عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
داد خواهم، اگر بخواهی داد
خواهم از آه صبحگاهی داد
جورکم کن، چو آرزوی ترا
بر دل من خدای شاهی داد
خط تو از برای کشتن من
فتوی خون بیگناهی داد
غم دل می نهفتم، آب دو چشم
در حق من به خون گواهی داد
ای پسر، دیده سفید مرا
خال مشکین تو سیاهی داد
سخن تست سلک مروارید
کابر نیسان ز مه به ماهی داد
بوسه ای خواه بر من از لب خویش
وانگه از خاص خویش خواهی داد
خواهم از آه صبحگاهی داد
جورکم کن، چو آرزوی ترا
بر دل من خدای شاهی داد
خط تو از برای کشتن من
فتوی خون بیگناهی داد
غم دل می نهفتم، آب دو چشم
در حق من به خون گواهی داد
ای پسر، دیده سفید مرا
خال مشکین تو سیاهی داد
سخن تست سلک مروارید
کابر نیسان ز مه به ماهی داد
بوسه ای خواه بر من از لب خویش
وانگه از خاص خویش خواهی داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
زلف یار مرا به باد دهید
باد عنبرفشان زیاد دهید
جادوان کز خطش سبق گیرند
شحنه ای هم ازان سواد دهید
ای کسانی که نزد یار مسنید
از منش زود زود یاد دهید
سوی او رفته اید می ترسم
که شما نیز دل به باد دهید
از لب من به پای او گه گاه
بوسه بدهید و پر مراد دهید
خردسالی همی کند بیداد
ای بزرگان شهر، داد دهید
اشک خسرو همی رود ز فراق
گر توانیدش ایستاد دهید
باد عنبرفشان زیاد دهید
جادوان کز خطش سبق گیرند
شحنه ای هم ازان سواد دهید
ای کسانی که نزد یار مسنید
از منش زود زود یاد دهید
سوی او رفته اید می ترسم
که شما نیز دل به باد دهید
از لب من به پای او گه گاه
بوسه بدهید و پر مراد دهید
خردسالی همی کند بیداد
ای بزرگان شهر، داد دهید
اشک خسرو همی رود ز فراق
گر توانیدش ایستاد دهید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
عاشقان را چو نامه باز کنید
نام من بر سرش طراز کنید
زهد رفته ست، ای مسلمانان
باده نوشید و چنگ ساز کنید
گر شما دین عاشقان دارید
بعد از این پیش بت نماز کنید
گاه مردن شنیدم از محمود
گفت، «رویم سوی ایاز کنید»
من غلام شمایم، ای خوبان
بکشم، گر هزار ناز کنید
چند باشید مست حسن، آخر
چشمها را ز خواب باز کنید
دیده باشید آن جوان مرا
صفتش پیش بنده باز کنید
با چنان قامت، ای صنوبر و سرو
شرم ناید که پا دراز کنید
بشنوید این حکایت خسرو
پیش آن سرو سرفراز کنید
نام من بر سرش طراز کنید
زهد رفته ست، ای مسلمانان
باده نوشید و چنگ ساز کنید
گر شما دین عاشقان دارید
بعد از این پیش بت نماز کنید
گاه مردن شنیدم از محمود
گفت، «رویم سوی ایاز کنید»
من غلام شمایم، ای خوبان
بکشم، گر هزار ناز کنید
چند باشید مست حسن، آخر
چشمها را ز خواب باز کنید
دیده باشید آن جوان مرا
صفتش پیش بنده باز کنید
با چنان قامت، ای صنوبر و سرو
شرم ناید که پا دراز کنید
بشنوید این حکایت خسرو
پیش آن سرو سرفراز کنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
جان سرانگشت آن نگارین دید
عقل انگشت خویشتن بگزید
باد بویش به بوستان آورد
غنچه بر خویش پیرهن بدرید
هر شبی در هوای لعل لبش
ما و چشم سرشک و مروارید
عاشقان جان نثار او کردند
زلف هندوش یک به یک برچید
عالمی در غم لبش بودند
هیچکس طعم آن شکر نچشید
هر کس از وی حکایتی گفتند
کس به کنه کمال او نرسید
هر دلی از کمند عشق بجست
باز زلفش به دام عشق کشید
هر که در قید عشق شد مجنون
تا قیامت ز بند او نرهید
همچو خسرو بسوخت از رخ او
هر که آن شیوه و شمایل دید
عقل انگشت خویشتن بگزید
باد بویش به بوستان آورد
