عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۴
چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر
چو روی انور او گشت دیده دیده
مقام دیدن حق یافت دیده‌‌های بشر
فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان
فلک سجودکنان پیش او به چشم و به سر
به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن
که نفس می‌نگشاید به سوی شاه نظر
که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت
ازان ببست از او اژدهای نفس بصر
درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد
ز اره‌‌های فنا و ز زخم‌‌های تبر
کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران
ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر
ز قطره‌‌های دو دیده زمین شدی سرسبز
اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر
جگر چو آلت رحم است رحم از او خیزد
از این سبب مدد دیده‌ها بکرد مگر
ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند
چو کدخدای بود از جمال شه مخبر
تو طالب خبری کم نشین به‌ بی‌خبران
گروه‌ بی‌خبران را به هیچ سگ مشمر
که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند
که شوی مرده بود خود ز مرده شوی بتر
به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری
سرک مپیچ بدان چشم و در خرش منگر
چو هم نشین شود انگور با خم سرکه
شراب او ترشی شد حریف اوست کبر
به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی
برون گریز و برو سوی بحر شهد و شکر
کدام بحر؟ خداوند شمس دین به حق
به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۶
مطرب عاشقان بجنبان تار
بزن آتش به مومن و کفار
مصلحت نیست عشق را خمشی
پرده از روی مصلحت بردار
تا بنگریست طفل گهواره
کی دهد شیر مادر غم خوار؟
هر چه غیر خیال معشوق است
خار عشق است اگر بود گلزار
مطربا چون رسی به شرح دلم
پای در خون نهاده‌یی هش دار
پای آهسته نه که تا نجهد
چکره خون دل به هر دیوار
مطربا زخم‌‌های دل می‌بین
تا ندانند خویشتن خوش دار
مطربا نام بر ز معشوقی
کز دل ما ببرد صبر و قرار
من چه گفتم کجا بماند دلی؟
گر دلم کوه بود رفت از کار
نام او گوی و نام من کم کن
تا لقب گویمت نکوگفتار
چون ز رفتار او سخن گویم
دل کجا می‌رود زهی رفتار
شمس تبریز عیسی عهدی
هست در عهد تو چنین بیمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
رحم بر یار کی کند؟ هم یار
آه بیمار که شنود؟ بیمار
اشک‌‌های بهار مشفق کو؟
تا ز گل پر کنند دامن خار
اکثروا ذکر‌‌‌‌‌هادم اللذات
بشنوید از خزان‌ بی‌زنهار
غار جنت شود چو هست درو
ثانی اثنین اذ هما فی الغار
زآه عاشق فلک شکاف کند
ناله عاشقان نباشد خوار
فلک از بهر عاشقان گردد
بهر عشق است گنبد دوار
نی برای خباز و آهنگر
نی برای دروگر و عطار
آسمان گرد عشق می‌گردد
خیز تا ما کنیم نیز دوار
بین که لولاک ما خلقت چه گفت؟
کان عشق است احمد مختار
مدتی گرد عاشقی گردیم
چند گردیم گرد این مردار؟
چشم کو تا که جان‌ها بیند
سر برون کرده از در و دیوار
در و دیوار نکته گویانند
آتش و خاک و آب قصه گزار
چون ترازو و چون گز و چو محک
بی زبانند و قاضی بازار
عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد
خامش از گفت و جملگی گفتار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۹
عشق جان است عشق تو جان تر
لطف درمان واز تو درمان تر
کافری‌های زلف کافر تو
گشته زایمان جمله ایمان تر
جان سپردن به عشق آسان است
وز پی عشق توست آسان تر
همه مهمان خوان لطف تواند
لیک این بنده زاده مهمان تر
بی تو هستند جمله‌ بی‌سامان
لیک من‌ بی‌طریق و سامان تر
عشق تو کان دولت ابداست
لیک وصل جمال تو کان تر
تیغ هندی هجر بران است
لیک هندی عشق بران تر
هر دلی چارپره در پی توست
دل ما صدپراست و پران تر
دیدن تو به صد چو جان ارزان
عوض نیم جانم ارزان تر
گر چه این چرخ نیک گردان است
چرخ افلاک عشق گردان تر
همه ز افلاک عشق در ترسند
وان فلک در غم تو ترسان تر
شمس تبریز همتی می‌دار
تا شوم در تو من عجب دان تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۰
روی بنما به ما مکن مستور
ای به هفت آسمان چو مه مشهور
ما یکی جمع عاشقان ز هوس
آمدیم از سفر ز راهی دور
ای که در عین جان خود داری
صد هزاران بهشت و حور و قصور
سر فروکن ز بام و خوش بنگر
جانب جمع عاشقی رنجور
ساقی صوفیان شرابی ده
