عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
مرا به سوی تو پیوند دوستی خام است
به آفتاب ز ذره چه جای پیغام است
هزار جان مقدس شدند خاکستر
هنوز پختن سودات از آدمی خام است
بیار ساقی دریای می که جانم سوخت
ز جاجه دل من گر چه دوزخ آشام است
ازان چراغ که دلهای خلق می سوزد
چراغها به سر کوی تو به هر شام است
خطاست نسبت بالای تو به سرو، که سرو
نه شوخ وشنگ خرام است و مست و خودکام است
دلم که بستده ای باز ده که که لاف زنم
که این خرابه ز سلطان خویش انعام است
زکوة حسن کم از یک نظاره آخر کار
گدای کوی توام، گر چه خسروم نام است
به آفتاب ز ذره چه جای پیغام است
هزار جان مقدس شدند خاکستر
هنوز پختن سودات از آدمی خام است
بیار ساقی دریای می که جانم سوخت
ز جاجه دل من گر چه دوزخ آشام است
ازان چراغ که دلهای خلق می سوزد
چراغها به سر کوی تو به هر شام است
خطاست نسبت بالای تو به سرو، که سرو
نه شوخ وشنگ خرام است و مست و خودکام است
دلم که بستده ای باز ده که که لاف زنم
که این خرابه ز سلطان خویش انعام است
زکوة حسن کم از یک نظاره آخر کار
گدای کوی توام، گر چه خسروم نام است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
شوق توام باز گریبان گرفت
اشک دوان آمد و دامان گرفت
سهل بود ترک دو عالم، ولی
ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت
جان منی، بی تو نفس چون زنم
زانکه مرا بی تو دل از جان گرفت
هر که چنین فرصتی از دست داد
بس سر انگشت به دندان گرفت
عارض او تا بدر آورد خط
خرده بسی بر مه تابان گرفت
خال تو بر لعل لبت دست یافت
مورچه ای ملک سلیمان گرفت
دل طلب کعبه روی تو کرد
حلقه آن زلف پریشان گرفت
ما و می و طرف گلستان و یار
باد صبا طرف گلستان گرفت
بی مه رخسار و شب زلف او
خاطرم از شمع شبستان گرفت
خسرو بیدل ز دو عالم برست
وز دو جهان دامن جانان گرفت
اشک دوان آمد و دامان گرفت
سهل بود ترک دو عالم، ولی
ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت
جان منی، بی تو نفس چون زنم
زانکه مرا بی تو دل از جان گرفت
هر که چنین فرصتی از دست داد
بس سر انگشت به دندان گرفت
عارض او تا بدر آورد خط
خرده بسی بر مه تابان گرفت
خال تو بر لعل لبت دست یافت
مورچه ای ملک سلیمان گرفت
دل طلب کعبه روی تو کرد
حلقه آن زلف پریشان گرفت
ما و می و طرف گلستان و یار
باد صبا طرف گلستان گرفت
بی مه رخسار و شب زلف او
خاطرم از شمع شبستان گرفت
خسرو بیدل ز دو عالم برست
وز دو جهان دامن جانان گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
آنکه دلم شیفته روی اوست
شیفته تر می کندم این چه خوست؟
دوش بگفتم که دهانیت نیست
گفت که بسیار درین گفتگوست
به که رخ از خلق بپوشد، ازآنک
دیده بد آفت روی نکوست
هستی من رفت و خیالش نماند
این که تو بینی نه منم، بلکه اوست
عاشقم، ار گریه کنم عیب نیست
آب که بر روی من است آب جوست
بس که دل گمشده جویم به خاک
قامت من بین که چگونه دو توست
ترک جهان بینیم با وصل یار
کار جهان بین که چهار آرزوست
خسرو از این گونه که در خود گم است
عاقبتش در طلب و جستجوست
شیفته تر می کندم این چه خوست؟
دوش بگفتم که دهانیت نیست
گفت که بسیار درین گفتگوست
