم شاد
دوست را در غم و بلا داری
هر چه او با تو میکند نیکوست
فیض آخر جز او کرا داری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
گل از رخ تو وام کند زیبائی
سرو از قد تو کسب کند رعنائی
نرگس بود از چشم خوشت تازه و تر
شمشاد ز بالات کند بالائی
از پرتو روی تو بود مه روشن
خورشید بنور تو کند بینائی
آهوی ختن ز گیسویت مشگ برد
عنبر گیرد ز زلف تو بویائی
شوری ز لبت نمک کند در یوزه
دندان تو لؤلوش کند لالائی
شکر ز دهان تو برد شیرینی
قند از لب تو وام کند حلوائی
ابروی تو است قبلهٔ هر مؤمن
زلف تو بود راهزن ترسائی
از عشق تو دیوانه بود هر مجنون
سودای تو کرد فیض را سودائی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
یارب به آب این مژه اشکبار ما
کان سرو ناز را، بنشان در کنار ما
از ما غبار اگر چه بر انگیخت، درد او
گردی به دامنش مرصاد، از غبار ما
ای دل درین دیار، نشان و نامجوی
جز در دیار ما، مطلب، در دیار ما
آبی به روی کار من، آمد ز دیده باز
و آن نیز اگر چه باز نیاید، به کار ما
آب روان ما، ز گل ما، مکدر است
صافی شود چو پاک شود رهگذار ما
یا اختیار ماست ز گیتی، ولی چه سود
در دست ما چو نیست، کنون اختیار ما
غمهای عالم ار همه، بر ما شوند جمع
ما را چه غم چو یار بود، غمگسار ما
بهر غم تو داد به سلمان، که گوش دار
چندین هزار دانه در، یادگار ما
تا بر سوار مردمک دیده می‌نهد
مردم سواد این سخن آبدار ما
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
من کیستم؟ تا با شدم، سودای دیدار شما
اینم نه بس کاید به من، بویی ز گلزار شما؟
چشمم که هر دم می‌کند، غسلی به خوناب جگر
با این طهارت نیستم، زیبای دیدار شما!
سیم سیاه قلب اگر، هرگز نپالودی مژه
کی نقد اشک ما روان، گشتی به بازار شما؟
ای هر سر موی تو را، سرمایه هستی بها!
با آن که من خود نیستم، هستم خریدار شما
باری است سر بر دوش من، خواهد فکند این بار، من
باری، چو باری می‌کشیم بر دوش هم بار شما
با آنکه مویی شد تنم، از جور هجران و ستم
حاشا که من مویی کنم، تقصیر در کار شما
دل با عذار ساده‌ات، جمعیتی دارد، ولی
تشویش سلمان می‌دهد، هندوی طرار شما
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چشمه چشم من از سرو قدت یابد، آب
رشته جان من از، شمع رخت دارد، تاب
تشنه لب گردد سراپای جهان، گردیدم
نیست سرچشمه، به غیر از تو و باقی است، سراب
غم سودای تو تا در دل من، خانه گرفت
خانه‌ام کرده خراب است غم خانه، خراب
آنچنان، آتش عشق تو، خوش آمد دل را
که بیفتاد، به یکبارگی از چشمم، آب
دیده از شوق تو تا، لذت بیداری یافت
هیچ در چشم من ای دوست، نمی‌آید خواب
عجب از زمره عشاق لبت، می‌مانم
که همه مست و خرابند به یک جرعه، شراب
ز چه رو بر همه تابی و نتابی، بر من
آفتابا منمت خاک و برین خاک، بتاب
روز پرسش که به یک ذره بود گفت و شنید
عاشقان را نبود جز ز دهان تو جواب
زان خلایق که درآیند، به دیوان شمار
مثل سلمان عجب از ز آنچه در آید حساب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
مرا ز هر دوجهان، حضرت تو، مقصود است
که حضرتت به حقیقت، مقام محمود است
دریچه نظر و رهگذار خاطر من
جز از خیال تو، بر هرچه هست، مسدود است
اگر ز دل غرض توست صبر، معدوم است
وگر مراد تو از من وفاست، موجودست
صبا ز رهگذر کوی توست، غالیه سا
بس است باد صبا را، اگر همین سود ست
به چهره، خاک درت را نمی‌دهم زحمت
از آنکه چهره به خوناب دیده، پالودست
پناه بر دل من، به سایه زلفت
چه سایه‌ایست که بر آفتاب ممدود است؟
به بندگی، از ازل، با تو بسته‌ام عهدی
چگونه ترک کنم عادتی که معهود است؟
ز شوق بزم تو در دیده و دل سلمان
مدام، اشک صراحی و ناله عودست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
مشنو، که مرا از درت، اندیشه دوری است
اندیشه اگر هست، ز هجران، نه ضروری است
دور از تو سرش باد ز تن دور، به شمشیر
آن را که به شمشیر ز کویت، سر دوری است
ما یار نخواهیم گرفتن، به دو عالم
غیر از تو تو آن گیر، که عالم همه حوری است
با آتش عشق تو، کجا جای قرار است
با این دل دیوانه، کرا برگ صبوری است
بلبل ز صبا، عشق بیاموز، که عمری
جان داده و خشنود، به بوی از گل سوری است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
