عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
چه شد که یار بر آهنگ کین برون آمد؟
به خون کیست که آن نازنین برون آمد؟
خدای مهر مسلمانیش کند روزی
که باز کافر من از کمین برون آمد
چه آفت است که باز آن سوار پیدا کرد؟
کدام سرو ز بالای زین برون آمد؟
صدای لعل سمندش به خاکیان برسید
نفیر گمشدگان از زمین برون آمد
به شهر دی که در آمد برای دیده بد
هزار دست دعا ز آستین برون آمد
کلیسیای مغانم نشان دهید کجاست؟
که باز این دل کافر ز دین برون آمد
دکان ناز دو سه روز، جان من، برچین
که جان حسن فروشان چنین برون آمد
دلم ز پرده برون اوفتاد از پی چشم
چنان دلی چه کنم، چون چنین برون آمد
هزار درد کهن تازه کرد بر عاشق
ز بس که ناله خسرو حزین برون آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ز خانه دوش که آن غمزه زن برون آمد
هزار جان گرامی ز تن برون آمد
نبرد کس دل آواره باز هر سویی
که بهر دیدن او مرد و زن برون آمد
به زلف شانه همی کرد دی که چندین دل
شکسته بسته ز هر یک شکن برون آمد
عجب بود که اگر من زیم در این نوروز
که سبزه تر او از سمن برون آمد
شبم بگفت که چون نی بسوزمت ز نگاه
کجا وه از لبش این یک سخن برون آمد
دمی ز خانه برون آکه بینمت ناگاه
که بهر دیدن من جان من برون آمد
به عشق میرد خسرو، چه طرفه فالی بود؟
ز غیب کاین سخن از هر دهن برون آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
فغان که جان من از عاشقی به جان آمد
ز دست چشم و دل خویش در فغان آمد
به راه دیدم و گفتم رود به خانه، نرفت
به سویم آمد و اندر میان جان آمد
ندیده بودم و دعوی صبر می کردم
دلم نماند در آن دم که ناگهان آمد
تو دیر زی که مرا جان من بکشت امروز
نظاره تو که چون عمر جاودان آمد
به گردن دگران آمدم شب از کویت
به پای خویش ز کوی تو چون توان آمد
غم تو دوش همی برد جان، به دل شد صلح
دل کسان که خیال تو در میان آمد
گران نیامده کوه غم تو بر دل من
دمی ز وصل زدم، بر دلت گران آمد
ز ابرویت که به کشتی سرنگون ماند
امید غرق شد و عمر بر کران آمد
نمانده بود ز خسرو اثر که دی ناگاه
تو رخ نمودی و بیچاره زان جهان آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
گل رسید و هر کسی سوی گلستان می رود
در چمنها هر طرف سروی خرامان می رود
شد جهان زنده به بوی گل، ولی من چون زیم
کز گلم بوی کسی می آید و جان می رود
عاشقان گریان و مست ما که نوشش باد می
می به کف سوی چمن در عین باران می رود
کوری آن دیده محروم باز آن نازنین
بر بساط نرگس تر مست و غلتان می رود
گر چمن خواهی و فردوس، اینک اینک کوی دوست
خلق آواره کجا در باغ و بستان می رود؟
وقت او خوش کش گل وصلی شکفت از روی دوست
سوی ما باری همیشه باد هجران می رود
ای که سامان جویی از من، کی بود ثابت قدم؟
مست بیچاره که پای او پریشان می رود
آنکه در پایش نزد خاری، کجا داند که چیست؟
درد او کش در ته هر موی پیکان می رود
خسروا، بر خاک آسانی تپیدن دور نیست
هست دشوار آنکه او از دل نه آسان می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
دل مرا چو ز روی تو یاد می آید
هزار شادی در دل زیاد می آید
تو پای خویش فراموش کرده ای از حسن
کجات از من سرگشته یاد می آید
غم تو در دلم آتش نهاد و از لعلت
