عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
به روی چون گلت هر گه که این چشم ترم افتد
همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد
مرا هم چشم من کشته است و هست اینها همه از من
که لعلی دم به دم زین دیده پر گوهرم افتد
ز گریه زیر دیوار تو هم غمناک و هم شادم
غم آن کافتد و شادی آن کان بر سرم افتد
چه سوزی هر دمم، یکباره سوز و هم به بادم ده
که ترسم شعله افتد هر کجا خاکسترم افتد
چو نیلوفر کبودم شد رخ از کرب و محالست این
که روزی تاب آن خورشید بر نیلوفرم افتد
نگشتی نالش کس باورم و اکنون که غم دیدم
به تزویر ار کسی نالش کند هم باورم افتد
بدینسان، خسروا، چون زنده مانم، وه که گر روزی
نبینم ناگهش، سودای روز دیگرم افتد
همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد
مرا هم چشم من کشته است و هست اینها همه از من
که لعلی دم به دم زین دیده پر گوهرم افتد
ز گریه زیر دیوار تو هم غمناک و هم شادم
غم آن کافتد و شادی آن کان بر سرم افتد
چه سوزی هر دمم، یکباره سوز و هم به بادم ده
که ترسم شعله افتد هر کجا خاکسترم افتد
چو نیلوفر کبودم شد رخ از کرب و محالست این
که روزی تاب آن خورشید بر نیلوفرم افتد
نگشتی نالش کس باورم و اکنون که غم دیدم
به تزویر ار کسی نالش کند هم باورم افتد
بدینسان، خسروا، چون زنده مانم، وه که گر روزی
نبینم ناگهش، سودای روز دیگرم افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
چو زلفش فتنه شد بر جان، دلم آباد کی ماند
غم هجران ز حد بیرون، درونم شاد کی ماند
مکن عیب، ار بنالد جان چو نقد تن همه بردی
کسی کش خانه غارت گشت بی فریاد کی ماند
ملامت بیهده ست آزادگان را بر سر کویت
کسی کان روی بیند از بلا آزاد کی ماند
دلی داری که دردی نازموده ست از بلا هرگز
من ار چه درد خود گویم، بران دل یاد کی ماند
خرابی هاست بر جان من از دست خیال تو
چو سلطان تیغ کین برداشت، ملک آباد کی ماند
در آن دم کز کرشمه ناز در سر می کند شیرین
صبوری در دل شوریده فرهاد کی ماند
به قلاشی و رسوایی چه جای طعن بر خسرو؟
چو عشق افتاد در سر، عقل را بنیاد کی ماند
غم هجران ز حد بیرون، درونم شاد کی ماند
مکن عیب، ار بنالد جان چو نقد تن همه بردی
کسی کش خانه غارت گشت بی فریاد کی ماند
ملامت بیهده ست آزادگان را بر سر کویت
کسی کان روی بیند از بلا آزاد کی ماند
دلی داری که دردی نازموده ست از بلا هرگز
من ار چه درد خود گویم، بران دل یاد کی ماند
خرابی هاست بر جان من از دست خیال تو
چو سلطان تیغ کین برداشت، ملک آباد کی ماند
در آن دم کز کرشمه ناز در سر می کند شیرین
صبوری در دل شوریده فرهاد کی ماند
به قلاشی و رسوایی چه جای طعن بر خسرو؟
چو عشق افتاد در سر، عقل را بنیاد کی ماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
مهش گویم، و لیکن مه سخن گفتن نمی داند
گلش گویم، ولیکن گل گهر سفتن نمی داند
ز شب بیداری من تا سحر چشمش کجا داند؟
که او شب تا سحر کاری به جز خفتن نمی داند
اگر گویم که حال من کسی آنجا نمی گوید
صبا دانم که می داند، ولی گفتن نمی داند
به پاش افتاد زلف و یافت دستی بر لبش، لیکن
زمین رفته ست پیوسته، شکر گفتن نمی داند
همه آشفتگی خواهد سر زلف پریشانش
ز خسرو، گو، بیاموزد، گر آشفتن نمی داند
گلش گویم، ولیکن گل گهر سفتن نمی داند
ز شب بیداری من تا سحر چشمش کجا داند؟
که او شب تا سحر کاری به جز خفتن نمی داند
اگر گویم که حال من کسی آنجا نمی گوید
صبا دانم که می داند، ولی گفتن نمی داند
به پاش افتاد زلف و یافت دستی بر لبش، لیکن
