عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
دلی کاو عاشق روییست در گلزار نگشاید
گر کاندر دل یاری ست از اغیار نگشاید
رو، ای باد و تماشا دیگران را بر بسوی گل
که ما را غنچه پر خون است، در گلزار نگشاید
چه طالع دارم این کز آسمان یک کاروان غم
که آید بر زمین، جز بر دل من بار نگشاید
مرا در کار خود کند است دندان، زان ترش ابرو
بدین دندان که من دارم گره از کار نگشاید
اسیر کفر گیسوی صنم چون برهمن باید
که گر رگهای او بگسلد گره زنار نگشاید
زند بسیار لاف زهد و تقوی پارسا، لیکن
همان بهتر که چشم خود در آن رخسار نگشاید
به جرم عشق اگر کافر کنندم خلق گو، می کن
مرا باری زیان هرگز به استغفار نگشاید
چه ساعت بود آن کاندر رخ او سرخ شد چشمم
که جز خون هر دمی زین دیده بیدار نگشاید
دل خود با در و دیوار خالی می کند خسرو
بمیرد گر غم خود با در و دیوار نگشاید
گر کاندر دل یاری ست از اغیار نگشاید
رو، ای باد و تماشا دیگران را بر بسوی گل
که ما را غنچه پر خون است، در گلزار نگشاید
چه طالع دارم این کز آسمان یک کاروان غم
که آید بر زمین، جز بر دل من بار نگشاید
مرا در کار خود کند است دندان، زان ترش ابرو
بدین دندان که من دارم گره از کار نگشاید
اسیر کفر گیسوی صنم چون برهمن باید
که گر رگهای او بگسلد گره زنار نگشاید
زند بسیار لاف زهد و تقوی پارسا، لیکن
همان بهتر که چشم خود در آن رخسار نگشاید
به جرم عشق اگر کافر کنندم خلق گو، می کن
مرا باری زیان هرگز به استغفار نگشاید
چه ساعت بود آن کاندر رخ او سرخ شد چشمم
که جز خون هر دمی زین دیده بیدار نگشاید
دل خود با در و دیوار خالی می کند خسرو
بمیرد گر غم خود با در و دیوار نگشاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
دلدار مرا بهره به جز غم نفرستاد
بر درد دل سوخته مرهم نفرستاد
چندین شب غم رفت که مهتاب جمالش
نوری به سوی زاویه غم نفرستاد
عمرم به سر آورد به امید می وصل
شربت که گه مرگ بود هم نفرستاد
ماییم و سر جوش جگر، جام لبالب
کز بزم وفا رطل دمادم نفرستاد
دی نرم تری گفت سخن، تیر عتابش
از سینه گذاشت، ار چه که محکم نفرستاد
لعلش که عطا کرد به شاهان در و یاقوت
در یوزه درویش مسلم نفرستاد
یک خنده نکرد از پی جان داری بیمار
گرینده کسی نیز به ماتم نفرستاد
شادم به جگر سوزی هجرانش که باری
این مایه ز اقبال خودم کم نفرستاد
بویی به صبا ده که شده لنگر خسرو
تا باد برونش از حد عالم نفرستاد
بر درد دل سوخته مرهم نفرستاد
چندین شب غم رفت که مهتاب جمالش
نوری به سوی زاویه غم نفرستاد
عمرم به سر آورد به امید می وصل
شربت که گه مرگ بود هم نفرستاد
ماییم و سر جوش جگر، جام لبالب
کز بزم وفا رطل دمادم نفرستاد
دی نرم تری گفت سخن، تیر عتابش
از سینه گذاشت، ار چه که محکم نفرستاد
لعلش که عطا کرد به شاهان در و یاقوت
در یوزه درویش مسلم نفرستاد
یک خنده نکرد از پی جان داری بیمار
گرینده کسی نیز به ماتم نفرستاد
شادم به جگر سوزی هجرانش که باری
این مایه ز اقبال خودم کم نفرستاد
بویی به صبا ده که شده لنگر خسرو
تا باد برونش از حد عالم نفرستاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
دست ز کار شد مرا، دست به یار در نشد
لابه نمودمش بسی، هیچ به کار در نشد
آه که صبر چون کند این دل بی قرار من
کز پی تنگی اندرو صبر و قرار در نشد
دل که به هدیه دادمش کاین رخ زرد بنگرد