صد آتش دگر اندر نهاد می آید
سواد چین شده زلفین تو که هر سحرم
نسیم مشک افشان زان سواد می آید
مراد سینه خسرو تویی و روی ترا
هر آن صفت که کنم بر مراد می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
بیا نظاره کن، ای دل که یار می آید
ز بهر بردن جان فگار می آید
فراز مرکب ناز و سوار در عقبش
هزار شیفته بیقرار می آید
رسید نازک من، ای نظارگی، زنهار
ببند دیده، گرت دل به کار می آید
ز مستی ار چه به هر سوی می فتد، لیکن
ز بهر بردن دل هوشیار می آید
چه گردها که برآورده باشد از دلها
که فرق تا به قدم پر غبار می آید
دو دیده کاش مرا خاک آن زمین بودی
که نعل توسن آن شهسوار می آید
مرا که یاد کند، گر ز کوی او بروم
یکی اگر برود، صد هزار می آید
مکن به سرو سهی نسبت درخت قدش
ز سرو کی گل و غنچه به بار می آید
کنون بنال به زاری چو بلبلان، خسرو
که بهر ناله بلبل بهار می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
بهار بی رخ گلرنگ تو، چه کار آید؟
مرا یک آمدنت به که ده بهار آید
اگر دو اسپه دواند به گرد تو نرسد
گل پیاده که او بر صبا سوار آید
خیال روی تو از دیده می رود بیرون
اگرنه از مژه پایش به نوک خار آید
مرا چو موی سرت ساخت چشم جادویت
که موی سر ز پی جادویی به کار آید
هزار کشته به فتراک گیسو آویزان
همی رود چو سواری که از شکار آید
غم تو بار گران است، لیک چون از تست
دلم گران نشود، گر هزار بار آید
تویی مراد دل و کی بود ز آمدنت
مراد خسرو بیچاره در کنار آید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
لبالب آر قدح کز گلو فرود آید
مگر که از دلم این آرزو فرود آید
مگوی تو به که آید فرود می ز سرم
مباد کز سر من این سبو فرود آید
ز می چه توبه که گر ذوق آن کند معلوم
فرشته چون مگس آنجا به بو فرود آید
به بند مردنم امروز، ساقیا، بگذار
که باده از سر آن ماهر و فرود آید
به زهد تخته ورد و دعای من باشد
سفال خم که خط می برو فرود آید
ز بهر بردن دلهای خلق سیل بلاست
هر آن عرق که ز روی نکو فرود آید
بدین صفت که همی خون خوریم بر در تو
ترا چگونه می اندر گلو فرود آید؟
خوش آن زمان که به یاد تو هر شبم تا روز
ز دیده خون جگر سو به سو فرود آید؟
نقاب واکن و لبهای عاشقان دربند
مگر که خسرو ازین گفتگو فرود آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
کسی که شمع جمال تو در نظر دارد
ز آتش دل پروانه کی خبر دارد
ز مرهمش نشود سود دردمندی را
که زخم کاری تیغ تو بر جگر دارد
ز بیقراری زلفت قرار یافت دلم
به زیر سایه او زان سبب مقر دارد
فضیلتی که جمال تراست بر خورشید
فضیلتی ست که خورشید بر قمر دارد
چه طوطی است خط سبزت، ای پریچهره؟
که تکیه بر گل و منقار بر شکر دارد
ز سوز عشق توام آتشی ست در سینه
که اشک دیده چون ناردان شرر دارد
ز آتش دل آشفتگان حذر می کن
که دود خاطر خسرو بسی اثر دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
کسی که بهر تو جان باختن هوس دارد
چه غم ز شحنه و اندیشه از عسس دارد
سرشک من همه سیماب شد، نمی دانم
که کیمیای صبوری کدام کس دارد؟
من غریب به راه امید خاک شدم
خوش آن کسی که بر آن پای دسترس دارد
مرا پسین نفس زیستن هوس، وان مست
به خواب ناز کجا پاس این نفس دارد؟
هلاک خویش همی گویم، ار چه می دانم