زمین رفته ست پیوسته، شکر گفتن نمی داند
همه آشفتگی خواهد سر زلف پریشانش
ز خسرو، گو، بیاموزد، گر آشفتن نمی داند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمی ماند
وگر در پرده می داری، کسی را جان نمی ماند
من درویش رسوای جهان گشتم بحمدالله
چه شبهه، عشق و درویشی بسی پنهان نمی ماند
به یاد روی تو چندان که سوی ماه می بینم
همی ماند به تو چیزی، ولی چندان نمی ماند
مگو کای دیده در روی من حیران چه ماندستی؟
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمی ماند
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر می کشد هر سو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمی ماند
نه ای با بنده چون اول، بدین خوش می کنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمی ماند
کرم کن در حق خسرو که جاویدان همی ماند
چو می دانی کسی در دهر جاویدان نمی ماند
وگر در پرده می داری، کسی را جان نمی ماند
من درویش رسوای جهان گشتم بحمدالله
چه شبهه، عشق و درویشی بسی پنهان نمی ماند
به یاد روی تو چندان که سوی ماه می بینم
همی ماند به تو چیزی، ولی چندان نمی ماند
مگو کای دیده در روی من حیران چه ماندستی؟
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمی ماند
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر می کشد هر سو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمی ماند
نه ای با بنده چون اول، بدین خوش می کنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمی ماند
کرم کن در حق خسرو که جاویدان همی ماند
چو می دانی کسی در دهر جاویدان نمی ماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
چو جان عاشقان آن ماه را سلطان و خان سازد
جهانی پیش او خود را غلام رایگان سازد
خرامان می رود آن شوخ و در وی عالمی حیران
بزرگ آن صانعی کز آب آن سرو روان سازد
بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فدای او
در آن دم کو بسی دل طعمه زاغ و کمان سازد
سر آن چشم گردم، چون به ناز و شیوه و شوخی
گهی مستی نماید، گاه خود را ناتوان سازد
هزاران را ببین چون خاک در کویش پراگنده
که آن بازنده شطرنج هوس زین استخوان سازد
بود معشوق چون شمعی، خوش آن پروانه عاشق
که مهمانش رسد وز شعله نقل میهمان سازد
امان هرگز نباشد عاشق بیچاره را از غم
مگر آنگه که کوی خویش را دارالامان سازد
به بیماری غم خسرو، برای زیستن هر دم
نوای خویش را از خون دل تعویذ جان سازد
جهانی پیش او خود را غلام رایگان سازد
خرامان می رود آن شوخ و در وی عالمی حیران
بزرگ آن صانعی کز آب آن سرو روان سازد
بر ابرو خال دارد آن بت و جانم فدای او
در آن دم کو بسی دل طعمه زاغ و کمان سازد
سر آن چشم گردم، چون به ناز و شیوه و شوخی
گهی مستی نماید، گاه خود را ناتوان سازد
هزاران را ببین چون خاک در کویش پراگنده
که آن بازنده شطرنج هوس زین استخوان سازد
بود معشوق چون شمعی، خوش آن پروانه عاشق
که مهمانش رسد وز شعله نقل میهمان سازد
امان هرگز نباشد عاشق بیچاره را از غم
مگر آنگه که کوی خویش را دارالامان سازد
به بیماری غم خسرو، برای زیستن هر دم
نوای خویش را از خون دل تعویذ جان سازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
دمی نبود که آن غمزه جهانی خون نمی سازد
ولی دعوی خون اشکم به رخ گلگون نمی سازد
نمی گردد به چشم او خیال من به پیراهن
یقینم شد که او جامه دگر گلگون نمی سازد
منم یک قطره خون دل، ولی این چشم از آهم
دمی در عشق تو نبود که چون جیحون نمی سازد
مباش از لاله خونین کم، ای عشاق خون افشان