سکه قلب داشتم زر به عیار در نشد
جان بسپردمش که تا کشته خود شماردم
گر چه که کشتن رهی هم به شمار در نشد
تا که دهان تنگ تو با نفس نسیم زد
در سر غنچه بعد ازان باد بهار در نشد
دی به کرشمه می شدی گشت چمن بسان گل
شوخی گل که از حیا باز به خار در نشد
گشت غبار خنگ تو سرمه چشم و هیچ گه
سرمه بدان نمط درین دیده تار در نشد
من به غبار خواستم در روم و نبینمش
لیک ز بس ضعیفیم تن به غبار در نشد
بر دل من فرس مران، زانکه به خانه گدا
شاه اگر چه شد درون، لیک سوار در نشد
ناله خسرو از غمش رفت به گوش آسمان
هیچ گهی به گوشت این ناله زار در نشد
لابه نمودمش بسی، هیچ به کار در نشد
آه که صبر چون کند این دل بی قرار من
کز پی تنگی اندرو صبر و قرار در نشد
دل که به هدیه دادمش کاین رخ زرد بنگرد
سکه قلب داشتم زر به عیار در نشد
جان بسپردمش که تا کشته خود شماردم
گر چه که کشتن رهی هم به شمار در نشد
تا که دهان تنگ تو با نفس نسیم زد
در سر غنچه بعد ازان باد بهار در نشد
دی به کرشمه می شدی گشت چمن بسان گل
شوخی گل که از حیا باز به خار در نشد
گشت غبار خنگ تو سرمه چشم و هیچ گه
سرمه بدان نمط درین دیده تار در نشد
من به غبار خواستم در روم و نبینمش
لیک ز بس ضعیفیم تن به غبار در نشد
بر دل من فرس مران، زانکه به خانه گدا
شاه اگر چه شد درون، لیک سوار در نشد
ناله خسرو از غمش رفت به گوش آسمان
هیچ گهی به گوشت این ناله زار در نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
ز هجر سوخته شد جان من سپند تو باد
دلم همیشه اسیر خم کمند تو باد
دریغ باشد جولان تو سنت بر خاک
سواد دیده بساط سم سمند تو باد
چو هندوان که به سوی درخت سجده برند
نماز من به سوی قامت بلند تو باد
جراحت تو که بیدرد ذوق من بشناخت
دوای سینه عشاق دردمند تو باد
اگر چه من به رخت همچو چشم بردوزم
هزار همچو منی سوخته سپند تو باد
دلم که خوان خلیلش به چشم درناید
طفیلی مگسان لب چو قند تو باد
گه از گهی سخن تلخ عیش خسرو را
گذشته بر لب شیرین نوش خند تو باد
دلم همیشه اسیر خم کمند تو باد
دریغ باشد جولان تو سنت بر خاک
سواد دیده بساط سم سمند تو باد
چو هندوان که به سوی درخت سجده برند
نماز من به سوی قامت بلند تو باد
جراحت تو که بیدرد ذوق من بشناخت
دوای سینه عشاق دردمند تو باد
اگر چه من به رخت همچو چشم بردوزم
هزار همچو منی سوخته سپند تو باد
دلم که خوان خلیلش به چشم درناید
طفیلی مگسان لب چو قند تو باد
گه از گهی سخن تلخ عیش خسرو را
گذشته بر لب شیرین نوش خند تو باد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
صبا چو در سر آن زلف نیم تاب شود
شکیب در دل بیننده تنگ تاب شود
به ترک دین مسلمانیش بیاید گفت
دلی که در شکن زلف نیم تاب شود
سیاه روی شدم زین سفید رخساران
چو هندویی که پرستار آفتاب شود
یکی ز پرده برون آی تا به دیده من
جمال جمله بهشتی وشان عذاب شود
به هر جفا که کند چشم تو رضا دادم
که از خصومت ترکان جهان خراب شود
به هر زمین که چو آب حیات بخرامی
دهان مرده به زیر زمین پر آب شود
به مجلسی که تو حاضر شوی، چه حاجت نقل؟
که هم به دیدن تو صد جگر کباب شود
سؤال غم زدگان را ز لب دری بگشای
که جان خسته به دریوزه جواب شود
نخفت خسرو مسکین درین هوس شبها
که دیده بر کف پایت نهد به خواب شود
شکیب در دل بیننده تنگ تاب شود
به ترک دین مسلمانیش بیاید گفت
