عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
روزگار ما به غفلت از تن آسانی گذشت
عمر ما چون چشم قربانی به حیرانی گذشت
ساحل مقصود داند موجه شمشیر را
کشتی هر کس ازین دریای طوفانی گذشت
حال صحرای پر از گرد علایق را مپرس
سر به سر اوقات من در دامن افشانی گذشت
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار
عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت
سنبل فردوس شد در خوابگاه نیستی
آنچه ز ایام حیاتم در پریشانی گذشت
پای باد از پیچ وتاب راه می پیچد به هم
چون تواند شانه از زلفش به آسانی گذشت؟
نوبهار زندگی چون غنچه نشکفته ام
جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت
چند پرسی صائب احوال پریشان مرا؟
مدت بیداریم در خواب ظلمانی گذشت
عمر ما چون چشم قربانی به حیرانی گذشت
ساحل مقصود داند موجه شمشیر را
کشتی هر کس ازین دریای طوفانی گذشت
حال صحرای پر از گرد علایق را مپرس
سر به سر اوقات من در دامن افشانی گذشت
تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار
عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت
سنبل فردوس شد در خوابگاه نیستی
آنچه ز ایام حیاتم در پریشانی گذشت
پای باد از پیچ وتاب راه می پیچد به هم
چون تواند شانه از زلفش به آسانی گذشت؟
نوبهار زندگی چون غنچه نشکفته ام
جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت
چند پرسی صائب احوال پریشان مرا؟
مدت بیداریم در خواب ظلمانی گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
هر که راه گفتگو در پرده اسرار یافت
چون کلیم از لن ترانی لذت دیدار یافت
آنچه می جست از درخت وادی ایمن کلیم
همت منصور بی زحمت ز چوب دار یافت
شوق اگر مشاطه گردد، بی تکلف می توان
لذت آغوش گل از رخنه دیوار یافت
از بلندوپست عالم شکوه کافر نعمتی است
تیغ، این همواری از سوهان ناهموار یافت
گر سبک سازی چو شبنم از علایق خویش را
می توان در پیشگاه خاطر گل بار یافت
گاه در آغوش گل، گه در کنار آفتاب
شبنمی بنگر چها از دیده بیدار یافت
رخنه ای چون خنده بیجا ندارد ملک حسن
گلفروش از خنده گل راه در گلزار یافت
دیده پوشیده می باید قماش حسن را
پیر کنعان بوی وصل از چشم چون دستار یافت
صیقل آیینه گردون صفای خاطرست
می شود تاریک عالم سینه چون زنگار یافت
هر چه از عمر گرامی صرف در غفلت شود
می توان یک صبحدم در ملک استغفار یافت
شبنم از شب زنده داری بر سر بالین یافت
صائب از خورشید شمع دولت بیدار یافت
چون کلیم از لن ترانی لذت دیدار یافت
آنچه می جست از درخت وادی ایمن کلیم
همت منصور بی زحمت ز چوب دار یافت
شوق اگر مشاطه گردد، بی تکلف می توان
لذت آغوش گل از رخنه دیوار یافت
از بلندوپست عالم شکوه کافر نعمتی است
تیغ، این همواری از سوهان ناهموار یافت
گر سبک سازی چو شبنم از علایق خویش را
می توان در پیشگاه خاطر گل بار یافت
گاه در آغوش گل، گه در کنار آفتاب
شبنمی بنگر چها از دیده بیدار یافت
رخنه ای چون خنده بیجا ندارد ملک حسن
گلفروش از خنده گل راه در گلزار یافت
دیده پوشیده می باید قماش حسن را
پیر کنعان بوی وصل از چشم چون دستار یافت
صیقل آیینه گردون صفای خاطرست
می شود تاریک عالم سینه چون زنگار یافت
هر چه از عمر گرامی صرف در غفلت شود
می توان یک صبحدم در ملک استغفار یافت
شبنم از شب زنده داری بر سر بالین یافت
صائب از خورشید شمع دولت بیدار یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
هر که خود را یافت، دولت در کنار خویش یافت
حاصل روی زمین را در غبار خویش یافت
خاک در چشمش اگر آرد دو عالم را به چشم
هر که بتواند نهان و آشکار خویش یافت
چشم پوشید از جهان تا دل به فکر حق فتاد
بی نیاز از دام شد هر کس شکار خویش یافت
چون به دیوار تن آسانی تواند پشت داد؟
هر سبکسیری که گرد شهسوار خویش یافت
هر که از خود می تواند ساختن قالب تهی
ماه را چون هاله خواهد در کنار خویش یافت
چشم بینایی که شد در نقطه توحید محو
هفت پرگار فلک را بیقرار خویش یافت
حسن هیهات است رنج عشق را ضایع کند
کوهکن از کار شیرین مزد کار خویش یافت
در صحیحان صحبت عیسی کند انشای درد
غم فراوان گشت تا دل غمگسار خویش یافت
می شود درد طلب مطلوب، چون کامل شود
بلبل ما وصل گل از خارخار خویش یافت
دامن جمعیت دل را به دست باد داد
غنچه ما بهره ای کز نوبهار خویش یافت
هر سیه کاری که از کردار خود شد منفعل
ابر رحمت از جبین شرمسار خویش یافت
هر که چون صائب دل خود را به نومیدی نهاد
عیش عالم در دل امیدوار خویش یافت
حاصل روی زمین را در غبار خویش یافت
خاک در چشمش اگر آرد دو عالم را به چشم
هر که بتواند نهان و آشکار خویش یافت
چشم پوشید از جهان تا دل به فکر حق فتاد
بی نیاز از دام شد هر کس شکار خویش یافت
چون به دیوار تن آسانی تواند پشت داد؟
هر سبکسیری که گرد شهسوار خویش یافت
هر که از خود می تواند ساختن قالب تهی
ماه را چون هاله خواهد در کنار خویش یافت
چشم بینایی که شد در نقطه توحید محو
هفت پرگار فلک را بیقرار خویش یافت
حسن هیهات است رنج عشق را ضایع کند
کوهکن از کار شیرین مزد کار خویش یافت
در صحیحان صحبت عیسی کند انشای درد
غم فراوان گشت تا دل غمگسار خویش یافت
می شود درد طلب مطلوب، چون کامل شود
بلبل ما وصل گل از خارخار خویش یافت
دامن جمعیت دل را به دست باد داد
غنچه ما بهره ای کز نوبهار خویش یافت
هر سیه کاری که از کردار خود شد منفعل
ابر رحمت از جبین شرمسار خویش یافت
هر که چون صائب دل خود را به نومیدی نهاد
عیش عالم در دل امیدوار خویش یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
از جهان تلخ نتوان با درشتی کام یافت
کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت
تنگدستی مایه امیدواری شد مرا
بهله با دست تهی تا از میانش کام یافت
بیقراری باعث آرامش دل شد مرا
آنچنان کز جنبش گهواره طفل آرام یافت
شانه را هرگز ز زلف پر شکن روزی نشد
این گشایشها که دل از حلقه های دام یافت
بود تا بر تن سر منصور بی آرام بود
آخر از دار فنا سر منزل آرام یافت
نقش شد در دیده ام ناساز چون موی زیاد
تا عقیق از رهگذار ساده لوحی نام یافت
کامجویان را نگردد روزی از بوس و کنار
شوق عاشق لذتی کز نامه و پیغام یافت
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جم بلند آوازگی صائب ز فیض جام یافت
کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت
تنگدستی مایه امیدواری شد مرا
بهله با دست تهی تا از میانش کام یافت
بیقراری باعث آرامش دل شد مرا
آنچنان کز جنبش گهواره طفل آرام یافت
شانه را هرگز ز زلف پر شکن روزی نشد
این گشایشها که دل از حلقه های دام یافت
بود تا بر تن سر منصور بی آرام بود
آخر از دار فنا سر منزل آرام یافت
نقش شد در دیده ام ناساز چون موی زیاد
تا عقیق از رهگذار ساده لوحی نام یافت
کامجویان را نگردد روزی از بوس و کنار
شوق عاشق لذتی کز نامه و پیغام یافت
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جم بلند آوازگی صائب ز فیض جام یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
لفظ معنی شد، در آن تنگ دهن مأوا نیافت
خرده گل آب شد، در غنچه او جا نیافت
خودنمایی شیوه ما نیست در راه طلب
گرد ما را هیچ کس در دامن صحرا نیافت
گشت از کوتاه دستی پر گهر جیب صدف
موج از طول امل گوهر درین دریا نیافت
تا نشد عالم سیه در چشم ساغر از خمار
صبح امید از بیاض گردن مینا نیافت
نیست معجز را اثر در طینت آهن دلان
چشم سوزن روشنی از صحبت عیسی نیافت
خیمه تا بیرون نزد صائب ازین بستانسرا
در حریم دیده خورشید، شبنم جا نیافت
خرده گل آب شد، در غنچه او جا نیافت
خودنمایی شیوه ما نیست در راه طلب
گرد ما را هیچ کس در دامن صحرا نیافت
گشت از کوتاه دستی پر گهر جیب صدف
موج از طول امل گوهر درین دریا نیافت
تا نشد عالم سیه در چشم ساغر از خمار
صبح امید از بیاض گردن مینا نیافت
نیست معجز را اثر در طینت آهن دلان
چشم سوزن روشنی از صحبت عیسی نیافت
خیمه تا بیرون نزد صائب ازین بستانسرا
در حریم دیده خورشید، شبنم جا نیافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
تا به فکر خود فتادم روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
قوت سرپنجه مشکل گشای فکر من
در ورق گردانی لیل و نهار از دست رفت
تا کمر بستم غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار خود گذاشت
خرده عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم آیینه دار از دست رفت
حاصل عمر پریشان روزگارم چون صدف
تا نهادم پا ز دریا بر کنار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
قوت سرپنجه مشکل گشای فکر من
در ورق گردانی لیل و نهار از دست رفت
تا کمر بستم غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار خود گذاشت
خرده عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم آیینه دار از دست رفت
حاصل عمر پریشان روزگارم چون صدف
تا نهادم پا ز دریا بر کنار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
گر چه از بیداد خسرو زین جهان فرهاد رفت
دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت
خون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کند
بیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از خاطر صیاد رفت
داشت دلتنگی مرا چون غنچه در مهد امان
چون گل از بیهوده خندی خرمنم بر باد رفت
هر که چون قمری به طوق بندگی گردن نهاد
از ریاض آفرینش همچو سرو آزاد یافت
در نگاه اولین هر کس ز دنیا چشم بست
چون شرر خندان برون از عالم ایجاد رفت
نقش پای ماست بر عقل متین ما دلیل
می توان دانست هر جا خامه فولاد رفت
شکوه من چون حباب از انقلاب بحر نیست
کز هوای خود، سر بی مغز من بر باد رفت
از سهیل تربیت شد عاقبت کان عقیق
رنگ من یک چند اگر از سیلی استاد رفت
می شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هست
نقش شیرین خواهد از تردستی فرهاد رفت
هر که از سیل حوادث بیش شد زیر و زبر
با دل معمور صائب زین خراب آباد رفت
دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت
خون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کند
بیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از خاطر صیاد رفت
داشت دلتنگی مرا چون غنچه در مهد امان
چون گل از بیهوده خندی خرمنم بر باد رفت
هر که چون قمری به طوق بندگی گردن نهاد
از ریاض آفرینش همچو سرو آزاد یافت
در نگاه اولین هر کس ز دنیا چشم بست
چون شرر خندان برون از عالم ایجاد رفت
نقش پای ماست بر عقل متین ما دلیل
می توان دانست هر جا خامه فولاد رفت
شکوه من چون حباب از انقلاب بحر نیست
کز هوای خود، سر بی مغز من بر باد رفت
از سهیل تربیت شد عاقبت کان عقیق
رنگ من یک چند اگر از سیلی استاد رفت
می شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هست
نقش شیرین خواهد از تردستی فرهاد رفت
هر که از سیل حوادث بیش شد زیر و زبر
با دل معمور صائب زین خراب آباد رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
آنچه از خط یار را بر غنچه مستور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت
یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردی اختیار
عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت
از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت
بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت
آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت
من نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگر
کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟
دور باشی سالکان راه حق را لازم است
همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت
می شود بازیچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟
عالم پر شور با می می کند کار نمک
هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال
قوت بازوی من از رفتن همزور رفت
زندگانی در میان خلق صائب مشکل است
ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟
کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت
یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت
از ادب با آنکه کردم دور گردی اختیار
عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت
از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد
هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت
بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت
آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت
من نگویم هیچ، انصاف است ای بیدادگر
کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟
دور باشی سالکان راه حق را لازم است
همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت
می شود بازیچه باد صبا خاکسترش
در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟
عالم پر شور با می می کند کار نمک
هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت
کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال
قوت بازوی من از رفتن همزور رفت
زندگانی در میان خلق صائب مشکل است
ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۲
چون قلم مد حیات من به قیل وقال رفت
هستی بی مغز من در وصف خط وخال رفت
حلقه دیگر به زنجیر جنون من فزود
ساق سیمین تو تا در هاله خلخال رفت
بال و پر در بزم وحدت پرده بیگانگی است
از میان عاشقان پروانه فارغبال رفت
بر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوت
بر دل من این ستم کز رشته آمال رفت
می کند خار علایق کاهلان را میخ دوز
وقت آن کس خوش کز این وادی به استعجال رفت
تنگ چشمی بس که در دوران ما گردید عام
آب نتواند برون از چشمه غربال رفت
در بساط من نخواهد جز کف افسوس ماند
باقی عمرم اگر خواهد به این منوال رفت
چون سکندر زنگ نومیدی گرفت آیینه اش
هر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفت
گر ثبات عالم صورت به این آیین بود
خواهد از آیینه تصویر هم تمثال رفت
آه کز عارض، سیاهیهای موم من تمام
از سیه کاری به خرج نامه اعمال رفت
دل ز خال زیر زلف او گرفتن مشکل است
در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت
از لب اظهار می گردد سبک درد گران
از بدن بیرون تب سوزان به یک تبخال رفت
این جواب آن غزل صائب که می گوید وحید
بود با یوسف دل یعقوب فارغبال رفت
هستی بی مغز من در وصف خط وخال رفت
حلقه دیگر به زنجیر جنون من فزود
ساق سیمین تو تا در هاله خلخال رفت
بال و پر در بزم وحدت پرده بیگانگی است
از میان عاشقان پروانه فارغبال رفت
بر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوت
بر دل من این ستم کز رشته آمال رفت
می کند خار علایق کاهلان را میخ دوز
وقت آن کس خوش کز این وادی به استعجال رفت
تنگ چشمی بس که در دوران ما گردید عام
آب نتواند برون از چشمه غربال رفت
در بساط من نخواهد جز کف افسوس ماند
باقی عمرم اگر خواهد به این منوال رفت
چون سکندر زنگ نومیدی گرفت آیینه اش
هر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفت
گر ثبات عالم صورت به این آیین بود
خواهد از آیینه تصویر هم تمثال رفت
آه کز عارض، سیاهیهای موم من تمام
از سیه کاری به خرج نامه اعمال رفت
دل ز خال زیر زلف او گرفتن مشکل است
در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت
از لب اظهار می گردد سبک درد گران
از بدن بیرون تب سوزان به یک تبخال رفت
این جواب آن غزل صائب که می گوید وحید
بود با یوسف دل یعقوب فارغبال رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
هر که عبرت حاصل از اوضاع دنیا کرد و رفت
یوسف خود را درین بازار پیدا کرد و رفت
توده خاکستر گردون مقام عیش نیست
همچو صبح آیینه را باید مصفا کرد و رفت
در قفس برگ اقامت ساختن بی حاصل است
شهپر پرواز می باید مهیا کرد و رفت
در جهان رنگ و بو ماندن نه از روشندلی است
یک نظر شبنم گلستان را تماشا کرد و رفت
در محیط آفرینش از حبابی کم مباش
کز نظر وا کردنی دل را به دریا کرد و رفت
در شکست آرزو زنهار کوتاهی مکن
تا توانی خاروخس در چشم دنیا کرد رفت
فقر گنج سر به مهر حق، جهان ویرانه است
احتیاج خود نمی باید هویدا کرد و رفت
هر که دل از دست داد و عشوه دنیا خرید
یوسف خود را به سیم قلب سودا کرد و رفت
هر که چون طفلان به فکر خانه آرایی فتاد
محضر غفلت به دست خویش انشا کرد و رفت
از کشاکش مرغ روح خویش را آزاد کرد
هر که زنار علایق ازمیان وا کرد و رفت
هر که نم بیرون نداد از بخل چون موج سراب
جلوه خشکی درین دامان صحرا کرد و رفت
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت
هر که چون موج سراب آمد به این وحشت سرا
صائب از طول امل طوماری انشا کرد و رفت
یوسف خود را درین بازار پیدا کرد و رفت
توده خاکستر گردون مقام عیش نیست
همچو صبح آیینه را باید مصفا کرد و رفت
در قفس برگ اقامت ساختن بی حاصل است
شهپر پرواز می باید مهیا کرد و رفت
در جهان رنگ و بو ماندن نه از روشندلی است
یک نظر شبنم گلستان را تماشا کرد و رفت
در محیط آفرینش از حبابی کم مباش
کز نظر وا کردنی دل را به دریا کرد و رفت
در شکست آرزو زنهار کوتاهی مکن
تا توانی خاروخس در چشم دنیا کرد رفت
فقر گنج سر به مهر حق، جهان ویرانه است
احتیاج خود نمی باید هویدا کرد و رفت
هر که دل از دست داد و عشوه دنیا خرید
یوسف خود را به سیم قلب سودا کرد و رفت
هر که چون طفلان به فکر خانه آرایی فتاد
محضر غفلت به دست خویش انشا کرد و رفت
از کشاکش مرغ روح خویش را آزاد کرد
هر که زنار علایق ازمیان وا کرد و رفت
هر که نم بیرون نداد از بخل چون موج سراب
جلوه خشکی درین دامان صحرا کرد و رفت
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت
هر که چون موج سراب آمد به این وحشت سرا
صائب از طول امل طوماری انشا کرد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت
ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت
هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت
پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت
هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت
روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت
هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت
آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت
ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت
هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت
پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت
هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت
روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت
هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت
صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت
هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست
این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت
گریه می آید به منصورم که در دار فنا
گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت
(سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست
چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت)
صائب آمد در حریمت با دل امیدوار
شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت
صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت
هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد
روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت
وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت
ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست
این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت
گریه می آید به منصورم که در دار فنا
گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت
(سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست
چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت)
صائب آمد در حریمت با دل امیدوار
شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۷
وقت خط دل کام خود زان لعل روح افزا گرفت
در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت
دست بیداد فلک را زود کوته می کند
فتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفت
در کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غم
در زمین سینه ما خاکساران جا گرفت
نیست در سوادگرانجان عشق خوش سودای ما
می توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفت
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفت
خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است
قطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفت
شور بالادست ما بر طاق نسیان می نهد
هر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفت
گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است
می توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفت
خانه دلگیر را درمان به صحرا می کنند
چیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟
همت پست است دامنگیر ما بی حاصلان
ورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفت
بود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاب
این شرار از تیشه من در دل خارا گرفت
در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت
دست بیداد فلک را زود کوته می کند
فتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفت
در کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غم
در زمین سینه ما خاکساران جا گرفت
نیست در سوادگرانجان عشق خوش سودای ما
می توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفت
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفت
خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است
قطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفت
شور بالادست ما بر طاق نسیان می نهد
هر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفت
گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است
می توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفت
خانه دلگیر را درمان به صحرا می کنند
چیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟
همت پست است دامنگیر ما بی حاصلان
ورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفت
بود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاب
این شرار از تیشه من در دل خارا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۱
دامن فرصت دل بیتاب نتواند گرفت
مشت خاکی پیش این سیلاب نتواند گرفت
برنخیزد هر که پیش از صبح از خواب گران
دولت بیدار را در خواب نتواند گرفت
تا نسازد جمع خود را شبنم بی دست و پا
دامن خورشید عالمتاب نتواند گرفت
عارفان را رخنه دل، قبله حاجت رواست
کعبه هرگز جای این محراب نتواند گرفت
عاشقان را بوسه پیغام سازد تشنه تر
گوهر سیراب، جای آب نتواند گرفت
در گریبان ریخت گردون ساغر خورشید را
هر تنک ظرفی شراب ناب نتواند گرفت
حلقه دام گرفتاری دهن واکردن است
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
منت الماس از بی جوهری خواهد کشید
هر لب زخمی که از تیغ آب نتواند گرفت
در کهنسالی ندارد ظلم دست از کار خویش
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
هر که چون پروانه دارد داغ آتش طلعتی
چون سپند آرام در مهتاب نتواند گرفت
گردباد خانه بر دوش دیار وحشتیم
را بر جولان ما سیلاب نتواند گرفت
هر که را درد طلب صائب به هم پیچیده است
یک نفس آرام چون گرداب نتواند گرفت
مشت خاکی پیش این سیلاب نتواند گرفت
برنخیزد هر که پیش از صبح از خواب گران
دولت بیدار را در خواب نتواند گرفت
تا نسازد جمع خود را شبنم بی دست و پا
دامن خورشید عالمتاب نتواند گرفت
عارفان را رخنه دل، قبله حاجت رواست
کعبه هرگز جای این محراب نتواند گرفت
عاشقان را بوسه پیغام سازد تشنه تر
گوهر سیراب، جای آب نتواند گرفت
در گریبان ریخت گردون ساغر خورشید را
هر تنک ظرفی شراب ناب نتواند گرفت
حلقه دام گرفتاری دهن واکردن است
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
منت الماس از بی جوهری خواهد کشید
هر لب زخمی که از تیغ آب نتواند گرفت
در کهنسالی ندارد ظلم دست از کار خویش
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
هر که چون پروانه دارد داغ آتش طلعتی
چون سپند آرام در مهتاب نتواند گرفت
گردباد خانه بر دوش دیار وحشتیم
را بر جولان ما سیلاب نتواند گرفت
هر که را درد طلب صائب به هم پیچیده است
یک نفس آرام چون گرداب نتواند گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
صبر دامان دل بیتاب نتواند گرفت
سد آهن پیش این سیلاب نتواند گرفت
بیقراریهای دل باشد به جا در عین وصل
بحر سرگردانی از گرداب نتواند گرفت
مانع از جولان نگردد بوی گل را برگ گل
پیش سالک عالم اسباب نتواند گرفت
ظالم از پیری نسازد دست کوتاه از ستم
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
زاهد خشک از وصول معرفت بی بهره است
تنگ در بر شمع را محراب نتواند گرفت
ناخن دخل است کوتاه از سخنهای متین
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
با عزیزی دل ز غربت برگرفتن مشکل است
ابر آب از گوهر سیراب نتواند گرفت
پایه امنیت از هر منصبی بالاترست
دولت بیدار، جای خواب نتواند گرفت
زلف گرد عارض او موی آتش دیده است
قرب گنج از مار پیچ و تاب نتواند گرفت
خط نمی سازد حصاری حسن عالمگیر را
هاله ره بر پرتو مهتاب نتواند گرفت
در خم می چون فلاطون معتکف هر کس نشد
داد دل را از شراب ناب نتواند گرفت
لذت دیدار نتوان یافت صائب از نقاب
ماه جای مهر عالمتاب نتواند گرفت
سد آهن پیش این سیلاب نتواند گرفت
بیقراریهای دل باشد به جا در عین وصل
بحر سرگردانی از گرداب نتواند گرفت
مانع از جولان نگردد بوی گل را برگ گل
پیش سالک عالم اسباب نتواند گرفت
ظالم از پیری نسازد دست کوتاه از ستم
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
زاهد خشک از وصول معرفت بی بهره است
تنگ در بر شمع را محراب نتواند گرفت
ناخن دخل است کوتاه از سخنهای متین
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
با عزیزی دل ز غربت برگرفتن مشکل است
ابر آب از گوهر سیراب نتواند گرفت
پایه امنیت از هر منصبی بالاترست
دولت بیدار، جای خواب نتواند گرفت
زلف گرد عارض او موی آتش دیده است
قرب گنج از مار پیچ و تاب نتواند گرفت
خط نمی سازد حصاری حسن عالمگیر را
هاله ره بر پرتو مهتاب نتواند گرفت
در خم می چون فلاطون معتکف هر کس نشد
داد دل را از شراب ناب نتواند گرفت
لذت دیدار نتوان یافت صائب از نقاب
ماه جای مهر عالمتاب نتواند گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
مردم هموار را از خاک برباید گرفت
رشت های بی گره را در گهر باید گرفت
گر سرت چون آفتاب از قدر سایه بر فلک
خاک را از چهره زرین به زر باید گرفت
کشتی خودبین نمی آید سلامت بر کنار
جوهر آیینه را موج خطر باید گرفت
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
بر امید نسیه نتوان تلخ کردن نقد را
خاک صحرای قناعت را شکر باید گرفت
اعتمادی نیست بر گردون و صلح و جنگ او
تیغ در دستی و در دستی سپر باید گرفت
در کمان از تیر فکر خانه آرایی خطاست
کار و بار این جهان را مختصر باید گرفت
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی به دست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت
تا مگر مرغ همایونی برآرد سر ز غیب
بیضه افلاک را در زیر پا باید گرفت
چشم مست و لعل میگون را زکاتی لازم است
از خمارآلودگان گاهی خبر باید گرفت
بی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشق
توشه این راه از لخت جگر باید گرفت
رشت های بی گره را در گهر باید گرفت
گر سرت چون آفتاب از قدر سایه بر فلک
خاک را از چهره زرین به زر باید گرفت
کشتی خودبین نمی آید سلامت بر کنار
جوهر آیینه را موج خطر باید گرفت
آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان
ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت
بر امید نسیه نتوان تلخ کردن نقد را
خاک صحرای قناعت را شکر باید گرفت
اعتمادی نیست بر گردون و صلح و جنگ او
تیغ در دستی و در دستی سپر باید گرفت
در کمان از تیر فکر خانه آرایی خطاست
کار و بار این جهان را مختصر باید گرفت
دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی به دست
در تلافی دامن آه سحر باید گرفت
تا مگر مرغ همایونی برآرد سر ز غیب
بیضه افلاک را در زیر پا باید گرفت
چشم مست و لعل میگون را زکاتی لازم است
از خمارآلودگان گاهی خبر باید گرفت
بی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشق
توشه این راه از لخت جگر باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
حیف خود با آه گرم از آسمان باید گرفت
آتشی تا هست زور این کمان باید گرفت
از سخن بسیار گفتن، می شود کوته حیات
توسن عمر سبکرو را عنان باید گرفت
آبهای تیره روشن می شود ز استادگی
گوشه ای تا ممکن است از مردمان باید گرفت
طفل بدخو را نمی سازد ترشرویی خموش
تلخ گویان را به شیرینی دهان باید گرفت
گر چه دامان وسایل پرده بیگانگی است
دامن شب به زاری و فغان باید گرفت
مرگ تلخ از زندگی خوشتر بود در کشوری
کز دهان سگ هما را استخوان باید گرفت
تا به زردی آفتاب عمر ننهاده است روی
داد خود از باده چون ارغوان باید گرفت
ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار
در جوانی ها تمتع از جهان باید گرفت
پرده دام است خاک نرم این بستانسرا
بر سر شاخ بلندی آشیان باید گرفت
ظلم باشد در تماشا خرج کردن عمر را
تا نظر بازست عبرت از جهان باید گرفت
صید فربه بی گداز تن نمی آید به دست
مشق پیچ و تاب ازان موی میان باید گرفت
حفظ زر را نیست تدبیری به از بذل زکات
خون گلها را ز منع باغبان باید گرفت
دولت جاوید اگر صائب تمنا می کنی
ملک معنی را به شمشیر زبان باید گرفت
آتشی تا هست زور این کمان باید گرفت
از سخن بسیار گفتن، می شود کوته حیات
توسن عمر سبکرو را عنان باید گرفت
آبهای تیره روشن می شود ز استادگی
گوشه ای تا ممکن است از مردمان باید گرفت
طفل بدخو را نمی سازد ترشرویی خموش
تلخ گویان را به شیرینی دهان باید گرفت
گر چه دامان وسایل پرده بیگانگی است
دامن شب به زاری و فغان باید گرفت
مرگ تلخ از زندگی خوشتر بود در کشوری
کز دهان سگ هما را استخوان باید گرفت
تا به زردی آفتاب عمر ننهاده است روی
داد خود از باده چون ارغوان باید گرفت
ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار
در جوانی ها تمتع از جهان باید گرفت
پرده دام است خاک نرم این بستانسرا
بر سر شاخ بلندی آشیان باید گرفت
ظلم باشد در تماشا خرج کردن عمر را
تا نظر بازست عبرت از جهان باید گرفت
صید فربه بی گداز تن نمی آید به دست
مشق پیچ و تاب ازان موی میان باید گرفت
حفظ زر را نیست تدبیری به از بذل زکات
خون گلها را ز منع باغبان باید گرفت
دولت جاوید اگر صائب تمنا می کنی
ملک معنی را به شمشیر زبان باید گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفت
آسمان آیینه خورشید را در گل گرفت
این قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیست
مرغ نوپرواز ما را می توان غافل گرفت
پر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگ
هر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفت
دست گستاخی ندارد خار صحرای ادب
ورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفت
سبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتم
سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت
دست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشق
می توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفت
بی تکلف می تواند لاف خودداری زدن
هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
چون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنم
بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت
آسمان آیینه خورشید را در گل گرفت
این قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیست
مرغ نوپرواز ما را می توان غافل گرفت
پر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگ
هر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفت
دست گستاخی ندارد خار صحرای ادب
ورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفت
سبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتم
سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت
دست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشق
می توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفت
بی تکلف می تواند لاف خودداری زدن
هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
چون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنم
بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۵
خط کافر لعل سیراب ترا کم کم گرفت
دیو از دست سلیمان عاقبت خاتم گرفت
شوخ چشمی می برد از پیش کار خویش را
دامن گل را ز دست بلبلان شبنم گرفت
مرکز پرگار دولت دل به دست آوردن است
می توان ملک دو عالم را به این خاتم گرفت
رشته نورانی خورشید در سوزن کشید
سوزن عیسی چو ترک رشته مریم گرفت
مشرق اسرار عالم شد سر پر شور ما
این سفالین کاسه آخر جای جام جم گرفت
از تنور آمد برون طوفان و عالمگیر شد
خاکساران نمی باید به دست کم گرفت
عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان
این شرار شوخ، اول در دل آدم گرفت
تازه رو برخورد با قسمت دل خرسند ما
سبزه ما فیض بحر از قطره شبنم گرفت
بیش ازین بی پرده حرف عشق را صائب مگوی
کز سخنهای تو آتش در دل عالم گرفت
دیو از دست سلیمان عاقبت خاتم گرفت
شوخ چشمی می برد از پیش کار خویش را
دامن گل را ز دست بلبلان شبنم گرفت
مرکز پرگار دولت دل به دست آوردن است
می توان ملک دو عالم را به این خاتم گرفت
رشته نورانی خورشید در سوزن کشید
سوزن عیسی چو ترک رشته مریم گرفت
مشرق اسرار عالم شد سر پر شور ما
این سفالین کاسه آخر جای جام جم گرفت
از تنور آمد برون طوفان و عالمگیر شد
خاکساران نمی باید به دست کم گرفت
عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان
این شرار شوخ، اول در دل آدم گرفت
تازه رو برخورد با قسمت دل خرسند ما
سبزه ما فیض بحر از قطره شبنم گرفت
بیش ازین بی پرده حرف عشق را صائب مگوی
کز سخنهای تو آتش در دل عالم گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۸
خانه دل روشنی از دیده روشن گرفت
زنده دل را کرد در گور آن که این روزن گرفت
سرمه چشم ملایک می شود خاکسترش
هر که را برق تمنای تو در خرمن گرفت
برنمی خیزد به تعظیم قیامت از زمین
خاک دامنگیر عزلت هر که را دامن گرفت
می کند از خون خود شیرین، دهان تیشه اش
هر که چون فرهاد کار عشق بر گردن گرفت
از دل سخت تو نتوانست لطفی واکشید
آه گرم من که از ریگ روان روغن گرفت
از لباس عاریت هر کس به آسانی گذشت
در گریبان مسیحا جای چون سوزن گرفت
گوهر شهوارم اما زیر پا افتاده ام
بوسه زد بر دست خود هر کس که دست من گرفت
نیست صائب روز میدان در شمار پردلان
هر که نتواند به مردی تیغ از دشمن گرفت
زنده دل را کرد در گور آن که این روزن گرفت
سرمه چشم ملایک می شود خاکسترش
هر که را برق تمنای تو در خرمن گرفت
برنمی خیزد به تعظیم قیامت از زمین
خاک دامنگیر عزلت هر که را دامن گرفت
می کند از خون خود شیرین، دهان تیشه اش
هر که چون فرهاد کار عشق بر گردن گرفت
از دل سخت تو نتوانست لطفی واکشید
آه گرم من که از ریگ روان روغن گرفت
از لباس عاریت هر کس به آسانی گذشت
در گریبان مسیحا جای چون سوزن گرفت
گوهر شهوارم اما زیر پا افتاده ام
بوسه زد بر دست خود هر کس که دست من گرفت
نیست صائب روز میدان در شمار پردلان
هر که نتواند به مردی تیغ از دشمن گرفت