غنچه بر خویش پیرهن بدرید
هر شبی در هوای لعل لبش
ما و چشم سرشک و مروارید
عاشقان جان نثار او کردند
زلف هندوش یک به یک برچید
عالمی در غم لبش بودند
هیچکس طعم آن شکر نچشید
هر کس از وی حکایتی گفتند
کس به کنه کمال او نرسید
هر دلی از کمند عشق بجست
باز زلفش به دام عشق کشید
هر که در قید عشق شد مجنون
تا قیامت ز بند او نرهید
همچو خسرو بسوخت از رخ او
هر که آن شیوه و شمایل دید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
تا ترا جسم و جان شکار بود
هر که را دل بود، فگار بود
کشت خال لب توام، آری
مگس شهد زهردار بود
هر کسی کز لب تو می نوشد
تا زید هم در آن خمار بود
آن زمانی که سوی تست دو چشم
این دوا کاشکی دوچار بود
هر که در کوی شاهدان می خورد
پیش ما مسجدش چه کار بود؟
پارسایی که چون جوانانست
در نمازش کجا قرار بود؟
مست اگر دوزخیست، گو می باش
عاشقان را ز توبه عار بود
غم مرا سوخت، ور چه شرح دهم
بی غمان را کی استوار بود؟
گریه ام خوش نیایدت، آری
شربت درد خوشگوار بود
در دلم با چنین روارو غم
خرمی را چگونه بار بود
پای تو زین پس و سر خسرو
عمر باید که پایدار بود
هر که را دل بود، فگار بود
کشت خال لب توام، آری
مگس شهد زهردار بود
هر کسی کز لب تو می نوشد
تا زید هم در آن خمار بود
آن زمانی که سوی تست دو چشم
این دوا کاشکی دوچار بود
هر که در کوی شاهدان می خورد
پیش ما مسجدش چه کار بود؟
پارسایی که چون جوانانست
در نمازش کجا قرار بود؟
مست اگر دوزخیست، گو می باش
عاشقان را ز توبه عار بود
غم مرا سوخت، ور چه شرح دهم
بی غمان را کی استوار بود؟
گریه ام خوش نیایدت، آری
شربت درد خوشگوار بود
در دلم با چنین روارو غم
خرمی را چگونه بار بود
پای تو زین پس و سر خسرو
عمر باید که پایدار بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
عشق تو هرگزم ز سر نرود
وز دل این آرزو به در نرود
گر برآید ز دوریت صد سال
هم خیال تو از نظر نرود
کمترک خفت و خیز، تا خورشید
پیش بالای بام بر نرود
صبر من رفت، تا عدم برسید
گر بیایی تو پیشتر نرود
بوسه ای ده که تشنگی شراب
هرگز از شربت دگر نرود
آنکه او را لب تو بدخو کرد
آرزوی وی از شکر نرود
چه کنم در دلت نمی گنجم؟
زانکه در سنگ موی در نرود
گر سر از عشق می رود، گو رو
لیک باید که درد سر نرود
خسروا، جان به شوق بخش که مرد
اندرین راه پر خطر نرود
وز دل این آرزو به در نرود
گر برآید ز دوریت صد سال
هم خیال تو از نظر نرود
کمترک خفت و خیز، تا خورشید
پیش بالای بام بر نرود
صبر من رفت، تا عدم برسید
گر بیایی تو پیشتر نرود
بوسه ای ده که تشنگی شراب
هرگز از شربت دگر نرود
آنکه او را لب تو بدخو کرد
آرزوی وی از شکر نرود
چه کنم در دلت نمی گنجم؟
زانکه در سنگ موی در نرود
گر سر از عشق می رود، گو رو
لیک باید که درد سر نرود
خسروا، جان به شوق بخش که مرد
اندرین راه پر خطر نرود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
لاله پیش رخت کله بنهد
مشک تر زان خط سیه بنهد
غنچه در نوبت جوانی تو
سر نبیند، اگر کله بنهد
چشم نرگس که خویشتن بین است
دیده پیشت به خاک ره نهد
جزیه روی چون گلت هر سال
بوستان بر بهار گه بنهد
شب که آبستن است از خورشید
پیش صبح رخ تو زه بنهد
تو مرا کشتی و به گردن او
خون من کو ترا گنه بنهد
بوسه ها دزدد از لبت خسرو
وز برای رکاب شه بنهد
مشک تر زان خط سیه بنهد
غنچه در نوبت جوانی تو
سر نبیند، اگر کله بنهد
چشم نرگس که خویشتن بین است
دیده پیشت به خاک ره نهد
جزیه روی چون گلت هر سال