دلی که در شکن زلف نیم تاب شود
سیاه روی شدم زین سفید رخساران
چو هندویی که پرستار آفتاب شود
یکی ز پرده برون آی تا به دیده من
جمال جمله بهشتی وشان عذاب شود
به هر جفا که کند چشم تو رضا دادم
که از خصومت ترکان جهان خراب شود
به هر زمین که چو آب حیات بخرامی
دهان مرده به زیر زمین پر آب شود
به مجلسی که تو حاضر شوی، چه حاجت نقل؟
که هم به دیدن تو صد جگر کباب شود
سؤال غم زدگان را ز لب دری بگشای
که جان خسته به دریوزه جواب شود
نخفت خسرو مسکین درین هوس شبها
که دیده بر کف پایت نهد به خواب شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
کدام دل که تو غمزده زدی فگار نشد؟
کدام کس که ترا دید و بی قرار نشد؟
حرام باد زخاک تو بر در هر چشم
که هیچ بهره این چشم خاکسار نشد
بسوخت ناله من سنگ را، عجب سنگ است
دلت که سوخته زین ناله های زار نشد
نظاره می کنم از دور، می خورم جگری
که جز به دامنم این نقل خوشگوار نشد
جهان پر از گل و سرو روانم از من دور
حساب من به جهان گوییا بهار نشد
خوشا کرشمه آن یار، دوش زاری من
به دیده برشکن داد و شرمسار نشد
متاع وصل نه اندر قیاس همت ماست
که مرغ سدره غلیواژ را شکار نشد
به عشق دوزخی خام سوز شد خسرو
ازان که سوخت درین کار پخته کار نشد
کدام کس که ترا دید و بی قرار نشد؟
حرام باد زخاک تو بر در هر چشم
که هیچ بهره این چشم خاکسار نشد
بسوخت ناله من سنگ را، عجب سنگ است
دلت که سوخته زین ناله های زار نشد
نظاره می کنم از دور، می خورم جگری
که جز به دامنم این نقل خوشگوار نشد
جهان پر از گل و سرو روانم از من دور
حساب من به جهان گوییا بهار نشد
خوشا کرشمه آن یار، دوش زاری من
به دیده برشکن داد و شرمسار نشد
متاع وصل نه اندر قیاس همت ماست
که مرغ سدره غلیواژ را شکار نشد
به عشق دوزخی خام سوز شد خسرو
ازان که سوخت درین کار پخته کار نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۱
گل آمد و ز دوست صبایی نمی رسد
ز باغ وصل مهرگیایی نمی رسد
هنگام برگ ریز حیاتم شد و هنوز
زان نوبهار حسن صبایی نمی رسد
ما با سموم بادیه هجر هم خوشیم
گر زان شکوفه بوی وفایی نمی رسد
من چون زیم که هیچ شبی نیست کاین طرف
زان غمزه کاروان بلایی نمی رسد
سلطان به خواب ناز چه آگه ز خلق، چون
در گوش او فغان گدایی نمی رسد
در گنج غیب نقد تمنا بسی ست، لیک
ما را به چرخ دست دعایی نمی رسد
درد ترا حیات ابد باد در دلم
کان هم دواست، گر چه دوایی نمی رسد
کوشم که سر نهم به درت، لیک چون کنم
مردم به جهد خویش به جایی نمی رسد
گر خسروا، به وصل سزا نیستی، مرنج
ملک سران به بی سرو پایی نمی رسد
ز باغ وصل مهرگیایی نمی رسد
هنگام برگ ریز حیاتم شد و هنوز
زان نوبهار حسن صبایی نمی رسد
ما با سموم بادیه هجر هم خوشیم
گر زان شکوفه بوی وفایی نمی رسد
من چون زیم که هیچ شبی نیست کاین طرف
زان غمزه کاروان بلایی نمی رسد
سلطان به خواب ناز چه آگه ز خلق، چون
در گوش او فغان گدایی نمی رسد
در گنج غیب نقد تمنا بسی ست، لیک
ما را به چرخ دست دعایی نمی رسد
درد ترا حیات ابد باد در دلم
کان هم دواست، گر چه دوایی نمی رسد
کوشم که سر نهم به درت، لیک چون کنم
مردم به جهد خویش به جایی نمی رسد
گر خسروا، به وصل سزا نیستی، مرنج
ملک سران به بی سرو پایی نمی رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۳
کسی که دیدن آن چشم خوابناک رود
