عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
وقتی خوشست ما را لابد نبید باید
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید
ما را نبید و باده از خم غیب آید
ما را مقام و مجلس عرش مجید باید
هر جا فقیر بینی با وی نشست باید
هر جا زحیر بینی از وی برید باید
بگریز از آن فقیری کو بند لوت باشد
ما را فقیر معنی چون بایزید باید
از نور پاک چون زاد او باز پاک خواهد
وانک از حدث بزاید او را پلید باید
اما چو قلب و نیکو ماننده‌اند با هم
پیش چراغ یزدان آن را گزید باید
بر دل نهاد قفلی یزدان و ختم کردش
از بهر فتح این در در غم طپید باید
سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش
اصحاب خانه‌ها را فتح کلید باید
سالی دو عید کردن کار عوام باشد
ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید
جان گفت من مریدم زاینده جدیدم
زایندگان نو را رزق جدید باید
ما را از آن مفازه عیشی‌ست تازه تازه
آن را که تازه نبود او را قدید باید
ای آمده چو سردان اندر سماع مردان
زنده ز شخص مرده آخر پدید باید
گر زان که چوب خشکی جز زاتشی نخنبی
ور زان که شاخ سبزی آخر خمید باید
آن ذوق را گرفتم پستان مادر آمد
بنهاد در دهانت آخر مکید باید
خامش که در فصاحت عمر عزیز بردی
در روضه خموشان چندی چرید باید
ای شمس حق تبریز در گفتنم کشیدی
روزی دو در خموشی دم درکشید باید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید
نی هر خسیس را شه رخسار می‌نماید
الا حقیر ما را الا خسیس ما را
کز خار می‌رهاند گلزار می‌نماید
دود سیاه ما را در نور می‌کشاند
زهد قدیم ما را خمار می‌نماید
هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد
تا چیست این که او را بازار می‌نماید
شیری‌ست پور آدم صندوق عالم اندر
صندوق درشده‌ست او بیمار می‌نماید
روزی که او بغرد صندوق را بدرد
کاری نماید اکنون بی‌کار می‌نماید
صدیق با محمد بر هفت آسمان است
هر چند کو به ظاهر در غار می‌نماید
یکی‌ست عشق لیکن هر صورتی نماید
وین احولان خس را دوچار می‌نماید
جمله گل است این ره گر ظاهرش چو خاراست
نور از درخت موسیٰ چون نار می‌نماید
آب حیات آمد وین بانگ سیل آب است
گفتار نیست لیکن گفتار می‌نماید
سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم
دل آینه‌ست و رو را ناچار می‌نماید
شمس الحقی که نورش بر آینه‌ست تابان
در جنبش این و آن را دیوار می‌نماید
هر طبله که گشایم زان قند بی‌کران است
کان را به نوع دیگر عطار می‌نماید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد
مرغت شکار گردد صید حلال گیرد
مه می‌دود چو آبی در ظل آفتابی
بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد
در دل مقام سازد همچون خیال آن کس
کندر ره حقیقت ترک خیال گیرد
کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا؟
وان جان گوش مالی کو پای مال گیرد؟
این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن
مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد
گر در برم کشد او از ساحری و شیوه
اندر برش دل من کی پر و بال گیرد؟
گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را
بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد
رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه
مانند آفتابی نور جلال گیرد
چه جای آفتابی؟ کز پرتو جمالش
صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد
شویان اولینش بنگر که در چه حالند
آن کین دلیل داند نی آن دلال گیرد
ای صد هزار عاقل او در جوال کرده
کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد؟
خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران
کز خط سیه تر است او کین خط و خال گیرد
از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو
تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد
ما را چه جرم اگر کرمش با شما نکرد؟
تشنیع می‌زنی که جفا کرد آن نگار
خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد؟
عشقش شکر بس است اگر او شکر نداد
حسنش همه وفاست اگر او وفا نکرد
بنمای خانه‌یی که ازو نیست پرچراغ
بنمای صفه‌یی که رخش پرصفا نکرد
این چشم و آن چراغ دو نورند هم یکی
چون آن بدین رسید کسی‌شان جدا نکرد
چون روح در نظاره فنا گشت این بگفت
نظاره جمال خدا جز خدا نکرد
هر یک ازین مثال بیان است و مغلطه است
حق جز ز رشک نام رخش والضحیٰ نکرد