بوستان بر بهار گه بنهد
شب که آبستن است از خورشید
پیش صبح رخ تو زه بنهد
تو مرا کشتی و به گردن او
خون من کو ترا گنه بنهد
بوسه ها دزدد از لبت خسرو
وز برای رکاب شه بنهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
هر که دل با غم تو یار کند
تیغ را بر سر اختیار کند
هر کسی را محل کجا که قدم
در ره عشق استوار کند
چون تو برقع برافگنی، ایام
صحن آفاق پر نگار کند
ور به جولان در آری اشهب حسن
چشم خورشید پر غبار کند
کز وصال تو تا به صد فرسنگ
غم ز نزدیک من فرار کند
بس ز لعل تو بوسه ها دزدد
بر رکاب تو تا نثار کند
اندران آرزوست خسرو نیز
که شبی بر درت قرار کند
تیغ را بر سر اختیار کند
هر کسی را محل کجا که قدم
در ره عشق استوار کند
چون تو برقع برافگنی، ایام
صحن آفاق پر نگار کند
ور به جولان در آری اشهب حسن
چشم خورشید پر غبار کند
کز وصال تو تا به صد فرسنگ
غم ز نزدیک من فرار کند
بس ز لعل تو بوسه ها دزدد
بر رکاب تو تا نثار کند
اندران آرزوست خسرو نیز
که شبی بر درت قرار کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
صبح پیش رخ تو دم نزند
سرو پیش قدمت قدم نزند
نقش شیرینت بیند ار شاپور
گر چه تیغش زنی قلم نزند
خضر پیش لبت به آب حیات
لب چه باشد که دست هم نزند
نرگست چون سپاه غمزه کشد
عقل جز خیمه در عدم نزند
سر من و آستان تو، هر چند
که مسلمان در صنم نزند
تنم از بار عشق تو خم شد
کیست کز بار عشق خم نزند
صبر کم می زند قدم زین سوی
اینچنین کو که پای کم نزند
چشم می زن ز دیده بر خسرو
که به شب پلک خود بهم نزند
سرو پیش قدمت قدم نزند
نقش شیرینت بیند ار شاپور
گر چه تیغش زنی قلم نزند
خضر پیش لبت به آب حیات
لب چه باشد که دست هم نزند
نرگست چون سپاه غمزه کشد
عقل جز خیمه در عدم نزند
سر من و آستان تو، هر چند
که مسلمان در صنم نزند
تنم از بار عشق تو خم شد
کیست کز بار عشق خم نزند
صبر کم می زند قدم زین سوی
اینچنین کو که پای کم نزند
چشم می زن ز دیده بر خسرو
که به شب پلک خود بهم نزند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
وقت آن شد که گل شکفته شود
چشم نرگس ز می غنوده بود
خواهد ابر دونده را گیرد
سرو از بس که در هوا بدود
معتدل شد هوا چنان که ز چرخ
بر چمن باد گرم هم نرود
آتش لاله را همی بیند
زاغ چون هندوان نمی گرود
می زند مرغ نغمه ای که چنان
هر زمانی ز دست می بشود
باد گوش بنفشه می پیچد
که ز بلبل سخن نمی شنود
ساقیا، گر ترا چنین وقتی
گذری بر من اوفتد، چه شود
چشم نرگس ز می غنوده بود
خواهد ابر دونده را گیرد
سرو از بس که در هوا بدود
معتدل شد هوا چنان که ز چرخ
بر چمن باد گرم هم نرود
آتش لاله را همی بیند
زاغ چون هندوان نمی گرود
می زند مرغ نغمه ای که چنان
هر زمانی ز دست می بشود
باد گوش بنفشه می پیچد
که ز بلبل سخن نمی شنود
ساقیا، گر ترا چنین وقتی
گذری بر من اوفتد، چه شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
لب لعل تو جز به جان نبرد
آشکارا برد، نهان نبرد
جان بدینسان که می برد لب تو
هیچ کس از لب تو جان نبرد
نرود مه بر اوج در شب تار
تا ز زلف تو نردبان نبرد
پیش ازین بر خودم یقینی بود
که دلم هیچ دلستان نبرد
تو ببردی همه یقین دلم
بر طریقی که کس گمان نبرد
چشم پر خون کشم به پیش تو، لیک
کس جگر پیش میهمان نبرد
بر دو چشمم روان بود کشتی
کاین همه عمر بر کران نبرد
برد از ضعف هر طرف بادم
هرگزم بر تو ناگهان نبرد
خسرو افتاد بر در تو چو خاک
باد را گو کز آستان نبود