عجب مدان که به خواب خوشش هلاک رود
زمین به یاد لبت بوسه می زنم، لیکن
چگونه آرزوی انگبین به خاک رود
چنین که روی تو گلبرگ نازک است، مباد
که سویت از دل من آه سوزناک رود
به عشق دعوی آتش پرستیش نرسد
برهمنی که در آتش چو ترسناک رود
فرو خورد که برون ندهد اهل دل آهی
که گر برون فگند، شعله بر سماک رود
فدای غمزه زنی باد جان که جانب او
درست آید و دلهای چاک چاک رود
گناه خسرو، اگر دوستیست، غمزه مزن
که از جهان چو شهیدان عشق پاک رود
عجب مدان که به خواب خوشش هلاک رود
زمین به یاد لبت بوسه می زنم، لیکن
چگونه آرزوی انگبین به خاک رود
چنین که روی تو گلبرگ نازک است، مباد
که سویت از دل من آه سوزناک رود
به عشق دعوی آتش پرستیش نرسد
برهمنی که در آتش چو ترسناک رود
فرو خورد که برون ندهد اهل دل آهی
که گر برون فگند، شعله بر سماک رود
فدای غمزه زنی باد جان که جانب او
درست آید و دلهای چاک چاک رود
گناه خسرو، اگر دوستیست، غمزه مزن
که از جهان چو شهیدان عشق پاک رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
هوایی در سرم افتاده، جانم خاک خواهد شد
جهانی در سر آن غمزه بیباک خواهد شد
تو می زن غمزه تامن می خورم خوش خوش به جان پیکان
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشکی کزو بر خورده در تاباک خواهد شد
بسوزم خویش را از جور بخت، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این این خاشاک خواهد شد
خدایا، زو نپرسی و مرا سوزی به جای او
که کشته عالمی، زان نرگس چالاک خواهد شد
روید، ای دوستان هر گه که می باید بر آن کویش
که این جان خاک این کویست، اینجا خاک خواهد شد
زهی شادی، گر او اید که بیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
خیال خط تو همراه من بس باشد آن وقتی
که نام من ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، بترس از مردن خسرو
که هر زهری که آید از لبش تریاک خواهد شد
جهانی در سر آن غمزه بیباک خواهد شد
تو می زن غمزه تامن می خورم خوش خوش به جان پیکان
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشکی کزو بر خورده در تاباک خواهد شد
بسوزم خویش را از جور بخت، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این این خاشاک خواهد شد
خدایا، زو نپرسی و مرا سوزی به جای او
که کشته عالمی، زان نرگس چالاک خواهد شد
روید، ای دوستان هر گه که می باید بر آن کویش
که این جان خاک این کویست، اینجا خاک خواهد شد
زهی شادی، گر او اید که بیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
خیال خط تو همراه من بس باشد آن وقتی
که نام من ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، بترس از مردن خسرو
که هر زهری که آید از لبش تریاک خواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
همیشه از نمکت شور در جگر باشد
خوشم که داغ تو هر روز تازه تر باشد
شهید عشق که آلوده شد به خون کفنش
در آفتاب قیامت هنوز تر باشد
دل از نسیم تو صد جا درید و چون ندرد
حجاب غنچه ز بادی که پرده در باشد
همه شبم رود از دیده خون و چون نرود
کسی که غمزه خوبانش در جگر باشد
بمیرم و ز تو پرسش طمع ندارم، از آنک
کجات بر سر بیچارگان گذر باشد
کنم گر از تو فراموش، خاک بر سر من
به زیر خاک که خشتم به زیر سر باشد
میای تنگ ز انبوهی گرفتاران
که بی مگس نبود هر کجا شکر باشد
