عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۰
چشم بیدار چراغی است که در منزل اوست
دل بیتاب سپندی است که در محفل اوست
شکوه از تنگدلی شیوه آگاهان نیست
که فتوحات جهان در گره مشکل اوست
عشق فارغ ز غم و درد گرفتاران نیست
رخنه در سینه هر کس که فتد در دل اوست
کام دنیای سبکرو به خودش می ماند
ماهی ریک روان موجه بیحاصل اوست
عشق بحری است که چون بر سر طوفان آید
دست شستن ز متاع دو جهان ساحل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
سالکان ره تحقیق نشانی دارند
هر که مایل به دو عالم نبود مایل اوست
فرصت نقل مکان نیست برون زین عالم
هر که هر جا فتد از پای، همان منزل اوست
هر غباری که سر از پا نشناسد صائب
می توان یافت که دنباله رو محمل اوست
دل بیتاب سپندی است که در محفل اوست
شکوه از تنگدلی شیوه آگاهان نیست
که فتوحات جهان در گره مشکل اوست
عشق فارغ ز غم و درد گرفتاران نیست
رخنه در سینه هر کس که فتد در دل اوست
کام دنیای سبکرو به خودش می ماند
ماهی ریک روان موجه بیحاصل اوست
عشق بحری است که چون بر سر طوفان آید
دست شستن ز متاع دو جهان ساحل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
سالکان ره تحقیق نشانی دارند
هر که مایل به دو عالم نبود مایل اوست
فرصت نقل مکان نیست برون زین عالم
هر که هر جا فتد از پای، همان منزل اوست
هر غباری که سر از پا نشناسد صائب
می توان یافت که دنباله رو محمل اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۱
چشم پر خون، صدف گوهر یکدانه اوست
دل هر کس که شود زیر و زبر خانه اوست
لیلی وحشی ما را نبود خلوت خاص
روز هر کس که سیه گشت، سیه خانه اوست
هر دل خسته که خون می چکد از فریادش
می توان یافت که ناقوس صنمخانه اوست
بر لب هر که بود مهر خموشی جاوید
بوسه زن از سر اخلاص، که پیمانه اوست
این پریشان سفرانی که درین بادیه اند
همه را روی توجه به در خانه اوست
حرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!
که شب هستی ما زنده به افسانه اوست
آن که سجاده اش از سینه بی کینه ماست
دل صد پاره ما سبحه صد دانه اوست
هر چراغی نکند دیده ما را روشن
ما و آن شمع که نه دایره و پروانه اوست
هیچ کس گرد دل ما نتواند گردید
کاین شکاری است که در پنجه شیرانه اوست
دام او می کند آزاد ز غم ها دل را
سیر چشمی ز دو عالم، اثر دانه اوست
این کهن قصر که پشت سر طوفان دیده است
بی قرار از اثر جلوه مستانه اوست
چاره دردسر هستی ناقص صائب
گر ز من می شنوی، صندل بتخانه اوست
آشنایی که ز من دور نگردد صائب
در خرابات جهان معنی بیگانه اوست
دل هر کس که شود زیر و زبر خانه اوست
لیلی وحشی ما را نبود خلوت خاص
روز هر کس که سیه گشت، سیه خانه اوست
هر دل خسته که خون می چکد از فریادش
می توان یافت که ناقوس صنمخانه اوست
بر لب هر که بود مهر خموشی جاوید
بوسه زن از سر اخلاص، که پیمانه اوست
این پریشان سفرانی که درین بادیه اند
همه را روی توجه به در خانه اوست
حرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!
که شب هستی ما زنده به افسانه اوست
آن که سجاده اش از سینه بی کینه ماست
دل صد پاره ما سبحه صد دانه اوست
هر چراغی نکند دیده ما را روشن
ما و آن شمع که نه دایره و پروانه اوست
هیچ کس گرد دل ما نتواند گردید
کاین شکاری است که در پنجه شیرانه اوست
دام او می کند آزاد ز غم ها دل را
سیر چشمی ز دو عالم، اثر دانه اوست
این کهن قصر که پشت سر طوفان دیده است
بی قرار از اثر جلوه مستانه اوست
چاره دردسر هستی ناقص صائب
گر ز من می شنوی، صندل بتخانه اوست
آشنایی که ز من دور نگردد صائب
در خرابات جهان معنی بیگانه اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
شوق را شهپر توفیق سبکباری توست
راه نزدیک فنا، دور ز خودداری توست
دامن دشت فنا پاکترست از کف دست
سنگ اگر هست درین راه، گرانباری توست
چون پریشان نگذاریم قدم چون سیلاب؟
لغزش ما به تمنای نگهداری توست
چون نگیرد نفس دام تو از کثرت صید؟
خط آزادی کونین، گرفتاری توست
خواب در چشم مده راه به افسانه مرگ
که شب کاکل او زنده ز بیداری توست
چون به خواری کشم ای عشق ز کوی تو قدم؟
عزت روی زمین در قدم خواری توست
چشم بدبین به نی کلک تو صائب مرساد!
