عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده
صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده
مخلص کشتی ز باد و غرقهٔ کشتی ز باد
هم بدو زنده شده‌ست و هم بدو بی‌جان شده
باد اندر امر یزدان، چون نفس در امر تو
زامر تو دشنام گشته، وز تو مدحت خوان شده
بادها را مختلف از مروحه‌ی تقدیر دان
از صبا معمور عالم، با وبا ویران شده
باد را یا رب نمودی، مروحه پنهان مدار
مروحه‌ی دیدن چراغ سینهٔ پاکان شده
هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پرست
وان که بیند او مسبب، نور معنی دان شده
اهل صورت جان دهند از آرزوی شبه‌یی
پیش اهل بحر معنی، درها ارزان شده
شد مقلد خاک مردان، نقل‌ها ز ایشان کند
وان دگر خاموش کرده، زیر زیر ایشان شده
چشم بر ره داشت پوینده، قراضه می‌بچید
آن قراضه چین ره را بین، کنون در کان شده
همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
از چه لرزد آن ظریف سر به سر ایمان شده؟
همچو ماهی می‌گدازی در غم سرلشکری
بینمت چون آفتابی، بی‌حشم سلطان شده
چند گویی دود برهان است بر آتش، خمش
بینمت بی‌دود آتش گشته و برهان شده
چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان، بگو
بینمت همچون مسیحا، بر سر کیوان شده
ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رسته ازین و آن و آن و آن شده
بس کن ای مست معربد، ناطق بسیارگو
بینمت خاموش گویان چون کفه‌ی میزان شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته؟
خوش بود این جسم‌ها با جان‌ها آمیخته
این صدف‌های دل ما، با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته
روز و شب با هم نشسته، آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته
وصل و هجران صلح کرده، کفر ایمان یک شده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته
گرگ یوسف خلق گشته، گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده، با عما آمیخته
خاک خاکی ترک کرده، تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته
شادیا روزی که آن معشوق جان‌های لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته
مست کرده جمله را زان غمزهٔ مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته
تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته
آن در بسته‌ی ابد، بگشاده از مفتاح لطف
قفل‌های بی‌وفایی، با وفا آمیخته
سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته
ای خداوند شمس دین فریاد ازین حرف رهی
زان که هر حرفی از این با اژدها آمیخته
یک دمی مهلت دهم تا پست تر گیرم سخن
ز آنک تند است این سخن، با کبریا آمیخته
در ره عشاق حضرت، گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته
قطرهٔ زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخهٔ عیسی دولت با وبا آمیخته
خواری آن جا با عزیزی عهد بسته، یک شده
پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته
جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
گر چه این جا هست جان‌ها با غلا آمیخته
از پی آن جان جان، جان‌ها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان، چون کیمیا آمیخته
آخر دور جهان، با اولش یک سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته
در سرای بخت رو، یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۳
مشنو حیلت خواجه، هله ای دزد شبانه
به شلولم به شلولم مجه از روزن خانه
بمشو غره پرستش، بمده ریش به دستش
وگرت شاه کند او، که تویی یار یگانه
سوی صحرای عدم رو، به سوی باغ ارم رو
می بی‌درد نیابی، تو درین دور زمانه
به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
به خدا لقمهٔ بازان نخورد هیچ سمانه
بخورم گر نخورم من، بنهد در دهن من
بروم، گر نروم من، کندم گوش کشانه
همه میرند ولیکن، همه میرند به پیشت
همه تیر ای مه مه رو، نپرد سوی نشانه
ز چه افروخت خیالش، رخ خورشید صفت را؟
ز که آموخت خدایا، عجب این فعل و بهانه؟
چو تو را حسن فزون شد، خردم صید جنون شد
چو مرا درد فزون شد، بده آن درد مغانه
چو تو جمعیت جمعی، تو درین جمع چو شمعی
چو درین حلقه نگینی، مجه ای جان زمانه
تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو، تا که بگوید لب آن قند فسانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه؟
که چو سیمرغ ببیند، بجهد مست ز لانه
به جز از دست فلانی، مستان باده که آن می
برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه
بخورد عشق جهان را، چو عصا از کف موسی
به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه
نه سماع است، نه بازی، که کمندی‌ست الهی
منگر سست به نخوت، تو درین بیت و ترانه
نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد
نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه
به دهان تو چنین تیغ نهاده‌ست نهنده
مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه
که خیالات سفیهان، همه دربان الهند
نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه
نگذارند غران را که درآیند به لشکر
که بخندد لب دشمن، ز کر و فر زنانه
چو ندیده‌ست نشانه، نبود اسپر و تیرش
چو نخورده‌ست دوگانه، نبود مرد یگانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۸
صد خمار است و طرب، در نظر آن دیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد نشاط است و هوس، در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده
عشوه و مکر زمانه، نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی، تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده
نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بی‌نفسی نالیده؟
گر بداند که حریف لب که خواهد شد
کی برنجد ز بریدن، قلم بالیده؟
گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر؟
فرق این بس که تویی فرق مرا خاریده