ز تو به زهر گیاه فراق خرسندم
درخت وصل ندانیم کش چه بر باشد؟
همیشه خسرو بیدار و بختش اندر خواب
چه باشد، ار شب ما را گهی سحر باشد
خوشم که داغ تو هر روز تازه تر باشد
شهید عشق که آلوده شد به خون کفنش
در آفتاب قیامت هنوز تر باشد
دل از نسیم تو صد جا درید و چون ندرد
حجاب غنچه ز بادی که پرده در باشد
همه شبم رود از دیده خون و چون نرود
کسی که غمزه خوبانش در جگر باشد
بمیرم و ز تو پرسش طمع ندارم، از آنک
کجات بر سر بیچارگان گذر باشد
کنم گر از تو فراموش، خاک بر سر من
به زیر خاک که خشتم به زیر سر باشد
میای تنگ ز انبوهی گرفتاران
که بی مگس نبود هر کجا شکر باشد
ز تو به زهر گیاه فراق خرسندم
درخت وصل ندانیم کش چه بر باشد؟
همیشه خسرو بیدار و بختش اندر خواب
چه باشد، ار شب ما را گهی سحر باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
از خط او نسخه سبزه به صحرا ببرد
آب ریاحین سبز هم به تماشا ببرد
برد خط و زلف او جان و دل عاشقان
زان رمقی مانده بود، سبزه به صحرا ببرد
در بن خاری بدم جای گرفته چو گل
باد هوایش مرا آمد و از جا ببرد
تا تو خرامان چو کبک دی به چمن در شدی
کبک برون شد ز باغ، جان به تگ پا ببرد
بوالعجبی بین کزو چشم تو با چون منی
دل به سکونت بداد، جان به مدارا ببرد
خسرو بی سنگ را بود سکونی ز عمر
برگ فراقت بتاخت، جمله به یغما ببرد
آب ریاحین سبز هم به تماشا ببرد
برد خط و زلف او جان و دل عاشقان
زان رمقی مانده بود، سبزه به صحرا ببرد
در بن خاری بدم جای گرفته چو گل
باد هوایش مرا آمد و از جا ببرد
تا تو خرامان چو کبک دی به چمن در شدی
کبک برون شد ز باغ، جان به تگ پا ببرد
بوالعجبی بین کزو چشم تو با چون منی
دل به سکونت بداد، جان به مدارا ببرد
خسرو بی سنگ را بود سکونی ز عمر
برگ فراقت بتاخت، جمله به یغما ببرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
ز دوری تو چو خونابه من افزون شد
مرنج ز اشک من ار آستانت گلگون شد
به گرد کوی تو مردم، نگفتیم که سگی
فتاده بود درین کوی، حال او چون شد
بکش به ناز جهانی که شکل و شوخی تو
نه کم ز فتنه دهر و بلای گردون شد
کرشمه چند کنی، یک نظر به گوشه چشم
بدین طرف که جگرهای بیدلان خون شد
به خون دیده نوشتم چو قصه دل خویش
درست نسخه ای از داستان مجنون شد
تو پای پیش نهادی به ره که بخرامی
به پای پس زدن خسته صبر بیرون شد
خیال خنده تست این نه گریه خسرو
که چشمهاش چنین پر ز در مکنون شد
مرنج ز اشک من ار آستانت گلگون شد
به گرد کوی تو مردم، نگفتیم که سگی
فتاده بود درین کوی، حال او چون شد
بکش به ناز جهانی که شکل و شوخی تو
نه کم ز فتنه دهر و بلای گردون شد
کرشمه چند کنی، یک نظر به گوشه چشم
بدین طرف که جگرهای بیدلان خون شد
به خون دیده نوشتم چو قصه دل خویش
درست نسخه ای از داستان مجنون شد
تو پای پیش نهادی به ره که بخرامی
به پای پس زدن خسته صبر بیرون شد
خیال خنده تست این نه گریه خسرو
که چشمهاش چنین پر ز در مکنون شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
شبی گر آن پسر نازنین به ما برسد
بود امید که بر درد ما دوا برسد
چه گویمش که بلایی ست او به نیکویی
چنان بلای دل، ای کاشکی به ما برسد
رود کرشمه کنان در ره و هزار چو من
بمرده باشد هر سو، به خانه تا برسد
عمامه کج نهد و بس که پیچ پیچ کند
به هر دل از خم او پیچشی جدا برسد