خاک، گنجینه گوهر ز گهرباری توست
راه نزدیک فنا، دور ز خودداری توست
دامن دشت فنا پاکترست از کف دست
سنگ اگر هست درین راه، گرانباری توست
چون پریشان نگذاریم قدم چون سیلاب؟
لغزش ما به تمنای نگهداری توست
چون نگیرد نفس دام تو از کثرت صید؟
خط آزادی کونین، گرفتاری توست
خواب در چشم مده راه به افسانه مرگ
که شب کاکل او زنده ز بیداری توست
چون به خواری کشم ای عشق ز کوی تو قدم؟
عزت روی زمین در قدم خواری توست
چشم بدبین به نی کلک تو صائب مرساد!
خاک، گنجینه گوهر ز گهرباری توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
هر قدم سست کی از وادی ما آگاه است؟
دم شمشیر فنا جاده این راه است
لب بی آه به ماتمکده گردون نیست
این نه خط است به دور لب ساغر، آه است
گر چه ظاهر به سر زلف نمی پردازد
از پریشانی من موی به موی آگاه است
در ره عشق کسی را خبر از منزل نیست
خضر این بادیه چون ریگ روان گمراه است
خست چرخ که صد جامه اطلس دارد
تا به حدی است که پیراهن یوسف چاه است
صائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناس
که به غیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟
صائب از قافله عشق مدد می طلبد
یوسف طبع که عمری است اسیر چاه است
دم شمشیر فنا جاده این راه است
لب بی آه به ماتمکده گردون نیست
این نه خط است به دور لب ساغر، آه است
گر چه ظاهر به سر زلف نمی پردازد
از پریشانی من موی به موی آگاه است
در ره عشق کسی را خبر از منزل نیست
خضر این بادیه چون ریگ روان گمراه است
خست چرخ که صد جامه اطلس دارد
تا به حدی است که پیراهن یوسف چاه است
صائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناس
که به غیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟
صائب از قافله عشق مدد می طلبد
یوسف طبع که عمری است اسیر چاه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
عمر سرگرمی ارباب هوس کوتاه است
رشته زندگی شعله خس کوتاه است
بر گرفتاری خود سخت دلم می لرزد
دام پر رخنه و دیوار قفس کوتاه است
چشم دارم که درین هفته خداگیر شود
دزد معنی که ازو دست عسس کوتاه است
عاقل از دشمن عاجز به محابا گذرد
مشو ای آینه ایمن که نفس کوتاه است
عقل چوبی است که هر طفل سوارست بر او
عشق شاخی است کز او دست هوس کوتاه است
در ریاضی که منم نغمه سرایش صائب
سرمه را دست تعدی ز نفس کوتاه است
رشته زندگی شعله خس کوتاه است
بر گرفتاری خود سخت دلم می لرزد
دام پر رخنه و دیوار قفس کوتاه است
چشم دارم که درین هفته خداگیر شود
دزد معنی که ازو دست عسس کوتاه است
عاقل از دشمن عاجز به محابا گذرد
مشو ای آینه ایمن که نفس کوتاه است
عقل چوبی است که هر طفل سوارست بر او
عشق شاخی است کز او دست هوس کوتاه است
در ریاضی که منم نغمه سرایش صائب
سرمه را دست تعدی ز نفس کوتاه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
آن که در جام خضر آب بقا ریخته است
به لب تشنه ما زهر فنا ریخته است
ما نه امروز کبابیم، که معمار ازل
رنگ افلاک ز خاکستر ما ریخته است
طفلی و سنگ و گهر در نظرت یکسان است
تو چه دانی که درین خاک چها ریخته است!
نیست پرواز به بال دگران شیوه من
ورنه در سایه من بال هما ریخته است
خاک را دست به افسردن این آتش نیست
خون عشاق عیان است کجا ریخته است
ما نه آنیم که بر برگ بلرزیم چو بید
بارها دامن گل از کف ما ریخته است
صائب از چشمه آیینه کجا گیرد آب؟
آن که در شوره زمین آب بقا ریخته است
به لب تشنه ما زهر فنا ریخته است
ما نه امروز کبابیم، که معمار ازل
رنگ افلاک ز خاکستر ما ریخته است
طفلی و سنگ و گهر در نظرت یکسان است
تو چه دانی که درین خاک چها ریخته است!
نیست پرواز به بال دگران شیوه من
ورنه در سایه من بال هما ریخته است
خاک را دست به افسردن این آتش نیست
خون عشاق عیان است کجا ریخته است
ما نه آنیم که بر برگ بلرزیم چو بید
بارها دامن گل از کف ما ریخته است
صائب از چشمه آیینه کجا گیرد آب؟
آن که در شوره زمین آب بقا ریخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۴
همچو زنجیر به هم ناله ما پیوسته است
شور این سلسله تا روز جزا پیوسته است
شرط همراهی ما بی خبران ترک خودی است
هر که از خویش گسسته است به ما پیوسته است
نیست چون قافله ریگ روان آرامش
به زمینی که رگ و ریشه ما پیوسته است
چون گره هر که سر از جیب نیارد بیرون
می توان یافت به آن بند قبا پیوسته است
نیست گوش شنوا گمشدگان را، ورنه
تا به منزل همه جا بانگ درا پیوسته است
زود چون سایه زادبار شود خاک نشین
دولت هر که به اقبال هما پیوسته است
به چه امید به آن زلف کنم چشم سیاه؟
چون گره، دانه به این دام بلا پیوسته است
دوری ذره ناچیز ز کوته نظری است
ورنه خورشید به هر ذره جدا پیوسته است
گر چه پروانه ما حلقه بیرون درست
رشته شمع به بال و پر ما پیوسته است
منزل سیل گرانسنگ بود سینه بحر
نشود خرج ره آن کس که به ما پیوسته است
موشکافان جهانند چو سوزن حیران
که سررشته جانها به کجا پیوسته است
بر سر تیغ تو عشاق چرا خون نکنند؟
این رگ ابر به دریای بقا پیوسته است
بی قناعت نتوان شد ز سعادتمندان
استخوان بندی دولت به هما پیوسته است
نیست ممکن یکی از جمله مردان نشود
صائب آن کس که به مردان خدا پیوسته است
شور این سلسله تا روز جزا پیوسته است
شرط همراهی ما بی خبران ترک خودی است
هر که از خویش گسسته است به ما پیوسته است
نیست چون قافله ریگ روان آرامش
به زمینی که رگ و ریشه ما پیوسته است
چون گره هر که سر از جیب نیارد بیرون
می توان یافت به آن بند قبا پیوسته است
نیست گوش شنوا گمشدگان را، ورنه
تا به منزل همه جا بانگ درا پیوسته است
زود چون سایه زادبار شود خاک نشین
دولت هر که به اقبال هما پیوسته است
به چه امید به آن زلف کنم چشم سیاه؟
چون گره، دانه به این دام بلا پیوسته است
دوری ذره ناچیز ز کوته نظری است
ورنه خورشید به هر ذره جدا پیوسته است
گر چه پروانه ما حلقه بیرون درست
رشته شمع به بال و پر ما پیوسته است
منزل سیل گرانسنگ بود سینه بحر
نشود خرج ره آن کس که به ما پیوسته است
موشکافان جهانند چو سوزن حیران
که سررشته جانها به کجا پیوسته است
بر سر تیغ تو عشاق چرا خون نکنند؟
این رگ ابر به دریای بقا پیوسته است
بی قناعت نتوان شد ز سعادتمندان
استخوان بندی دولت به هما پیوسته است
نیست ممکن یکی از جمله مردان نشود
صائب آن کس که به مردان خدا پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
رگ جانها به دم تیغ عدم پیوسته است
زود بر باد رود هر چه به دم پیوسته است
استواری طمع از عمر سبکسیر مدار
کز دو سر، رشته جانها به عدم پیوسته است
چون قلم گر چه جدا گشته مرا بند از بند
شکرلله که دم من به قدم پیوسته است
نسبت آهوی رم کرده و صحرا دارد
گر به ظاهر تن و جان هر دو به هم پیوسته است
بر مدار از قدم تیغ شهادت سر خویش
کاین رگ ابر به دریای کرم پیوسته است
هست با ناوک مژگان تو زور دو کمان
تا دو ابروی بلند تو به هم پیوسته است
آه شیرازه جمعیت اوراق دل است
که صف آرایی لشکر به علم پیوسته است
نشود یک جهان را در و دیوار حجاب
هر کجا هست برهمن به صنم پیوسته است
چون کنم فکر رهایی، که مرا بر پیکر
داغ چون حلقه زنجیر به هم پیوسته است
نیست ممکن که رود چین ز جبینش صائب
هر که چون سکه به دینار و درم پیوسته است
زود بر باد رود هر چه به دم پیوسته است
استواری طمع از عمر سبکسیر مدار
کز دو سر، رشته جانها به عدم پیوسته است
چون قلم گر چه جدا گشته مرا بند از بند
شکرلله که دم من به قدم پیوسته است
نسبت آهوی رم کرده و صحرا دارد
گر به ظاهر تن و جان هر دو به هم پیوسته است
بر مدار از قدم تیغ شهادت سر خویش
کاین رگ ابر به دریای کرم پیوسته است
هست با ناوک مژگان تو زور دو کمان
تا دو ابروی بلند تو به هم پیوسته است
آه شیرازه جمعیت اوراق دل است
که صف آرایی لشکر به علم پیوسته است
نشود یک جهان را در و دیوار حجاب
هر کجا هست برهمن به صنم پیوسته است
چون کنم فکر رهایی، که مرا بر پیکر
داغ چون حلقه زنجیر به هم پیوسته است
نیست ممکن که رود چین ز جبینش صائب
هر که چون سکه به دینار و درم پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
دل شب وصل تو از صبح مکدر شده است
عیش من تلخ ازین قند مکرر شده است
چه شکایت کنم از گرمی صحرای طلب؟
من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است
به سکندر ندهد قطره آبی، هر چند
خضر سیراب ز اقبال سکندر شده است
پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود
خانه آینه هر چند مصور شده است
دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق
بحر دورست ازان قطره که گوهر شده است
هر که عاقل شود ایمن ز ملامت گردد
نخورد سنگ بر آن نخل که بی بر شده است
دهنی تلخ کند گاه ز شکر، ورنه
مور ما دلزده از صحبت شکر شده است
پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب
صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
داغ محرومی دریاست تعین صائب
جای رحم است بر آن قطره که گوهر شده است
عیش من تلخ ازین قند مکرر شده است
چه شکایت کنم از گرمی صحرای طلب؟
من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است
به سکندر ندهد قطره آبی، هر چند
خضر سیراب ز اقبال سکندر شده است
پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود
خانه آینه هر چند مصور شده است
دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق
بحر دورست ازان قطره که گوهر شده است
هر که عاقل شود ایمن ز ملامت گردد
نخورد سنگ بر آن نخل که بی بر شده است
دهنی تلخ کند گاه ز شکر، ورنه
مور ما دلزده از صحبت شکر شده است
پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب
صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
داغ محرومی دریاست تعین صائب
جای رحم است بر آن قطره که گوهر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
در خرابات مغان آب حیات است سبیل
خشکی زهد مرا سد سکندر شده است
پای آزاده محال است که در گل ماند
بار دل مانع جولان صنوبر شده است
تا چه دیده است در آن چهره نو خط، کامروز
روی آیینه خراشیده ز جوهر شده است
از کلاه نمد فقر چه گلها چیند
سر هر کس که گرانبار ز افسر شده است
بر غزالان سبکسیر ز سوز نفسم
دامن دشت جنون دامن محشر شده است
شبنم از سعی به سر چشمه خورشید رسید
قطره ماست که زندانی گوهر شده است
گرد هستی نفشانده است به سامان از خود
سالکی را که ز دریا کف پا تر شده است
تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش
سینه هر که ز داغ تو منور شده است
آنچنان کز می گلرنگ به دور افتد جام
سر سودا زده از درد سبکتر شده است
تا به آن روی عرقناک نظر وا کرده است
سینه آینه گنجینه گوهر شده است
در محیطی که فلک کشتی طوفانی اوست
نیست غم صائب اگر دامن ما تر شده است
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
در خرابات مغان آب حیات است سبیل
خشکی زهد مرا سد سکندر شده است
پای آزاده محال است که در گل ماند
بار دل مانع جولان صنوبر شده است
تا چه دیده است در آن چهره نو خط، کامروز
روی آیینه خراشیده ز جوهر شده است
از کلاه نمد فقر چه گلها چیند
سر هر کس که گرانبار ز افسر شده است
بر غزالان سبکسیر ز سوز نفسم
دامن دشت جنون دامن محشر شده است
شبنم از سعی به سر چشمه خورشید رسید
قطره ماست که زندانی گوهر شده است
گرد هستی نفشانده است به سامان از خود
سالکی را که ز دریا کف پا تر شده است
تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش
سینه هر که ز داغ تو منور شده است
آنچنان کز می گلرنگ به دور افتد جام
سر سودا زده از درد سبکتر شده است
تا به آن روی عرقناک نظر وا کرده است
سینه آینه گنجینه گوهر شده است
در محیطی که فلک کشتی طوفانی اوست
نیست غم صائب اگر دامن ما تر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
از دل خم می گلرنگ به جام آمده است
آفتاب عجبی بر لب بام آمده است
باده در سلسله تاک ندارد آرام
لب میگون تو تا بر لب جام آمده است
سرو چون سبزه خوابیده زمین گیر شده است
قدر رعنای که دیگر به خرام آمده است؟
اشک حسرت شده در ساغر خضر آب حیات
تا دگر تیغ که بیرون ز نیام آمده است؟
هاله از غیرت من حلقه ماتم شده است
تا به دلجوییم آن ماه تمام آمده است
از سیاهی چه خیال است برآید داغش
هر عقیقی که گرفتار به نام آمده است
ای بسا خام که بسیار به از پخته بود
عیب عنبر نتوان کرد که خام آمده است
می کند جوش گل و ناله بلبل فریاد
که ز می توبه درین فصل حرام آمده است
سیری از حرص مدارید توقع زنهار
که تهی چشم تر از حلقه دام آمده است
آفتاب عجبی بر لب بام آمده است
باده در سلسله تاک ندارد آرام
لب میگون تو تا بر لب جام آمده است
سرو چون سبزه خوابیده زمین گیر شده است
قدر رعنای که دیگر به خرام آمده است؟
اشک حسرت شده در ساغر خضر آب حیات
تا دگر تیغ که بیرون ز نیام آمده است؟
هاله از غیرت من حلقه ماتم شده است
تا به دلجوییم آن ماه تمام آمده است
از سیاهی چه خیال است برآید داغش
هر عقیقی که گرفتار به نام آمده است
ای بسا خام که بسیار به از پخته بود
عیب عنبر نتوان کرد که خام آمده است
می کند جوش گل و ناله بلبل فریاد
که ز می توبه درین فصل حرام آمده است
سیری از حرص مدارید توقع زنهار
که تهی چشم تر از حلقه دام آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲
خارخاری که ز رفتار تو در دل مانده است
خس و خاری است که از موج به ساحل مانده است
اثری کز من بی نام و نشان هست و بجاست
گل خونی است که بر دامن قاتل مانده است
نیست یک دل که در او گوهر انصاف بود
صدفی چند درین دامن ساحل مانده است
منزل دور به غیرت فکند رهرو را
دل ز نزدیکی راه است که کاهل مانده است
خشک مغزان گهر از بحر به ساحل بردند
کشتی ماست که در دامن ساحل مانده است
چیست خشت و گل فانی که بر آن تکیه کنند
اثر آن است که از مردم کامل مانده است
رسته گشتند ز زندان جهان یک جهتان
مهره ماست که در ششدر باطل مانده است
خس و خاری است که از موج به ساحل مانده است
اثری کز من بی نام و نشان هست و بجاست
گل خونی است که بر دامن قاتل مانده است
نیست یک دل که در او گوهر انصاف بود
صدفی چند درین دامن ساحل مانده است
منزل دور به غیرت فکند رهرو را
دل ز نزدیکی راه است که کاهل مانده است
خشک مغزان گهر از بحر به ساحل بردند
کشتی ماست که در دامن ساحل مانده است
چیست خشت و گل فانی که بر آن تکیه کنند
اثر آن است که از مردم کامل مانده است
رسته گشتند ز زندان جهان یک جهتان
مهره ماست که در ششدر باطل مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
حاصل دولت دنیا همه غفلت بوده است
پرده خواب، سراپرده دولت بوده است
دامن دشت جنون را به غزالان دادند
وسعت عیش به اندازه وحشت بوده است
آنچه در سایه اقبال هما می جستیم
فرش در سایه دیوار قناعت بوده است
تا کشیدم ز جهان دست، فتادم به بهشت
دست کوتاه کلید در جنت بوده است
مو شکافی که کنون سرمه اهل نظرست
پیش ازین ناخنه چشم بصیرت بوده است
چشم شوری که ازان کامروایان ترسند
نمک سفره ارباب قناعت بوده است
این زمان تیغ تغافل همه مخصوص من است
ورنه زین پیشتر این آب به نوبت داده است
دل آگاه، مرا ساخت مکدر صائب
شادی و عیش به اندازه غفلت بوده است
پرده خواب، سراپرده دولت بوده است