آشکارا برد، نهان نبرد
جان بدینسان که می برد لب تو
هیچ کس از لب تو جان نبرد
نرود مه بر اوج در شب تار
تا ز زلف تو نردبان نبرد
پیش ازین بر خودم یقینی بود
که دلم هیچ دلستان نبرد
تو ببردی همه یقین دلم
بر طریقی که کس گمان نبرد
چشم پر خون کشم به پیش تو، لیک
کس جگر پیش میهمان نبرد
بر دو چشمم روان بود کشتی
کاین همه عمر بر کران نبرد
برد از ضعف هر طرف بادم
هرگزم بر تو ناگهان نبرد
خسرو افتاد بر در تو چو خاک
باد را گو کز آستان نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
مدتی شد که یار می ناید
وان بت گلعذار می ناید
جان خود را شکار او کردم
رغبتش بر شکار می ناید
می شمارند بس که یارانش
بنده خود در شمار می ناید
تا برآورد گرد از دلها
زو دلی بی غبار می ناید
روزگاری که پیشم آمد ازو
پیش او روزگار می ناید
آرزویم کنار او چه شود؟
کارزو در کنار می ناید
دل من کز قرار خویش برفت
دیر شب برقرار می ناید
مکن، ای دوست، ذکر صبر به عشق
که مرا استوار می ناید
خسروا، گرد عشق می گردی
مگرت جان به کار می ناید
وان بت گلعذار می ناید
جان خود را شکار او کردم
رغبتش بر شکار می ناید
می شمارند بس که یارانش
بنده خود در شمار می ناید
تا برآورد گرد از دلها
زو دلی بی غبار می ناید
روزگاری که پیشم آمد ازو
پیش او روزگار می ناید
آرزویم کنار او چه شود؟
کارزو در کنار می ناید
دل من کز قرار خویش برفت
دیر شب برقرار می ناید
مکن، ای دوست، ذکر صبر به عشق
که مرا استوار می ناید
خسروا، گرد عشق می گردی
مگرت جان به کار می ناید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
هر کرا خال عنبرین باشد
گر کند ناز، نازنین باشد
غمزه ات چون کمین کند بر خلق
ترک جانباز در کمین باشد
روی تو خرمن گلی ست، از آنک
خرمن ماه خوشه چین باشد
تا ترا نیز قصد جان و دل است
کار ما نزد عقل و دین باشد
در سماعی که عشقبازان را
بزم پر آه آتشین باشد
آستین برفشان که بهر نثار
همه را جان در آستین باشد
پیش رخساره منور تو
روی خورشید بر زمین باشد
آفرین بر جمال تو که بر او
ز آفریننده آفرین باشد
گر کند ناز، نازنین باشد
غمزه ات چون کمین کند بر خلق
ترک جانباز در کمین باشد
روی تو خرمن گلی ست، از آنک
خرمن ماه خوشه چین باشد
تا ترا نیز قصد جان و دل است
کار ما نزد عقل و دین باشد
در سماعی که عشقبازان را
بزم پر آه آتشین باشد
آستین برفشان که بهر نثار
همه را جان در آستین باشد
پیش رخساره منور تو
روی خورشید بر زمین باشد
آفرین بر جمال تو که بر او
ز آفریننده آفرین باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
هر که را یاریار می افتد
مقبل و بختیار می افتد
ای بسا در که در محیط سرشک
هر دمم در کنار می افتد
عقرب او چو حلقه می گردد
تاب در جان مار می افتد
شام زلفش چو می رود در چین
شور در زنگبار می افتد
گرنه مست است جادویش، ز چه روی
بر یمین و یسار می افتد
گل صد برگ را دگر در دام
همچو بلبل هزار می افتد
چون ز حالش همی کنم تقریر
بخیه بر روی کار می افتد
دلم از شوق چشم سرمتش
دم به دم در کنار می افتد
رحم بر آن پیاده کو هر دم
در کمند سوار می افتد
هر که او خوار می فتد، خسرو
همچو ما باده خوار می افتد
مقبل و بختیار می افتد
ای بسا در که در محیط سرشک
هر دمم در کنار می افتد
عقرب او چو حلقه می گردد
تاب در جان مار می افتد
شام زلفش چو می رود در چین
شور در زنگبار می افتد
گرنه مست است جادویش، ز چه روی
بر یمین و یسار می افتد
گل صد برگ را دگر در دام
همچو بلبل هزار می افتد
چون ز حالش همی کنم تقریر
بخیه بر روی کار می افتد
دلم از شوق چشم سرمتش
دم به دم در کنار می افتد
رحم بر آن پیاده کو هر دم
در کمند سوار می افتد
هر که او خوار می فتد، خسرو
همچو ما باده خوار می افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
دیده با تو چو هم نظر گردد
ناوک فتنه را سپر گردد
هر که از درد عشق بی خبر است
چون ترا دید با خبر گردد
زلف روزی که بر رخت گذرد
سایه از چاشت بیشتر گردد
تا خیالت درون خانه بود
صبر می کن، برون در گردد
کیمیایی ست آتش عشقت
که ازان روی بنده زر گردد
قصه من دراز شد ز غمت
ور بگویم، درازتر گردد
می خورم غم به یادت، اما زهر
کی به یاد شکرشکر گردد
من ز برگشتن تو می میرم
زان نمیرم که عمر برگردد
خسرو از کاهش تو شد نی خشک
بوسه ای ده که نیشکر گردد
ناوک فتنه را سپر گردد
هر که از درد عشق بی خبر است
چون ترا دید با خبر گردد
زلف روزی که بر رخت گذرد
سایه از چاشت بیشتر گردد
تا خیالت درون خانه بود
صبر می کن، برون در گردد
کیمیایی ست آتش عشقت
که ازان روی بنده زر گردد
قصه من دراز شد ز غمت
ور بگویم، درازتر گردد
می خورم غم به یادت، اما زهر
کی به یاد شکرشکر گردد
من ز برگشتن تو می میرم
زان نمیرم که عمر برگردد
خسرو از کاهش تو شد نی خشک
بوسه ای ده که نیشکر گردد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
با تو در سینه جان نمی گنجد
تو درونی ازان نمی گنجد
ناتوانم ز عشق و هیچ علاج
در دل ناتوان نمی گنجد
تنگ دارد دل مرا که در او
جز تو کس، ای جوان، نمی گنجد
آنچنانی نشسته اندر دل
که نفس هم در آن نمی گنجد
می نگنجی تو در میانه جان
لیک جان در میان نمی گنجد
غم تو آشکار خواهم کرد
چه کنم، در نهان نمی گنجد
عشق در سر فتاد و عقل برفت
کاین دو در یک مکان نمی گنجد
تا که خسرو زبان گشاد از تو
سخنش در جهان نمی گنجد
تو درونی ازان نمی گنجد
ناتوانم ز عشق و هیچ علاج
در دل ناتوان نمی گنجد
تنگ دارد دل مرا که در او
جز تو کس، ای جوان، نمی گنجد
آنچنانی نشسته اندر دل
که نفس هم در آن نمی گنجد
می نگنجی تو در میانه جان
لیک جان در میان نمی گنجد
غم تو آشکار خواهم کرد
چه کنم، در نهان نمی گنجد
عشق در سر فتاد و عقل برفت
کاین دو در یک مکان نمی گنجد
تا که خسرو زبان گشاد از تو
سخنش در جهان نمی گنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
دیده در خون سزای می بیند
کان خط مشکسای می بیند
می رود مست و می بمیرد خلق
کان رخ جانفزای می بیند
پای بر دیده می نهد وز شرم
دیده بر پشت پای می بیند
گر چه فریاد می کند، سلطان
کی به سوی گدای می بیند
کور بادا رقیب کت هر روز
در میان سرای می بیند
می کند بر دلم کرشمه بسی
ناز را نیز جای می بیند
جور رویت به هر که می گویم
روی آن دلربای می بیند
دل که نشنید پند و عاشق شد
اینک اینک سزای می بیند
دیده من چهاست، اینکه دلم
از چو تو خودنمای می بیند
از جفا سوی من نمی بینی
مکن آخر خدای می بیند
کان خط مشکسای می بیند
می رود مست و می بمیرد خلق
کان رخ جانفزای می بیند
پای بر دیده می نهد وز شرم
دیده بر پشت پای می بیند
گر چه فریاد می کند، سلطان
کی به سوی گدای می بیند
کور بادا رقیب کت هر روز
در میان سرای می بیند
می کند بر دلم کرشمه بسی
ناز را نیز جای می بیند
جور رویت به هر که می گویم
روی آن دلربای می بیند
دل که نشنید پند و عاشق شد
اینک اینک سزای می بیند
دیده من چهاست، اینکه دلم
از چو تو خودنمای می بیند
از جفا سوی من نمی بینی
مکن آخر خدای می بیند