به که رخ از خلق بپوشد، ازآنک
دیده بد آفت روی نکوست
هستی من رفت و خیالش نماند
این که تو بینی نه منم، بلکه اوست
عاشقم، ار گریه کنم عیب نیست
آب که بر روی من است آب جوست
بس که دل گمشده جویم به خاک
قامت من بین که چگونه دو توست
ترک جهان بینیم با وصل یار
کار جهان بین که چهار آرزوست
خسرو از این گونه که در خود گم است
عاقبتش در طلب و جستجوست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
موی را نیست این میان که تراست
پسته را نیست این دهان که تراست
قامت راست سرو را ماند
سرو باشد چنین روان که تراست؟
جان ببردی و خوش هنوز نه ای
دست بر دل نه این زمان که تراست
تا چها بر تو کردمی من، اگر
حسن بودی مرا چنان که تراست
بر رخ زرد من بخند و بگو
خنده انگیز زعفران که تراست
گوییا بیشتر برای زر است
این سخن بر سر زبان که تر است
کشته گشتم ز ابروی تو، مکش
بر دل خسرو، این کمان که تراست
پسته را نیست این دهان که تراست
قامت راست سرو را ماند
سرو باشد چنین روان که تراست؟
جان ببردی و خوش هنوز نه ای
دست بر دل نه این زمان که تراست
تا چها بر تو کردمی من، اگر
حسن بودی مرا چنان که تراست
بر رخ زرد من بخند و بگو
خنده انگیز زعفران که تراست
گوییا بیشتر برای زر است
این سخن بر سر زبان که تر است
کشته گشتم ز ابروی تو، مکش
بر دل خسرو، این کمان که تراست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
هر که در پیش چشم روشن ماست
گوییا آفت دل و تن ماست
چشم ما گر نمی شود، ماناک
آن همان آفتاب روشن ماست
لاله ها می دمد ز خون دو چشم
گرد من آن بهار و گلشن ماست
غمزه زن جان من و گر میرم
غم مخور خون ما به گردن ماست
ما چو هندوی سومنات به عشق
بت پرستیم و دل برهمن ماست
گفتم از مهر سوخت خسرو، گفت
چند ازین ذره ها به روزن ماست
گوییا آفت دل و تن ماست
چشم ما گر نمی شود، ماناک
آن همان آفتاب روشن ماست
لاله ها می دمد ز خون دو چشم
گرد من آن بهار و گلشن ماست
غمزه زن جان من و گر میرم
غم مخور خون ما به گردن ماست
ما چو هندوی سومنات به عشق
بت پرستیم و دل برهمن ماست
گفتم از مهر سوخت خسرو، گفت
چند ازین ذره ها به روزن ماست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
این جفا کارییت که نو به نو است
مگر این جان کشته را درو است
چون ترا نیست نیم کنجد شرم
گفت من نزد تو به نیم جو است
چشم بر کشتنم گماشته ای
چه کنم گوش تو سخن شنو است
شد عنانم ز دست چه توان کرد؟
توسن صبر نیک تیز دو است
عقل با مرهمی فروخته شد
جان مسکین به یک نفس گرو است
سر به خاکت ببینم و پس ازین
زنده مانم بدانک عمر نو است
خسروا، لشکر خطش بدوید
دل نگهدار، وقت زاغ رو است
مگر این جان کشته را درو است
چون ترا نیست نیم کنجد شرم
گفت من نزد تو به نیم جو است
چشم بر کشتنم گماشته ای
چه کنم گوش تو سخن شنو است
شد عنانم ز دست چه توان کرد؟
توسن صبر نیک تیز دو است
عقل با مرهمی فروخته شد
جان مسکین به یک نفس گرو است
سر به خاکت ببینم و پس ازین
زنده مانم بدانک عمر نو است
خسروا، لشکر خطش بدوید
دل نگهدار، وقت زاغ رو است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
رخ تو نور دیده قمر است
لب تو سرخ رویی شکر است
