عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
نه از عارست گر آن مه نیارد بر زبان ما را
چه گوید چون بپرسد نیست چون نام و نشان ما را
فلک چنگیست خم ما ناتوانها تارهای او
رضای دوست مضرابی که دارد در فغان ما را
با فغان ظاهرم وز ضعف پنهان وه که سودایت
به بی نام و نشانی کرد رسوای جهان ما را
چه می پرسی ز احوال درون در آتش عشقت
سیه ماریست مغز سوخته در استخوان ما را
طبیبا در علاج درد دل ماهر شدی اما
چه حاصل زانکه گشتی از خطا در امتحان ما را
ز خاک آستانش روی ما مشکل که برگردد
اگر مانند اختر سر رسد بر آسمان ما را
فضولی هست نقد جان و تن نذر بتان ما را
که گرداند خدا شرمنده ی روی بتان ما را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
تن که از تیر تو چون زنجیر روزن روزنست
تا شدم دیوانه عشق تو زنجیر من است
جان برون از تن باستقبال تیرت رفت و نیست
غیر پیکانت کنون جانی که ما را در تن است
شاکرم دور از گل رویت ز چشم خون فشان
منزلم از قطرهای خون او چون گلشن است
ماه من بی مهر رخسارت چگویم حال خود
ظلمتی کز هجر دارد روزگارم روشن است
نیست در عشق توام جز جان سپردن چاره
شمع اگر خواهد نجات از سوختن در مردن است
بی قراری راست ره در کویت ای ابرو کمان
کش بسان تیر پا بهر تردد زاهن است
دوست می دارد ترا هر کس که باشد در جهان
بر فضولی رحم کن کاو را جهانی دشمن است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
نه تنها جان من دردی ز گل رخساره دارد
جگر هم پاره زان درد دل هم پاره دارد
ز خورشیدست روشن تر رخت حیران آن چشمم
که بر خورشید آن رخ طاقت نظاره دارد
بسی فرقست زان سرو سهی ای باغبان با گل
کجا مانند او گل نرگس خونخواره دارد
چه گونه می توانم کرد نسبت با تو لیلی را
تو صد آواره داری او همین آواره دارد
سرشک و داغ این سرگشته را بین گر نمی دانی
که گردون بلا هم ثابت و سیاره دارد
بعرفان می تواند رست مرد از حیله دانا
چه پروا عارف از مکر زن مکاره دارد
بجان دادن فضولی در غم او چاره خود کن
مگو بیمار این غم غیر مردن چاره دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
می دهد زاهد به ما هر لحظه آزار دگر
گر چه ما کار دگر داریم او کار دگر
کس نمی یابم باو اظهار درد دل کنم
نیست در دام بلا چون من گرفتار دگر
در جهان ای بی بدل این فتنها تنها ز تست
آه اگر پیدا شود مثل تو خونخوار دگر
مرهم زخم دلم موقوف کردی بر اجل
کردی این ویرانه را محتاج معمار دگر
این نمازم بس بود کز سجده آن ابروان
سر چو بردارم بسجده سر نهم بار دگر
با که گویم حال بیداری شبها چون کنم
هم مگر با آن که جز او نیست بیدار دگر
در ره یاری که دارم به که ترک سر کنم
چند گیرم چون فضولی هر زمان یار دگر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
بسی بی داد در عشق از بتان سیمتن دیدم
ز بی داد بتان کافر نبیند آنچه من دیدم
گذشتم سر بسر بر ماجرای لیلی و مجنون
بیان حسن تو شرح بلای خویشتن دیدم
نشانی از خود و تمثالی از تو یافتم هر جا
کشیده صورت شیرین و نقش کوهکن دیدم
ز چاک پیرهن گفتم که بینم آن تن نازک
لطافت بین که چون کردم نظر هم پیرهن دیدم
تو کاکل می گشادی دوش من نظاره می کردم
ز دلهای حزین صد مبتلا در هر شکن دیدم
هزاران زاهد از رشک رخت شد بت پرست اما
هزاران برهمن را هم زرشک بت شکن دیدم
فضولی شمع اگر بر گریه ام خندد عجب نبود
که من هم مدتی برگریه های شمع خندیدم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
نه آنچنان شده محو خیال آن دهنم
که کس نشان ز وجودم دهد بجز سخنم
خیال موی میان بتان ضعیفم ساخت
چنانکه گشت گران بار روح بر بدم
بران سرم که کنم ترک جان و تن که ز درد
بتنگ آمده جانم بجان رسیده تنم
حجاب هستی من مانعست وصل ترا
شکایت از که کنم در میان رقیب منم
بخون دل شده ام غرقه تا جدا زان گل
چو لاله داغ دل آتش زده بپیرهنم
غریب ملک وجودم نمی دهد هرگز
بدل قرار اقامت توجه وطنم
ز لوح صورت حالم بخوان حکایت عشق
ز من مپرس که من بی خبر ز خویشتنم
طبیب چاره دردم مکن که دور از دوست
من آن نیم که بود آرزوی زیستنم
چو زلف یار فضولی خوشم که در ره عشق
شکستگیست شعارم فتادگیست فنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
بعزم طوف خاک درگهت از دیده پا کردم
دویدم آن قدر کان خاک را چون توتیا کردم
شبی رفتم بکویش ناله ای کردم ز درد دل
سگ کویش ز من رنجید بد رفتم خطا کردم
تو محبوبی ز تو رسم وفاداری نمی آید
جفا کردم ترا هرگه که تکلیف وفا کردم
ز سنگی کز بتانم بر سر آمد جمع شد چندان
که محنت خانه در کوی رسوایی بنا کردم
گذشتم دوش در بتخانه و کردم نظر هر سو
ترا دیدم بشکر این سعادت سجده ها کردم
دگر با وعده مهر و وفا منت منه بر من
که من در راه عشقت خوی با جور و جفا کردم
فضولی ذکر لعلش کردم از من عقل شد زایل
بافسونی عجب از خویشتن دفع بلا کردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
بیک جام لبالب آنچنان کن ساقیا مستم
که در شرعم نفرمایند حد شرب تا هستم
فراغت داد از قرب نمازم غایت مستی
بحمدالله بیمن باده از تکلیف وا رستم
مرا هرگز نشد توبه میسر از می گلگون
بعمر خود نه توبه کردم و نه توبه بشکستم
مرا در ملک رسوایی تصرف می رسد الحق
که خط دور ساغر حجت شرعیست در دستم
بعزم پنج روزه متصل گر غم خورم شاید
چه گیرم روزه در جایی که تا ده روز نشستم
کشیدم پیش دیده پردها از پارهای دل
ازین رخنه ضرر دیدم بمردم می رسد بستم
فضولی جان و دل نگذاشت با من چشم بیمارش
ز بی دردان بریدم تا به اهل درد پیوستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
درون خانه چشم آن صنم را تا در آوردم
در این خانه را از پاره های دل بر آوردم
سزد گر جان فشانم بر درت کین نقد را بر کف
ز اقلیم عدم بهر نثار این در آوردم
گرفتم کاکلت را بر سرم افتاد سودایت
بدست خویشتن خود را بلایی بر سر آوردم
نمودی رخ ز تاب مهر رویت خشک شد دردم
ز بهر گریه هر آبی که در چشم تر آوردم
مصور یافتم پیش نظر صد فتنه را صورت
بدل هر گه خیال آن بت مه پیکر آوردم
نهال باغ دردم تازه تازه نعل و داغم بین
بهار هجر دیدم برک بنمودم بر آوردم
فضولی زان سبب آید مرا این گریه بر گریه
که یاد از خنده های آن لب جان پرور آوردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
زین شکوه ها که دم بدم از یار می کنم
مقصود ذکر اوست که تکرار می کنم
دارم زهر که طالب دنیاست نفرتی
سلطانم از گدا صفتان عار می کنم
ناصح مگو که عشق بتان را ثبات نیست
عمریست من تردد این کار می کنم
کم می شود ز گریه چو خونابه جگر
بد می کنم که گریه بسیار می کنم
باشد که از کسی بتوان یافت چاره
با هر که هست درد تو اظهار می کنم
در ترک ناله ام مکن اندیشه دگر
اندیشه ز طعنه اغیار می کنم
کس را ز درد عشق فضولی نجات نیست