که انگبین چه غم از مردن مگس دارد؟
تو خفته می گذر، ای ماهروی مهدنشین
که بار بر شتر است و فغان جرس دارد
برفت جان زتن من در آن جهان و هنوز
ز بهر دیدن تو روی باز پس دارد
تو خود به بوسه دهی جان، ولی نیارد گفت
که باز مرده تو زندگی هوس دارد
بلاست میل تو در روزگار خسرو، از آنک
چه دوستیست که آتش به سوی خس دارد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
کسی که یار وفادار و مهربان دارد
سعادت ابد و عمر جاودان دارد
مگر که گرد لب لعل آن صنم گشته ست
که باد صبحدم امروز بوی جان دارد
حدیث او همه روز و هلاک او همه شب
کسی بود که مرا دست بر دهان دارد
گل از جوانی مشغول حسن و خنده زنان
چه آگهست که بلبل چرا فغان دارد؟
مگر که جان بتوان بردن، ای مسلمانان
کسی ز بی غمی اندر جهان نشان دارد
بترس از آه من، ای چشم یار و برمشکن
که ناتوانی، این گرمیت زیان دارد
تبارک الله چندین دلی که سوی تو رفت
یکی چه گویی از آن جمله خان و مان دارد
رو مدار که مردار جان دهم پیشت
که چشم مست تو هم تیر و هم کمان دارد
زبان نماند، ز نامت هنوز سیری نیست
دریغ خسرو مسکین که یک زبان دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
بتم چو روی سوی خانه کتاب آرد
ز خلق اگر نکند رخ نهان، که تاب آرد؟
رخش جریده حسن است، اندرین معنی
لبش به وجه حسن خط مشک ناب آرد
مگر ز عارض او می برد جمالت آب
که قطره های عرق بر رخ از حباب آرد
اگر به مجلس ما چنگ سر فرو نارد
بگو به مطرب عشاق تا رباب آرد
اگر تو گوش کنی در نظم خسرو را
به تحفه هر نفست گوهر خوشاب آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
صبا نسیمی از آن آشنا نمی آرد
شدم خراب و ندانم، چرا نمی آرد؟
خوش است باد و لیکن چه سود، چون خبری
از آن مسافر ره دور ما نمی آرد
بکشت، کندن جانم ز هجر و مردن نیست
اجل، چگونه کنم جان، خدا نمی آرد
کرشمه چند کنی بر من، آخر این جانیست
نمی دمد ز زمین و صبا نمی آرد
نمی برد به فلک زاریم هزار دعا
چه فایده چو جواب دعا نمی آرد
ز گشت کوی تو از بس که بنده رفت از جا
چنان شده ست که خود را به جا نمی آرد
هزار خوشدلی آرد فلک همی، خسرو
ولی چه چاره که بهر گدا نمی آرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
نظر ز روی تو خورشید بر نمی گیرد
فلک به پیش تو نام قمر نمی گیرد
به زیر پات چو گل می کند درم ریزی
بنفشه می چند و سرو برنمی گیرد
کسی که بر لب و خال تو می نهد انگشت
کدام نکته که او بر شکر نمی گیرد
چنین که از لب تو می چکد شکر، عجب است
که آن دو لعل تو بر یکدگر نمی گیرد
صدف چو غره بدین شد که من دهان توام
چرا دهان قدری تنگ تر نمی گیرد
به آه خسرو بیدل حواله باید کرد
به عالم آتش عشق تو در نمی گیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
غمم بکشت به کار جهان که پردازد
دلم اسیر شد و نیز جان که پردازد
من و زیادت حاجات و کنج ویرانه
درین بلا به غم خان و مان که پردازد
هزار شمع جمال آیدم به پیش نظر
دلم به سوختن خود بدان که پردازد
بدین صفت که تو مشغول حسن خویشتنی
به چاره دل بیچارگان که پردازد
بر آستان تو میرم که زیر دیوارت
چو جان دهم به من ناتوان که پردازد
به همرهی تو رفتن به باغ بیهوده ست
که پیش تو به گل و ارغوان که پردازد