با تو، ای یکسر آمده به دلم
که کند شرکتی، گدا و سر است
کار دیگر مکن، مکن شوخی
زانکه، ای شوخ کار تو دگر است
گر ز پای خودم دهی خاکی
خاک پای تو سرمه بصر است
زار زار از غم تو می میرم
چون نه زور است بنده را نه زر است
نظری کن کز آن دو چشم سیاه
دیده در انتظار یک نظر است
بنده خسرو در آرزوی لبت
نمک تو که نیش در جگر است
لب تو سرخ رویی شکر است
با تو، ای یکسر آمده به دلم
که کند شرکتی، گدا و سر است
کار دیگر مکن، مکن شوخی
زانکه، ای شوخ کار تو دگر است
گر ز پای خودم دهی خاکی
خاک پای تو سرمه بصر است
زار زار از غم تو می میرم
چون نه زور است بنده را نه زر است
نظری کن کز آن دو چشم سیاه
دیده در انتظار یک نظر است
بنده خسرو در آرزوی لبت
نمک تو که نیش در جگر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
تن پاکت که زیر پیرهن است
وحده لاشریک له، چه تن است
هست پیراهنت چو قطره آب
که تنک گشته بر گل و سمن است
با خودم کش درون پیراهن
که تو جانی و جان من بدن است
تازیم، در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است
دل بسی برده ای، نکو بشناس
آنکه خسته ترست از آن من است
اندر آی و میان جان بنشین
که تو جانی و جان ترا بدن است
گفته ای، ترک تو نخواهم گفت
ترک من گو چه جای این سخن است
دهن تنگ را حدیث فراخ
چون همی گویی، آخر این چه فن است
دل خسرو خوش است با تنگی
که مرا یادگار ازان دهن است
وحده لاشریک له، چه تن است
هست پیراهنت چو قطره آب
که تنک گشته بر گل و سمن است
با خودم کش درون پیراهن
که تو جانی و جان من بدن است
تازیم، در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است
دل بسی برده ای، نکو بشناس
آنکه خسته ترست از آن من است
اندر آی و میان جان بنشین
که تو جانی و جان ترا بدن است
گفته ای، ترک تو نخواهم گفت
ترک من گو چه جای این سخن است
دهن تنگ را حدیث فراخ
چون همی گویی، آخر این چه فن است
دل خسرو خوش است با تنگی
که مرا یادگار ازان دهن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
روی نیکوی تو ز مه کم نیست
جز ترا نیکویی مسلم نیست
دهنت ذره و کم از ذره است
رخ ز خورشید ذره ای کم نیست
بی دهانی و ملک خوبی را
چون سلیمان شدی که خاتم نیست
نسبتی هست در دهان تو، لیک
در میان تو نسبتی هم نیست
چشم من خاک جسم من تر کرد
گر چه یک قطره هم در او نم نیست
گر جهانی غم است در دل من
چون تو اندر دل منی غم نیست
تازه کن جان خسرو از غم خویش
کاین جراحت سزای مرهم نیست
جز ترا نیکویی مسلم نیست
دهنت ذره و کم از ذره است
رخ ز خورشید ذره ای کم نیست
بی دهانی و ملک خوبی را
چون سلیمان شدی که خاتم نیست
نسبتی هست در دهان تو، لیک
در میان تو نسبتی هم نیست
چشم من خاک جسم من تر کرد
گر چه یک قطره هم در او نم نیست
گر جهانی غم است در دل من
چون تو اندر دل منی غم نیست
تازه کن جان خسرو از غم خویش
کاین جراحت سزای مرهم نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
سرو را با قد تو هستی نیست
میلش الا به سوی پستی نیست
در دهان و میانت می بینم
نیستی هست، لیک هستی نیست
گاه گاهم به قبله بودی روی
تا تو در پیش من نشستی، نیست
زهد با عشق در نیامیزد
بت پرستی خداپرستی نیست