کان نه از خم بود نه از انگور
زان شرابی که بوی جوشش او
مردگان را برون کشد از گور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
مطربا عیش و نوش از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر
لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر
فربه از توست آسمان و زمین
این یک استاره را تو لاغر گیر
داروی فربهی خلق تویی
فربهش کن چو خواهی و برگیر
خرمش کن به یک شکرخنده
شکری را ز مصر کمتر گیر
بخت و اقبال خاک پای تواند
هر چه می‌بایدت میسر گیر
چون که سعد و ظفر غلام تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر
ای دل ار آب کوثرت باید
آتش عشق را تو کوثر گیر
گر غلامی قیصرت باید
بنده‌اش را قباد و قیصر گیر
هر که را نبض عشق می‌نجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر
هر سری کو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم موخر گیر
هین مگو راز شمس تبریزی
مکن اسپید و جام احمر گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
مطربا عشق بازی از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
چون که در چرخ آردت باده
خانه بر بام چرخ اخضر گیر
ملک مستی و‌ بی‌خودی داری
ترک سودای ملک سنجر گیر
مست شو مست کن حریفان را
بار گیر از کمیت احمر گیر
مستی آمد ز راه بام دماغ
برو اندیشه و ره در گیر
از ره خشک راه بسیار است
کشتی‌یی ساز واین ره تر گیر
پر برآوردم و بپریدم
زانچه خوردم بخور تو هم پر گیر
فارغم همچو مرغ از مرکب
مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر
گر نروید ز خاک هیچ انگور
مستی عشق را مقرر گیر
شیشه گر گر دگر نسازد جام
جام می عشق را میسر گیر
پاره روح را کند نقشی
گویدت دلبر مصور گیر
توبه کردم دگر نخواهم گفت
توبه مست را مزور گیر
عاشق و مست و آن گهی توبه؟
ترک سالوس آن فسونگر گیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۴
خلق را زیر گنبد دوار
چشم‌ها کور و دیدنی بسیار
جور او کش از آن که شورش دل
نور چشم است یا اولوالابصار
بر دو دیده نهم غمت کین درد
داروی خاص خسروی‌ست ببار
باغ جان خوش ز سنگ باران است
ما نخواهیم قطره سنگ ببار
شمس تبریز گوهر عشق است
گوهر عشق را تو خوار مدار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
میر خرابات تویی ای نگار
وز تو خرابات چنین‌ بی‌قرار
جمله خرابات خراب تواند
جمله اسرار ز توست آشکار
جان خراباتی و عمر عزیز
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
خاک کفت چشم مرا توتیاست
وعده تو گوش مرا گوش وار
خمر کهن بر سر عشاق ریز
صورت نو در دل مستان نگار
ساغر بازیچه فانی ببر
ساغر مردانه ما را بیار
آتش می بر سر پرهیز ریز
وای بران زاهد پرهیزگار
حق چو شراب ازلی دردهد
مرد خورد باده حق مردوار
پرورش جان به سقاهم بود
از می و از ساغر پروردگار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
مست توام نزمی و نز کوکنار
وقت کناراست بیا گو کنار
برجه مستانه کناری بگیر
چون شجر و باد به وقت بهار
شاخ تر از باد کناری چو یافت
رقص درآمد چو من‌ بی‌قرار
این خبر افتاد به خوبان غیب
تا برسیدند هزاران نگار
لاله رخ افروخته از که رسید
سنبله پا به گل از مرغزار
سوسن با تیغ و سمن با سپر
سبزه پیاده‌‌ست و گل تر سوار
فندق و خشخاش به دشت آمده
نعنع و حلبو به لب جویبار
جدول هر گونه حویجی جدا
تا مددی یابد از یار یار
کرده دکان‌ها همه حلواییان
پرشکر و فستق از بهر کار
میوه فروشان همه با طبله‌ها
بر سر هر پشته فشانده ثمار
لیک ز گل گوی که هم رنگ اوست
جمله ز بو گو که پری است یار
بلبل و قمری و دو صد نوع مرغ
جانب باغ آمده قادم یزار
می زندم نرگس چشمک خموش
خطبه مرغان چمن گوش دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸
جان خراباتی و عمر بهار
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان جان مرا دست گیر
چشم جهان حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پیشم نشست
بسته سر و خسته و بیماروار
دست مرا بر سر خود می‌نهاد
کی به غم دوست مرا دست یار
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشق است سرم پرخمار
این همه شیوه‌ست مرادش تویی
ای شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۹
هست کسی صافی و زیبانظر
تا بکند جانب بالا نظر؟
هست کسی پاک ازین آب و گل
تا بکند جانب دریا نظر؟
پا بنهد بر کمر کوه قاف
تا بزند بر پر عنقا نظر؟
تا که نظر مست شود زافتاب
تا بشود‌ بی‌سر و‌ بی‌پا نظر؟
هست کسی را مدد از نور عشق
تا فتدش جمله بدان جا نظر؟
آب هم از آب مصفا شود
هم ز نظر یابد بینا نظر
جمله نظر شو که به درگاه حق
راه نیابد مگر الا نظر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
در بگشا کامد خامی دگر
پیش کشی کن دو سه جامی دگر
هین که رسیدیم به نزدیک ده
همره ما شو دو سه گامی دگر
هین هله چونی تو ز راه دراز؟
هر قدمی غصه و دامی دگر
غصه کجا دارد کان عسل؟
ای که تو را سیصد نامی دگر
بسته بدی تو در و بام سرا
آمدت آن حکم ز بامی دگر
گر به سنام سر گردون روی
بر تو قضا راست سنامی دگر
ای ز تو صد کام دلم یافته
می‌طلبد دل ز تو کامی دگر
ای رخ و رخسار تو رومی دگر
ای سر زلفین تو شامی دگر
سوی چنان روم و چنان شام رو
تا ببری دولت را می ‌دگر
لطف تو عام آمد چون آفتاب
گیر مرا نیز تو عامی دگر
هر سحری سر نهدت آفتاب
گوید بپذیر غلامی دگر
بر تو و برگرد تو هر کس که هست
دم به دم از عرش سلامی دگر
بی سخنی ره رو راه تو را
در غم و شادی‌‌ست پیامی دگر
این غم و شادی چو زمام دلند
ناقه حق راست زمانی دگر
شاد زمانی که ببندم دهن
بشنوم از روح کلامی دگر
رخت ازین سوی بدان سو کشم
بنگرم آن سوی نظامی دگر
عیش جهان گردد بر من حرام
بینم من بیت حرامی دگر
طرفه که چون خنب تنم بشکند
یابد این باده قوامی دگر
توبه مکن زین که شدم ناتمام
بعد شدن هست تمامی دگر
بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر
یک دو سه میم و دو سه لامی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریراست او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر
اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
و ارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گل رخان خوش نیست عفریت ای پسر
و قایل یقول لی انا علمنا بره
فاحک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
السر فیک یا فتی لا تلتمس فیما اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی کاید ازو بوی جگر
یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر
جز عاشقی عاشق کنی مستی لطیفی روشنی
نشناسد از مستی خود او سرکله را از کمر
یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر
گر دست خواهی پا نهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر
ای خواجه من آغشته‌‌‌‌ام بی‌شرم و‌ بی‌دل گشته ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
سر کتیم لفظه سیف حسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر
خواهم یکی گوینده‌یی مستی خرابی زنده‌یی
کاتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
یا ساحرا ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حبسنا فی السفر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر او نشد او را درین ره سگ شمر
یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبروا لا تکتموا عنا الخبر
آن‌ها خراب و مست و خوش وین‌ها غلام پنج و شش
آن‌ها جدا وین‌ها جدا آن‌ها دگر وین‌ها دگر
ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر
گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد
چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر
اسکت و لا تکثر اخی ان ظلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر
خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن
آن مه که چون بر ماه زد از نورش انشق القمر
ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف بلطف ضرنا قال النبی لا ضرر
ای میر مه روپوش کن ای جان عاشق جوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش خوش در ما نگر
قالوا ندبر شانکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر
ز اندازه بیرون خورده‌‌‌‌ام کاندازه را گم کرده‌ام
شدوا یدی شدوا فمی هذا دواء من سکر
هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر
هین نیش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن بیهوش سوی ما نگر
العیش حقا عیشکم و الموت حقا موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
مرا می‌گفت دوش آن یار عیار
سگ عاشق به از شیران هشیار
جهان پر شد مگر گوشت گرفته‌‌‌ست؟
سگ اصحاب کهف و صاحب غار
قرین شاه باشد آن سگی کو
برای شاه جوید کبک و کفتار
خصوصا آن سگی کو را به همت
نباشد صید او جز شاه مختار
ببوسد خاک پایش شیر گردون
بدان لب که نیالاید به مردار
دمی می‌خور دمی می‌گو به نوبت
مده خود را به گفت و گو به یک بار
نه آن مطرب که در مجلس نشیند
گهی نوشد گهی کوشد به مزمار؟
ملولان باز جنبیدن گرفتند
همی جنگند و می‌لنگند ناچار
بجنبان گوشه زنجیر خود را
رگ دیوانگیشان را بیفشار
ملول جمله عالم تازه گردد
چو خندان اندرآید یار‌ بی‌یار
الفت السکر ادرکنی باسکار
ایا جاری ایا جاری ایا جار
و لا تسق بکاسات صغار
فهذا یوم احسان و ایثار
و قاتل فی سبیل الجود بخلا
لیبقی منک منهاج و آثار
فقل انا صببنا الماء صبا
و نحن الماء لا ماء و لا نار
و سیمائی شهید لی بانی
قضیت عندهم فی العشق اوطار
و طیبوا و اسکروا قومی فانی
کریم فی کروم العصر عصار
جنون فی جنون فی جنون
تخفف عنک اثقالا و اوزار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروشی ای برادر
یا ساقی عشقنا تذکر
فالعیش بلا نداک ابتر
ما را سر صنعت و دکان نیست
ای ساقی جان کجاست ساغر؟
لا تترکنا سدی صحایا
الخیر ینال لایؤخر
کم جوی وفا عتاب کم کن
ای زنده کن هزار مضطر
الحنطة حیث کان حنطه
اذ کان کذاک یوم بیدر
چون پیشه مرد زرگری شد
هر شهر که رفت کیست؟ زرگر
ابرارک یشربون خمرا
فی ظل سخایک المخیر
خود دل دهدت که برنهی بار
بر مرکب پشت ریش لاغر؟
من کاسک للثری نصیب
و الارض بذاک صار اخضر
بگذار که می‌چرد ضعیفی
در روضه رحمتت محرر
یا ساقی هات لا تقصر
یا طول حیاتنا المقصر
در سایه دوست چون بود جان؟
همچون ماهی میان کوثر
طهر خطراتنا و طیب
من کأس مدامک المطهر
ما را بمران وگر برانی
هم بر تو تنیم چون کبوتر
و الفجر لذی لیال عشر
من نهر رحیقک المفجر
آمد عثمان شهاب دین هین
واگو غزل مرا مکرر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۶
انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر
نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر
قلتم الصبر اجمل صبر العبد ما انصبر
نحن ابناء وقتنا رحم الله من غبر
قدموا سادة الهوی قلت یا قوم ما الخبر؟
خوفونی بفتنه و اشاروا الی الحذر
قلت القتل فی الهوی برکات بلا ضرر
جرد العشق سیفه بادروا امة الفکر
ان من عاش بعد ذا ضیع الوقت و احتکر
نفخوا فی شبابة حمل الریح بالشرر
مزج النار بالهوی لیس یبقی و لا یذر
شببوا لی بنفخة تسکر نفخة السحر
بر آن یار خوش نظر تو مگو هیچ از خبر
چو خبر نیست محرمش بر او باش‌ بی‌خبر
دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر
گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر
بزن از عشق گردنم به جوی مر مرا مخر
گفت من چیز دیگرم به جز این صورت بشر
گفتمش روح خود تویی عجبا چیست آن دگر؟
هله ای نای خوش نوا هله ای باد پرده در
برو از گوش سوی دل بنگر کیست مستتر
بدر این کیسه‌‌های ما تو به کوری کیسه گر
چه غم است ار زرم بشد؟ که میی هست همچو زر
عربی گر چه خوش بود عجمی گو تو ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
غرة وجه سلبت قلب جمیع البشر
ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر
انی وجدت امرأة وصفة تملکهم
او قمرا محتجبا تحت حجاب الفکر
داخلة خارجة شارقة بارقة
صورتها کالبشر خلقتها من شرر
حین نأت تنقصنی حین دنت ترقصنی
کادسنا برقتها یذهب نور البصر
قامتها عالیة قیمتها غالیة
غمزتها ساحرة ریقتها من سکر
هدهدها من سبأ اتحفنا من نبأ
منذبها اخبرنی غیبنی کالخبر
قلت لروح القدس ما هی قل لی عجبا
قال اما تعرفها؟ تلک لا حدی الکبر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
سیدی انی کلیل انت فی زی النهار
اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار؟
لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا من جنة خلف الجدار
ربنا فارفع جدارا قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء واعتذار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴
بیا با تو مرا کاراست امروز
مرا سودای گلزاراست امروز
بیا دلدار من دلداری‌یی کن
که روز لطف و ایثاراست امروز
دل من جامه‌ها را می‌دراند
که روز وصل دلداراست امروز
بخندان جان ما را از جمالی
که بر گلبرگ و گلناراست امروز
چرا جان‌ها بر آن لب مست گشتند؟
که آن جا نقل بسیاراست امروز
نوای طوطیان آفاق پر شد
که شکرها به خروارست امروز