عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۵
مندیش ازان بت مسیحایی
تا دل نشود سقیم و سودایی
لاحول کن و ره سلامت گیر
مندیش ازان جمال و زیبایی
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول؟
چون نیست ازو دمی شکیبایی
ماهی ز کجا شکیبد از دریا؟
یا طوطی روح، از شکرخایی؟
چون دین نشود مشوش و ایمان؟
زان زلف مشوش چلیپایی
اخگر شده دل در آتش رویش
بگرفته عقول بادپیمایی
دل با دو جهان چراست بیگانه؟
کز جا برمد صفات بیجایی
ای تن تو و تره زار این عالم
چون خو کردی که ژاژ میخایی
ای عقل برو مشاطگی میکن
میناز بدین، که عالم آرایی
بگرفته معلمی درین مکتب
با حفصی، اگر چه کارافزایی
ای بر لب بحر همچو بوتیمار
دستور نه تا لبی بیالایی
اینها همه رفت، ساقیا برخیز
با تشنه دلان، نمای سقایی
مشرق چه کند چراغ افروزی؟
سلطان چه کند شهی و مولایی؟
مصقول شود چو چهرهٔ گردون
چون دود سیاه را تو بزدایی
درده تو شراب جان فزایی را
کز وی آموخت باده صهبایی
یکتا عیشیست و عشرتی، کز وی
جان عارف گرفت یکتایی
از دست تو هر که را دهد این دست
بیعقبهٔ لا شدهست الایی
ای شاد دمی که آن صراحی را
از دور به مست خویش بنمایی
چون گوهر می بتافت بر خاکم
خاک تن من نمود مینایی
دریای صفات عشق میجوشد
رمزی دو بگویم ار بفرمایی
ور نی بهلم ستیر و بربسته
من دانم و یار من به تنهایی
زین بگذشتم، بیار حمرا را
صفراشکن هزار صفرایی
تا روز رهد ز غصهٔ روزی
وین هندوی شب، رهد ز لالایی
در حال مگر درت فروبستهست
کندر پیکار قال میآیی
تا دل نشود سقیم و سودایی
لاحول کن و ره سلامت گیر
مندیش ازان جمال و زیبایی
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول؟
چون نیست ازو دمی شکیبایی
ماهی ز کجا شکیبد از دریا؟
یا طوطی روح، از شکرخایی؟
چون دین نشود مشوش و ایمان؟
زان زلف مشوش چلیپایی
اخگر شده دل در آتش رویش
بگرفته عقول بادپیمایی
دل با دو جهان چراست بیگانه؟
کز جا برمد صفات بیجایی
ای تن تو و تره زار این عالم
چون خو کردی که ژاژ میخایی
ای عقل برو مشاطگی میکن
میناز بدین، که عالم آرایی
بگرفته معلمی درین مکتب
با حفصی، اگر چه کارافزایی
ای بر لب بحر همچو بوتیمار
دستور نه تا لبی بیالایی
اینها همه رفت، ساقیا برخیز
با تشنه دلان، نمای سقایی
مشرق چه کند چراغ افروزی؟
سلطان چه کند شهی و مولایی؟
مصقول شود چو چهرهٔ گردون
چون دود سیاه را تو بزدایی
درده تو شراب جان فزایی را
کز وی آموخت باده صهبایی
یکتا عیشیست و عشرتی، کز وی
جان عارف گرفت یکتایی
از دست تو هر که را دهد این دست
بیعقبهٔ لا شدهست الایی
ای شاد دمی که آن صراحی را
از دور به مست خویش بنمایی
چون گوهر می بتافت بر خاکم
خاک تن من نمود مینایی
دریای صفات عشق میجوشد
رمزی دو بگویم ار بفرمایی
ور نی بهلم ستیر و بربسته
من دانم و یار من به تنهایی
زین بگذشتم، بیار حمرا را
صفراشکن هزار صفرایی
تا روز رهد ز غصهٔ روزی
وین هندوی شب، رهد ز لالایی
در حال مگر درت فروبستهست
کندر پیکار قال میآیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۹
با این همه مهر و مهربانی
دل میدهدت که خشم رانی؟
وین جملهٔ شیشه خانهها را
درهم شکنی به لن ترانی؟
در زلزله است دار دنیا
کز خانه تو رخت میکشانی
نالان تو صد هزار رنجور
بیتو نزیند، هین تو دانی
دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی
هر چند که غافلاند از جان
در مکسبه و غم امانی
اما چون جان ز جا بجنبد
آغاز کنند نوحه خوانی
خورشید چو در کسوف آید
نی عیش بود، نه شادمانی
تا هست ازو به یاد نارند
ای وای چو او شود نهانی
ای رونق رزم و جان بازار
شیرینی خانه و دکانی
خاموش که گفت و گو حجابند
از بحر معلق معانی
دل میدهدت که خشم رانی؟
وین جملهٔ شیشه خانهها را
درهم شکنی به لن ترانی؟
در زلزله است دار دنیا
کز خانه تو رخت میکشانی
نالان تو صد هزار رنجور
بیتو نزیند، هین تو دانی
دنیا چو شب و تو آفتابی
خلقان همه صورت و تو جانی
هر چند که غافلاند از جان
در مکسبه و غم امانی
اما چون جان ز جا بجنبد
آغاز کنند نوحه خوانی
خورشید چو در کسوف آید
نی عیش بود، نه شادمانی
تا هست ازو به یاد نارند
ای وای چو او شود نهانی
ای رونق رزم و جان بازار
شیرینی خانه و دکانی
خاموش که گفت و گو حجابند
از بحر معلق معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۰
بازم صنما چه میفریبی؟
بازم به دغا چه میفریبی؟
هر لحظه بخوانیام که ای دوست
ای دوست مرا چه میفریبی؟
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه میفریبی؟
دل سیر نمیشود به جیحون
او را به سقا چه میفریبی؟
تاریک شدهست چشم بیتو
ما را به عصا چه میفریبی؟
ای دوست دعا وظیفهٔ ماست
ما را به دعا چه میفریبی؟
آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه میفریبی؟
گفتی به قضای حق رضا ده
ما را به قضا چه میفریبی؟
چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه میفریبی؟
تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه میفریبی؟
چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه میفریبی؟
ما را بیما چو مینوازی
ما را با ما چه میفریبی؟
ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه میفریبی؟
خاموش، که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه میفریبی؟
بازم به دغا چه میفریبی؟
هر لحظه بخوانیام که ای دوست
ای دوست مرا چه میفریبی؟
عمری تو و عمر را وفا نیست
بازم به وفا چه میفریبی؟
دل سیر نمیشود به جیحون
او را به سقا چه میفریبی؟
تاریک شدهست چشم بیتو
ما را به عصا چه میفریبی؟
ای دوست دعا وظیفهٔ ماست
ما را به دعا چه میفریبی؟
آن را که مثال امن دادی
با خوف و رجا چه میفریبی؟
گفتی به قضای حق رضا ده
ما را به قضا چه میفریبی؟
چون نیست دواپذیر این درد
ما را به دوا چه میفریبی؟
تنها خوردن چو پیشه کردی
ما را به صلا چه میفریبی؟
چون چنگ نشاط ما شکستی
ما را به سه تا چه میفریبی؟
ما را بیما چو مینوازی
ما را با ما چه میفریبی؟
ای بسته کمر به پیش تو جان
ما را به قبا چه میفریبی؟
خاموش، که غیر تو نخواهیم
ما را به عطا چه میفریبی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۳
رو رو، که ازین جهان گذشتی
وز محنت و امتحان گذشتی
ای نقش شدی به سوی نقاش
وی جان سوی جان جان گذشتی
بر خور هله از درخت ایمان
کز منزل بیامان گذشتی
در آب حیات رو چو ماهی
کز غربت خاکدان گذشتی
از برج به برج رو چو خورشید
کز انجم آسمان گذشتی
زان کان که بیامدی، شدی باز
زین خانه و زین دکان گذشتی
بنما ز کدام راه رفتی
الحق ز ره نهان گذشتی
بر بام جهان طواف کردی
چون آب ز ناودان گذشتی
خاموش کنون، که در خموشی
از جملهٔ خامشان گذشتی
وز محنت و امتحان گذشتی
ای نقش شدی به سوی نقاش
وی جان سوی جان جان گذشتی
بر خور هله از درخت ایمان
کز منزل بیامان گذشتی
در آب حیات رو چو ماهی
کز غربت خاکدان گذشتی
از برج به برج رو چو خورشید
کز انجم آسمان گذشتی
زان کان که بیامدی، شدی باز
زین خانه و زین دکان گذشتی
بنما ز کدام راه رفتی
الحق ز ره نهان گذشتی
بر بام جهان طواف کردی
چون آب ز ناودان گذشتی
خاموش کنون، که در خموشی
از جملهٔ خامشان گذشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۷
خضری به میان سینه داری
در آب حیات و سبزه زاری
خضر آب حیات را نپاید
گر بوی برد که تو چه داری
در کشتی نوح همچو روحی
در گلشن روح نوبهاری
گر طبل وجودها بدرد
از کتم عدم، علم برآری
این چار طبیعت ار بسوزد
غم نیست، تو جان هر چهاری
صیاد بدایت وجودی
اجزای جهان همه شکاری
گه بند کند، گهی گشاید
ای کارافزا تو بر چه کاری
او سرو بلند و تو چو سایه
او باد شمال و تو غباری
در چشم تو ریخت کحل پندار
میپنداری به اختیاری
این چرخ به اختیار خود نیست
آخر تو کهیی بدین نزاری؟
از نیست، تو خویش هست کردی؟
وین گردن خود، تو میفشاری؟
زین ترس تو حجت است بر تو
کز غیر تو است ترسگاری
از خویش دل کسی نترسد
از خویش کسی نجست یاری
پس خوف و رجای تو گواهند
بر ملکت شاه و کامکاری
وز خوف و رجا چو برتر آیی
ایمن چو صفات کردگاری
کشتی ترسد ز بحر، نی بحر
تو کشتی بحر بیکناری
کشتی تویی تو چو بشکست
خاموش کن از سخن گزاری
کشتی شکسته را که راند
جز آب به موج بیقراری؟
کشتیبان شکستگان است
آن بحر کرم به بردباری
خامش که زبان عقل مهر است
بنشین بر جا، که گشت تاری
در آب حیات و سبزه زاری
خضر آب حیات را نپاید
گر بوی برد که تو چه داری
در کشتی نوح همچو روحی
در گلشن روح نوبهاری
گر طبل وجودها بدرد
از کتم عدم، علم برآری
این چار طبیعت ار بسوزد
غم نیست، تو جان هر چهاری
صیاد بدایت وجودی
اجزای جهان همه شکاری
گه بند کند، گهی گشاید
ای کارافزا تو بر چه کاری
او سرو بلند و تو چو سایه
او باد شمال و تو غباری
در چشم تو ریخت کحل پندار
میپنداری به اختیاری
این چرخ به اختیار خود نیست
آخر تو کهیی بدین نزاری؟
از نیست، تو خویش هست کردی؟
وین گردن خود، تو میفشاری؟
زین ترس تو حجت است بر تو
کز غیر تو است ترسگاری
از خویش دل کسی نترسد
از خویش کسی نجست یاری
پس خوف و رجای تو گواهند
بر ملکت شاه و کامکاری
وز خوف و رجا چو برتر آیی
ایمن چو صفات کردگاری
کشتی ترسد ز بحر، نی بحر
تو کشتی بحر بیکناری
کشتی تویی تو چو بشکست
خاموش کن از سخن گزاری
کشتی شکسته را که راند
جز آب به موج بیقراری؟
کشتیبان شکستگان است
آن بحر کرم به بردباری
خامش که زبان عقل مهر است
بنشین بر جا، که گشت تاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
میآید سنجق بهاری
لشکرکش شور و بیقراری
گلزار نقاب میگشاید
بلبل بگرفت باز زاری
بر کف بنهاده لاله جامی
کی نرگس مست، بر چه کاری؟
امروز بنفشه در رکوع است
میجوید از خدای یاری
سرها ز مغاره کرده بیرون
آن لاله رخان کوهساری
یا رب، که که را همیفریبند؟
خوش مینگرند در شکاری
منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری
زیرا به مسافران عزت
گر خوار نظر کنی نیاری
بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز غیب بروید آنچه کاری
گشتهست زبان گاو ناطق
در حمد و ثنا و شکر آری
عذرت نبود ز یأس ازان کو
بخشد به کلوخ خوش عذاری
با برگ شد آن کلوخ جان یافت
در شکر نمود جان سپاری
صد میوه چو شیشههای شربت
هر یک مزهیی به خوش گواری
بعضی چو شکر، اگر شکوری
بعضی ترشند، اگر خماری
خاموش نشین و مستمع باش
نی واعظ خلق شو، نه قاری
لشکرکش شور و بیقراری
گلزار نقاب میگشاید
بلبل بگرفت باز زاری
بر کف بنهاده لاله جامی
کی نرگس مست، بر چه کاری؟
امروز بنفشه در رکوع است
میجوید از خدای یاری
سرها ز مغاره کرده بیرون
آن لاله رخان کوهساری
یا رب، که که را همیفریبند؟
خوش مینگرند در شکاری
منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری
زیرا به مسافران عزت
گر خوار نظر کنی نیاری
بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز غیب بروید آنچه کاری
گشتهست زبان گاو ناطق
در حمد و ثنا و شکر آری
عذرت نبود ز یأس ازان کو
بخشد به کلوخ خوش عذاری
با برگ شد آن کلوخ جان یافت
در شکر نمود جان سپاری
صد میوه چو شیشههای شربت
هر یک مزهیی به خوش گواری
بعضی چو شکر، اگر شکوری
بعضی ترشند، اگر خماری
خاموش نشین و مستمع باش
نی واعظ خلق شو، نه قاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۰
ای جان و جهان چه میگریزی؟
وی فخر شهان چه میگریزی؟
ما را به چه کار میفرستی؟
پنهان پنهان، چه میگریزی؟
چون تیر روی و بازآیی
این دم ز کمان، چه میگریزی؟
باری تو هزار گنج داری
زین نیم زیان، چه میگریزی؟
ای که شکرت کران ندارد
بنشین به میان، چه میگریزی؟
چون محرم هر شکر، دهان است
از پیش دهان، چه میگریزی؟
ایمن ز امان توست عالم
ای امن امان چه میگریزی؟
عالم همه گرگ مردخوار است
ای دل ز شبان، چه میگریزی؟
خامش که زبان همه زیان است
تو سوی زیان چه میگریزی؟
وی فخر شهان چه میگریزی؟
ما را به چه کار میفرستی؟
پنهان پنهان، چه میگریزی؟
چون تیر روی و بازآیی
این دم ز کمان، چه میگریزی؟
باری تو هزار گنج داری
زین نیم زیان، چه میگریزی؟
ای که شکرت کران ندارد
بنشین به میان، چه میگریزی؟
چون محرم هر شکر، دهان است
از پیش دهان، چه میگریزی؟
ایمن ز امان توست عالم
ای امن امان چه میگریزی؟
عالم همه گرگ مردخوار است
ای دل ز شبان، چه میگریزی؟
خامش که زبان همه زیان است
تو سوی زیان چه میگریزی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۴
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه دانی
تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی؟
گر مرگم از اواست، مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی
منویس برین و آن براتم
بگذار طریق امتحانی
خاموش ولی به دست تو چیست
باران آمد، تو ناودانی
ضایع مکن از من آنچه دانی
تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی؟
گر مرگم از اواست، مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی
منویس برین و آن براتم
بگذار طریق امتحانی
خاموش ولی به دست تو چیست
باران آمد، تو ناودانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۵
چون عشق کند شکرفشانی
در جلوه شود مه نهانی
بینی که شکر کران ندارد
خوش میخوری و همیرسانی
میغلط به هر طرف که غلطی
بر سبزهٔ سبز بوستانی
گر زان که کله نهی، وگر نی
شاهنشه جمله خسروانی
آن را بینی که من نگویم
زیرا که بگویمت، بدانی
چون چشم تو وا کنند ناگه
بر شهر عظیم آن جهانی
مانندهٔ طفل نوبزاده
خیره نگری و خیره مانی
تا چشم بران جهان نشیند
چاره نبود ازین نشانی
بگریز به نور شمس تبریز
تا کشف شود همه معانی
در جلوه شود مه نهانی
بینی که شکر کران ندارد
خوش میخوری و همیرسانی
میغلط به هر طرف که غلطی
بر سبزهٔ سبز بوستانی
گر زان که کله نهی، وگر نی
شاهنشه جمله خسروانی
آن را بینی که من نگویم
زیرا که بگویمت، بدانی
چون چشم تو وا کنند ناگه
بر شهر عظیم آن جهانی
مانندهٔ طفل نوبزاده
خیره نگری و خیره مانی
تا چشم بران جهان نشیند
چاره نبود ازین نشانی
بگریز به نور شمس تبریز
تا کشف شود همه معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۱
در خون دلم رسید فتوی
از جملهٔ مفتیان معنی
با خلق بگو که دور باشید
از زرق من و فسوس دعوی
با دل گفتم چنین خوش استت؟
دل نعره زنان که آری، آری
برداشت ربابکی دل من
بنواخت که ما خوشیم یعنی
کان طعنه ازین سوی وجود است
آن جا که منم کجاست طعنی؟
آن جا که منم، چو من نگنجم
گنجد دگری؟ بگو که نی، نی
تا من باشی، تو او نبینی
زیرا که شب است و چشم اعمی
تا چشم تو این بود، چه بینی؟
در بتگه نفس، نقش مانی
ای عاجز خویش رو به تبریز
در شمس الدین گریز، باری
از جملهٔ مفتیان معنی
با خلق بگو که دور باشید
از زرق من و فسوس دعوی
با دل گفتم چنین خوش استت؟
دل نعره زنان که آری، آری
برداشت ربابکی دل من
بنواخت که ما خوشیم یعنی
کان طعنه ازین سوی وجود است
آن جا که منم کجاست طعنی؟
آن جا که منم، چو من نگنجم
گنجد دگری؟ بگو که نی، نی
تا من باشی، تو او نبینی
زیرا که شب است و چشم اعمی
تا چشم تو این بود، چه بینی؟
در بتگه نفس، نقش مانی
ای عاجز خویش رو به تبریز
در شمس الدین گریز، باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۹
برخیز و بزن یکی نوایی
بر یاد وصال دلربایی
هین، وقت صبوح شد، فتوحی
هین، وقت دعاست، الصلایی
بگشا سر خنب خسروانی
تا خلق زنند دست و پایی
صد گون گره است بر دل و نیست
جز بادهٔ جان گره گشایی
از جای ببر به یک قنینه
آن را که قرار نیست جایی
جز دشت عدم قرارگه نیست
چون نیست وجود را وفایی
بر سفرهٔ خاک ترهیی نیست
هر سوی ز چیست ژاژ خایی؟
عالم مردار و عامه چون سگ
که دید ز دست سگ سخایی؟
ساقی درده صلا، که چون تو
جانها بندید جان فزایی
ما چون مس و آهنیم ثابت
در حیرت چون تو کیمیایی
در مغز فکن تو هوی هویی
وز خلق برآر،های هایی
تا روح ز مستی و خرابی
نشناسد هجو از ثنایی
زین باده چو مست شد فلاطون
نشناسد درد از دوایی
دردی ده و عقل را چنان کن
کو درد نداند از صفایی
بر ناطق منطقی فروریز
از جام صبوحیان عطایی
تا دم نزند، دگر نجوید
زنبیل و فطیر هر گدایی
خامش که تو را مسلم آمد
برساختن از عدم بقایی
بر یاد وصال دلربایی
هین، وقت صبوح شد، فتوحی
هین، وقت دعاست، الصلایی
بگشا سر خنب خسروانی
تا خلق زنند دست و پایی
صد گون گره است بر دل و نیست
جز بادهٔ جان گره گشایی
از جای ببر به یک قنینه
آن را که قرار نیست جایی
جز دشت عدم قرارگه نیست
چون نیست وجود را وفایی
بر سفرهٔ خاک ترهیی نیست
هر سوی ز چیست ژاژ خایی؟
عالم مردار و عامه چون سگ
که دید ز دست سگ سخایی؟
ساقی درده صلا، که چون تو
جانها بندید جان فزایی
ما چون مس و آهنیم ثابت
در حیرت چون تو کیمیایی
در مغز فکن تو هوی هویی
وز خلق برآر،های هایی
تا روح ز مستی و خرابی
نشناسد هجو از ثنایی
زین باده چو مست شد فلاطون
نشناسد درد از دوایی
دردی ده و عقل را چنان کن
کو درد نداند از صفایی
بر ناطق منطقی فروریز
از جام صبوحیان عطایی
تا دم نزند، دگر نجوید
زنبیل و فطیر هر گدایی
خامش که تو را مسلم آمد
برساختن از عدم بقایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان؟
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی؟
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف میواستی
کین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نهیی، زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل، چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم، نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی، نه آن جا، لیک عشاق از هوس
میکنند آن جا نظر کآن جاستی، آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی، بدین زفتی مباش
چشمها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم، مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین، گر او بخواهد، لیک نی زانهاستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان؟
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی؟
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف میواستی
کین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نهیی، زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل، چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم، نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی، نه آن جا، لیک عشاق از هوس
میکنند آن جا نظر کآن جاستی، آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی، بدین زفتی مباش
چشمها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم، مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین، گر او بخواهد، لیک نی زانهاستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
مرغ دل پران مبا، جز در هوای بیخودی
شمع جان تابان مبا، جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایهی همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او، الا بلای بیخودی
بنگر اندر من، که خود را در بلا افکندهام
از حلاوتها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد، گر کسی قربان کند
در هوای بیخودی و از برای بیخودی؟
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود
ای سری و سروریها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آنها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای بیخودی
شمع جان تابان مبا، جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایهی همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او، الا بلای بیخودی
بنگر اندر من، که خود را در بلا افکندهام
از حلاوتها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد، گر کسی قربان کند
در هوای بیخودی و از برای بیخودی؟
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود
ای سری و سروریها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آنها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای بیخودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۷
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند، عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد، چون تو دل دوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد، چون تو دلسوزی کنی؟
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
گه بگردانی لباس، آیی قلاوزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
طوطییی، که طمع اسب و مرکب تازی کنی
ماهییی، که میل شعر و جامهٔ توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست
با پنیر گندهٔ فانی کجا یوزی کنی؟
چند گویم قبله؟ کامشب هر یکی را قبلهیی است
قبلهها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهیی
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند، عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد، چون تو دل دوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد، چون تو دلسوزی کنی؟
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
گه بگردانی لباس، آیی قلاوزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
طوطییی، که طمع اسب و مرکب تازی کنی
ماهییی، که میل شعر و جامهٔ توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست
با پنیر گندهٔ فانی کجا یوزی کنی؟
چند گویم قبله؟ کامشب هر یکی را قبلهیی است
قبلهها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهیی
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۸
ای خدایی که مفرح بخش رنجوران تویی
در میان لطف و رحمت، همچو جان پنهان تویی
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند
چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آن که درد و دارو از وی خاست، بیشک آن تویی
دردهایی کادمی را بر در خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی
هر کجا کاری فروبندد، تو باشی چشم بند
هر کجا روشن شود، آن شعلهٔ تابان تویی
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند
چون حقیقت بنگرم، در درد ما نالان تویی
هم تویی آن کس که میگوید تویی، والله تویی
گوی و چوگان و نظاره گر، درین میدان تویی
وان که منکر میشود این را و علت مینهد
در میان وسوسهی او، نفس علت خوان تویی
وان که میگوید تویی، زین گفت ترسان میشود
در میان جان او، در پردهٔ ترسان تویی
کنج زندان را به یک اندیشه بستان میکنی
رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی
در یکی کار، آن یکی راغب، و آن دیگر نفور
تو مخالف کردهیی شان، فتنهٔ ایشان تویی
آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن
چشم بندی، چشم و دل را قبله و سامان تویی
صد هزاران نقش را تو بندهٔ نقشی کنی
گویی سلطان است، آن دام است، خود سلطان تویی
بندگی و خواجگی و سلطنت خطهای توست
خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی
صورت ما خانهها و روح ما مهمان دران
نقش و جانها سایهٔ تو، جان آن مهمان تویی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم
بر امید آن که بنمایی که خود ایمان تویی
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما
چشم روشن در تو آویزیم، کان احسان تویی
غفلت و بیداری ما در، تویی بر کار و بس
غفلت ما بیفضولی بر، چو خود یقضان تویی
توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر
نقش پیمان گر شکست، ارواح آن پیمان تویی
روحها میپروری همچون زر و مس و عقیق
چون مخالف شد جواهر، ای عجب، چون کان تویی؟
روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب
شب صفات از ما به تو آید، صفاتستان تویی
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم
شب همه رحمت رود سوی تو، چون رحمان تویی
کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بودهاند؟
پس بدانستیم بیشک، کندرین ایوان تویی
در میان لطف و رحمت، همچو جان پنهان تویی
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند
چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آن که درد و دارو از وی خاست، بیشک آن تویی
دردهایی کادمی را بر در خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی
هر کجا کاری فروبندد، تو باشی چشم بند
هر کجا روشن شود، آن شعلهٔ تابان تویی
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند
چون حقیقت بنگرم، در درد ما نالان تویی
هم تویی آن کس که میگوید تویی، والله تویی
گوی و چوگان و نظاره گر، درین میدان تویی
وان که منکر میشود این را و علت مینهد
در میان وسوسهی او، نفس علت خوان تویی
وان که میگوید تویی، زین گفت ترسان میشود
در میان جان او، در پردهٔ ترسان تویی
کنج زندان را به یک اندیشه بستان میکنی
رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی
در یکی کار، آن یکی راغب، و آن دیگر نفور
تو مخالف کردهیی شان، فتنهٔ ایشان تویی
آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن
چشم بندی، چشم و دل را قبله و سامان تویی
صد هزاران نقش را تو بندهٔ نقشی کنی
گویی سلطان است، آن دام است، خود سلطان تویی
بندگی و خواجگی و سلطنت خطهای توست
خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی
صورت ما خانهها و روح ما مهمان دران
نقش و جانها سایهٔ تو، جان آن مهمان تویی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم
بر امید آن که بنمایی که خود ایمان تویی
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما
چشم روشن در تو آویزیم، کان احسان تویی
غفلت و بیداری ما در، تویی بر کار و بس
غفلت ما بیفضولی بر، چو خود یقضان تویی
توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر
نقش پیمان گر شکست، ارواح آن پیمان تویی
روحها میپروری همچون زر و مس و عقیق
چون مخالف شد جواهر، ای عجب، چون کان تویی؟
روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب
شب صفات از ما به تو آید، صفاتستان تویی
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم
شب همه رحمت رود سوی تو، چون رحمان تویی
کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بودهاند؟
پس بدانستیم بیشک، کندرین ایوان تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۴
در جهان گر بازجویی، نیست بیسودا سری
لیک این سودا غریب آمد به عالم، نادری
جمله سوداها برین فن عاقبت حسرت خورند
زان که صد پر دارد این و نیست آنها را پری
پیش باغش باغ عالم نقش گرمابهست و بس
نی درو میوهی بقایی، نی درو شاخ تری
آن ز سحریتر نماید، چون بگیری شاخ او
میبرد شاخش تو را با خواجه قارون، تا ثری
صورت او چون عصا و باطن او اژدها
چون نهیی موسی، مرو بر اژدهای قاهری
کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها؟
گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری
گر کشیده میشوی آن سو، ز جذب اژدهاست
زان که او بس گرسنهست و تو مر او را چون خوری
جذب او چون آتشی آمد، درافکن خود در آب
دفع هر ضدی به ضدی، دفع ناری کوثری
چون تو در بلخی، روان شو سوی بغداد، ای پدر
تا به هر دم دورتر باشی، ز مرو و از هری
تو مری باشی و چاکر، اندرین حضرت به است
ای افندی هین مگو این را مری و آن را مری
ور فسردی در تکبر، آفتابی را بجو
در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری
آفتاب حشر را ماند، گدازد هر جماد
از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری
تا بداند اهل محشر کین همه یخ بوده است
عقل جزوی لنگ مانده بر سر یخ چون خری
ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار
پوز بردارد به بالا خر که یا رب آخری
شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد
بال و پر یابد خراو، برپرد چون جعفری
لیک این سودا غریب آمد به عالم، نادری
جمله سوداها برین فن عاقبت حسرت خورند
زان که صد پر دارد این و نیست آنها را پری
پیش باغش باغ عالم نقش گرمابهست و بس
نی درو میوهی بقایی، نی درو شاخ تری
آن ز سحریتر نماید، چون بگیری شاخ او
میبرد شاخش تو را با خواجه قارون، تا ثری
صورت او چون عصا و باطن او اژدها
چون نهیی موسی، مرو بر اژدهای قاهری
کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها؟
گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری
گر کشیده میشوی آن سو، ز جذب اژدهاست
زان که او بس گرسنهست و تو مر او را چون خوری
جذب او چون آتشی آمد، درافکن خود در آب
دفع هر ضدی به ضدی، دفع ناری کوثری
چون تو در بلخی، روان شو سوی بغداد، ای پدر
تا به هر دم دورتر باشی، ز مرو و از هری
تو مری باشی و چاکر، اندرین حضرت به است
ای افندی هین مگو این را مری و آن را مری
ور فسردی در تکبر، آفتابی را بجو
در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری
آفتاب حشر را ماند، گدازد هر جماد
از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری
تا بداند اهل محشر کین همه یخ بوده است
عقل جزوی لنگ مانده بر سر یخ چون خری
ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار
پوز بردارد به بالا خر که یا رب آخری
شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد
بال و پر یابد خراو، برپرد چون جعفری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۰
بار دیگر ملتی برساختی، برساختی
سوی جان عاشقان پرداختی، پرداختی
بار دیگر در جهان آتش زدی، آتش زدی
تا به هفتم آسمان برتاختی، برتاختی
پردهٔ هفت آسمان بشکافتی، بشکافتی
گوی را در لامکان انداختی، انداختی
سوی جانان برشدی دامن کشان، دامن کشان
جانها را یک به یک بشناختی، بشناختی
درزدی در طور سینا آتشی، نو آتشی
کوه را و سنگ را بگداختی، بگداختی
بود در بحر حقایق، موجها در موجها
بر سر آن بحر، جان میباختی میباختی
صبر کردی تا که دریا رام گشت و رام گشت
بهر کشتی بادبان افراختی، افراختی
سوی جان عاشقان پرداختی، پرداختی
بار دیگر در جهان آتش زدی، آتش زدی
تا به هفتم آسمان برتاختی، برتاختی
پردهٔ هفت آسمان بشکافتی، بشکافتی
گوی را در لامکان انداختی، انداختی
سوی جانان برشدی دامن کشان، دامن کشان
جانها را یک به یک بشناختی، بشناختی
درزدی در طور سینا آتشی، نو آتشی
کوه را و سنگ را بگداختی، بگداختی
بود در بحر حقایق، موجها در موجها
بر سر آن بحر، جان میباختی میباختی
صبر کردی تا که دریا رام گشت و رام گشت
بهر کشتی بادبان افراختی، افراختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۳
این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی؟
یادآوری جهان را زان که در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی؟
زان که قصد مؤمن و ترسا و کافر داشتی
جان همیتابید از نور جلالت، موج موج
زان که تو در بحر جان، دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت، جمله شیران در طلب
بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی
هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی، تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی، اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی، میان خون و خاک
این شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی
آفتابا پیش تو هر ذرهیی کو شکر کرد
مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمکهای حیاتت، این وجود مرده را
تازه و خوش بو، چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر میزنم
زان که تو بالا و پست عشق، پرزر داشتی
یادآوری جهان را زان که در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی؟
زان که قصد مؤمن و ترسا و کافر داشتی
جان همیتابید از نور جلالت، موج موج
زان که تو در بحر جان، دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت، جمله شیران در طلب
بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی
هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی، تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی، اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی، میان خون و خاک
این شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی
آفتابا پیش تو هر ذرهیی کو شکر کرد
مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمکهای حیاتت، این وجود مرده را
تازه و خوش بو، چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر میزنم
زان که تو بالا و پست عشق، پرزر داشتی