باز جانم، هدف تیر کمان ابرویی است
که کمان غم عشقش، نه به هر بازویی است
دل من، تافته طره مشکین زلفی است
جانم آویخته سلسله گیسویی است
همه در طره و گیسو نتوان پیچیدن
کانچه من دیده‌ام از ملک جمالش، مویی است
هر زمان حسن تو را، جلوه و رویی دگر است
لاجرم در صفتش، هر سخنم را رویی است
می‌کنی ناز به ابروی و بلی، ناز، رسد
به همه روی، کسی را، که چنان ابرویی است
به تماشا، تو مپندار که در چشم من است
هر کجا برگ گلی تازه و تر برجویی است
اگر ای دل، به غم آباد بلایی برسی
خانه در کوی رضا جوی، که ایمن کویی است
اندرین راه، بلا نیست ملامت سلمان
وین بلا آمده بر جان تو از هر سویی است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
خسته باد آن دل، که از تیر جفایش خسته نیست
رسته باد از غم، دلی کز بند عشقش، رسته نیست
گر دوایی نیست ما را، گو به دردی ده مدد
ما به خار خشک می‌سازیم، اگر گلدسته نیست
آب خوبی و لطافت، تا به جویش می‌رود
دفتر حسن فلک را یک ورق، ناشسته نیست
شکل ماه نو، خم ابروی او را، راستی
نیک می‌ماند، دریغا ماه نو پیوسته نیست
گردن شیران، به رو به بازی آرد، در کمند
طره‌اش کز بند و قیدش، هیچ صیدی، خسته نیست
مشک را سودای زلفش، خون به جوش آورده است
بی سبب خون جگر، در ناف آهو بسته نیست
راستی از سر و قدش، طرفه‌تر در چشم من
هیچ شمشادی، به طرف جویباری رسته نیست
زهره در چنگ، این غزل از قول سلمان می‌زند
خسته باد آن دل که از تیر جفایش خسته نیست
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
آب چشمم راز دل، یک یک، به مردم، باز گفت
عاشقی و مستی و دیوانگی، نتوان نهفت
پرده عشاق را برداشت مطرب در سماع
گو فرو مگذار، تا پیدا شود، راز نهفت
لذت سوز غمش، جز سینه بریان نیافت
گوهر راز دلم، جز دیده گریان نسفت
تا خم ابروی شوخ او، به پیشانی است، طاق
در سر زلفش، دل من، با پریشانی است جفت
دست هجرانت، مرا در سینه، خار غم نشاند
تا ازین خار غمم دیگر چه گل خواهد شکفت
زینهار از ناله شبهای من، بیدار باش
کین زمان شبهاست، تا از ناله من کس نخفت
در صفات عارضت، تا نقش می‌بندد خیال
کس سخن نازکتر و رنگین تر از سلمان نگفت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
هر دمم، چهره به خون مژه، تر می‌گردد
حالم از عشق تو، هر روز، بتر می‌گردد
بر مگرد از من و گر زانکه تو بر می‌گردی
دین و دنیا و سعادت، همه، بر می‌گردد
روی، پنهان مکن از من، که پری رویان را
کار حسن، از نظر اهل نظر، می‌گردد
فکر، در راه هوای تو، ز پا می‌افتد
عقل، در کوی خیال تو، به سر می‌گردد
رحم کن بر دلم ای ماه، که از آه دلم
خانه ماه فلک، زیر و زبر می‌گردد
آب و سنگم همه بردی و کنون دیده من
آسیایی است که بر خون جگر می‌گردد
تا کجا باد صبا، بوی تو در یوزه کند
روز و شب بی سروپا بر همه در می‌گردد
تیغ از دست تو عمر ابدی، می‌بخشد
زهر بر یاد تو، جلاب و شکر می‌گردد
رفت بر بوک و مگر عمر تو سلمان چه کنم
کار دنیا همه، بر بوک و مگر می‌گردد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد
دل آزرده ما را به کرم باز آورد
خاک آن پیک مبارک دم صاحب قدمم
که دلم هم به دم و هم به قدم باز آورد
هر سیاهی که شبان خط و خالت با من
کرد انصاف که لطفت بقلم باز آورد
می‌کنم خون جگر نوش به شادی لبت
که به یک جرعه مرا از همه غم، باز آورد
مدتی گردش این دایره ما را از هم
همچو پرگار جدا کرد و به هم باز آورد
خواستم رفت به حسرت ز جهان، باز مرا
کشش موی تو از کوی عدم باز آورد
خط به خون خواست نوشتن، به تو سلمان ننوشت
تا نگویی که فلان عشوده و دم باز آورد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
گر وقت سحر، بادی از کوی تو برخیزد
هر جا که دلی باشد در دامنش آویزد
آن شعله که دل سوزد، از مهر تو افروزد
وان باد که جان بخشد، از زلف تو برخیزد
هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد
هر می که دهد لعلت، با خون دل آمیزد
کو طاقت آن جان را، کز وصل تو بکشیبد؟
کو قوت آن دل را کز جور تو بگریزد؟
دل می‌طلبی جانا، آن زلف بر افشان تا
دل بر سر جان بارد، جان بر سر جان ریزد
تیغ غم عشقت را ازجان سپری کردم
هر کش سپری باشد، از تیغ بنگریزد
حاشا که بود گردی، بر دل ز تو سلمان را!
