عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
نغمه ها گر چه مخالف بود، آواز یکی است
پرده هر چند که بسیار شود، ساز یکی است
کثرت موج ترا در غلط انداخته است
ورنه در سینه دریا گهر راز یکی است
ذره و مهر، صفای دل ازو می یابند
صد هزار آینه و آینه پرداز یکی است
چون نگردند به گرد سر مجنون شب و روز؟
شوخ چشمند غزالان و نظرباز یکی است
صید فرش است درین دامگه، اما صیدی
که دهد سینه خود طرح به شهباز یکی است
ز اختلاف سخن از راه نیفتی صائب
که درین پرده نه توی، سخنساز یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
لطف و قهر تو به چشم من غمناک یکی است
نظر مرحمت و حلقه فتراک یکی است
چه گره واکند از خاطر من ابر بهار؟
دانه سوخته و خاطر غمناک یکی است
نسبتی نیست به خورشید گل روی ترا
اینقدر هست که خوی تو و افلاک یکی است
چون خزان آتش بیداد زند در گلشن
چهره نازک گل با خس و خاشاک یکی است
نشود نشأه می مختصر از شیشه و جام
فیض جام جم و آیینه ادراک یکی است
رتبه مردم افتاده کجا، خاک کجا
گر چه در مرتبه، افتادگی و خاک یکی است
بیخبر شد ز جهان هر که گرفتار تو شد
فیض زنجیر تو و سلسله تاک یکی است
به قبول نظر عشق توان گشت تمام
در همه روی زمین آینه پاک یکی است
سربرآورده ام از قلزم وحدت صائب
سرمه در دیده انصاف من و خاک یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
در غم و شادی ایام مرا حال یکی است
فصل هر چند کند جامه بدل سال یکی است
حرص دایم ز برای دگران در گردست
حال این بی بصر و دیده غربال یکی است
عرق سعی برای دگران می ریزد
حاصل خواجه ز مال خود و حمال یکی است
هر نفس اهل هوس نیت دیگر دارند
دل این طایفه و قرعه رمال یکی است
پیش سوزن که به یک چشم جهان را بیند
گوهر عیسی و خرمهره دجال یکی است
پیش جمعی که ازین نشأه به تنگ آمده اند
شادی مردن و آزادی اطفال یکی است
دل اگر نرم شود کار جهان آسان است
گره سخت به سررشته آمال یکی است
ادب پیر خرابات نگهداشتنی است
طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
تا رسیدم به پریخانه وحدت صائب
پای طاوس مرا در نظر و بال یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۹
پیش صاحب نظران درد و دوا هر دو یکی است
چشم بیمار و لب روح فزا هر دو یکی است
پیش ما سایه دیوار و هما هر دو یکی است
خاک و زر در نظر همت ما هر دو یکی است
صورت حال جهان گر بد و گر نیک بود
پیش آیینه خوش مشرب ما هر دو یکی است
نوش و نیش است یکی پیش سبکرفتاران
خار و گل در گذر باد صبا هر دو یکی است
پشت و رو آیینه را مانع یکتایی نیست
کفر و دین در نظر وحدت ما هر دو یکی است
گل رعنا نبود عالم بیرنگی را
باده و خون به مذاق عرفا هر دو یکی است
پیش آن کس که به تسلیم و رضا تن درداد
لذت نیشکر و تیر قضا هر دو یکی است
تا ازان کعبه مقصود جدا افتادم
دل بیتاب من و قبله نما هر دو یکی است
اگر این است ره راست که من یافته ام
خطر راهزن و راهنما هر دو یکی است
در کمانخانه زنخجیر، ترازو گردد
مژه شوخ تو و تیر قضا هر دو یکی است
در ته پای تو از سرکشی و رعنایی
خون پامال من و رنگ حنا هر دو یکی است
ز احتیاج تو کریمان ز لئیمند جدا
دل چو افتاد غنی بخل و سخا هر دو یکی است
هر قدر خط تو افزود، مرا مهر فزود
سبزه خط تو و مهرگیا هر دو یکی است
در سراپرده گوش تو ز سنگینی ناز
ناله عاشق و آواز درا هر دو یکی است
دوزخ مردم یکرنگ دورنگان باشند
چه بهشتی است که روز و شب ما هر دو یکی است
خواهش نام کم از خواهش نان صائب نیست
که صلای کرم و بانگ گدا هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
رتبه عشق و هوس پیش بتان هر دو یکی است
خار خشک و مژه اشک فشان هر دو یکی است
گل بی خار در آنجاست به خرمن، ورنه
تار گلدسته و آن موی میان هر دو یکی است
به نسیمی ز گلستان سفری می گردد
برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است
نشأه لطف دهد خشک و عتابی که تر است
سخن سخت تو و رطل گران هر دو یکی است
پیش آن کس که مرا سر به بیابان داده است
خرده جان من و ریگ روان هر دو یکی است
سری آن رشته به همتاب ندارد، ورنه
پیچ و تاب من و آن موی میان هر دو یکی است
از بصیرت خبری نیست تهی چشمان را
سنگ و گوهر به ترازوی جهان هر دو یکی است
چه ضرورت کنی راست به آتش خود را؟
پیش این کج نظران تیر و کمان هر دو یکی است
چه خیال است در آیینه مصور گردد؟
عکس رخسار تو و صورت جان هر دو یکی است
در خزان سرو چو ایام بهاران تازه است
دل چو آزاد شود سود و زیان هر دو یکی است
سخن ماست یکی گر چه دل ماست دو نیم
خامه یکدل ما را دو زبان هر دو یکی است
پیش سروی که به گل رفته مرا پا صائب
اشک خونین من و آب روان هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
از شناسایی حق لاف زدن، نادانی است
قسمت نقش ز نقاش، همین حیرانی است
دل آزاد من از هر دو جهان بیخبرست
در صدف، گوهر من بی صدف از غلطانی است
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
دیده تاریک نماند، دل اگر نورانی است
هر چه در سینه بود، می کند از سیما گل
شاهد تنگی دلها، گره پیشانی است
کیستم من که زنم لاف صبوری در عشق؟
کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی است
نتوان شد ز عزیزان جهان بی خواری
نه ز تقصیر بود یوسف اگر زندانی است
سرعت عمر، ز کوه غم و درد افزون شد
کار سیلاب گرانسنگ، سبک جولانی است
زیر گردون مکن اندیشه فارغبالی
قفس تنگ چه جای پر و بال افشانی است؟
چون به فرمان روی، این دایره انگشتر توست
از تو گردنکشی چرخ ز نافرمانی است
حرص پیران شود از ریزش دندان افزون
که صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی است
سر خط مشق جنون است خط سبز بتان
نقطه خال سیه، مرکز سرگردانی است
چه خیال است که از دوری ظاهر گسلد؟
ربط من با کمر نازک او روحانی است
پشت شهباز به سرپنجه گیرا گرم است
ناز آن چشم سیه مست ز خوش مژگانی است
کی به جمع دل صد پاره ما پردازد؟
طفل شوخی که مدارش به ورق گردانی است
چون برآرم سر ازان آیه رحمت صائب؟
نوسوادم من و آن زلف، خط دیوانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۲
دست در دامن اندیشه زدن نادانی است
ساحلی دارد اگر بحر جهان حیرانی است
باعث گردش افلاک که می داند چیست؟
قسمت عقل ازین دایره سرگردانی است
تا به خار و خس ما بی سر و پایان چه رسد
کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی است
دل بیتاب ندانم که کجا می باشد
گوهر پاک غریب وطن از غلطانی است
نرسد حسن به درددل صد پاره ما
قسمت طفل ز اوراق، ورق گردانی است
دل آگاه نگردد به عزیزی خرسند
بر سر تخت همان یوسف ما زندانی است
حرص نان بیشتر از ریزش دندان گردد
که صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی است
صائب از لاله عذاران به نگه قانع باش
که صبا محرم گلها ز سبک جولانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۵
سرو را سرکشی از بار ز بی پروایی است
حاصل دست فشاندن به ثمر رعنایی است
فرد شو فرد ز مردم که فتوحات جهان
یک قلم جمع به زیر علم تنهایی است
لازم تیر هوایی است جدایی ز هدف
به مقامی نرسد هر که دلش هر جایی است
پیش احمق نه ز عجزست مرا خاموشی
طرف بحث به نادان نشدن دانایی است
لنگر من سبک از شورش طوفان نود
که به امید خطر کشتی من دریایی است
دل روشن ز غم روی زمین فارغ نیست
زردی چهره خورشید ز روشن رایی است
هر که صائب دل خود داد به آهو چشمی
گر چه در کوچه و بازار بود صحرایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۷
نقش روی تو در آیینه جان صورت بست
آنچه می خواستم از غیب همان صورت بست
صحبت آینه و عکس بود پا به رکاب
در دل و دیده خیال تو چسان صورت بست؟
از سر کلک قضا نقطه اول که چکید
زان سیاهی دل و چشم نگران صورت بست
عشق ازان برق که در خرمن آدم افکند
از دخانش فلک گرم عنان صورت بست
حسن تا پرده ز رخساره گلرنگ گرفت
عشق با دیده خونابه فشان صورت بست
صورت هر چه درین نشأه دل از خلق گرفت
روی ازین نشأه چو گرداند همان صورت بست
صورت حال من از خامه نقاش بپرس
نقش بیچاره چه داند که چسان صورت بست؟
پیش ازین فکر همه صورت بی معنی بود
معنی از خامه صائب به جهان صورت بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۸
ما نه آنیم که ما را به زبان باید جست
یا ز هر بی سروپا نام و نشان باید جست
اهل دل را به دل و اهل نظر را به نظر
دوستداران زبان را به زبان باید جست
مهر هر چند که در ذره نگردد پنهان
همه ذرات جهان را به گمان باید جست
گر چه از بید ثمر خواستن از بی بصری است
بوی گل از نفس سرد خزان باید جست
بی نشان را به نشان گر چه خبر نتوان یافت
خبر کعبه ز هر سنگ نشان باید جست
نتوان پشت به دیوار تن آسانی داد
خبر آب ز هر تشنه روان باید جست
هر گلی را چمنی، هر صدفی را گهری است
از دم پیر مغان، بخت جوان باید جست
عمرها نافه صفت خون جگر باید خورد
وانگه از دل نفس مشک فشان باید جست
مهر روشن نکند خانه بی روزن را
دل بیدار ز چشم نگران باید جست
چه خبر از دل رم کرده ما دارد چرخ؟
ناوک سخت کمان را ز نشان باید جست
صائب این آن غزل سید یزدست که گفت
اهل دل را به سراپرده جان باید جست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۹
غوطه در خون زند آن چشم که دیدن دانست
رزق دندان شود آن لب که مکیدن دانست
پوست بر پیکر خود چاک زند همچو انار
خون هر سوخته جانی که چکیدن دانست
سایه سنبل فردوس بر او زنجیرست
دست هر کس که سر زلف کشیدن دانست
لب کوثر به مذاقش دم شمشیر بود
می پرستی که لب جام مکیدن دانست
نگشاید دلش از سیر خیابان بهشت
هر که در کوچه آن زلف دویدن دانست
نتوان داشت به زنجیر ز مژگان او را
طفل اشکی که به رخسار دویدن دانست
به پر کاه نگیرد سخن ناصح را
چون شرر دیده هر کس که پریدن دانست
گو به زهر آب دهد تیغ زبان را دشمن
گوش ما چاشنی تلخ شنیدن دانست
چون نشوید دهن از چاشنی شیر به خون؟
طفل ما لذت انگشت مکیدن دانست
پرتو شمع تو تا پرده فانوس شکافت
صبح محشر روش جامه درین دانست
غور کن در سخن صائب و کیفیت بین
نتوان نشأه می را به چشیدن دانست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۰
پاک شد دل چو به آن آینه سیما پیوست
سیل ناصاف نماند چو به دریا پیوست
می کشد سلسله موج به دریا آخر
وقت دل خوش که به آن زلف چلیپا پیوست
مادر از دامن فرزند نمی دارد دست
طعمه خاک شودهر که به دنیا پیوست
سیل چون پهن شود، خرج زمین می گردد
جای رحم است بر آن دل که به صد جا پیوست
هر که دارد نظر پاک، نماند به زمین
سوزن از دیده روشن به مسیحا پیوست
دورگردست ز افسردگی خویش همان
گر به ظاهر کف بی مغز به دریا پیوست
دست در دامن خورشید زند چون شبنم
هر که صائب به دل و دیده بینا پیوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
عشق را با دل صد پاره من کاری هست
در دل غنچه من خرده اسراری هست
همچو طوطی سخنش نقل مجالس گردد
هر که را پیش نظر آینه رخساری هست
شبنم بی ادب از دور زمین می بوسد
گلستانی که در او مرغ گرفتاری هست
خواب ما از ره خوابیده گرانخواب ترست
زین چه حاصل که پی قافله بیداری هست؟
بلبلی را که به دیدار ز گل قانع شد
در اگر بسته شود رخنه دیواری هست
می توان فیض بهار از نفس گرمش یافت
هر که را در جگر از تازه گلی خاری هست
باد دستی است که باری ز دلی بردارد
گر درین قافله امروز سبکباری هست
گرد بر دامن گلها ز خزان نشیند
در ریاضی که رگ ابر گهرباری هست
شکوه از بی نمکیهای جهان بی دردی است
بی نمک نیست جهان گر دل افگاری هست
پیش من گرد کسادی و یتیمی است یکی
گوهر من چه شناسد که خریداری هست؟
ظلمت و نور درین نشأه به هم پیوسته است
هر کجا آینه ای هست، سیه کاری هست
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
بار می بندم ازان شهر که بازاری هست
نشود خرج خزان برگ نشاطش صائب
در چمن شاخ گلی را که هواداری هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۲
می حرام است در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست
با پریشان نظری بس که بدم، می شکنم
هر کجا آینه ای بر سر بازاری هست
می توان با گل خورشید نظر بازی کرد
همچو شبنم اگرت دیده بیداری هست
خضر بر گرد سر درد طلب می گردد
کعبه فرش است در آن سینه که آزاری هست
صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند
بر جنون می زنم امروز که بازاری هست
بخت زنگار چرا سبز نباشد صائب؟
روز و شب در بغلش آینه رخساری هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
چمن سبز فلک را چمن آرایی هست
زیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هست
مشو ای بیخبر از دامن فرصت غافل
دو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هست
نیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع
هر که داند که درین دایره بینایی هست
نشوی یک دم از اندیشه کشتی غافل
گر بدانی که ترا پیش چه دریایی هست
زین تزلزل که به جایی نپذیرد آرام
می توان یافت که دل را به نظر جایی هست
چون برآید دل ازان سلسله زلف دراز؟
که به هر حلقه او دام تماشایی هست
از عنان تابی اندیشه توان بردن راه
که درین پرده دل، دلبر خودرایی هست
این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش
که درین خشک ممانید که دریایی هست
از سیه خانه لیلی نتوان دل برداشت
ورنه مجنون مرا دامن صحرایی هست
نیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاه
یوسفی را که به ره چشم زلیخایی هست
دامن عصمت گل را نتوان دیدن چاک
ورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هست
می تواند قدمی چید گل از نشتر خار
که ز هر آبله اش دیده بینایی هست
دل سودازده ای هست مرا از دو جهان
زلف مشکین ترا گر سر سودایی هست
ایمن از سیل حوادث نتوانی گردید
تا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هست
پرده صورتی چشم، حجاب تو شده است
ورنه در پرده دل نیز تماشایی هست
نیست ز اندیشه فردا غم امروز مرا
وقت آن خوش که ندانست که فردایی هست
دید فردوس برین را و خجالتها برد
آن که می گفت به از گوشه دل جایی هست
راه در انجمن عشق نداری صائب
تا ترا در دل مجروح تمنایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
بند در بند قبا بافتن مژگان چیست؟
گر درین خانه کسی نیست پس این دربان چیست؟
خم چوگان محبت سر منصور رباست
گوی خورشید درین معرکه سرگردان چیست؟
غنچه باغ حیا سر به گریبان خندد
صبح این بوم ندانسته لب خندان چیست
حبس و زندان ابد لازمه تقصیرست
بی گنه، یوسف جان این همه در زندان چیست؟
از بهای گهر خویش صدف بیخبرست
تو چه دانی که بهای گهر دندان چیست
شمع برهان ز پی کوردلان ریخته اند
