عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
تا به کی در ته زنگار بود خنجر ما؟
چند باشد چو زره زیر قبا جوهر ما؟
لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟
فارغ از داغ بود سینه غم پرور ما
نیست امروز به جمعیت ما سوخته ای
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم
بر مراد دگران سیر کند اختر ما
می زند شورش ما هر دو جهان را بر هم
نشود کوه غم یار اگر لنگر ما
جگر سوخته ماست نهانخانه عشق
آتش طور بود در ته خاکستر ما
دشمن از صحبت ما کامروا می خیزد
نیست چون شمع درین انجمن از ما سر ما
آرزو در دل غم دیده ما آه شود
رگ خامی برد از عود برون مجمر ما
از پریخانه چین باج ستاند فانوس
ریخت تا در قدم شمع تو بال و پر ما
گریه شادی ما تلخ نگردد صائب
آسمان شیشه خود گر شکند بر سر ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
حلقه هر در باغی نشود دیده ما
باغ دربسته بود دیده پوشیده ما
در دل قانع ما نیست تزلزل را راه
لنگر بحر بود گوهر سنجیده ما
گرد غربت کندش زنده نهان در ته خاک
غم به هر جا که رود از دل غم دیده ما
لعل و یاقوت به میزان جنون سنگ کم است
سنگ اطفال بود گوهر سنجیده ما
خرمن سوخته از برق چه پروا دارد؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده ما
گر چه چون سرو نداریم درین باغ بری
می توان چید گل از دامن برچیده ما
کار اکسیر کند رنگ طلایی صائب
مژه زرین شود از برگ خزان دیده ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
گر چه از درد خزانی شده رخساره ما
می توان چید گل از سینه صد پاره ما
نفس گرم درین بوته نخواهد ماندن
تا شود شیشه می این دل چون خاره ما
گر چه از داغ یتیمی دل ما سوخته است
هست سنگ یده هر مهره گهواره ما
چرب سازد علم از خون شفاعت خواهان
چون برآرد ز میان تیغ، ستمکاره ما
درد خود گر به مسیحای زمان عرض کنیم
می زند بر در بیچارگی از چاره ما
آب دریا نکند ریگ روان را سیراب
سیری از باده ندارد دل میخواره ما
صائب از سعی محال است به انجام رسد
سفر ریگ روان و دل آواره ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
هست چون تاک پر از باده رگ و ریشه ما
پیش خم گردن خود کج نکند شیشه ما
عالم از جلوه معنی است خیابان بهشت
که نسیم سحر او بود اندیشه ما
قبضه خاک کجا دامن ما را گیرد؟
گردبادیم که در رقص بود ریشه ما
دهن تیشه فرهاد به خون شیرین شد
به چه امید کند کار، هنرپیشه ما؟
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن
کاش در پای خم می شکند شیشه ما
بیستون تیغ به گردن کند استقبالش
چین جوهر چو به ابرو فکند تیشه ما
تن ما از الف زخم، نیستان شده است
دل ما شیر و تن زخمی ما بیشه ما
(دانه سوخته از برق نمی اندیشد
غم عالم چه کند با دل غم پیشه ما؟)
(لاله ما به جگر داغ پلنگان دارد
پنجه در پنجه شیران فکند ریشه ما)
سر مردانه خم باد سلامت صائب
محتسب کیست که بر سنگ زند شیشه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
آب حیوان زند آب در میخانه ما
می گزد خضر لب از حسرت پیمانه ما
از سر شیشه اگر پنبه بگیرد ساقی
گل ابری شود از گریه مستانه ما
در دل ما نبود منزلتی دنیا را
گنج افتاده ز طاق دل ویرانه ما
دانه سوخته خال، پر و بال رساند
بر لب کشت همان خال بود دانه ما
چند از دور کسی دست بر آتش دارد؟
رشته فرسود ادب شد پر پروانه ما
صائب از بس که پریشانی خاطر جمع است