جرعهٔ کن فیکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان، خاک تو را لیسیده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
بده آن بادهٔ جانی، که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوایند و هوا بندهٔ ماست
که برون رفته ازین دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار
همه دکان بفروشیم، که کانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
که به صورت مثل کون و مکانیم همه
زعفران رخ ما، از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت، می نستانیم همه
هر که جان دارد، از گلشن جان بوی برد
هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه
دل ما چون دل مرغ است، ز اندیشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمربخش تر از بخت جوانیم همه
جان ما را به صف اول پیکار طلب
زان که در پیش روی، تیر و سنانیم همه
در پس پردهٔ ظلمات بشر ننشینیم
زان که چون نور سحر، پرده درانیم همه
شام بودیم، ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم، کنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان، همچو روانیم همه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۱
عشق بین، با عاشقان آمیخته
روح بین، با خاکدان آمیخته
چند بینی این و آن و نیک و بد؟
بنگر آخر این و آن آمیخته
چند گویی بی‌نشان و بانشان؟
بی نشان بین با نشان آمیخته
چند گویی این جهان و آن جهان؟
آن جهان بین وین جهان آمیخته
دل چو شاه آمد، زبان چون ترجمان
شاه بین با ترجمان آمیخته
اندرآمیزید، زیرا بهر ماست
این زمین با آسمان آمیخته
آب و آتش بین و خاک و باد را
دشمنان چون دوستان آمیخته
گرگ و میش و شیر و آهو، چار ضد
از نهیب قهرمان آمیخته
آن چنان شاهی نگر، کز لطف او
خار و گل در گلستان آمیخته
آن چنان ابری نگر، کز فیض او
آب چندین ناودان آمیخته
اتحاد اندر اثر بین و بدان
نوبهار و مهرگان آمیخته
گر چه کژبازند و ضدانند، لیک
همچو تیرند و کمان آمیخته
قند خا، خاموش باش و حیف دان
قند و پند اندر دهان آمیخته
شمس تبریزی، همی‌روید ز دل
کس نباشد آن چنان آمیخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۵
روز ما را، دیگران را شب شده
ز آفتابی اختران را شب شده
تیر دولت‌های ما پیروز شد
تیر جست و مر کمان را شب شده
روز خندان در رخ عین الیقین
کافرستان گمان را شب شده
برپریده مرغ ایمانت کنون
بی امان خواهی، امان را شب شده
هر دمی روز است اندر کان جان
روز نقد توست کان را شب شده
عاشقان را روزهای بی‌نشان
عاقل رسم و نشان را شب شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
در خانهٔ دل ای جان آن کیست ایستاده؟
بر تخت شه که باشد جز شاه و شاه زاده؟
کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی؟
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده؟
نقلی ز دل معلق، جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق، بزم ابد نهاده
ای بس دغل فروشان، دربزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی، ای مرد نرم و ساده
در حلقهٔ قلاشی، زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته، چون گل دهان گشاده
چون آینه است عالم، نقش کمال عشق است
ای مردمان که دیده‌ست جزوی ز کل زیاده؟
چون سبزه شو پیاده، زیرا درین گلستان
دلبر چو گل سوار است، باقی همه پیاده
هم تیغ و هم کشنده، هم کشته هم کشنده
هم جمله عقل گشته، هم عقل باد داده
آن شه صلاح دین است، کو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۴
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
تا چه زند زهره از آینه و جندره؟
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق
ریخته گلگونه‌اش یاوه شده قنجره
پنجره‌یی شد سماع سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
آه که این پنجره هست حجابی عظیم
رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
لب همه دندان شده‌ست بر مثل دستره
دست دل خویش را دیدم در خمره‌یی
گفتم خواجه حکیم چیست درین خنبره؟
گفت شراب کسی کو همگی چرخ را
با همه دولاب جان می‌نخرد یک تره
کره گردون تند پیشش پالانی‌یی
بر سر میدان او جان خر باتوبره
ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت
نصرت بر میمنه دولت بر میسره
ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین
هین که رسید آفتاب جانب برج بره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۸
چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه
ز ذره ذره شنو لا اله الا الله
چه جای ذره؟ که چون آفتاب جان آمد
ز آفتاب ربودند خود قبا و کلاه
ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار
صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه
سری ز خاک برآور که کم ز مور نه‌یی
خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه
از آن به دانه پوسیده مور قانع شد
که او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه
بگو به مور بهار است و دست و پا داری
چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه؟
چه جای مور؟ سلیمان درید جامه شوق
مرا مگیر خدا زین مثال‌های تباه
ولی به قد خریدار می‌برند قبا
اگر چه جامه دراز است هست قد کوتاه
بیار قد درازی که تا فروبریم
قبا که پیش درازیش بگسلد زه ماه
خموش کردم ازین پس که از خموشی من
جدا شود حق و باطل چنان که دانه ز کاه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۴
ز لقمه‌یی که بشد دیده تو را پرده
مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده
حیات خویش دران لقمه گر چه پنداری
ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده
چرا مکن تو درین جا مگو چرا نکنم
که چشم جان را گشته‌ست این چرا پرده
طلسم تن که ز هر زهر شهد بنموده‌ست
عروس پرده نموده‌ست مر تو را پرده
چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید
خیال‌هاست شده بر در صفا پرده
خیال طبع به روی خیال روح آید
ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده
دلا جدا شو ازین پرده‌های گوناگون
هلا که تا نکند مر تو را جدا پرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۹
خوش بود فرش تن نوردیده
خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پیچیده
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده
خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنان که بشنیده
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری
یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من
ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری
ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته
چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری
تا پا نباشد زان که پا ما را به خارستان برد
تا سر نباشد زان که سر کافر شود از دوسری
آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ
آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری
خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری
خورشید عشق لم یزل زان تافته‌ست اندر دلت
کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری
خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت
تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری
شه باز را گوید که من زان بسته‌ام دو چشم تو
تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری
گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم
جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری
گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود
تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری
آن کس کزین جا زر برد با دلبری دیگر خورد
تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد؟ از خری
آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد
وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری
عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند
گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری
نی مشتری‌ بی‌نوا بل نور الله اشتری
گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری
ما را چو مریم‌ بی‌سبب از شاخ خشک آید رطب
ما را چو عیسی‌ بی‌طلب در مهد آید سروری
بی باغ و رز انگور بین‌ بی‌روز و‌ بی‌شب نور بین
وین دولت منصور بین از داد حق‌ بی‌داوری
از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد
بر صورت گرمابه‌یی چون کودکان کمتر گری
فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را
دروازه موران شده آن چشم‌های عبهری
مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده
انا الیه آمده کان سونگر گر مبصری
یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو
یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۰
ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می‌روی
دانا و بینای رهی آن سو که دانی می‌روی
بی‌همره جسم و عرض‌ بی‌دام و دانه و‌ بی‌غرض
از تلخ کامی می‌رهی در کامرانی می‌روی
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی می‌روی
ای چون فلک دربافته ای همچو مه درتافته
از ره نشانی یافته در‌ بی‌نشانی می‌روی
ای غرقه سودای او ای‌ بی‌خود از صهبای او
از مدرسه‌ی اسمای او اندر معانی می‌روی
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
تا کس نپندارد که تو‌ بی‌ارمغانی می‌روی
کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق؟
کز مستعینی می‌رهی در مستعانی می‌روی
شب کاروان‌ها زین جهان بر می‌رود تا آسمان
تو خود به تنهایی خود صد کاروانی می‌روی
ای آفتاب آن جهان در ذره‌یی چونی نهان؟
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می‌روی
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می‌روی
ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری می‌شوی؟
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی می‌روی؟
آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر
تا چند در رنگ بشر در گله بانی می‌روی؟
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان
کی بینمت پنهان چو جان در‌ بی‌زبانی می‌روی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۲
ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه‌یی
هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانه‌یی
ای غوث هر بیچاره‌یی واگشت هر آواره‌یی
اصلاح هر مکاره‌یی مقصود هر افسانه‌یی
ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی
خواهم که یاران را دهی یک یاری یارانه‌یی
در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو
بی فیض شربت‌های تو عالم تهی پیمانه‌یی
هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو
وی سلسله‌ی تقلیب تو زنجیر هر دیوانه‌یی
هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود
بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانه‌یی
ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی
بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانه‌یی
یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی
در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانه‌یی
اندیشه و فرهنگ‌ها دارد ز عشقت رنگ‌ها
شب تا سحرگه چنگ‌ها ماه تو را حنانه‌یی
عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته
در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانه‌یی
ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی
بیدار می‌بینم بسی لیک از پی دانگانه‌یی
بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش
تا روز بیدار و بهش بر گوشه‌یی دکانه‌یی
چون روز گردد می‌دود از بهر کسب و بهر کد
تا خشک نانه‌ی او شود از مشتری ترنانه‌یی
ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته
ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانه‌یی
امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانه‌یی
خامش که تو زین رسته‌یی زین دام‌ها برجسته‌یی
جان و دل اندربسته‌یی در دلبری فتانه‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۳
ای آن که اندر باغ جان آلاچقی برساختی
آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی
پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان
صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی
مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی
باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی
ای عمر‌ بی‌مرگی ز تو وی برگ‌ بی‌برگی ز تو
الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی
عاشق درین ره چون قلم کژمژ‌ همی‌رفتش قدم
بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی
حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب
سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی
آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو
او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی
در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب
کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی
از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی
وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی
در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه
یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی
از گور در جنت اگر درها گشایی قادری
در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی
در آتش خشم پدر صد آب رحمت می‌نهی
وندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی
از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما
زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی
روزی بیاید کین سخن خصمی کند با مستمع
کآب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی
ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو
دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۰
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو باران کرم با خاکدان آمیختی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
ای آتش فرمان روا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
چندان در آتش درشدی کاتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی که تو با‌ بی‌نشان آمیختی
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی
جان‌ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
از جنس نبود حیرتی‌ بی‌جنس نبود الفتی
تو این نه‌یی و آن نه‌یی با این و آن آمیختی
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او خود را‌ نمی‌داند ز تو
آری کجا داند؟ چو تو با تن چو جان آمیختی
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی
ای دولت و بخت همه دزدیده‌یی رخت همه
چالاک ره زن آمدی با کاروان آمیختی
چرخ و فلک ره می‌رود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر می‌پرد تا با جهان آمیختی
حیرانم اندر لطف تو کین قهر چون سر می‌کشد؟
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
وان خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان وندر جنان آمیختی
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبک می‌زنی با پاسبان آمیختی
اسرار این را مو به مو‌ بی‌پرده و حرفی بگو
ای آن که حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۲
بانگی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی
می‌نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر
یک لحظه‌یی بالا نگر تا بوک بینی آیتی
ساقی درین آخرزمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشکری وز راح او را رایتی
کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود؟
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی
بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک
بیچاره جان‌ بی‌مزه کز حق ندارد راحتی
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی؟
بیرون جهی از گور تن وندر روی در ساحتی
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی
از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل
باغی درآیی کندر او نبود خزان را غارتی
خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود
شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۴
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی
چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی
گر همچو روغن سوزدت خود روشنی گردی همه
سرخیل عشرت‌ها شوی گرچه ز غم چون مو شوی
هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی
هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی
از جای در‌ بی‌جا روی وز خویشتن تنها روی
بی‌مرکب و‌ بی‌پا روی چون آب اندر جو شوی
چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می هم خو شوی
از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری
گرداب‌ها را بردری راهی کنی یک سو شوی
شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را
پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تو شوی
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی؟
خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده‌ بی‌نفس
یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی
هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی
با من نباشی من شوی چون تو ز خود‌ بی‌تو شوی
سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد و کش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی
چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی
تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی