عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
تا به کی از کثرت غم روی بر زانو نهم
تنگ گردد خانه بر من سر به شهر و کو نهم
دفع دل تنگی دمی از شغل غافل نیستم
دست اگر بردارم از جیب آستین بر رو نهم
شاکر بختم که منت دار از خویشم نکرد
عشرتی یاد آورم غم هاش بر پهلو نهم
کوچه معشوق باغ دلگشای عاشق است
بینم از هر جا ملالی رو به کوی او نهم
کس درین کاسد دیار از من مشامی خوش نکرد
چند چون گل رخت رعنایی به رنگ و بو نهم
مایه من انگبین ناب و پر آشوب شهر
به کزین بازار جنس خویش بر یک سو نهم
کفر و ایمان را به یک سنگ آن دو ابرو می کشد
تا به کی اعجاز را در پله جادو نهم
خو به عشرت کرده ام عادت به راحت چند گاه
می روم تا از سر این عادت ز طبع این خو نهم
طی راه از اشک بر مژگان سبکتر می کنم
خم نمی گردد ز ثقلم بار اگر بر مو نهم
نافه مشکم که عطرافشان به پا افتاده ام
در چه پا آویزم و رخ بر پی آهو نهم
بوالعجب دردی «نظیری » را به شور آورده است
سینه بشکافد گرش زنجیر بر بازو نهم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
چند فارغ از نشاط درد و درمان زیستن
همچو خون مرده زیر پوست پنهان زیستن
شوق و این ناآشنایی؟ عشق و این بی نسبتی؟
تشنه دیدار وانگه در بیابان زیستن
خوبی از اندازه بیرون می بری انصاف نیست
دشمن جان بودن و شیرین تر از جان زیستن
دیده پراشک و زبان پر شکر مشکل حالتیست
با چنین نازک دلی ها سخت پیمان زیستن
عیش میخواران مفلس را چراغ خلوتم
بایدم از خانه همسایه پنهان زیستن
تا سحر با ساز و صحبت تا به شب در گشت و سیر
همچو گل طرفی نبستم از پریشان زیستن
مشت خاشاک «نظیری » شعله ای کرد و نشست
باد شمع انجمن را تا به پایان زیستن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
خلوتی خواهم و سودای سر زلف کسی
دم گرمی که چراغی بفروزد ز خسی
ازگلم خار به دل می خلد افسوس که نیست
پر و بالی که گریزم به شکاف قفسی
شعله از قهر به بال و پر پروانه نکرد
آنچه از لطف کند شهد به بال مگسی
غم و اندیشه مرا زود درآورد از پای
پای برجاتر ازین می طلبد عشق کسی؟
بس تنک حوصله ام دست و دلی می خواهم
که بگیرم به فغان دامن فریادرسی
محملی نگذرد از بادیه ما ورنه
همه در وجد و سماعیم به بانگ جرسی
لاف سربازی ما با تو «نظیری » غلط است
چون تو بر چهره نداریم غبار فرسی
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
هرچند که روز بی نوایی دارم
شب با سگ دوست آشنایی دارم
در بزم اگر جای ندارم غم نیست
در کوچه او ره به گدایی دارم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا
گشود درد تو طومار استخوان مرا
نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است
که آورد به زبان غیر، داستان مرا
ز بس‌که یافته‌ام فیض ها ز تنهایی
ندیده است کسی با اثر فغان مرا
چنان ز غیر تو ای بی وفا گریزانم
که در ره تو نگیرد کسی نشان مرا
ز من نماند به غیر از غبار دل واعظ
ز بس گداخت غمش جسم ناتوان مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا
بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار
بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا
بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود
بیوجودی کرده فارغ از خودآرایی مرا
مردم دارا، ز قیل و قال فارغ نیستند
پوچ شد مغزم، قبا تا گشت دارایی مرا
آب گوهر، تیرگی هرگز نمی گیرد به خود
پاک دارد آب رو از چرک دنیایی مرا
گوهر معیوب را، نبود صفا با جوهری
از نظرها چون نگاه افگنده بینایی مرا
بسکه از یاران دورنگی همچو خارم میگزد
خوش نمی آید ز گلها نیز رعنائی مرا
من که بودم همچو واعظ عندلیب هر چمن
قاف هم دارد قبول اکنون به عنقائی مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
شیشه دلها شکستن، نیست کار سنگ ما
از برای آشتی پیوسته باشد جنگ ما
بسکه بنیاد وجود ما ز هم پاشیده است
گرد برخیزد اگر در چهره، گردد رنگ ما
از غم او ناله ما بسکه میبالد بخود
نیست دور از پرده گر بیرون رود آهنگ ما
حال ما دنیا پرستان، حال سنگ و آهن است
کز برای دیگران پیوسته باشد جنگ ما
با جوانان همدمی ما را نمی زیبد کنون
همدم ما کیست؟ معنی های شوخ و شنگ ما
چشم ما واعظ چنان از حشمت فقر است پر
کاین بزرگیها نمی گنجد، بظرف تنگ ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست
ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما
شده است آینه دکان خودفروشی ما
ز دستکاری دوران، ز هم نمی پاشیم
که جلد نسخه ما گشته پوست پوشی ما
چنان ز شوق ادا فهمی تو میبالم
که رفته رفته سخن میشود خموشی ما
کنیم ساز عمل قول تا به کی واعظ
کنون بود سخن ما، سخن نیوشی ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
همین توقعم از تنگ آن دهن باشد
که گاه هم شکر افشان، ز حرف من باشد؟
کشی مصور اگر زحمت شبیه مرا
مکش تو هیچ ز من، تا شبیه من باشد
بجز تلاش کنان صف نعال، کجاست
کسی که لایق صدر هر انجمن باشد
کنند زندگیی در لباس، خودسازان
کسی است زنده که فکرش همین کفن باشد
به از سخن چه بود غیر خامشی؟ آن هم
برای اینکه در اندیشه سخن باشد!
دل فسرده، بیک داغ، دل نمیگردد
نه هرکجا که گلی بشکفد چمن باشد
ملول کرده ز بس زندگی مرا واعظ
عذاب قبر، همین بس برای من باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
از نهفتن، راز را رسوای عالم کرده ام
وز خموشی غیر را با خویش محرم کرده ام
هر دمی از زندگی پامال فکری میشود
عمر خود را جاده غمهای عالم کرده ام
سر نپیچیده است از تأثیر افغانم دلی
پادشاهی در جهان از دولت غم کرده ام
همچو من نخلی ندارد گلشن آزادگی
در جنون تا ریشه زنجیر محکم کرده ام
عالمی گردیده در خاطر، غم عالم مرا
ترک خود واعظ چه گویم،ترک عالم کرده ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
چو تار چنگ کند گوشمال غم سازم
چو مرغ رنگ بتنگست بال پروازم
رسید ضعف بجایی که نارساست اگر
کنند کوک بساز خموشی آوازم
ز بس جهان شده خالی ز دوستان صدیق
فرامشی بود امروز محرم رازم
بشوق بال و پر افشانی فضای عدم
چو گل همیشه گشاد است بال پروازم
بسان بید موله درین چمن واعظ
ز سرفکندگی خویشتن سرافرازم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
باین افتادگیها، مرد میدان دلیرانم
سراپا از شکستم پر، ولی زنجیر شیرانم
گریزان آنچنانم از میان مردم عالم
که وحشت میکنم تا درمیان گوشه گیرانم
بهر کس خویش را بندم، نسازد هفته یی بامن
تو گویی از سیه بختی، خضاب موی پیرانم
بشمعی خانه فانوس روشن شد، عجب نبود
کند گر یاد او از جمله روشن ضمیرانم
بظاهر گر چه بیقدرم، خدا قدر مرا داند
که گر خاکم، ولی خاک قدمهای فقیرانم
سعادت چیست، غیر از راحت خلق جهان جستن؟
شود جغدم اگر مهمان، بشو گو خانه ویرانم!
بقای نوجوانی را از آن بر خویش ننویسم
که سرمشقی است در پیش نظر از عمر پیرانم
پر است از گفتگویم دفتر ایام و من واعظ
ز غم گریان و نالان چون نی کلک دبیرانم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
چشم و گوش و عقل و حس رفتند و، ما وامانده ایم
رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم
از شراب هستی احباب خالی گشت و ما
همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم
خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون
در تلاش زندگانی آن قدر وامانده ایم
ما بساط هر تعلق زین سرا برچیده ایم
بهر رفتن با عصائی بر سر پا مانده ایم
گرم رویی نیست پیدا، گرم خونی خود کجاست؟
در میان این قدر مردم چه تنها مانده ایم
جان فگند از دوش خود بار گران جسم و، ما
همچنان واعظ بزیر بار دنیا مانده ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
چنان زشتم، که ترسم چشم رحمت ننگرد سویم
مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم
اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟
درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!
چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم
که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم
ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟
تپیدن های دل هرچند زد دستی به پهلویم!
چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ
که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
بغیر بیکسیم نیست در جهان یاری
که عقده ام بگشاید ز رشته کاری
ز زیر بال هما همتم گذشت چنان
که بگذرند ز پای شکسته دیواری
بغیر دیده حسرت، بملک و مال جهان
در این زمانه ندیدیم چشم بیداری
ز من تر است از آن خصم خشک مغز، که من
چو آب نشکند از نرمیم بپا خاری
ز گند مرده دلانم دماغ مختل شد
کجاست روی مزاری و پشت دیواری
ز سیل کثرت مردم، ز گرد کلفت خلق
کجاست قله کوهی و، رخنه غاری
زمانه مشتری روی کار هر جنسی است
که کوته است نظرها ز غور هر کاری
گزیده بسکه نگه های منتم، شده است
بدیده حلقه هر چشم رخنه ماری
جواب مطلب کس، رسم این بزرگان نیست
خوشا فغان جگر سوز پای کهساری
بسان خشت ز قالب، شود ز تفرقه جمع
دلی که ساخت ز دنیا بچار دیواری
ز شادکامی دشمن دگر چه غم واعظ؟
مرا که همچو غم دوست هست غمخواری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
گوشه یی میخواهم و، چشم بخوان دل تری
خلوتی میجویم و، فریاد زنگ از دل بری
نیست در غمخانه گیتی، پرستاری مرا
غیر آه پیش خود برپا و اشک خود سری
عشقبازان را بجز چشم سفید و، رنگ زرد
نیست در بازار سودای غمت، سیم و زری
همچو امید زیاد خویش و چون لطف کمت
بی تو درد فربهی داریم و، صبر لاغری
در نکویی گر چه نبود هیچکس از ما بتر
در بدی اما نمی بینیم از خود بهتری
گر کنی گفت و شنید مردم دنیا هوس
فکر کن اول زبان لالی و، گوش کری!
کی توان کردن گران قدر خود از باد غرور؟!
مشک را از باد در دریا نباشد لنگری!
عاشقان آسوده اند از فکر سامان معاش
هست درد عشق واعظ، درد بیدرد سری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
بسویت جنبش هر نو نهال ایمای ابرویی
ز حرفت در چمن، هر غنچه یی چشم سخنگویی
ز یاران هیچکس پهلونشین من نشد امشب
بغیر از حرف آن بدخو، که با من داشت پهلویی
ز دردت، آنچنان بی تاب دارم همنشینان را
که در پهلوی من بر خویش پیچد هر سر مویی
از آن رو چون رگ ابر از نگاهم گریه میبارد
که دایم همچو برق ای آتشین خود، چین بر ابرویی
ز اسباب جهان واعظ ندارد خانه ام چیزی
بغیر از بستر پهلو و، جز بالین زانویی
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۷
بغیر از کنج تنهایی، دگر یاری نمیباشد
بغیر از دامن پر اشک، گلزاری نمی باشد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۳
گمنام بسکه همچو وفا در زمانه ام
کس جز شکست راه نیابد بخانه ام
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
زان مرا بیش ز مرغان قفس زاری‌هاست
که به غیر از شکن دام گرفتاری‌هاست
بینم آن خواب اگرم دیده به عمری غنود
که مرا عمر دگر مایه بیداری‌هاست
آسمان شد ز پی خصمی من پشت زمین
ای دل ای دیده من وقت مددکاری‌هاست
روز تنهائی و پایان وصال و شب هجر
ای غم عشق بیا کاول غمخواری‌هاست
خرقه و سبحه و سجاده فکندم چه کنم
اولین شرط ره عشق سبکباری‌هاست
نامد از بهر عیادت به سرم تا دم مرگ
آه کآخر نفسم اول بیماری‌هاست
کار دل با تو ندانم به کجا انجامد
او نوآموز و ترا شیوه دل‌آزاری‌هاست
جز به یغما نرسد سلطنت ملک نعیم
رحمت از شحنه بازار گنه‌کاری‌هاست