ز بهر خوبان گویند «جان خود بفروش »
هزار بار فروشم، اگر بها برسد
بیار زلف دلاویز تا به سینه نهم
دل ز جای برفته مگر به جا برسد
جفای برشکنی های تو مرا بشکست
رو مدار که بر خسرو آن جفا برسد
بود امید که بر درد ما دوا برسد
چه گویمش که بلایی ست او به نیکویی
چنان بلای دل، ای کاشکی به ما برسد
رود کرشمه کنان در ره و هزار چو من
بمرده باشد هر سو، به خانه تا برسد
عمامه کج نهد و بس که پیچ پیچ کند
به هر دل از خم او پیچشی جدا برسد
ز بهر خوبان گویند «جان خود بفروش »
هزار بار فروشم، اگر بها برسد
بیار زلف دلاویز تا به سینه نهم
دل ز جای برفته مگر به جا برسد
جفای برشکنی های تو مرا بشکست
رو مدار که بر خسرو آن جفا برسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
گر حسن تو آفاق پر آوازه ندارد
سرهای سران بر در دروازه ندارد
بی منت پیرایه چنانی تو به خوبی
کت هیچ غم غالیه و غازه ندارد
بر باد هوا شد ورق صبر من، آری
دل دفتر کهنه ست که شیرازه ندارد
از آه جگر تاب سیه روی بمانم
گر گریه من روی مرا تازه ندارد
گفتی که چگونه ست غمم در حق خسرو
جانا، چه توان گفت که اندازه ندارد
سرهای سران بر در دروازه ندارد
بی منت پیرایه چنانی تو به خوبی
کت هیچ غم غالیه و غازه ندارد
بر باد هوا شد ورق صبر من، آری
دل دفتر کهنه ست که شیرازه ندارد
از آه جگر تاب سیه روی بمانم
گر گریه من روی مرا تازه ندارد
گفتی که چگونه ست غمم در حق خسرو
جانا، چه توان گفت که اندازه ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۳
چون گشادی دهان شکر خند
تنگ شکر شود گشاده ز بند
در ببندی دو لب، دو عمر دهی
که دو جان می کنی به هم پیوند
سوزم از دیدن لبت بنشست
کز نظر می کشم حلاوت قند
چشم قصاب تو کشد هر روز
در دکان بلا حیوانی چند
چشم بد دور درپذیر از من
که مرا سوزی از طفیل سپند
پا مکش از سر من و بگذار
سایه زیر پای سرو بلند
با غمت خسرو آنچنان خو کرد
که به شادی نمی شود خرسند
تنگ شکر شود گشاده ز بند
در ببندی دو لب، دو عمر دهی
که دو جان می کنی به هم پیوند
سوزم از دیدن لبت بنشست
کز نظر می کشم حلاوت قند
چشم قصاب تو کشد هر روز
در دکان بلا حیوانی چند
چشم بد دور درپذیر از من
که مرا سوزی از طفیل سپند
پا مکش از سر من و بگذار
سایه زیر پای سرو بلند
با غمت خسرو آنچنان خو کرد
که به شادی نمی شود خرسند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
به ره جولان که دی سلطان من زد
سنان در سینه ویران من زد
خوشم کاندر پیش می رفتم، اسپش
لگد بر جان بی سامان من زد
نکردم ایستادی، گریه، هر چند
دوید و دست در دامان من زد
چه گریه است این که دل رست و جگر نیز
به هر خاکی که این باران من زد
چراغ وصل من نفروخت، هر چند
که عشق آتش به خان و مان من زد
دلم ویران شد و دزد خیالش
درین ویرانه راه جان من زد
غلام اوست خسرو، گر کشد زار
نباید طعنه بر سلطان من زد
سنان در سینه ویران من زد
خوشم کاندر پیش می رفتم، اسپش
لگد بر جان بی سامان من زد
نکردم ایستادی، گریه، هر چند
دوید و دست در دامان من زد
چه گریه است این که دل رست و جگر نیز
به هر خاکی که این باران من زد
چراغ وصل من نفروخت، هر چند
که عشق آتش به خان و مان من زد
دلم ویران شد و دزد خیالش
درین ویرانه راه جان من زد
غلام اوست خسرو، گر کشد زار
نباید طعنه بر سلطان من زد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