گر عشق تو خاکش را، صدبار فرو ریزد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه
جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سر و زر، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بی‌جگر نباشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
ز صبا سنبل او دوش به هم بر می‌شد
وز نسیمش همه آفاق معطر می‌شد
ز سواد شکن زلف به هم بر شده‌اش
دیدم احوال جهانی که به هم بر می‌شد
ز دل و دیده نمی‌رفت خیالت که مرا
با دل و دیده خیال تو برابر می‌شد
دهن از یاد تو چون غنچه معطر می‌گشت
سینه از مهر تو چون صبح منور می‌شد
آهم از سینه، چو عیسی، به فلک بر می‌رفت
اشکم از دیده، چو قارون به زمین برمی‌شد
بنشستم که فراقت به قلم شرح دهم
شرح می دادم و طومار به خون تر می‌شد
به گلم پای فرو رفته، چندانکه زغم
می‌زدم دست به سر پای فروتر می‌شد
روز اول که سر زلف تو را سلمان دید
دید ‌کش جان و دل و دیده در آن سر می‌شد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
گل که خوش طلعت و خوشبو آمد
عاشق روت به صد رو آمد
کاسه‌ای داشت سرم را عشقت
سر شوریده به زانو آمد
نیست از هیچ طرف راه گریز
تیرباران ز همه سو آمد
حال این چشم ضعیفم می‌گفت
قلمم، در قلمم مو آمد
سرکشی کرد و نشد با ما راست
آن سهی سرو که دلجو آمد
راز مشک سر زلف در دل
می‌نهفتم ز سخن بو آمد
سر و بالای تو می‌جست در آب
همچو سلمان که بلا جو آمد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
چشم مخمور تو مستان را به هم بر می‌زند
شور عشقت، عاشقان را حلقه بر در می‌زند
دل همی نالد چو چنگ عشق تیز آهنگ او
در دل عشاق هر دم راه دیگر می‌زند
چشم عیارت به قصد خون خلقی، دم به دم
تیغ‌های تیر مژگان را به هم بر می‌زند
گوهر کان از کجا یابد دل من چو مدام
قفل یاقوت لبت بر درج گوهر می‌زند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
خیال زلف تو چشمم به خواب می‌بیند
دلم ز شمع جمال تو تاب می‌بیند
کسی که چشمه آب حیات لعل تو دید
برون از آن همه عالم سراب می‌بیند
به غیر عشق تو در دیده هر چه می‌آید
نظر معاینه نقشش بر آب می‌بیند
ندیم چشمم از آن است چشم مخمورت
که در زجاجی چشمم شراب می‌بیند
خیالش از دل و چشمم نمی‌رود بیرون
کجا رود که شراب و کباب می‌بیند
دلا مگرد به عهدش قوی که عهد حبیب
خرد ضعیف چو عهد حباب می‌بیند
نهاد دل، همگی بر وفای او سلمان
نهاد خویش از آن رو خراب می‌بیند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
اگرم بر سر آتش بنشانی چون عود
نیست ممکن که برآید ز من سوخته دود
بر سرم هرچه رود خاک رهم گو: می‌رو
نیستم باد که از کوی تو برخیزم زود
منم از باغ تو چون غنچه به بویی خوشدل
منم از کوی تو چون باد، به گردی خشنود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو ولی عهد همانست که بود
بی‌شراب عنبی را که به موی مژه‌ام
دیده بر یاد تو از جام زجاجی پالود
خنده‌ای زد دهنت، تنگ شکر پیدا کرد
هر یکی گوهر پاکیزه خود باز نمود
عمر من کم شد و عشق تو فزون پنداری
کانچه از عمر کم آمد، همه در عشق فزود
دیده از غیر تو تا خلوت دل خالی کرد
جز به روی تو مرا، هیچ دردل نگشود
وه که چون غنچه چه مشکین نفسی ای سلمان؟
نیست مشکین دمت الا زدم خون آلود