بیهوده من علاج دل زار می کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
هر لحظه صد جفا ز بلای تو می کشم
عمریست جان من که جفای تو می کشم
جور فلک نمی کشم از بهر کام خود
گر می کشم برای رضای تو می کشم
دانسته ام که رسم وفا نیست در بتان
بیهوده انتظار وفای تو می کشم
هر دم هزار ساغر خونابه از جگر
بر یاد لعل روح فزای تو می کشم
فرهاد و کوه کندن او را چه اعتبار
عاشق منم که بار بلای تو می کشم
هر شب بماه می کشم از آه صد علم
بنگر چها ز شوق لقای تو می کشم
در عاشقی همین نه فضولی یگانه است
من هم جفای زلف دو تای تو می کشم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
جفا کارست و خونریز آن بت بی درد می دانم
ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می دانم
چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف
چو او در عاشقی مردست یا نامرد می دانم
زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی
من احوال درونم را ز آه سرد می دانم
زمانی از غم مشگین غزالان نیستم خالی
طریق سیر مجنون بیابان گرد می دانم
نمی خواهم بسیل اشک شویم چهره خود را
ز جولان که دارد چهره ام این گرد می دانم
چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم
چه خواهد آمدن بر جان غم پرورد می دانم
فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی
ندانستی ز اشک آل و روی زرد می دانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
چشمی بگشا سوی من و زاری من بین
در دام غم عشق گرفتاری من بین
از جور و جفا مردم و آهی نکشیدم
آزار رقیبان و کم آزاری من بین
کردم ز رخت منع دل و مردم دیده
با سوخته چند ستمکاری من بین
صد جور کشیدم ز بتان ترک نکردم
با اهل جفا رسم وفاداری من بین
من مهر نمودم همه دم ماه و شان جور
اغیاری این طائفه و یاری من بین
کس را نظری بر من افتاده نیفتد
در رهگذر عشق بتان خواری من بین
دل را بسپردم بغم عشق فضولی
با دشمن خود یاری و غمخواری من بین
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
نمی خواهم که گوید هیچ کس احوال من با او
که می میرم ز غیرت گر کسی گوید سخن با او
ز بیم آن که دردم را به لطفی کم نگرداند
نمی خواهم کنم اظهار درد خویشتن با او
ز جان مستغنیم با ذوق داغت زآن که می دانم
که گر بیرون رود جان زنده می ماند بدن با او
از آن رو با تنم میلیست جانم را که می داند
ز پیکان تو دارد بهره تا هست تن با او
چنان با آتش دل بی تو جانم الفتی دارد
که می آرد برون هر دم سر از یک پیرهن با او
چراغی در فلک افروختم از برق آه خود
که هر شب هست روشن قدسیان را انجمن با او
زنم هر روز چتری در چمن از دود دل تا شب
ز غیرت تا نباشد سایه در سیر چمن با او
فضولی از وصال دوست منعم می کند زاهد
غمی دارم که ممکن نیست یک دم زیستن با او
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ز درد دل سختی از زبان من بشنو
مشو ز درد دلم بی خبر سخن بشنو
منه بقول رقیبان سست پیمان گوش
سخن ز عاشق دل ریش خویشتن بشنو
ز من مپرس نه از غیر وصف لعل لبش
دلا حکایت شیرین ز کوهکن بشنو
گرت هواست که فیض مسیح دریابی
حیات بخش حدیثی از آن دهن بشنو
بباغ بگذر و از بهر خاک رهگذرت
بهم مباحثه سنبل و سمن بشنو
ز بهر قسمت دردت که آن کمست بسی
بسینه گوش نه و بحث جان و تن بشنو
فضولی از غم دل کرد قصه بنیاد
بیا بتازگی این قصه کهن بشنو
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - چند قطعه ای که مرحوم ادیب الممالک درباره چین و منچوری و روس و ژاپن در مجله ادب سال سوم ۱۳۲۲ه.ق و ۲۵ آوریل ۱۹۰۴ درج کرده است
دور باد از من و یارانم خونریز نبرد
که تنم از آن به شکنج است و دلم پر غم و درد
خاک را سرخ ز خون پسرانم کردند
دخترانم را رخساره ز دهشت شده زرد
این چه نغمه است کز او ناله کند پیر و جوان
وین چه بانگ است که از وی بخروشد زن و مرد
توپهاشان همه خاراشکن و قلعه شکاف
اسبهاشان همه دریا سپر و کوه نورد
از چه بر گردن ما بار نمایند ملوک
همه آداب خود و شیوه خود فردا فرد
گرد بی تربیتی بسترد از چهره ی ما
گر تواند کسی از بحر برانگیزد گرد
شمع مشرق نشود ز آتش غربی روشن
گو بکوبند همی تا دم صور آهن سرد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۳ - بمرحوم ملک التجار تهرانی که در ذوق و ادب معروف است نگاشته
روزگار از بسکه حلقومم فشارد ای ملک
عنقریب این تن بسختی جان سپارد ای ملک
چار درد روحی و جسمی ز بیرون و درون
بر تن رنجور زارم حمله آرد ای ملک
دامنم چون بوستان پر لاله و گل شد ز بس
اشکم از خون گاه گل گه لاله کارد ای ملک
مست افیون غمم هر چند جانم روز و شب
ساغر گلگلون ز خون دل گسارد ای ملک
دردها دارم که گر برابر آبانی نهند
ابر آبان جای باران خون ببارد ای ملک
همچو جاسوسان قضا در هر نفس شب تا سحر
ناله را بر جان رنجورم گمارد ای ملک
درد دل گفتن به ابنای زمان وز ناکسان
چاره جستن را روانم عار دارد ای ملک
قارن و سهلان گرم بر دل گذاری خوشتر است
که لئیمی بر تنم منت گذارد ایملک
خارم اندر رگ خلد ز آن به که از انگشت خود
ناز بینم گر شبی پشتم بخارد ای ملک
چاره آن دیدم که حالم را قلم با خون دل
با خطی روشن بلوحی بر نگارد ای ملک
دردهای مشکلم را خامه ام در چامه ای
مندرج سازد ببارت عرضه دارد ای ملک
بیژن بختم بچاه تیره شد گوهمتت
رستم آسا پیکرم زین چه برآرد ای ملک
گر چه دانم خاطرت را خسته دارد غرزنی
کز برای نیمجو چون زن بزارد ای ملک
تو از آن والاتری کاین غرزنانرا حشمتت
در حساب آرد و یا چیزی شمارد ای ملک
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶
درد دل گویم و، بر طبع گران است تو را
چه کنم؟! گوش به حرف دگران است تو را!
مکن انکار دلم اینهمه، انگار که رفت؛
وز پیش دیده به حسرت نگران است تو را!
غیر میخواهدم از کوی تو آواره کند
وای بر حالم اگر میل بر آن است تو را
گر شبی با من غمگین گذرانی، چه شود؟!
ای که ایام بشادی گذران است تو را!
آذری را که کنون از نظر انداخته ای
یکی از جمله یی خونین جگران است تو را!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آنچه از مکتوب من ظاهر نشد نام من است
و آنچه قاصد را بخاطر نیست، پیغام من است
غیر بر من میبرد حسرت که هم بزم توام
کاش نوشد قطره ای زین می که در جام من است
میتوانم از تغافل بر سر رحم آرمت
دشمن من این دل بی صبر و آرام من است
در خیال جستن از دام من آن وحشی غزال
من به این خوش کرده ام خاطر که در دام من است!
آذر آن ظالم که بی موجب مرا بدنام کرد
هیچ می گوید که این بیچاره بدنام من است؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
غارتگر جان، ز چشم من برد دو رود؛
هر یک از چشم من روان کرد دو رود
نخلی دو، تر و تازه ام از باغ رود
کز عیسی و از مریم شان باد درود