خورشید روی مفخر تبریز شمس دین
بر فانی‌یی نتافت که آن را بقا نکرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی‌ابر و بی‌غبار در آن مه نظر کنند
در دانه‌های شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
از خارخار این گر طبع آن طرف روند
بزم و سرای گلشن جای دگر کنند
بر پای لولیان طبیعت نهند بند
شاهان روح زو سر ازین کوی درکنند
پای خرد ببسته و اوباش نفس را
دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند
اجزای ما بمرده درین گورهای تن
کو صور عشق تا سر ازین گور برکنند؟
مسی‌ست شهوت تو و اکسیر نور عشق
از نور عشق مس وجود تو زر کنند
انصاف ده که با نفس گرم عشق او
سردا جماعتی که حدیث هنر کنند
چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد
آیند و زله‌های گران مایه جر کنند
زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده
تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند
در ظل میرآب حیات شکرمزاج
شاید که آتشان طبیعت شرر کنند
از رشک نورها‌ست که عقل کمال را
از غیرت ملاحت او کور و کر کنند
جز حق اگر به دیدن او غمزه‌یی کند
آن دیده را به مهر ابد بی‌خبر کنند
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین
کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند
اندر فضای روح نیابند مثل او
گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند
خالی مباد از سر خورشید سایه اش
تا روز را به دور حوادث سپر کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
کز من نمی‌شکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شکر من او کند
کندر فنای خویش بدیده‌ست عود سود
سر تا به پای عود گره بود بند بند
اندر گشایش عدم آن عقده‌ها گشود
ای یار شعله خوار من اهلا و مرحبا
ای فانی و شهید من و مفخر شهود
بنگر که آسمان و زمین رهن هستی اند
اندر عدم گریز ازین کور و زان کبود
هر جان که می‌گریزد از فقر و نیستی
نحسی بود گریزان از دولت و سعود
بی‌محو کس ز لوح عدم مستفید نیست
صلحی فکن میان من و محو ای ودود
آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا
نی در فزایش آمد و نی رست از رکود
تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی
نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود
در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش
آنگاه عقل و جان شود و حسرت حسود
سنگ سیاه تا نشد از خویشتن فنا
نی زر و نقره گشت و نه ره یافت در نقود
خواری‌ست و بندگی‌ست پس آن گه شهنشهی‌ست
اندر نماز قامه بود آنگهی قعود
عمری بیازمودی هستی خویش را
یک بار نیستی را هم باید آزمود
طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نیست
هر جا که دود آمد بی‌آتشی نبود
گر نیست عشق را سر ما و هوای ما
چون از گزافه او دل و دستار ما ربود؟
عشق آمده‌ست و گوش کشانمان همی‌کشد
هر صبح سوی مکتب یوفون بالعهود
از چشم مومن آب ندم می‌کند روان
تا سینه را بشوید از کینه و جحود
تو خفته‌یی و آب خضر بر تو می‌زند
کز خواب برجه و بستان ساغر خلود
باقیش عشق گوید با تو نهان ز من
ز اصحاب کهف باش هم ایقاظ و رقود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
جانا بیار باده که ایام می‌رود
تلخی غم به لذت آن جام می‌رود
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام می‌رود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی
وسواس و غم چو دود سوی بام می‌رود
گر بر سرت گل است مشویش شتاب کن
بر آب و گل بساز که هنگام می‌رود
آن چیز را بجوش که او هوش می‌برد
وان خام را بپز که سخن خام می‌رود
زان باده داده‌یی تو به خورشید و ماه و چرخ
هر یک بدان نشاط چنین رام می‌رود
والله که ذره نیز از آن جام بی‌خود است
از کرم مست گشته به اکرام می‌رود
آرام بخش جان را زان می که از تفش
صبر و قرار و توبه و آرام می‌رود
چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک
آن مادر رحیم بر ایتام می‌رود
امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد
خورشیدوار جام کرم عام می‌رود
سوی کشنده آید کشته چنان که زود
خون از بدن به شیشه حجام می‌رود
چون کعبه که رود به در خانه ولی
این رحمت خدای به ارحام می‌رود
تا مست نیست از همه لنگان سپس تر است
در بی‌خودی به کعبه به یک گام می‌رود
تا باخود است راز نهان دارد از ادب
چون مست شد چه چاره که خودکام می‌رود
خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام
چون خاطرش به باده بدنام می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد؟
چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم
زیرا مسیح وار خدا قدرتش بداد
وان جمله چشم‌ها شده حیران چشم او
کان چشمشان بصارت نو از چه راه داد
گفتم به آسمان که چنین ماه دیده‌یی؟
سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد
اکنون ببند دو لب و آن چشم برگشا
دیگر سخن مگوی اگر هست اتحاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
بحرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد
یک یک برد شما را آن که مرا ببرد
آن را که بود آهن آهن ربا کشید
وان را که بود برگ کهی کهربا ببرد
قارون لنگری به ثریٰ گشت منجذب
عیسی مهتری را جذب سما ببرد
هر حس معنوی را در غیب درکشید
هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد
از غارت فنا و اجل ایمن است و دور
آن کس که رخت خویش سوی انبیا ببرد
آن چشم نیک را نرسد هیچ چشم بد
کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد
ما از قضا به قاضی حاجت گریختیم
کانچ از قضا رسید به طالب قضا ببرد
این‌ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش
حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
خیاط روزگار به بالای هیچ مرد
پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد
بنگر هزار گول سلیم اندرین جهان
دامان زر دهند و خرند از بلیس درد
گل‌های رنگ رنگ که پیش تو نقل‌هاست
تو می‌خوری از آن و رخت می‌کنند زرد
ای مرده را کنار گرفته که جان من
آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد
خوبا خدای کن که ازین نقش‌های دیو
خواهی شدن به وقت اجل بی‌مراد فرد
پاها مکش دراز برین خوش بساط خاک
کین بستری‌ست عاریه می‌ترس از نورد
مفکن گزافه مهره درین طاس روزگار
پرهیز از آن حریف که هست اوستاد نرد
منگر به گرد تن بنگر در سوار روح
می جو سوار را به نظر در میان گرد
رخسارهای چون گل لابد ز گلشنی‌ست
گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد؟
سیب زنخ چو دیدی می‌دان درخت سیب
بهر نمونه آمد این نیست بهر خورد
همت بلند دار که با همت خسیس
چاووش پادشاه براند تو را که برد
خاموش کن ز حرف و سخن بی‌حروف گوی
چون ناطقه‌ی ملایکه بر سقف لاجورد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد
دل می‌جهد نشانه که دلدار می‌رسد
این هدهد از سپاه سلیمان همی‌پرد
وین بلبل از نواحی گلزار می‌رسد
جامی بخر به جانی ور زان که مفلسی
بفروش خویش را که خریدار می‌رسد
آن گوش انتظار خبر نوش می‌کند
وان چشم اشکبار به دیدار می‌رسد
آن دل که پاره پاره شد و پاره‌هاش خون
آن پاره پاره رفته به یک بار می‌رسد
قد چو چنگ را که دلش تار تار شد
نک زخمه نشاط به هر تار می‌رسد
آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد
گل‌های خوش عذار سوی خار می‌رسد
آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود
اینک سپاه وصل به زنهار می‌رسد
نک طوطیان عشق گشادند پر و بال
کز سوی مصر قند به قنطار می‌رسد
شهر ایمن است جمله دزدان گریختند
از بیم آن که شحنه قهار می‌رسد
چندین هزار جعفر طرار شب گریخت
کامد خبر که جعفر طیار می‌رسد
فاش و صریح گو که صفات بشر گریخت
زیرا صفات خالق جبار می‌رسد
ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد
سلطان نوبهار به ایثار می‌رسد
در خامشی‌ست تابش خورشید بی‌حجاب
خاموش کین حجاب ز گفتار می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
این عشق جمله عاقل و بیدار می‌کشد
بی‌تیغ می‌برد سر و بی‌دار می‌کشد
مهمان او شدیم که مهمان همی‌خورد
یار کسی شدیم که او یار می‌کشد
چون یوسفی بدید چو گرگان همی‌درد
چون مومنی بدید چو کفار می‌کشد
ما دل نهاده‌ایم که دلداری‌یی کند
یا گر کشد به رحم و به هنجار می‌کشد
نی نی که کشته را دم او جان همی‌دهد
گرچه به غمزه عاشق بسیار می‌کشد
هل تا کشد تو را نه که آب حیات اوست؟
تلخی مکن که دوست عسل وار می‌کشد
همت بلند دار که آن عشق همتی
شاهان برگزیده و احرار می‌کشد
ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب
شب را به تیغ صبح گهردار می‌کشد
زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما
شحنه‌ی صبوح آمد و طرار می‌کشد
شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ
رومی روزشان به یکی بار می‌کشد
حاصل مرا چو بلبل مستی ز گلشنی‌ست
چون بلبلم جدایی گلزار می‌کشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود
خندید و گفت روبه آخر به زیرکی
از دست شیر صید کجا سهل درربود؟
مر ابر را که دوشد وان جا که دررسد؟
الا مگر که ابر نماید به خویش جود
معدوم را کجاست به ایجاد دست و پا؟
فضل خدای بخشد معدوم را وجود
معدوم وار بنشین زیرا که در نماز
داد سلام نبود الا که در قعود
بر آتش آب چیره بود از فروتنی
کاتش قیام دارد و آب است در سجود
چون لب خموش باشد دل صدزبان شود
خاموش چند چند بخواهیش آزمود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
امروز مرده بین که چه سان زنده می‌شود
آزاد سرو بین که چه سان بنده می‌شود
پوسیده استخوان و کفن‌های مرده بین
کز روح و علم و عشق چه آکنده می‌شود
آن حلق و آن دهان که دریده‌ست در لحد
چون عندلیب مست چه گوینده می‌شود
آن جان به شیشه‌یی که ز سوزن همی‌گریخت
جان را به تیغ عشق فروشنده می‌شود
بسیار دیده‌یی که بجوشد ز سنگ آب
از شهد شیر بین که چه جوشنده می‌شود
امروز کعبه بین که روان شد به سوی حاج
کز وی هزار قافله فرخنده می‌شود
امروز غوره بین که شکر بست از نشاط
امروز شوره بین که چه روینده می‌شود
می خند ای زمین که بزادی خلیفه‌یی
کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می‌شود
غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد
هر جا که گریه‌یی‌ست کنون خنده می‌شود
آن گلشنی شکفت که از فر بوی او
بی‌داس و تیشه خار تو برکنده می‌شود
پاینده گشت خضر که آب حیات دید
پاینده گشت و دید که پاینده می‌شود
پاینده عمر باد روان لطیف ما
جان را بقاست تن چو قبا ژنده می‌شود
خاموش و خوش بخسپ درین خرمن شکر
زیرا شکر به گفت پراکنده می‌شود
من خامشم ولیک ز هی های طوطیان
هم نیشکر ز لطف خروشنده می‌شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
گر عید وصل توست منم خود غلام عید
بهر تو است خدمت و سجده و سلام عید
تا نام تو شنیدم شد سرد بر دلم
از غایت حلاوت نام تو نام عید
ای شاد آن زمان که درآید وصال تو
تا ما ز گنج وصل تو بدهیم وام عید
تا آفتاب چهره زیبات دررسید
صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید
در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
ای پرتو خیال تو بوده امام عید
ای سجده‌ها به پیش درت واجبات عید
وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید
جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود
تا کام جان روا شود از جام و کام عید
اندر رکاب تو چو روان‌ها روا شوند
در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید؟
آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد
جانم دوید پیش و گرفته لگام عید
دانست کز خدیو اجل شمس دین بود
این فرو این جلالت و این لطف عام عید
لیکن کجاست فر و جمال تو بی‌نظیر
خود کی شوند دل شدگان تو رام عید؟
تبریز با شراب چنان صدر نامدار
بر تو حرام باشد بی‌شبهه جام عید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید
درده شراب و واخرم از بیم و از امید
پیش آر جام آتش اندیشه سوز را
کاندیشه‌هاست در سرم از بیم و از امید
کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست
بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید
آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من
رخسار زرد چون زرم از بیم و از امید
در حلقه زانچه دادی در حلق من بریز
کاخر چو حلقه بر درم از بیم و از امید
بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را
کین دم به رنگ دیگرم از بیم و از امید
زابی که آب کوثر اندر هوای اوست
کندر هوای کوثرم از بیم و از امید
در عین آتشم چو خلیلم فرست آب
کازر مثال بت گرم از بیم و از امید
کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو
کز چشم‌ها نهان ترم از بیم و از امید
در آفتاب روی خودم دار زان که من
مانند این غزل ترم از بیم و از امید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
صحرا خوش است لیک چو خورشید فر دهد
بستان خوش است لیک چو گلزار بر دهد
خورشید دیگری‌ست که فرمان و حکم او
خورشید را برای مصالح سفر دهد
بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود
او را نمی‌رسد که رود مال و زر دهد
بنگر به طوطیان که پر و بال می‌زنند
سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد
هر کس شکرلبی بگزیده‌ست در جهان
ما را شکرلبی‌ست که چیزی دگر دهد
ما را شکرلبی‌ست شکرها گدای اوست
ما را شهنشهی‌ست که ملک و ظفر دهد
همت بلند دار اگر شاه زاده‌یی
قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد
برکن تو جامه‌ها و در آب حیات رو
تا پاره‌های خاک تو لعل و گهر دهد
بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی
کو دلبری نماید و خون جگر دهد
در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب
نقاش جسم جان را غیبی صور دهد
کی آب شور نوشد با مرغ‌های کور
آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد؟
خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش
گر ماه آن ببیند در حال سر دهد
در دیده گدای تو آید نگار خاک
حاشا ز دیده‌یی که خدایش نظر دهد
خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل
ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
وز آسمان سپیده کافور بردمید
صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید
رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
از تخت ملک زنگی شب را فروکشید
زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید
آمد شدی‌ست دایم و راهی‌ست ناپدید
یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید
زین راه ناپدید معما که بو برد؟
آن کز شراب عشق ازل خورد یا چشید
حیران شده‌ست شب که که رویش سیاه کرد؟
حیران شده‌ست روز که خوبش که آفرید؟
حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همی‌چرید
نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید
شب مرد و زنده گشت حیات است بعد مرگ
ای غم بکش مرا که حسینم تویی یزید
گوهر مزاد کرد که این را که می‌خرد؟
کس را بها نبود همو خود ز خود خرید
امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید
درده ز جام باده که یسقون من رحیق
کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
رندان تشنه دل چو به اسراف می‌خورند
خود را چو گم کنند بیابند آن کلید
پهلوی خم وحدت بگرفته‌یی مقام
با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید
خاموش کن که جان ز فرح بال می‌زند
تا آن شراب در سر و رگ‌های جان دوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
آه که بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن
یا رب فریاد رس زاتش دل داد داد
لشکر اندیشه‌ها می‌رسد از بیشه‌ها
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد
ای دل روشن ضمیر بر همه دل‌ها امیر
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد
چشم همه خشک و تر مانده در هم دگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد
ناله خلق از شماست آن شما از کجاست؟
این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد؟
شمس حق دین تویی مالک ملک وجود
ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید
روی زمین سبز شد جیب درید آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسید
گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
خیز که بار دگر آن قمرین خد رسید
دل چو سطرلاب شد آیت هفت آسمان
شرح دل احمدی هفت مجلد رسید
عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید
پیک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شکر در دل کاغد رسید
چند کند زیر خاک صبر روان‌های پاک؟
هین ز لحد برجهید نصر موید رسید
طبل قیامت زدند صور حشر می‌دمد
وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید
بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور
آمد آواز صور روح به مقصد رسید
دوش در استارگان غلغله افتاده بود
کز سوی نیک اختران اختر اسعد رسید
رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در پی او زهره جست مست به فرقد رسید
قرص قمر رنگ ریخت سوی اسد می‌گریخت
گفتم خیر است گفت ساقی بی‌خود رسید
عقل در آن غلغله خواست که پیدا شود
کودک هم کودک است گو چه به ابجد رسید
خیز که دوران ماست شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست عمر موبد رسید
ساقی بی‌رنگ و لاف ریخت شراب از گزاف
رقص جمل کرد قاف عیش ممدد رسید
باز سلیمان روح گفت صلای صبوح
فتنه بلقیس را صرح ممرد رسید
رغم حسودان دین کوری دیو لعین
کحل دل و دیده در چشم مرمد رسید
از پی نامحرمان قفل زدم بر دهان
خیز بگو مطربا عشرت سرمد رسید