گر نه کورست دلت، پس طلب برهان چیست؟
می توان چاره درمان به تغافل کردن
درد اگر سرکشد از صحبت ما، درمان چیست؟
طوطی خامه صائب چو شود گرم سخن
بلبل مست چه و مطرب خوش الحان چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۱
خاک در کاسه آن سر که در او سودا نیست
خار در پرده آن چشم که خونپالانیست
خودنمایی نبود شیوه ارباب طلب
آتش قافله ریگ روان پیدا نیست
هر که را می نگرم نعل در آتش دارد
نقطه در دایره شوق تو پا بر جا نیست
پیرو عقل به صد قافله تنها باشد
رهرو عشق اگر فرد بود تنها نیست
طعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوز
اثر روشنی صبح اثر پیدا نیست
کشت ما را سلم، برق فنا سوخته است
خرمن ما گره خاطر این صحرا نیست
از لب خشک و دل آبله فرسود صدف
می توان یافت که نم در جگر دریا نیست
داغم از جلوه بالای پریشان سیرش
بار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نیست
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرف است که سررشته به دست ما نیست
عالمی مست و خرابند ز فکر صائب
جوش ارباب سخن هیچ کم از صهبا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۲
حال گویاست اگر تیغ زبان گویا نیست
شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست
پیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگ
خنده کبک، کم از قهقهه مینا نیست
لنگر عقل به دست آر که در عالم آب
آنقدر موج خطر هست که در دریا نیست
گرمی لاله خونگرم مرا دارد داغ
ورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیست
سرکشی در قدم کوه جواهر افشاند
وادی حرص به نزدیکی استغنا نیست
از طلب، مطلب اگر خیر بود طالب را
طلب روی زمین هم طلب دنیا نیست
دیده روزنه از شمع بود نورانی
چشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیست
معنی عزلت اگر وحشت از آبادانی است
جغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیست
نه همین فکر خط و خال تو صائب دارد
در دل سوخته کیست که این سودا نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۴
خار در دیده آن کس که طلبکارش نیست
خاک در کاسه آن سر که هوادارش نیست
گر چه خط سیهش دست نداده است به هم
کسری نیست که در حلقه زنارش نیست
چه خبر از دل صد پاره ما خواهد داشت؟
مست نازی که خبر از گل دستارش نیست
گوش آن شاخ گل از آب گهر سنگین است
خبر از ناله مرغان گرفتارش نیست
ساده لوحی که ستاند نظر از شبنم وام
خبر از نازکی آن گل رخسارش نیست
ماه کنعان گهر خود به خریدار رساند
یوسف ماست که پروای خریدارش نیست
گر چه جان تازه کند چاشنی آب حیات
به گلو سوزی شمشیر گهربارش نیست
غم دنیا نخورد هر که دل و دین درباخت
آن که سر داد درین ره غم دستارش نیست
سایه بال هما پرده خوابش گردد
هر که در سر هوس دولت بیدارش نیست
نفس پاک ازان سینه طلب کن صائب
که غباری ز جهان بر دل افگارش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۶
کعبه و بتکده سنگ ره اهل دل نیست
رشته راه طلب را گره منزل نیست
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
غنچه ای نیست درین باغ که صاحبدل نیست
نقد آسایش دل در گره سوختن است
وای بر جای سپندی که درین محفل نیست
بستن چشم مرا از دو جهان فارغ کرد
تخته نقش بود آینه چون در گل نیست
دام را غفلت نخجیر رساند به مراد
دانه پوچ است اگر صید ز خود غافل نیست
دیده شوق مرا مرگ جواهر داروست
پرده خواب میان من و او حایل نیست
سینه ای نیست کز او بوی دلی بتوان یافت
غیر مشتی صدف پوچ درین ساحل نیست
خبر ساقی مجلس ز که پرسم صائب؟
هیچ کس نیست درین بزم که لایعقل نیست