جغد وحشت کند از سایه ویرانه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
روشن است از دل بی کینه ما سینه ما
گوهر ماست چراغ دل گنجینه ما
گر چه در نافه ما جز جگر سوخته نیست
جگر نافه بود داغ ز پشمینه ما
(صبح شنبه به نظر جلوه کند مستان را
از فروغ می گلگون شب آدینه ما)
گر شود موجه دریای حوادث صیقل
نیست ممکن که شود صیقلی آیینه ما
دل ما را بشکن گوهر اگر می خواهی
که شکست است کلید در گنجینه ما
جای شکرست که امسال شد از گردش چرخ
چون می کهنه گوارا غم دیرینه ما
چشم زخمی ز گرانان جهان گر نرسد
خطر از سنگ ندارد دل آیینه ما
هر کماندار که از دست قضا قبضه گرفت
می کند دست روان بر ورق سینه ما
کار فانوس کند در دل شبها صائب
خانه ما ز صفای دل بی کینه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
گرد اندوه پذیرد ز طرب سینه ما
سبزی بخت شود زنگ بر آیینه ما
روز تعطیل به عرفانکده مشرب نیست
صبح شنبه خجل است از شب آدینه ما
همچو خورشید بود بر همه عالم روشن
که می کهنه بود همدم دیرینه ما
صرفه از ما نبرد خصم به روبه بازی
ناخن شیر دماند ز جگر کینه ما
صائب از فیض هواداری آن زلف سیاه
نافه مشک بود خرقه پشمینه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
از بساط فلک آن سوی بود بازی ما
شش جهت کیست به ششدر فکند بازی ما؟
ما حریفان کهنسال جهان ازلیم
طفل شش روزه عالم ندهد بازی ما
تخته نقش مرادست دل ساده دلان
بازی خود دهد آن کس که دهد بازی ما
قوت بازوی اقبال، رسا افتاده است
نیست محتاج به تعلیم و مدد بازی ما
خانه پرداختگانیم درین بازیگاه
دل ز بازیچه گردون نخورد بازی ما
پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
روزگاری است به گردون دغا هم نردیم
عجبی نیست اگر پخته بود بازی ما
چون زر قلب نداریم به خود امیدی
در شب تار جهان تا که خورد بازی ما؟
ظاهر و باطن ما آینه یکدگرند
خاک در چشم حریفی که دهد بازی ما
بود ما محض نمودست، سرابیم سراب
جای رحم است بر آن کس که خورد بازی ما
جامه را پرده درویشی خود ساخته ایم
ندهد فقر به تشریف نمد، بازی ما
چه خیال است که از پای نشیند صائب
تا به هر کوچه چو طفلان ندود بازی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
علم نصرت ما آه سحرگاهی ما
مهر خاموشی ما چتر شهنشاهی ما
ما ز بی برگ و نوایی خط پاکی داریم
چه کند باد خزانی به رخ کاهی ما؟
چرخ چندان که زند نقش حوادث بر آب
می شود جوهر آیینه آگاهی ما
چه توقع ز رفیقان دگر باید داشت؟
سایه جایی که کشد پای ز همراهی ما
رفته بودیم که از وادی دل دور شویم
نفس سوخته شد سرمه آگاهی ما
هر سر خار درین دشت چراغی گردید
پای برجاست همان ظلمت گمراهی ما
رفت عمر و قدم از خود ننهادیم برون
داد از غفلت ما، آه ز کوتاهی ما
همچنان خار به دل از رگ خامی داریم
فلس اگر داغ شود بر بدن ماهی ما
نیست در دامن این دشت، شکاری صائب
که علم چرب کند آه سحرگاهی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
دل نگردید شب وصل تهی از گله ها
طی شد این وادی و هموار نشد آبله ها
اثر از گرمروان نیست، همانا گردید
در دل سنگ نهان آتش این قافله ها
شور من بیش شد از چوب گل و سایه بید
گشت شیرازه دیوانگی این سلسله ها
گفتم از آبله، چشمی بگشاید پایم
پرده خواب شد از غفلت من آبله ها
ندهد سود به بی تابی دل صبر و شکیب
کی ز افشردن پا، کم شود این زلزله ها؟