نگردد سرخ تا او از جگرها خون نمی سازد
خیال تیر قدش را که او از دل گذر دارد
دلم همچون الف هرگز ز جان بیرون نمی سازد
مرا گفتی، به تو سازم ولی وقتی که سوزی دل
ازان وقتی است دل سوزم، ولی اکنون نمی سازد
نگه می دار چشمت را ز گریه بر درش، خسرو
که گر دریا شود روزی بدان در چون نمی سازد
ولی دعوی خون اشکم به رخ گلگون نمی سازد
نمی گردد به چشم او خیال من به پیراهن
یقینم شد که او جامه دگر گلگون نمی سازد
منم یک قطره خون دل، ولی این چشم از آهم
دمی در عشق تو نبود که چون جیحون نمی سازد
مباش از لاله خونین کم، ای عشاق خون افشان
نگردد سرخ تا او از جگرها خون نمی سازد
خیال تیر قدش را که او از دل گذر دارد
دلم همچون الف هرگز ز جان بیرون نمی سازد
مرا گفتی، به تو سازم ولی وقتی که سوزی دل
ازان وقتی است دل سوزم، ولی اکنون نمی سازد
نگه می دار چشمت را ز گریه بر درش، خسرو
که گر دریا شود روزی بدان در چون نمی سازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
زمانی نیست کز دست تو جان من نمی سوزد
کدامین سینه را کان غمزه پر فن نمی سوزد
مگر ترکیب فانوس است، جانا، استخوان من
درون می سوزدم، چون شمع پیراهن نمی سوزد
ز هجرم بر جگر داغی، ز عشقم هر نفس دردی
من از غم سوختم، جانا، دلت بر من نمی سوزد
مگو چندین، کز این سوزاک بیهوده بکش دامن
که دل می سوزم و جان کسی دامن نمی سوزد
بدینسان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن
همی سوزد، عجب دانم که پیراهن نمی سوزد
همه شب زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
که با من هیچ دلسوزی درین مسکن نمی سوزد
چراغ من نمی سوزد شب از دمهای سرد من
چراغ خانه همسایه هم روشن نمی سوزد
چو تو در باغ می آیی، هم از لطف و رخ خود دان
که پیشت زاتش خجلت گل و سوسن نمی سوزد
غم خسرو همی دانی و نادان می کنی خود را
مرا این سوخت، ورنه طعنه دشمن نمی سوزد
کدامین سینه را کان غمزه پر فن نمی سوزد
مگر ترکیب فانوس است، جانا، استخوان من
درون می سوزدم، چون شمع پیراهن نمی سوزد
ز هجرم بر جگر داغی، ز عشقم هر نفس دردی
من از غم سوختم، جانا، دلت بر من نمی سوزد
مگو چندین، کز این سوزاک بیهوده بکش دامن
که دل می سوزم و جان کسی دامن نمی سوزد
بدینسان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن
همی سوزد، عجب دانم که پیراهن نمی سوزد
همه شب زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
که با من هیچ دلسوزی درین مسکن نمی سوزد
چراغ من نمی سوزد شب از دمهای سرد من
چراغ خانه همسایه هم روشن نمی سوزد
چو تو در باغ می آیی، هم از لطف و رخ خود دان
که پیشت زاتش خجلت گل و سوسن نمی سوزد
غم خسرو همی دانی و نادان می کنی خود را
مرا این سوخت، ورنه طعنه دشمن نمی سوزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
همه مستی خلق از ساغر و پیمانه می خیزد
مرا دیوانگی زان نرگس مستانه می خیزد
خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه
که خوش می سوزدم این آتشی کز خانه می خیزد
همه شب با خیال، افسانه های درد خود گویم
مرا از جمله بیخوابی ازان افسانه می خیزد
خیالش در دلم می گشت، پرسیدم، چه می جویی
گیاه دوستی، گفتا، ازین ویرانه می خیزد
عسس کز ناله ام دیوانه شد می گفت با یاران
که باز آمد شب و افغان آن دیوانه می خیزد
من از خود سوختم، نه از تو، ای شمع نکورویان
هلاک جان پروانه هم از پروانه می خیزد
لبت گر می خورد خونم گنهکارم به یک بوسه
چه کردم کان خطت از گرد لب خصمانه می خیزد
مپوش آن خال را بهر خدا از دیده مردم
که مسکین مرغ غافل را بلا از دانه می خیزد
چه یاری باشد این آخر که ناری رحم بر خسرو
چنین کز درد او فغان ز صد بیگانه می خیزد
مرا دیوانگی زان نرگس مستانه می خیزد
خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه
که خوش می سوزدم این آتشی کز خانه می خیزد
همه شب با خیال، افسانه های درد خود گویم
مرا از جمله بیخوابی ازان افسانه می خیزد
خیالش در دلم می گشت، پرسیدم، چه می جویی
گیاه دوستی، گفتا، ازین ویرانه می خیزد
عسس کز ناله ام دیوانه شد می گفت با یاران
که باز آمد شب و افغان آن دیوانه می خیزد
من از خود سوختم، نه از تو، ای شمع نکورویان
هلاک جان پروانه هم از پروانه می خیزد
لبت گر می خورد خونم گنهکارم به یک بوسه
چه کردم کان خطت از گرد لب خصمانه می خیزد
مپوش آن خال را بهر خدا از دیده مردم
که مسکین مرغ غافل را بلا از دانه می خیزد
چه یاری باشد این آخر که ناری رحم بر خسرو
چنین کز درد او فغان ز صد بیگانه می خیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
هوایی می رسد کز سر گریبان چاک خواهم زد
کلاه عافیت با سر بهم بر خاک خواهم زد
بر آن گلرخ چو راهم نیست، سوی باغ خواهم شد
به یادش پیش هر سروی گریبان چاک خواهم زد
مرا این بس که بر خاکم سواره بگذری روزی
گذشته ست آنکه من این زهر را فتراک خواهم زد
همی گفت از تو شویم دست ازین غم، گر رسم روزی
بسا گریه که پیشش زین دل غمناک خواهم زد
به جان تو که جان تاباک باشد در دم آخر
دم مهر و وفایت هم در آن تاباک خواهم زد
ز خونم، گر چه ناپاک است آن، در شوی هم کامشب
من آبی بر درش زین دیده نمناک خواهم زد
به شبهای غمم بی تو چه جای عقل و جان و دل
بیا، ای شمع جان، کاتش درین خاشاک خواهم زد
ازین پس، خسروا، دیوانگی، زیرا نماند آن دل
که لاف شیر پیش آن بت چالاک خواهم زد
کلاه عافیت با سر بهم بر خاک خواهم زد
بر آن گلرخ چو راهم نیست، سوی باغ خواهم شد
به یادش پیش هر سروی گریبان چاک خواهم زد
مرا این بس که بر خاکم سواره بگذری روزی
گذشته ست آنکه من این زهر را فتراک خواهم زد
همی گفت از تو شویم دست ازین غم، گر رسم روزی
بسا گریه که پیشش زین دل غمناک خواهم زد
به جان تو که جان تاباک باشد در دم آخر
دم مهر و وفایت هم در آن تاباک خواهم زد
ز خونم، گر چه ناپاک است آن، در شوی هم کامشب
من آبی بر درش زین دیده نمناک خواهم زد
به شبهای غمم بی تو چه جای عقل و جان و دل
بیا، ای شمع جان، کاتش درین خاشاک خواهم زد
ازین پس، خسروا، دیوانگی، زیرا نماند آن دل
که لاف شیر پیش آن بت چالاک خواهم زد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
دلت هر لحظه می گردد کجا روی وفا روید؟
غلط خود می کنم، در سنگ غلطان کی گیا روید؟
ز بس دلها که در کویت فرو شد، هر زمان آنجا
همه باران خود بارد، همه مردم گیا روید
دلت سنگ است و من از تو زبان گندمین خواهم
چگونه خوشه گندم ز روی آسیا روید
بناگوش بنفشه سرکش است از نالش سبزه
که تا آن سبزه در زیر بناگوشش چرا روید؟
بسی دیدم که گلهای معین روید از بستان
ندیدم بوستانی کاندران مشک ختا روید
خطی باشد به خون ز اقرار دل از بندگی او
هر آن سبزه که بر خاک درت از خون ما روید
بود از غصه های دل بهم پیوسته تو بر تو
گلی کز آب چشم ما به کویت جابه جا روید
دل خسرو که از باد حوادث دانه غم شد
نمی داند که در کشت وفاداری کجا روید؟
غلط خود می کنم، در سنگ غلطان کی گیا روید؟
ز بس دلها که در کویت فرو شد، هر زمان آنجا
همه باران خود بارد، همه مردم گیا روید
دلت سنگ است و من از تو زبان گندمین خواهم
چگونه خوشه گندم ز روی آسیا روید
بناگوش بنفشه سرکش است از نالش سبزه
که تا آن سبزه در زیر بناگوشش چرا روید؟
بسی دیدم که گلهای معین روید از بستان
ندیدم بوستانی کاندران مشک ختا روید
خطی باشد به خون ز اقرار دل از بندگی او
هر آن سبزه که بر خاک درت از خون ما روید
بود از غصه های دل بهم پیوسته تو بر تو
گلی کز آب چشم ما به کویت جابه جا روید
دل خسرو که از باد حوادث دانه غم شد
نمی داند که در کشت وفاداری کجا روید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
رخی داری که وصف آن به خاطر در نمی گنجد
شراب لذت دیدار در ساغر نمی گنجد
کسی را در دهان تنگ خود چندین شکر گنجد
که تو می خندی و اندر جهان شکر نمی گنجد
کجا چیده بود آن مو همه کز لب برون آری
ز تنگی در دهان تو چو مویی در نمی گنجد
خیالت چون به چشم آمد، برون شد مردم چشمم
که در یک دیده مردم دو مردم در نمی گنجد
مرا سودای آن خط همچو دفتر ساخت تو بر تو
بگردانم ورق اکنون که در دفتر نمی گنجد
در آ در چشم و بیرون کن خیالات دگر کانجا
نگنجد مو که دو سلطان به یک کشور نمی گنجد
مرا گویی که دل بر یار دیگر نه، نهم، لیکن
همین در دل تو می گنجی، کس دیگر نمی گنجد
ز هجرت موی شد خسرو، ولی از شادی وصلت
ببین آن موی را باری که در کشور نمی گنجد
شراب لذت دیدار در ساغر نمی گنجد
کسی را در دهان تنگ خود چندین شکر گنجد
که تو می خندی و اندر جهان شکر نمی گنجد
کجا چیده بود آن مو همه کز لب برون آری
ز تنگی در دهان تو چو مویی در نمی گنجد
خیالت چون به چشم آمد، برون شد مردم چشمم
که در یک دیده مردم دو مردم در نمی گنجد
مرا سودای آن خط همچو دفتر ساخت تو بر تو
بگردانم ورق اکنون که در دفتر نمی گنجد
در آ در چشم و بیرون کن خیالات دگر کانجا
نگنجد مو که دو سلطان به یک کشور نمی گنجد
مرا گویی که دل بر یار دیگر نه، نهم، لیکن
همین در دل تو می گنجی، کس دیگر نمی گنجد
ز هجرت موی شد خسرو، ولی از شادی وصلت
ببین آن موی را باری که در کشور نمی گنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چو ترک مست من هر لحظه ای سوی دگر غلتد
شود نظارگی دیوانه و زو مست تر غلتد
به چوگان بازی آن ساعت که توسن را دهد جولان
به میدان در خم چوگانش از هر سوی سر غلتد
ز گرد آلوده روی آن سوار من همی خواهد
که افتد در زمین خورشید و اندر خاک در غلتد
هزاران گوهر جان قسمت است آن در غلتان را
که هنگام خوی از رخسار آن زیبا پسر غلتد
شبش خوش باد، روز از دیده بی خواب پر خونم
چو او بر فرش عیش خویش مست و بی خبر غلتد
نغلتد کس چو من در شیوه های عاشقی در خون
مگر مجنون دگر زنده شود زینسان که در غلتد
بسی غلتید خسرو بهر خواب و نامدش، اکنون
تو بنما چشم غلتانش که در خواب دگر غلتد
شود نظارگی دیوانه و زو مست تر غلتد
به چوگان بازی آن ساعت که توسن را دهد جولان
به میدان در خم چوگانش از هر سوی سر غلتد
ز گرد آلوده روی آن سوار من همی خواهد
که افتد در زمین خورشید و اندر خاک در غلتد
هزاران گوهر جان قسمت است آن در غلتان را
که هنگام خوی از رخسار آن زیبا پسر غلتد
شبش خوش باد، روز از دیده بی خواب پر خونم
چو او بر فرش عیش خویش مست و بی خبر غلتد
نغلتد کس چو من در شیوه های عاشقی در خون
مگر مجنون دگر زنده شود زینسان که در غلتد
بسی غلتید خسرو بهر خواب و نامدش، اکنون
تو بنما چشم غلتانش که در خواب دگر غلتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
چه خوش صبحی دمید امشب مرا از روی یار خود
گلستان حیاتم تازه گشت از نوبهار خود
بحمدالله که کشت بخت بر داد و نشد ضایع
هر آنچ از دیده باران ریختم بر روزگار خود
مگر هجران قیامت بود کان بگذشت خود بر من
در فردوس دیدم باز از روی نگار خود
شمار غم نمی دانم که پیش دوستان گویم
که من چیزی نمی دانم ز درد بیشمار خود
دل و جان کز پی من رنجها دیدند در هجران
نمودم هر دو را آن روی، کردم شرمسار خود
مرا آسوده باری دیده، گر چه رنجه شد پایش
که مالیدم همه شب دیده را بر پای یار خود
چو من بی دولتی، آنگه نظر در چون تو دلداری
چه بخت است این و چه اقبال، حیرانم به کار خود
دو بوسم لطف کردی و شدم هم در یکی بیهش
رها کن تا ز سر گیرم که گم کردم شمار خود
من اینک رفتم، آن پا بر سرم رنجه کنی گه گه
که در کوی تو خاکی می گذارم یادگار خود
به خواب ست اینکه می گویی به پیش مردمان، خسرو
ترا کو خواب تا ببینی ازینها در کنار خود
گلستان حیاتم تازه گشت از نوبهار خود
بحمدالله که کشت بخت بر داد و نشد ضایع
هر آنچ از دیده باران ریختم بر روزگار خود
مگر هجران قیامت بود کان بگذشت خود بر من
در فردوس دیدم باز از روی نگار خود
شمار غم نمی دانم که پیش دوستان گویم
که من چیزی نمی دانم ز درد بیشمار خود
دل و جان کز پی من رنجها دیدند در هجران
نمودم هر دو را آن روی، کردم شرمسار خود
مرا آسوده باری دیده، گر چه رنجه شد پایش
که مالیدم همه شب دیده را بر پای یار خود
چو من بی دولتی، آنگه نظر در چون تو دلداری
چه بخت است این و چه اقبال، حیرانم به کار خود
دو بوسم لطف کردی و شدم هم در یکی بیهش
رها کن تا ز سر گیرم که گم کردم شمار خود
من اینک رفتم، آن پا بر سرم رنجه کنی گه گه
که در کوی تو خاکی می گذارم یادگار خود
به خواب ست اینکه می گویی به پیش مردمان، خسرو
ترا کو خواب تا ببینی ازینها در کنار خود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
دروغ و راستی کان غمزه غماز پیوندد
درد صد پرده عاشق ز لب وان باز پیوندد
بلا را نو کند رسم و طریق فتنه نو سازد
چو او اول کرشمه با طریق ناز پیوندد
به سینه نارسیده بگذرد و ندر جگر شیند
خدنگی با کمان کان ترک تیرانداز پیوندد
به خون گرم دل پیوست با او گر بری دل را
چو خون گرم است هر صد بار دیگر باز پیوندد
مرا چه حد وصلست، این قدر بس قرب او باشد
سخن با یکدگر کاواز با آواز پیوندد
چه باشد حال من جایی که هر شب بهر تاراجم
خیالش ساخته با این دل ناساز پیوندد
همی گویند جان خواهی، مجو پیوند ازو، خسرو
ز بهر زیستن گنجشک با شهباز پیوندد
درد صد پرده عاشق ز لب وان باز پیوندد
بلا را نو کند رسم و طریق فتنه نو سازد
چو او اول کرشمه با طریق ناز پیوندد
به سینه نارسیده بگذرد و ندر جگر شیند
خدنگی با کمان کان ترک تیرانداز پیوندد
به خون گرم دل پیوست با او گر بری دل را
چو خون گرم است هر صد بار دیگر باز پیوندد
مرا چه حد وصلست، این قدر بس قرب او باشد
سخن با یکدگر کاواز با آواز پیوندد
چه باشد حال من جایی که هر شب بهر تاراجم
خیالش ساخته با این دل ناساز پیوندد
همی گویند جان خواهی، مجو پیوند ازو، خسرو
ز بهر زیستن گنجشک با شهباز پیوندد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
بتی کو هر دمم دشنامهای شکرین بخشد
به از دشنام نبود، گر نبات وانگبین بخشد
به غیری گر جفا گوید برنجم، کانست حق من
بتر رنجم اگر جای جفایم آفرین بخشد
خوش آن دزدیده خندیدن بر این دیوانه مسکین
که موری را همه ملک سلیمان زان نگین بخشد
قدش خون می خورد در دل، من از وی در جگر خوردن
نهالی کاین خورش یابد، ضرورت بر همین بخشد
چو سنگ نازنینان گل بود بر روی مشتاقان
من از دیده بریزم هر گلی کان نازنین بخشد
چه باشد، گر چو می مهر مسلمانی بود در وی
خدا آن نامسلمان را مگر ایمان و دین بخشد
عجب بخشنده ای شد چشم خسرو بر سر کویش
که خاک در کند دریوزه و در ثمین بخشد
به از دشنام نبود، گر نبات وانگبین بخشد
به غیری گر جفا گوید برنجم، کانست حق من
بتر رنجم اگر جای جفایم آفرین بخشد
خوش آن دزدیده خندیدن بر این دیوانه مسکین
که موری را همه ملک سلیمان زان نگین بخشد
قدش خون می خورد در دل، من از وی در جگر خوردن
نهالی کاین خورش یابد، ضرورت بر همین بخشد
چو سنگ نازنینان گل بود بر روی مشتاقان
من از دیده بریزم هر گلی کان نازنین بخشد
چه باشد، گر چو می مهر مسلمانی بود در وی
خدا آن نامسلمان را مگر ایمان و دین بخشد
عجب بخشنده ای شد چشم خسرو بر سر کویش
که خاک در کند دریوزه و در ثمین بخشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
دلم برون شد از غمت، غمت ز دل برون نشد
زبون شدم که بود کو ز دست غم زبون نشد
به جلوه گاه نیکوان که هست جلوه بلا
کسی درون پرده شد که از بلا برون نشد
ز آب چشم عاشقان کجا ز دیده تر کند
ز شوخی شکرلبان دل کسی که خون نشد
چه ناله ها که کرد دل که یار از آن خود کند
رخ نکویی مرا چه حیلت است چون نشد؟
چو مردنی شدم ز غم، چه جویم از کسی دعا؟
که از دعای مردمان حیات کس فزون نشد
ندانم این که چون زیم، حیات دل چسان بود؟
ز جادویی که خسرو از دلت به صد فسون نشد
زبون شدم که بود کو ز دست غم زبون نشد
به جلوه گاه نیکوان که هست جلوه بلا
کسی درون پرده شد که از بلا برون نشد
ز آب چشم عاشقان کجا ز دیده تر کند
ز شوخی شکرلبان دل کسی که خون نشد
چه ناله ها که کرد دل که یار از آن خود کند
رخ نکویی مرا چه حیلت است چون نشد؟
چو مردنی شدم ز غم، چه جویم از کسی دعا؟
که از دعای مردمان حیات کس فزون نشد
ندانم این که چون زیم، حیات دل چسان بود؟
ز جادویی که خسرو از دلت به صد فسون نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
دل باز به جوش آمد، جانان که می آید
بیمار به هوش آمد، درمان که می آید
وه جان کسان هر سو، صد قلب روان از پس
خوانیش چنین لشکر، سلطان که می آید
ای دل، تو نمی گفتی کاینک ز پی مردن
اسباب مهیا کن آن جان که می آید
زان خال و خط مشکین با جمله بلا دیدم
این آیت رحمت بین در شان که می آید
ای ترک، مگو آخر بهر دل مسکینی
کز سوی تو بر جانم پیکان که می آید
خود نامه خویش آورد از بهر قصاص من
سر خاک ره قاصد فرمان که می آید
سیل مژه را رخنه انباشه شد، یارب
کان آب به چشم من تازان که می آید
خسرو به رهش باری قربان شد و بریان هم
تا باز ببین کان هم مهمان که می آید
بیمار به هوش آمد، درمان که می آید
وه جان کسان هر سو، صد قلب روان از پس
خوانیش چنین لشکر، سلطان که می آید
ای دل، تو نمی گفتی کاینک ز پی مردن
اسباب مهیا کن آن جان که می آید
زان خال و خط مشکین با جمله بلا دیدم
این آیت رحمت بین در شان که می آید
ای ترک، مگو آخر بهر دل مسکینی
کز سوی تو بر جانم پیکان که می آید
خود نامه خویش آورد از بهر قصاص من
سر خاک ره قاصد فرمان که می آید
سیل مژه را رخنه انباشه شد، یارب
کان آب به چشم من تازان که می آید
خسرو به رهش باری قربان شد و بریان هم
تا باز ببین کان هم مهمان که می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ما را تو صنم باشی، دیگر به چه کار آید
با لعل جگر سوزت، شکر به چه کار آید
خنجر کشی از مژگان بر سینه من، چون من
بی تیغ شدم کشته، خنجر به چه کار آید
کافر خط هندویت جایی که کشد ما را
یارب که به هندوستان کافر به چه کار آید
دل از پی آن خواهم تا خون شود از عشقت
گر کار بدین ناید، دیگر به چه کار آید
از گوهر عشق خود زیور کنمت، بنگر
خوبی چو فزون باشد، زیور به چه کار آید
شد خسته درون من از بیم جفا کیشان
چون می ندهد دادم، داور به چه کار آید
اختر شمرم هر شب در طالع خود، لیکن
چون کار قضا دارد، اختر به چه کار آید
بر جان و دل خسرو هر لحظه نهد باری
کاین عاشق مسکین هم دیگر به چه کار آید
با لعل جگر سوزت، شکر به چه کار آید
خنجر کشی از مژگان بر سینه من، چون من
بی تیغ شدم کشته، خنجر به چه کار آید
کافر خط هندویت جایی که کشد ما را
یارب که به هندوستان کافر به چه کار آید
دل از پی آن خواهم تا خون شود از عشقت
گر کار بدین ناید، دیگر به چه کار آید
از گوهر عشق خود زیور کنمت، بنگر
خوبی چو فزون باشد، زیور به چه کار آید
شد خسته درون من از بیم جفا کیشان
چون می ندهد دادم، داور به چه کار آید
اختر شمرم هر شب در طالع خود، لیکن
چون کار قضا دارد، اختر به چه کار آید
بر جان و دل خسرو هر لحظه نهد باری
کاین عاشق مسکین هم دیگر به چه کار آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
شمع من اگر یک شب از خانه برون آید
از هر طرفی صد جان پروانه برون آید
صد جامه قبا گردد از هر طرفی، چون او
کژ کرده کلاه از سر مستانه برون آید
من بی خبر و طفلان سنگی به کف از هر سو
شسته به کمین تا کی دیوانه برون آید
فریاد که از یاری عمری به جفا باشم
چون گاه وفا باشد بیگانه برون آید
هر روز بری جویم از بخت، محال است این
خوشه ز پی شش ماه از دانه برون آید
گر وجه قرار من هست از رخ تو مردن
وه کز خط تو ناگه پروانه برون آید
در کشتن خود یارم، من از تو چه غم دارم؟
گر جان ز پی خسرو خصمانه برون آید
از هر طرفی صد جان پروانه برون آید
صد جامه قبا گردد از هر طرفی، چون او
کژ کرده کلاه از سر مستانه برون آید
من بی خبر و طفلان سنگی به کف از هر سو
شسته به کمین تا کی دیوانه برون آید
فریاد که از یاری عمری به جفا باشم
چون گاه وفا باشد بیگانه برون آید
هر روز بری جویم از بخت، محال است این
خوشه ز پی شش ماه از دانه برون آید
گر وجه قرار من هست از رخ تو مردن
وه کز خط تو ناگه پروانه برون آید
در کشتن خود یارم، من از تو چه غم دارم؟
گر جان ز پی خسرو خصمانه برون آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
از شیفتگان چون من، سر باز برون ناید
از سیمبران چون تو، طناز بیرون ناید
یکبار تو را دیدم جان شده باز آمد
از دیده مشویک سو، تا باز برون ناید
تو حال دلم پرسی، من در رخ تو حیران
خواهم که سخن گویم، آواز برون ناید
گفتی که شدی رسوا، سهل است، به یک بوسه
بر بند دهانم را تا راز برون ناید
خود کیست، نمی دانی آن شوخ که پیوسته
در سینه درون باشد، از ناز برون ناید
خط تو معاذالله حقا که عجب دارم
کز جان من مسکین زاغاز برون ناید
دیوانه خوبان را عیار نگیرد کس
تا در قدم اول جانباز برون ناید
از بس که فراوان زد دستان غمش خسرو
ناله هم ازو زین پس ناساز برون ناید
از سیمبران چون تو، طناز بیرون ناید
یکبار تو را دیدم جان شده باز آمد
از دیده مشویک سو، تا باز برون ناید
تو حال دلم پرسی، من در رخ تو حیران
خواهم که سخن گویم، آواز برون ناید
گفتی که شدی رسوا، سهل است، به یک بوسه
بر بند دهانم را تا راز برون ناید
خود کیست، نمی دانی آن شوخ که پیوسته
در سینه درون باشد، از ناز برون ناید
خط تو معاذالله حقا که عجب دارم
کز جان من مسکین زاغاز برون ناید
دیوانه خوبان را عیار نگیرد کس
تا در قدم اول جانباز برون ناید
از بس که فراوان زد دستان غمش خسرو
ناله هم ازو زین پس ناساز برون ناید