حدیث حسن تو زین پس کفایتی برسد
که فتنه ای ز تو در هر ولایتی برسد
شود به فتوی خط تو خون حسن مباح
اگر به روی تو بر گل روایتی برسد
دلت بگفت کسی از ستم نیاید باز
مگر ز غیب مر او را هدایتی برسد
ز بیم با تو حدیثی نمی توانم گفت
که از من و تو به هر کس حکایتی برسد
اگر مرا نرسد با تو راز خود گفتن
ترا، اگر کنی، ای جان، عنایتی برسد
ز آه من به جهان صبح رستخیز دمید
بود که شام غمت را نهایتی برسد
چو غنچه پای به دامان صبح کش، خسرو
ز دوست بو که نسیم عنایتی برسد
که فتنه ای ز تو در هر ولایتی برسد
شود به فتوی خط تو خون حسن مباح
اگر به روی تو بر گل روایتی برسد
دلت بگفت کسی از ستم نیاید باز
مگر ز غیب مر او را هدایتی برسد
ز بیم با تو حدیثی نمی توانم گفت
که از من و تو به هر کس حکایتی برسد
اگر مرا نرسد با تو راز خود گفتن
ترا، اگر کنی، ای جان، عنایتی برسد
ز آه من به جهان صبح رستخیز دمید
بود که شام غمت را نهایتی برسد
چو غنچه پای به دامان صبح کش، خسرو
ز دوست بو که نسیم عنایتی برسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
سوار چابک من پیش چشم من مگذر
مرا بکشتی، ازین سو ز بهر من مگذر
ببین که چشم کسی چون بود، ز بهر خدا
بدین صفت که تویی پیش مرد و زن مگذر
بهانه می طلبند اهل دل که جان بدهند
بپوش روی، وگرنه در انجمن مگذر
سرم به خاک ره تست، پرشکسته مرو
نماز می کنم، آخر ز پیش من مگذر
به دیده و دل و جان بگذری که جان توام
رواست زان همه بگذر، ازین سخن مگذر
غبارهاست ز جعد تو در دلم بسیار
کشان به روی زمین جعد چون سمن مگذر
دلا، ز زلف گذر بر لبت اگر نتوان
ولیک تا بتوانی از آن دهن مگذر
مرا بکشتی، ازین سو ز بهر من مگذر
ببین که چشم کسی چون بود، ز بهر خدا
بدین صفت که تویی پیش مرد و زن مگذر
بهانه می طلبند اهل دل که جان بدهند
بپوش روی، وگرنه در انجمن مگذر
سرم به خاک ره تست، پرشکسته مرو
نماز می کنم، آخر ز پیش من مگذر
به دیده و دل و جان بگذری که جان توام
رواست زان همه بگذر، ازین سخن مگذر
غبارهاست ز جعد تو در دلم بسیار
کشان به روی زمین جعد چون سمن مگذر
دلا، ز زلف گذر بر لبت اگر نتوان
ولیک تا بتوانی از آن دهن مگذر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
بیا، جانا، رضای من نگهدار
دمی حق وفای من نگهدار
رضایت بردن دل بود، دانم
تو هم لختی رضای من نگهدار
همه بر دیگران قسمت مکن غم
ازان چیزی برای من نگهدار
مرا عشقت بلا شد، دیگران را
خدایا، از بلای من نگهدار
لبت ناگفته بوسیدم، خطا رفت
مکش، وین یک خطای من نگهدار
هر آبی کان فرو می ریزی از چشم
برای آشنای من نگهدار
صبوری با غمش می گفت در دل
که من رفتم، تو جای من نگهدار
بده بوی خیالت را امانت
که این بهر گدای من نگهدار
مرو ترسان به کوی دوست، خسرو
توکل کن، خدای من نگهدار
دمی حق وفای من نگهدار
رضایت بردن دل بود، دانم
تو هم لختی رضای من نگهدار
همه بر دیگران قسمت مکن غم
ازان چیزی برای من نگهدار
مرا عشقت بلا شد، دیگران را
خدایا، از بلای من نگهدار
لبت ناگفته بوسیدم، خطا رفت
مکش، وین یک خطای من نگهدار
هر آبی کان فرو می ریزی از چشم
برای آشنای من نگهدار
صبوری با غمش می گفت در دل
که من رفتم، تو جای من نگهدار
بده بوی خیالت را امانت
که این بهر گدای من نگهدار
مرو ترسان به کوی دوست، خسرو
توکل کن، خدای من نگهدار