در رضاجویی حق کوش، نه خشنودی خلق
ترک واجب نتوان کرد به این نافله ها
مرگ چون باد خزان، خلق ورق های درخت
هست چون دوری اوراق ز هم فاصله ها
منزلی نیست درین ره، نفس سوخته است
هر سیاهی که به چشم آید ازین مرحله ها
صائب از فرد روان باش که چون موج سراب
رو به دریای عدم می رود این قافله ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
کمال حسن کجا، دیده پر آب کجا؟
شکوه بحر کجا، خیمه حباب کجا؟
مرا که جلوه هر ذره است رطل گران
کجاست حوصله جام آفتاب، کجا؟
نمانده است ز دل جز غبار افسوسی
به این خرابه فتد نور ماهتاب کجا؟
گذشته است ترا ز آفتاب پایه حسن
هلال عید شود با تو همرکاب کجا؟
به جستجوی تو گرد از جهان برآوردم
دگر کجا روم ای خانمان خراب، کجا؟
مرا که نعره مستانه بی قرار نکرد
رسد به داد دلم نغمه رباب کجا؟
گرفتم این که رسد نوبت سؤال به من
دماغ حرف کجا، قدرت جواب کجا؟
ز بس که گرم تماشای گلرخان گشتم
نیافتم که کجا شد دل من آب کجا
ز برگ، نکهت گل بیش می شود رسوا
ترا نهفته کند پرده حجاب کجا؟
میان سوخته و خام فرق بسیارست
سرشک تاک کجا، گریه کباب کجا؟
گرفته است جهان را غبار بی دردی
کجا رویم ازین عالم خراب، کجا؟
چنین که آب برآورده است خانه چشم
بساط خود فکند پرده های خواب کجا؟
فروغ حسن جهانگیر او کجاست که نیست؟
ز خویش می روی ای دل به این شتاب کجا؟
نظر به چشمه حیوان نمی کنم صائب
مرا ز راه برد جلوه سراب کجا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
رسیدگی ز مطالب گذشتن است اینجا
به مدعا نرسیدن، رسیدن است اینجا
خراب هر که شد، از سیل می شود ایمن
علاج مرگ ز جان دست شستن است اینجا
وصال کعبه طلب می کنی، شتابان باش
که چوب منع، نفس راست کردن است اینجا
ز فکر توشه مکن دوش خود گران زنهار
که زاد راه، دل خویش خوردن است اینجا
غزاله ای که قرار از تو برده تسخیرش
کمند گردنش از خود گسستن است اینجا
به پای سعی ره دور عشق طی نشود
علاج، هر قدم از خویش رفتن است اینجا
فتاده است ترا رشته نظر کوتاه
وگرنه تنگتر از چشم سوزن است اینجا
ز دیده نگران است روشنایی دل
که آفتاب، نظر باز روزن است اینجا
به ذره ذره چو ریگ روان درین وادی
به هر چه می نگرم، گرم رفتن است اینجا
درین ریاض اگر باغ دلگشایی هست
چو غنچه سر به گریبان کشیدن است اینجا
چو خوشه گردی دعوی مکش به عالم خاک
که برق تیغ حوادث به خرمن است اینجا
توان به زخم زبان برگ شادمانی یافت
که خار را گل عشرت به دامن است اینجا
درین خرابه اگر هست شغل دلچسبی
به آه، خانه دل پاک رفتن است اینجا
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا
ز سیل حادثه صائب زمانه خالی نیست
نه جای راحت و هنگام خفتن است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
عیار حسن ز صاحب نظر شود پیدا
که قیمت گهر از دیده ور شود پیدا
دهد ثمر ز رگ و ریشه درخت خبر
نهفته های پدر از پسر شود پیدا
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
هزار نامه عنقا ز کوه قاف رسید
نشد ز گمشده ما خبر شود پیدا
مشو به مهر خموشی ز بی زبانان امن
که برق تیغ ز ابر سپر شود پیدا
مشو به موی سفید از فریب غفلت امن
که خواب های گران در سحر شود پیدا
اگر به صدق قدم در طریق عشق نهی
ترا ز نقش قدم راهبر شود پیدا
تو شیشه دل، ندهی تن به سختی ایام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا
درین زمانه که جوهرشناس نایاب است