برگ صبری که پیش از اینم بود
سرو من تا تو برشکستی، نیست
تا ترا دست جور بر سر ماست
کار ما جز که زیردستی نیست
مستی گفتی ز عشق خسرو را
عشق دیوانگی ست، مستی نیست
میلش الا به سوی پستی نیست
در دهان و میانت می بینم
نیستی هست، لیک هستی نیست
گاه گاهم به قبله بودی روی
تا تو در پیش من نشستی، نیست
زهد با عشق در نیامیزد
بت پرستی خداپرستی نیست
برگ صبری که پیش از اینم بود
سرو من تا تو برشکستی، نیست
تا ترا دست جور بر سر ماست
کار ما جز که زیردستی نیست
مستی گفتی ز عشق خسرو را
عشق دیوانگی ست، مستی نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
یار ما دل ز دوستان برداشت
مهر دیرینه از میان برداشت
من نخواهم کشید هر چه کند
دل که از وی نمی توان برداشت
دی به تندی بلند کرد ابرو
از پی کشتنم کمان برداشت
خواستم جان به عذر پیش برم
هجر خود رفت و پیش ازان برداشت
عهد کردم که درد دل نکنم
درد دل مهر از زبان برداشت
در دل او نکرد کار، ار چه
سنگ از افغان من، فغان برداشت
چشم او هیچ کم نخواهد شد
دل بیامد، مرا ز جان برداشت
رفتم امروز تا نخواهد کشت
سر نخواهم ز آستان برداشت
ترک سودای خام کن، خسرو
که وفا رخت ازین دکان برداشت
مهر دیرینه از میان برداشت
من نخواهم کشید هر چه کند
دل که از وی نمی توان برداشت
دی به تندی بلند کرد ابرو
از پی کشتنم کمان برداشت
خواستم جان به عذر پیش برم
هجر خود رفت و پیش ازان برداشت
عهد کردم که درد دل نکنم
درد دل مهر از زبان برداشت
در دل او نکرد کار، ار چه
سنگ از افغان من، فغان برداشت
چشم او هیچ کم نخواهد شد
دل بیامد، مرا ز جان برداشت
رفتم امروز تا نخواهد کشت
سر نخواهم ز آستان برداشت
ترک سودای خام کن، خسرو
که وفا رخت ازین دکان برداشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
ترک مستم که قصد ایمان داشت
چشم او میل غارت جان داشت
خون من چون شراب می جوشد
وز دلم هم کباب بریان داشت
دیده در می فشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت
در باغ بهشت بگشادند
باد گویی کلید رضوان داشت
غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت
رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت
خسروا، ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت
چشم او میل غارت جان داشت
خون من چون شراب می جوشد
وز دلم هم کباب بریان داشت
دیده در می فشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت
در باغ بهشت بگشادند
باد گویی کلید رضوان داشت
غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت
رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت
خسروا، ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
از رخت ارغوان نمودار است
وز رخم زعفران نمودار است
نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطش ازان نمودار است
آن ستاره که ریخت مژگانم
از زمین آسمان نمودار است
ز آتش و دود و شعله دوزخ
سینه عاشقان نمودار است
نرگس ناتوان جادویت
از فریب جهان نمودار است
سر زلفت ز دود دل نقشی ست
لب لعلت ز جان نمودار است
دیدم از توتیای بینایی
خاک آن آستان نمودار است
لاله زار و سرشک خسرو بین