دامن دشت جنون را به غزالان دادند
وسعت عیش به اندازه وحشت بوده است
آنچه در سایه اقبال هما می جستیم
فرش در سایه دیوار قناعت بوده است
تا کشیدم ز جهان دست، فتادم به بهشت
دست کوتاه کلید در جنت بوده است
مو شکافی که کنون سرمه اهل نظرست
پیش ازین ناخنه چشم بصیرت بوده است
چشم شوری که ازان کامروایان ترسند
نمک سفره ارباب قناعت بوده است
این زمان تیغ تغافل همه مخصوص من است
ورنه زین پیشتر این آب به نوبت داده است
دل آگاه، مرا ساخت مکدر صائب
شادی و عیش به اندازه غفلت بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است
این کمان پشت سر تیر فراوان دیده است
هر که در بزم می آن چهره خندان دیده است
در دل آتش سوزنده گلستان دیده است
لاله زاری شده از داغ، دل پر خونش
تا لب لعل ترا کان بدخشان دیده است
بخت خوابیده ز اقبال تو گردد بیدار
صبح در خواب کی آن چهره خندان دیده است؟
در برآوردن خط، حسن شتابی دارد
تا چه کوتاهی ازان زلف پریشان دیده است؟
موی جوهر به تن آینه از غیرت خاست
تا که گستاخ دگر چهره جانان دیده است؟
چه کند موجه شمشیر تغافل با ما؟
لنگر طاقت ما کشتی طوفان دیده است
به دو صد چشم نبینند نظرپردازان
آنچه آیینه به یک دیده حیران دیده است
شکوه از وضع جهان کار تنک ظرفان است
دیده ما پر ازین خاب پریشان دیده است
ای جوان پر به زبردستی خود غره مشو
پل ما پشت سر سیل فراوان دیده است
نیست از گرمی خورشید قیامت باکش
هر که صائب جگرش داغ عزیزان دیده است
این کمان پشت سر تیر فراوان دیده است
هر که در بزم می آن چهره خندان دیده است
در دل آتش سوزنده گلستان دیده است
لاله زاری شده از داغ، دل پر خونش
تا لب لعل ترا کان بدخشان دیده است
بخت خوابیده ز اقبال تو گردد بیدار
صبح در خواب کی آن چهره خندان دیده است؟
در برآوردن خط، حسن شتابی دارد
تا چه کوتاهی ازان زلف پریشان دیده است؟
موی جوهر به تن آینه از غیرت خاست
تا که گستاخ دگر چهره جانان دیده است؟
چه کند موجه شمشیر تغافل با ما؟
لنگر طاقت ما کشتی طوفان دیده است
به دو صد چشم نبینند نظرپردازان
آنچه آیینه به یک دیده حیران دیده است
شکوه از وضع جهان کار تنک ظرفان است
دیده ما پر ازین خاب پریشان دیده است
ای جوان پر به زبردستی خود غره مشو
پل ما پشت سر سیل فراوان دیده است
نیست از گرمی خورشید قیامت باکش
هر که صائب جگرش داغ عزیزان دیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
دوزخ اهل نظر، پاس نگه داشتن است
چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!
راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است
تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است
عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است
در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است
(کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!)
نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است
مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است
چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!
راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند
اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است
تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین
که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است
عافیت می طلبی، پای خم از دست مده
که بلاها همه در زیر سر هشیاری است
نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد
شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است
در کمین است که صیدی نجهد از دامش
غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است
(کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن
اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!)
نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است
هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است
مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است
خواب آهونگهان شوختر از بیداری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۹
دیدن تازه خطان شاهد بالغ نظری است
واله آیه رحمت نشدن بی بصری است
بر خود از خجلت آن موی میان می پیچد
مور هر چند که مشهور به نازک کمری است
ناله من چه کند با تو که شور محشر
کوه تمکین ترا قهقهه کبک دری است
چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟
من که هر موج سرابم به نظر بال پری است
بر دل من که زبی همنفسی غنچه شده است
نفس سوخته عشق نسیم سحری است
همچو خورشید به یک چشم جهان را دیدن
نیست از نقص بصیرت که ز روشن گهری است
از بصیرت نبود خرج تماشا گشتن
چشم پوشیدن از اوضاع جهان دیده وری است
ساده لوحان حریصش به گره می بندند
گر چه چون ریگ روان خرده جانها سفری است
هر کمالی است در اینجا به زوال آبستن
تیغ خود را چو سپر کرد مه نو سپری است
نیست ممکن که نلرزد ز شکستن بر خویش
شیشه هر چند که در کارگه شیشه گری است
این که از شهپر طاوس مگس ران سازند
در زمین سیه هند، گل جلوه گری است
صائب از داغ غریبی به وطن می سوزد
همچو یعقوب مقیمی که عزیزش سفری است
واله آیه رحمت نشدن بی بصری است
بر خود از خجلت آن موی میان می پیچد
مور هر چند که مشهور به نازک کمری است
ناله من چه کند با تو که شور محشر
کوه تمکین ترا قهقهه کبک دری است
چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟
من که هر موج سرابم به نظر بال پری است
بر دل من که زبی همنفسی غنچه شده است
نفس سوخته عشق نسیم سحری است
همچو خورشید به یک چشم جهان را دیدن
نیست از نقص بصیرت که ز روشن گهری است
از بصیرت نبود خرج تماشا گشتن
چشم پوشیدن از اوضاع جهان دیده وری است
ساده لوحان حریصش به گره می بندند
گر چه چون ریگ روان خرده جانها سفری است
هر کمالی است در اینجا به زوال آبستن
تیغ خود را چو سپر کرد مه نو سپری است
نیست ممکن که نلرزد ز شکستن بر خویش
شیشه هر چند که در کارگه شیشه گری است
این که از شهپر طاوس مگس ران سازند
در زمین سیه هند، گل جلوه گری است
صائب از داغ غریبی به وطن می سوزد
همچو یعقوب مقیمی که عزیزش سفری است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
عالم امنی اگر هست همین بیهوشی است
هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است
هر که افتاده به زندان خرد می داند
که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است
ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من در گره خاموشی است
در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست
فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است
پختگی در خور جوش است درین میخانه
خامی باده نارس گنه کم جوشی است
گل بی خاری اگر هست درین خارستان
پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است
غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است
خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است
هر که افتاده به زندان خرد می داند
که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است
ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من در گره خاموشی است
در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست
فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است
پختگی در خور جوش است درین میخانه
خامی باده نارس گنه کم جوشی است
گل بی خاری اگر هست درین خارستان
پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است
غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است
خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
ترجمان دل صاحب نظران خاموشی است
حجت ناطق کامل هنران خاموشی است
رخنه آفت معموره دل گفتارست
مهر گنجینه روشن گهران خاموشی است
خامشی لنگر آرام بود دلها را
کمر وحدت این سیمبران خاموشی است
شاهد روشنی دل، نفس سوخته است
سرمه دیده بالغ نظران خاموشی است
کف دریای گهرخیز نظر، گفتارست
لنگر کشتی چشم نگران خاموشی است
حرف، نخلی است که در شارع عام افتاده است
روزی خاصه بی برگ و بران خاموشی است
ذوق گفتار نصیب دگران می باشد
باغ دربسته خونین جگران خاموشی است
سیردل بی لب خاموش ندارد پرگار
نقطه مرکز بی پا و سران خاموشی است
آنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گرد
صیقل سینه روشن گهران خاموشی است
چند مشغول توان شد به سخن پردازی؟
صائب آیینه کامل نظران خاموشی است
حجت ناطق کامل هنران خاموشی است
رخنه آفت معموره دل گفتارست
مهر گنجینه روشن گهران خاموشی است
خامشی لنگر آرام بود دلها را
کمر وحدت این سیمبران خاموشی است
شاهد روشنی دل، نفس سوخته است
سرمه دیده بالغ نظران خاموشی است
کف دریای گهرخیز نظر، گفتارست
لنگر کشتی چشم نگران خاموشی است
حرف، نخلی است که در شارع عام افتاده است
روزی خاصه بی برگ و بران خاموشی است
ذوق گفتار نصیب دگران می باشد
باغ دربسته خونین جگران خاموشی است
سیردل بی لب خاموش ندارد پرگار
نقطه مرکز بی پا و سران خاموشی است
آنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گرد
صیقل سینه روشن گهران خاموشی است
چند مشغول توان شد به سخن پردازی؟
صائب آیینه کامل نظران خاموشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴
مایه پرورش عالم اسباب یکی است
باغ هر چند به صد رنگ بود آب یکی است
لطف چون قهر مرا زیر و زبر می سازد
نسبت سیل به این خانه و مهتاب یکی است
محو دیدار ندارد خبر از لطف و عتاب
چشم حیرت زدگان را نمک و خواب یکی است
غافل از مستی حسنی ز جگرسوختگان
داغ در چشم تو و لاله سیراب یکی است
چه کنم آه که در دیده بی پروایان
صبر آیینه و بیتابی سیماب یکی است
عجز و قدرت نشود مانع بیباکی عشق
خانه شاه و گدا در ره سیلاب یکی است
قانع از قامت یارست به خمیازه خشک
بخت آغوش من و طالع محراب یکی است
دل سودازده را مایه سرگردانی است
حلقه چشم تو و حلقه گرداب یکی است
نیست در مشرب من ساده و نوخط را فرق
درد پیش من مخمور و می ناب یکی است
رشته جان من و رشته آن موی کمر
چون نپیچند به یکدیگر اگر تاب یکی است؟
در میان گل و مل نیست دورنگی صائب
مدت جوش گل و جوش می ناب یکی است
باغ هر چند به صد رنگ بود آب یکی است
لطف چون قهر مرا زیر و زبر می سازد
نسبت سیل به این خانه و مهتاب یکی است
محو دیدار ندارد خبر از لطف و عتاب
چشم حیرت زدگان را نمک و خواب یکی است
غافل از مستی حسنی ز جگرسوختگان
داغ در چشم تو و لاله سیراب یکی است
چه کنم آه که در دیده بی پروایان
صبر آیینه و بیتابی سیماب یکی است
عجز و قدرت نشود مانع بیباکی عشق
خانه شاه و گدا در ره سیلاب یکی است
قانع از قامت یارست به خمیازه خشک
بخت آغوش من و طالع محراب یکی است
دل سودازده را مایه سرگردانی است
حلقه چشم تو و حلقه گرداب یکی است
نیست در مشرب من ساده و نوخط را فرق
درد پیش من مخمور و می ناب یکی است
رشته جان من و رشته آن موی کمر
چون نپیچند به یکدیگر اگر تاب یکی است؟
در میان گل و مل نیست دورنگی صائب
مدت جوش گل و جوش می ناب یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۵
شهد در خانه پر روزن زنبور یکی است
شمع هر چند که بسیار بود، نور یکی است
غنچه بیهوده سرانگشت نگارین کرده است
ناخن آن کس که زند بر دل ناسور یکی است
در محیطی که ز دل نقش دو عالم شوید
آن که از صفحه خاطر نشود دور یکی است
سفر از خویش چو کردی، همه جا معراج است
منبر و دار، بر حالت منصور یکی است
تا به دریا نرسد سیل، نمی آرامد
پیش ما خانه ویرانه و معمور یکی است
الفت آهوی وحشی گرهی بر بادست
شوخ چشمی که نگردد ز نظر دور یکی است
ابر رحمت نکند فرق گل و خار از هم
عزت مست درین مجلس و مستور یکی است
عشق باری است که در پله برداشتنش
کمر طاقت کوه و کمر مور یکی است
خاک گردید و نشد چهره اش از می گلفام
طالع جام من و کاسه طنبور یکی است
غرض از ظرف اگر خوردن آب است و طعام
کاسه چوبین من و کاسه فغفور یکی است
سخن آن است کز او زنده دلی گرم شود
لب افسرده بیانان و لب گور یکی است
بی بصیرت چه شناسد سخن صائب را؟
تلخ و شیرین به مذاق دل رنجور یکی است
شمع هر چند که بسیار بود، نور یکی است
غنچه بیهوده سرانگشت نگارین کرده است
ناخن آن کس که زند بر دل ناسور یکی است
در محیطی که ز دل نقش دو عالم شوید
آن که از صفحه خاطر نشود دور یکی است
سفر از خویش چو کردی، همه جا معراج است
منبر و دار، بر حالت منصور یکی است
تا به دریا نرسد سیل، نمی آرامد
پیش ما خانه ویرانه و معمور یکی است
الفت آهوی وحشی گرهی بر بادست
شوخ چشمی که نگردد ز نظر دور یکی است
ابر رحمت نکند فرق گل و خار از هم
عزت مست درین مجلس و مستور یکی است
عشق باری است که در پله برداشتنش
کمر طاقت کوه و کمر مور یکی است
خاک گردید و نشد چهره اش از می گلفام
طالع جام من و کاسه طنبور یکی است
غرض از ظرف اگر خوردن آب است و طعام
کاسه چوبین من و کاسه فغفور یکی است
سخن آن است کز او زنده دلی گرم شود
لب افسرده بیانان و لب گور یکی است
بی بصیرت چه شناسد سخن صائب را؟
تلخ و شیرین به مذاق دل رنجور یکی است