چه قدر مردم روشن گهر شود پیدا؟
ز حرص دانه درین کشتزار نزدیک است
که همچو مور ترا بال و پر شود پیدا
مجو ز هر دل افسرده معنی روشن
که دل چو آب شود این گهر شود پیدا
ز همرهان ره دورست عمر جاویدان
سفر خوش است اگر همسفر شود پیدا
عیار فکر ز همفکر می شود ظاهر
که روز معرکه صاحب جگر شود پیدا
توان ز ساده دلی یافت رازهای مرا
چو رشته ای که ز مغز گهر شود پیدا
اگر تو چون کف دریا سبک کنی خود را
ترا سفینه ز موج خطر شود پیدا
زمین قابل اگر بهر فکر می طلبی
ز پیش مصرع ما بیشتر شود پیدا
به سیم قلب نگیرند صائب از اخوان
درین زمانه عزیزی اگر شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
عجب که یک دل خوش در جهان شود پیدا
ز شوره زار کجا گلستان شود پیدا؟
مده چو تیر هوایی به باد عمر عزیز
کشیده دار کمان تا نشان شود پیدا
مزن چو تیغ به هر سنگ گوهر خود را
خموش باش که سنگ فسان شود پیدا
عزیز دار چو اکسیر خاکساران را
که ماه مصر درین کاروان شود پیدا
کجی و راستی خلق را محک سفرست
که حال تیر جدا از کمان شود پیدا
ز چهره سازی گل مطلب بهار این است
که عندلیب درین گلستان شود پیدا
چه خامه ها که در انشای شوق شد کوتاه
نشد که شیری ازین نیستان شود پیدا
حضور، پرده بینایی است و پنبه گوش
که قدر بلبل ما در خزان شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
که وقت چیدن گل باغبان شود پیدا
چنین که همت ما را بلند ساخته اند
عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
اگر تو آینه سینه را دهی پرواز
هزار طوطی شیرین زبان شود پیدا
کدام نوش که در وی نهفته نیشی نیست؟
نفاق بیشتر از دوستان شود پیدا
توان برید چو مقراض صائب از عالم
درین زمانه اگر همزبان شود پیدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
چه می کنند حریفان عشق صهبا را؟
که آتش از دل خویش است جوش دریا را
ز چرخ شیشه و از آفتاب ساغر کن
به طاق نسیان بگذار جام و مینا را
فساد روی زمین از شراب می زاید
کدام دیو که در شیشه نیست صهبا را؟
به لامکان فتد ای آه گرم اگر راهت
ز ما دعا برسان آن بلند بالا را
ز آتش دل من دست را نگه دارید
که داغ می کند این لاله سنگ خارا را
ز حلقه گر چه سراپای چشم گردیده است
هنوز زلف ندیده است آن سراپا را
حلاوت سخن تلخ را ز عاشق پرس
ز ماهیان بطلب طعم آب دریا را
ز جای گرم به تلخی ز خواب می خیزند
مساز گرم درین تیره خاکدان جا را
سیاهی نظر از یکدگر نمی گسلد
چه حاجت است به رهبر جمال سلمی را؟
به قدر روزن داغ است روشنایی دل
مبند بر رخ خود این خجسته درها را
شکسته بالی ما را چه نسبت است به او؟
که هست بال و پر سیر، نام عنقا را
به زور عقل توان خشم را فرو خوردن
ز سحر نیست محابا عصای موسی را
به شور حشر نظر نیست عشق را صائب
نمک ز خویش بود دیگجوش دریا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
چه نسبت است به گردنکشی مدارا را؟
قدح خراج به گردن نهاد مینا را
چنان که روشنی خانه است از روزن
به قدر داغ بود نور فیض، دلها را
ز من مپرس که در دل چه آرزو داری
که سوخت عشق رگ و ریشه تمنا را
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
چه انتظام توان داد کار دنیا را؟
ز همرهان گرانجان ببر که سوزن دوخت
به دامن فلک چارمین مسیحا را
گرفت در عوض آب تلخ، گوهر ناب
چه منت است به ابر بهار دریا را
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
به چشم کم منگر نقطه سویدا را
به منتهای مطالب رسیدن آسان است
اگر شمرده توانی گذاشتن پا را
به یک گواه لباسی که ماه مصر آورد
سیاه کرد رخ دعوی زلیخا را
ز نقش پای غزالان دشت بتوان یافت
به بوی مشک، پی آن غزال رعنا را
اگر چه گریه من کوه را بیابان کرد
نمود کوه غمم کوهسار صحرا را
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
مبین ز موج تهیدست خوار دریا را
که روی کار بود پشت کار دریا را
شکسته تا نشوی چون حباب هیهات است
که همچو موج کشی در کنار دریا را
ز کوه صبر فزون گشت بی قراری دل
کف سبک نکند بردبار دریا را
به عجز حمل مکن کز بزرگواریهاست
که هر سفینه کشد زیر بار دریا را
نکرد تلخی غم را علاج، باده لعل
نساخت آب گهر خوشگوار دریا را
غرض رساندن فیض است، ورنه در ایجاد
حباب و موج نیاید به کار دریا را
نمی شود نفس پاک گوهران باطل
بخار می شود ابر بهار دریا را
گران رکابی کشتی نمی تواند کرد
علاج رعشه بی اختیار دریا را
ز بی قراری عاشق خبر دهد صائب
به سر زدن کف بی اختیار دریا را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟
که برگریز نباشد بهار عنبر را
ز دل سیاهی آب حیات می آید
که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را
ز چهره سخن حق نقاب بردارد
ز دار هر که چو منصور کرد منبر را
توان به مهر خموشی دهان ما را بست
اگر به موم توان بست چشم مجمر را
لب سؤال، در فقر را کلید بود
به روی خود مگشا زینهار این در را
مجردان تو از قید جسم آزادند
چه احتیاج به کشتی بود شناور را؟
مگیر از لب خود مهر چون صدف صائب
کنون که قدر خزف نیست آب گوهر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
ز درد و داغ چه پرواست دردپرور را؟
که آب زندگی آتش بود سمندر را
می شبانه به کیفیت صبوحی نیست
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
به خاکمال حوادث صبور باش که نیست
به از غبار یتیمی لباس، گوهر را
بر آن گشاده جبین است آب تلخ حلال
که نقل باده کند چشم شور اختر را
به حسن خلق توان رستن از گرانجانی
ز بوی عود سبکروح ساز مجمر را
به گلشنی که نهال تو جلوه گر گردد
به سینه مشت شود بار دل صنوبر را
مجو ز عمر مقدر فزون که این خواهش
سیاه کرد جهان در نظر سکندر را
هما ز مردم آزاده راست می گذرد
سر بریده نیاید به کار، افسر را
برون خرام که از انتظار جلوه تو
نفس گره شده در سینه صبح محشر را
چو مو سفید شود، دست از خضاب بشوی
نهان مکن به شب تیره، صبح انور را؟
صفای موی سفید از سیاه کمتر نیست
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
مگر حلاوت ازان لعل شکرین دزدید؟
که نی شکست به ناخن، زمانه شکر را
ز بخت تیره دل خویش می خورم صائب
حیات اگر چه ز خاکسترست اخگر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
ز گریه سرکشی افزود آن پریوش را
که شعله ور کند اشک کباب، آتش را
ز چهره عرق آلود یار در عجبم
که کرده است چسان جمع، آب و آتش را؟
عنان نخل خزان دیده در کف بادست
چگونه جمع کنم این دل مشوش را؟
مه به پرورش تن روان شود مشغول
مکن به جام سفالین شراب بی غش را
به بوالهوس مکن از روی التفات نگاه
به خاک ره مفکن تیر روی ترکش را
ضرور تا نشود، لب به گفتگو مگشا
عنان کشیده نگه دار اسب سرکش را
مرا نهال امید آن زمان شود سرسبز
که نخل موم کند ریشه در دل آتش را
به سیم و زر نشود حرص و آز کم صائب
که نیست از خس و خاشاک سیری آتش را