از بهار و خزان نمودار است
وز رخم زعفران نمودار است
نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطش ازان نمودار است
آن ستاره که ریخت مژگانم
از زمین آسمان نمودار است
ز آتش و دود و شعله دوزخ
سینه عاشقان نمودار است
نرگس ناتوان جادویت
از فریب جهان نمودار است
سر زلفت ز دود دل نقشی ست
لب لعلت ز جان نمودار است
دیدم از توتیای بینایی
خاک آن آستان نمودار است
لاله زار و سرشک خسرو بین
از بهار و خزان نمودار است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
آنچه بر جان من ز غم رفته ست
همه از دست آن صنم رفته ست
می نویسد به خون من تعویذ
چه توان کرد، چون قلم رفته ست
پای در ره نهاد و مهر گذاشت
زانکه در راه مهر کم رفته ست
به ستم می رود ز من، یا رب
برکسی هرگز این ستم رفته ست؟
جان به دنبال او روان کردم
گر نیاید، حیات هم رفته ست
خسروا، با شب فراق بساز
کافتاب تو در عدم رفته ست
همه از دست آن صنم رفته ست
می نویسد به خون من تعویذ
چه توان کرد، چون قلم رفته ست
پای در ره نهاد و مهر گذاشت
زانکه در راه مهر کم رفته ست
به ستم می رود ز من، یا رب
برکسی هرگز این ستم رفته ست؟
جان به دنبال او روان کردم
گر نیاید، حیات هم رفته ست
خسروا، با شب فراق بساز
کافتاب تو در عدم رفته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
گل ز رخساره تو بی آب است
مه ز نظاره تو بیتاب است
مژه های کژ دلاویزت
کجه های دکان قصاب است
با خیال تو مردم چشمم
گاه هم خانه گاه هم خواب است
امشبی کامدی به خانه من
شمع را می کشم که مهتاب است
گر گذاری ببوسم ابرویت
بهر تعظیم را که محراب است
ای دل خسته، غرق خون از تو
همچو هسته میان عناب است
غرق شد ز آشناییت خسرو
زانکش از دیده تا به لب آب است
مه ز نظاره تو بیتاب است
مژه های کژ دلاویزت
کجه های دکان قصاب است
با خیال تو مردم چشمم
گاه هم خانه گاه هم خواب است
امشبی کامدی به خانه من
شمع را می کشم که مهتاب است
گر گذاری ببوسم ابرویت
بهر تعظیم را که محراب است
ای دل خسته، غرق خون از تو
همچو هسته میان عناب است
غرق شد ز آشناییت خسرو
زانکش از دیده تا به لب آب است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
هر که روی تو دید جان دانست
لب شیرینت، را همان دانست
حسن تو عالمی بخواهد سوخت
هم در آغاز می توان دانست
نرخ کردی به بوسه ای جانی
بنده بخرید و رایگان دانست
ذقنت چه نمود و دل به خیال
بوسه ای زد، مگر دهان دانست
دل ز هجر تو بس که تنگ آمد
مرگ را عمر جاودان دانست
دی به کویت تن ضعیف مرا
زاغ بربود و استخوان دانست
غمزه تو زبان کشید ز من
که مرا نیک بی زبانی دانست
کرد بر من دلت به نادانی
هر چه از جور بیکران دانست
پیش ازین غم نبود خسرو را
غم که دانست این زمان دانست
لب شیرینت، را همان دانست
حسن تو عالمی بخواهد سوخت
هم در آغاز می توان دانست
نرخ کردی به بوسه ای جانی
بنده بخرید و رایگان دانست
ذقنت چه نمود و دل به خیال
بوسه ای زد، مگر دهان دانست
دل ز هجر تو بس که تنگ آمد
مرگ را عمر جاودان دانست
دی به کویت تن ضعیف مرا
زاغ بربود و استخوان دانست
غمزه تو زبان کشید ز من
که مرا نیک بی زبانی دانست
کرد بر من دلت به نادانی
هر چه از جور بیکران دانست
پیش ازین غم نبود خسرو را
غم که دانست این زمان دانست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
بنده را با تو دوستداری خوست
گر چه تو بنده را نداری دوست
آن نه چشمی ست کز کرشمه ناز
دیده را هر نظر که هست در اوست
گرد ابروی تست جای نماز
باز در چشم بنده آب وضوست
با من از زلف تو بد است، چه باک؟
هر چه بد نیست، روی تو نیکوست
فتنه چشم تو نمی خسپد
زانکش از غمزه خار در پهلوست
چون تو بر لب نمی نهد لب را
شکر اندر لب تو تو بر توست
وصف زلف تو کرد خسرو، از آنست
که ز لطفش همه جهان خوشبوست
گر چه تو بنده را نداری دوست
آن نه چشمی ست کز کرشمه ناز
دیده را هر نظر که هست در اوست
گرد ابروی تست جای نماز
باز در چشم بنده آب وضوست
با من از زلف تو بد است، چه باک؟
هر چه بد نیست، روی تو نیکوست
فتنه چشم تو نمی خسپد
زانکش از غمزه خار در پهلوست
چون تو بر لب نمی نهد لب را
شکر اندر لب تو تو بر توست
وصف زلف تو کرد خسرو، از آنست
که ز لطفش همه جهان خوشبوست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
سر زلف تو تا بجنبیده ست
بوی مشک ختا بجنبیده ست
بوی خون آمد از صبا ماناک
عاشقی را هوا بجنبیده ست
تا بجنبید زلف او از باد
ناف آهو ز جا بجنبیده ست
ما و دیوانگی دگر کان زلف
باز بر جان ما بجنبیده ست
جوش دلها به گرد او گویی
قلب صد یاد را بجنبیده ست
گر جگر گوشه نیست چشم مرا
خون چشمم چرا بجنبیده ست
می رود ذکر رفتنش بسیار
باز جای بلا بجنبیده ست
دی شنیدم ز آه سرد منش
دل چون آسیا بجنبیده ست
یاد خسرو نمی کند، یا رب
کاین سخن از کجا بجنبیده ست
بوی مشک ختا بجنبیده ست
بوی خون آمد از صبا ماناک
عاشقی را هوا بجنبیده ست
تا بجنبید زلف او از باد
ناف آهو ز جا بجنبیده ست
ما و دیوانگی دگر کان زلف
باز بر جان ما بجنبیده ست
جوش دلها به گرد او گویی
قلب صد یاد را بجنبیده ست
گر جگر گوشه نیست چشم مرا
خون چشمم چرا بجنبیده ست
می رود ذکر رفتنش بسیار
باز جای بلا بجنبیده ست
دی شنیدم ز آه سرد منش
دل چون آسیا بجنبیده ست
یاد خسرو نمی کند، یا رب
کاین سخن از کجا بجنبیده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
نگار من امشب سر ناز داشت
بر افتادگان چشم بد ساز داشت
به یک جام باده به صحرا فگند
دلم هر چه در پرده راز داشت
به سویش نمی دیدم از بیم جان
که در چشم او مستی آغاز داشت
ره من زد این بازمانده سرشک
که چشم مرا از نظر بازداشت
همه شب چو پروانه می سوختم
که شمع من از دیگران گاز داشت
به عذر ار دلم برد معذور بود
که چشمی به غایت دغاباز داشت
دل من که تیری درو مانده بود
به ناله خراشی در آواز داشت
کنون یاد دارد ز خسرو گهی
که مرغی درین باغ پرواز داشت
بر افتادگان چشم بد ساز داشت
به یک جام باده به صحرا فگند
دلم هر چه در پرده راز داشت
به سویش نمی دیدم از بیم جان
که در چشم او مستی آغاز داشت
ره من زد این بازمانده سرشک
که چشم مرا از نظر بازداشت
همه شب چو پروانه می سوختم
که شمع من از دیگران گاز داشت
به عذر ار دلم برد معذور بود
که چشمی به غایت دغاباز داشت
دل من که تیری درو مانده بود
به ناله خراشی در آواز داشت
کنون یاد دارد ز خسرو گهی
که مرغی درین باغ پرواز داشت