روا مدار به دوری هلاک خسرو، از آنک
به جز وصال تو با عاشقان که پردازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
به راه عشق سلامت چگونه در گنجد؟
زهی محال که در شوق خواب و خور گنجد
چو تیر غمزه گشاید رفیق تیرانداز
نه دوستی بود ار در میان سر گنجد
چو ما در آرزوی آستانش خاک شویم
غبار کیست که در زلف آن پسر گنجد؟
سخن همان قدری گو که من توانم زیست
نمک همان قدری زن که در جگر گنجد
به دیده تو که با خویش کرده بدخویی
نه مردمی بود ار مردم دگر گنجد
همان بضاعت عشقت بیار و بر دل نه
که درد و غم به دل تنگ بیشتر گنجد
به چشم تنگ تو چندین که ناز رعناییست
چه خوش بود که اگر شرم اینقدر گنجد
مپوش روی ز خسرو که تا ذخیره حشر
رخت بینم چندان که در نظر گنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد
بنفشه نسخه آن بر بهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در آب چشم ما دریا
به دیده بر گهر آبدار بنویسد
به روزگار تواند اسیر درد و فراق
که شمه ای ز غم روزگار بنویسد
به یاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
بدین دو لعل جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب به خط غبار بنویسد
حدیث خون دلم این خلیفه چشمم
ازان به گرد لب جویبار بنویسد
فلک چو قصه منصور بشنود، خسرو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
سرم فدات چو تیغ تو گرد سر گردد
دلم نماند که تیر ترا سپر گردد
بزن تو تیر که من آن سپر نمی خواهم
که دیده را ز رخت مانع نظر گردد
چو بر زمین گذری هیچ جانور نزید
ولی به زیر زمین مرده جانور گردد
مخور فریب جوانی به حسن ده روزه
که آفتاب چو بر اوج رفت در گردد
تو برنگشتی، جانا که بخت پاسم داد
مباد هیچ کسی را که بخت برگردد
خیال تست شب و روز چشم من، شک نیست
که گل فروش به گرد گلاب گر گردد
دلم به روی تو مستسقی است بر لب آب
که هر چه بیش خورد آب، تشنه تر گردد
چه تاب جرعه دردی کشان عشق آرد
تنک دلی که هم از بوی بیخبر گردد
ز دل چگونه فراموش گردد آنکه دمی
هزار بار به جان خراب در گردد
نه آرزوست که خسرو به درد گرید، لیک
چو دل بسوزد ناچار دیده تر گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
چو نقش چشم توام در دل حزین گردد
مرا نفس به دل خسته تیغ کین گردد
ترا به دیده کشم، لیک غیرتم بکشد
که با تو مردمک دیده همنشین گردد
شده ست خاک به کویت هزار عاشق بیش
بدین هوس که ته پای بر زمین گردد
کجا سلامت دلها به کوی تو جایی
هزار بار بلا گرد عقل و دین گردد
چه پرسیم غم شبها که چون رود تا روز
تمام شب بدنش چون تو نازنین گردد
قبول تو نشود قطره های خون از چشم
اگر چه حقه من لعل راستین گردد
خیال بوسه همی گرددم به سینه، ولی
کجاست بخت که اندر دلت همین گردد
شبی که خواهم دل را سبک کنم با خویش
غم آیدم به دل و کوه آهنین گردد
در اهل شهوت، خسرو، مجوی عشق که عقل
چو هست ذوق مگس گرد انگبین گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقید ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
ازان جهت که به ابروی دوست می ماند
اگر مراد تو جان است، کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند؟
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند