عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
وه که باز این دل دیوانه گرفتار آمد
باز بر جان حشری از غم و تیمار آمد
ماه من بهر خدا پیش برو از سر بام
کافتاب من بیچاره به دیوار آمد
عقلم، ار گوی صفا پیش لب جانان باخت
صوفی از صومعه در خانه خمار آمد
خویش را دور میفگن که کجا شد دل تو؟
هم به نزدیک تو از دور گرفتار آمد
سینه کز درد تهی داشتمش چندین گاه
اینک امروز برای غم تو کار آمد
حال خونابه خود من نه ترا دیدم، لیک
ماجرای دلم از دیده به گفتار آمد
ما چو در کوچه فتادیم دل از ما برگیر
سنگ بردار که دیوانه به بازار آمد
دل مرا سوزد و زلف تو نسیمی بخشد
مثلم قصه آهنگر و عطار آمد
جز دعایی نکند خسرو مسکین به رخت
گر چه زان روی به رویش همه آزار آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
از کجا در رهم آن شوخ بلا پیش آمد؟
چه بلا بود ندانم، ز کجا پیش آمد؟
سوی صحرا به تماشای چمن می رفتم
دلبری، سر و قدی، ماه لقا پیش آمد
آنچه من دیدم و من می کشم از جور فراق
که شنیده ست و که دیده ست و که را پیش آمد
آن بت از مهر نخستین به وفا دل می برد
آنکه دل برد ز ما پس به جفا پیش آمد
خسروا، خون خور و دم در کش و صبری پیش آر
که چنین واقعه تنها نه ترا پیش آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
گر مرا هیچ مرادی پس ازین پیش آمد
حاسدم را ز حسد روز پسین پیش آمد
آنکه در خاطر من غیر ترا داشت گمان
شرم بادش ز خود آن دم که یقین پیش آمد
در خم تست و سر زلف تو، ار جان طلبند
زیر هر سلسله چاه کمین پیش آید
طلب روی تو کردم، شب زلف آمد پیش
آفت کفر، بلی، در ره دین پیش آید
طعنه زد عشق تو بر دل که مرو از این راه
این مثل را که ازان بگذری این پیش آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
دانم، ای دوست که در خانه شرابت باشد
یک صراحی به من آور که صوابت باشد
بو که بر دفع خمارم ز خم آری قدحی
چون نظر بر من مخمور خرابت باشد
با من سوخته خور باده صافی چو خوری
جگر سوختگان بوی کبابت باشد
خوی به دامن ز بناگوش سمن سای مگیر
تا به دامان قبا بوی گلابت باشد
دل ربودی ز ره شعبده و عیاری
شیوه چشم خوشت سد عتابت باشد
جور بر من مکن امروز که مظلوم توام
بکن اندیشه فردا که حسابت باشد
آنچه از جور تو بر خسرو بیچاره گذشت
نکنی فکر که فردا چه جوابت باشد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
ترک عاشق کش من، ترک جفا خوش باشد
به وفا کوش که از دوست وفا خوش باشد
بی تو، ای گل، سر گلگشت چمن نیست مرا
که تماشای گلستان شما خوش باشد
پرده برگیر ز رخ تا که دعایی بکنم
که به هنگام سحرگاه دعا خوش باشد
گر کند ناز وگر عربده با اهل نظر
چشم مردم کش آن شوخ به ما خوش باشد
گر دلم ریش کند ور جگرم خون سازد
چشم غارتگر آن ترک مرا خوش باشد
دایم از پرورش من آن سرو خوش است
همه خواهند که پرورده ما خوش باشد
خسروا، دیده نگه دار ز دیدار رقیب
که زیان نظر از صحبت ناخوش باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
هر کسی روز وداع از پی محمل می شد
تو مپندار که آن دلبرم از دل می شد
هیچ منزل نشود قافله از آب جدا
زانکه پیش از همه سیلاب به منزل می شد
گفتم، از محمل آن جان جهان برگردم
پایم از خون دل سوخته در گل می شد
ساربان خیمه به صحرا زد و اینم عجب است
که قیامت نشد آن روز که محمل می شد
راستی هر که در آن شکل و شمایل می دید
هم چو من فتنه در آن شکل و شمایل می شد
پند عاقل نکند سود که در بند فراق
دل دیوانه ندیدیم که عاقل می شد
بگذر از خویش که بی طبع مسالک، خسرو
هیچ سالک نشنیدیم که واصل می شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
گر خم طره ز روی تو جدا خواهد شد
نام رخساره تو نام سما خواهد شد
جعد زنجیر نمای تو بلایی ست کز او
پای دل بسته به زنجیر بلا خواهد شد
زلف هم چون رسنت ماه سما را بگرفت
من ندانم که درین ماه چها خواهد شد
حاجت آن است که من بر در تو کشته شوم
هیچگه حاجت این خسته روا خواهد شد؟
زین کشاکش که تنت راست ببینی، خسرو
ناگهان بند ز بند تو جدا خواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
چشم من خنده شیرین تو گریان دارد
دل من را لب پر شور تو بریان دارد
خاطرم میل کند با تو و پیدا نکند
سینه ام درد و غمت دارد و پنهان دارد
کس ندارد به جهان آنچه تو داری در حسن
از لطافت همگی پیش تو خود آن دارد
گر نبات خط تو سبز بود، نیست عجب
خضر است آنکه سرچشمه حیوان دارد
جانم از شوق تو، گر خرقه تن کرد قبا
نتوان گفت درین خرقه که نقصان دارد
دل من با سر گیسوی درازت همه شب
تا شبیخون نرود، دست و گریبان دارد
شعر خسرو به مثل سحر حلال است، ولی
نتوان گفت که او پایه حسان دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسیمی که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نیست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله یکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پریشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
چشم گردنده او با همه کس می گردد
چون رسد دور به من، خود به هوس می گردد
زلف کژباز تو بابنده به صد بوالعجبی
پیش می آید هر لحظه و پس می گردد
از پی آنکه بگیرد سگ شبگرد مرا
فتنه اندر سر زلف چو عسس می گردد
جان که پیرامن خال سیهت می بیند
عنکبوتی ست که بر گرد مگس می گردد
شام تا صبح خیال تو بگردد در چشم
کس نگوید که درین خانه چه کس می گردد؟
دم نقد از لب تو باد به دست است مرا
کز نفس می زید و نیم نفس می گردد
خسروا، چون تو گلی را چه کند، آنکه بر غم
همه چون باد به دنباله خس می گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ای که از خاک درت دیده منور گردد
وصف روحت چو کنم، روح معطر گردد
دیده در زیر قدمهات نمی گرید، از آن
که مبادا کف پای تو به خون تر گردد
گوش بگرفت، چو بشنید رقیبت سخنم
گوش ابلیس چو قرآن شنود کر گردد
ناوکی بر دل ریشم فگن، ای دیده من
تا بود ریش درونم به برون سر گردد
ای بسا جان به سر کوی تو شد خون و هنوز
می رود تا به سر کوی تو محشر گردد
سازمش خون و به پیش سگت اندازم، اگر
بی جراحت ز سر کوی تو دل برگردد
اشک خسرو همه از خون جگر ساخته است
از قدمهات چو ریزم، همه گوهر گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
هر کسی سبزه و صحرا و گلستان خواهد
دل بیچاره ترا چون دل من آن خواهد
نیک تنگ آمدم از خود، ز پی کشتن من
خنده گو کز لب خونخوار تو فرمان خواهد
خواندیم از پی قربان چو به مهمانی وصل
آمدم اینک، اگر وصل تو قربان خواهد
چشم تو کشت مرا، غم دیت از دل طلبید
تیغ هندو کشد و تیغ مسلمان خواهد
در غم زلف تو دل می دهم و می ترسم
که نباید که مرا دل دهد و جان خواهد
رنجه شد دوش خیال تو به پرسیدن من
چشم را گو که ز من عذر فراوان خواهد
خواستم شب ز تو یک بوسه به جانی بخرم
شرمم آمد که چنین تحفه کس ارزان خواهد
حال خسرو ز غمت گشت پریشان، آری
عشق خوبان همه گر حال پریشان خواهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
سرو در باغ اگر همچو تو موزون خیزد
ای بسا ناله که از بلبل مفتون خیزد
نیک بختی که تواند به تو دیدن هر روز
شادمان خسپد و بر طالع میمون خیزد
ساکنان سر کوی تو نباشند به هوش
کان زمینی ست که از وی همه مجنون خیزد
نیک خواهان به سر پند و من بدخو را
هر دم اندیشه و سودای دگرگون خیزد
صبرم از روی نگارین تو فرماید خلق
وه که این کار ز دست چو منی چون خیزد؟
سوز عشقم چو ز دل خواست، بگفتم به طبیب
گفت این علت از آنهاست که از خون خیزد
اشک خسرو همه خون است و حذر زین دریا
کاین نه موجی ست که از دجله و جیحون خیزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
زلف تو زان گره سخت که بر جانم زد
دم باقی دو سه پیمانه که بتوانم زد
در دلم گشت همان لحظه کز او جان نبرم
کز سر ناز، یکی غمزه پنهانم زد
یار پیکان زد و من در هوس آن مردم
که زنم بوسه بران دست که پیکانم زد
ای اجل، آن قدری صبر کن امروز که من
لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد
دیدمش از پس عمری و همی مردم زار
تشنه در بادیه هجر که بارانم زد
خلق گویند بدینگونه چرایی، چه کنم؟
رهزنی آمد و راه دل ویرانم زد
نه من از خویش چنین سوخته خرمن شده ام
تو شدی شمع دل، آتش به جگر زانم زد
پادشه چوب خلیفه خورد و فخر کند
من درویش ز چوب تو که دربانم زد
بس نبوده ست پریشانی خسرو ز فلک
وه کجا هجر تو بر حال پریشانم زد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
من به یار خود و اغیار به خود می پیچد
مست در عشرت و هشیار به خود می پیچد
موی پیچیده بود گرد میانش دائم
عجبی نیست، بلی، مار به خود می پیچد
سر ز تاب رخت از زلف تو پیچیده، عجب
زانکه مو از اثر نار به خود می پیچد
هر سری از قدمت دور فتاد از سر درد
در تگاپوی چو دستار به خود می پیچد
من لبت می گزم و چشم تو در خشم، بلی
بوی حلواست که بیمار به خود می پیچد
فاش دین لبت از زلف چلیپای تو شد
زانکه از موی تو زنار به خود می پیچد
صفت موی تو خسرو چو به طومار نوشت
سبب آن است که طومار به خود می پیچد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
نشدش دل که دمی پهلوی ما بنشیند
گل هم آخر قدری پیش گیا بنشیند
جان من یاد کن آن را که به بوی چو تویی
همه شب بر گذر باد صبا بنشیند
کشی از غمزه، چه امید سلامت باشد
اندر آن سینه که آن تیر بلا بنشیند؟
از تو صد درد نهان دارم و بیرون ندهم
تا همان درد تو بر جای دوا بنشیند
ملک خوبیت فزون باد به عهدت، گر چه
فتنه یکدم نتواند که ز پا بنشیند
آب شد خون دلم، شانه کن آن زلف آخر
مگر آن موی پریشان تو جا بنشیند
تا بود باد جوانی به سر گلرویان
آتش سینه عاشق ز کجا بنشیند؟
خاک شد در ره تو دیده و آن بخت نبود
که ز ره گرد تو بر سینه ما بنشیند
جور می کن که سر از کوی وفا نتوان تافت
گر چه بر خسرو صد پاره جفا بنشیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
اگر آن شاه دمی پیش گدا بنشیند
فتنه و غارت و خونریز و جفا بنشیند
گر بیابد به دعا عاشق و دلخسته وصال
سالها بر در خلوت به دعا بنشیند
چون قدم رنجه کند دوست به پرسیدن من
خانه تاریک و دلم تنگ، کجا بنشیند؟
خانه دیده برفتیم ز نقش همه پاک
تا خیال رخ آن ترک ختا بنشیند
جعد زلفین سمن سای تو در دور قمر
خضر وقت است که بر آب بقا بنشیند
سرو بستان که به قامت علم افراشته است
چون ببیند قدت از باد هوا بنشیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
به سر من اگر آن طرفه پسر باز آید
عمر من هر چه برفته ست ز سر باز آید
زو نبودم به نظر قانع و می کردم ناز
کار من کاش کنون هم به نظر باز آید
ماه من رفت که از حسن به شکلی دگر است
وه که ماهی برود، شکل دگر باز آید
هوش و دل رفت، به جان آمدنش می خواهم
چه کنم؟ چیزی ازان رفته مگر باز آید
برو، ای صورت آن چشم که در چشم منی
که نرفته ست ز کویش ز سفر باز آید
دیده چندان به کف پای سفیدش مالم
که سیاهش کنم از مالش، اگر باز آید
طرفه تیریست که بر سینه زند هجرانش
کز جگر بگذرد و هم به جگر باز آید
گاه گربه رسد آبم به کمر، باز رود
باز چون گریه کنم تا به کمر باز آید
خبری هم نفرستاد که گر باز رود
خسرو بی خبر، آخر به خبر باز آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
نه به بالای خوشت سرو خرامان روید
نه به سیمای رخت لاله نعمان روید
نه به ذوق لب لعل تو توان یافت شکر
نه به شکل دهنت پسته خندان روید
با همه حسن و طراوت چو گل روی تو نیست
آن گل تازه که در روضه رضوان روید
سرو بالای ترا خاصیتی هست ز لطف
که نهال خوش او در چمن جان روید
گر تو خود بگذری، ای سرو، سمن بوی، به باغ
زیر خاک قدمت لاله و ریحان روید
ز غم نرگس سیراب توام جسم ضعیف
چو گیاهی ست که در راه بیابان روید
قدم از کوی تو من بازنگیرم هرگز
گر همه رهگذرم خنجر و پیکان روید
تا دو یاقوت لبت خسرو بیچاره بدید
همه از دیده او لعل بدخشان روید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
وقتی آن کافر بی رحم از آن من بود
دل آواره شده نیز، از آن تن بود
شمع شب گریه همی کرد همه شب، ماناک
شعله های دل پر سوز منش روشن بود
نشدند آن خودم در غم جانان، چکنم؟
عقل دیوانه و عشق آفت و دل دشمن بود
گفتمش دوش رسیدی و مرادم دادی
گفت من مانده ام از تو که خیال من بود
بین که چون موی شد از ساعد سیمین نگار
آهنین بازوی فرهاد که خاراکن بود
می کنم شکر لبت، گر چه بسی نقد بلا
بر من از غمزه آن دولت مرد افگن بود
عاشقی را که بکشتند به عشق و شهوت
خون او خون شهیدان نه که حیض زن بود
دی که رسوا شده ای دیدی و گفتی کاین کیست؟
دامن آلوده به خون خسروتر دامن بود