عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
شادی هر که زیادست ز غم، کامل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
در قناعت لب خشک و مژه پر نم نیست
عالمی هست درین گوشه که در عالم نیست
در دل هر که رضا رنگ اقامت ریزد
چشم شوخ و سخن تلخ، کم از زمزم نیست
از جهان شادی بی غم چه توقع دارید؟
لوح پیشانی گل بی گره شبنم نیست
هر که سوهان حوادث نکند هموارش
می توان گفت که از سلسله آدم نیست
باخبر باش دلی از خم زلفت نبرد
در گوش تو یتیمی است که در عالم نیست
هیچ کس روی دل از حلقه آن زلف ندید
نقش امید همانا که درین خاتم نیست
همت آن است کز آواره احسان گذرند
هر که این بادیه را طی نکند حاتم نیست
لب فرو بستن غواص گهر می گوید
که درین قلزم خونخوار، نفس محرم نیست
نفس سوخته لاله خطی آورده است
از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
همچو صائب به سیه روزی خود ساخته ایم
داغ ما را نظر مرحمت از مرهم نیست
عالمی هست درین گوشه که در عالم نیست
در دل هر که رضا رنگ اقامت ریزد
چشم شوخ و سخن تلخ، کم از زمزم نیست
از جهان شادی بی غم چه توقع دارید؟
لوح پیشانی گل بی گره شبنم نیست
هر که سوهان حوادث نکند هموارش
می توان گفت که از سلسله آدم نیست
باخبر باش دلی از خم زلفت نبرد
در گوش تو یتیمی است که در عالم نیست
هیچ کس روی دل از حلقه آن زلف ندید
نقش امید همانا که درین خاتم نیست
همت آن است کز آواره احسان گذرند
هر که این بادیه را طی نکند حاتم نیست
لب فرو بستن غواص گهر می گوید
که درین قلزم خونخوار، نفس محرم نیست
نفس سوخته لاله خطی آورده است
از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست
همچو صائب به سیه روزی خود ساخته ایم
داغ ما را نظر مرحمت از مرهم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
آیتی چون خط مشکین تو در قرآن نیست
نقطه چون خال تو در دایره امکان نیست
محک آدمیان چهره گندم گون است
دست رد هر که بر این رنگ زند انسان نیست
دید تا قامت موزون ترا سرو سهی
داد انصاف که بالاتر ازین امکان نیست
می توان دید ز سیما گهر هر کس را
چیست در سینه مکتوب که در عنوان نیست؟
چه زر و سیم که در فقر نکردیم تلف
فقر گنجی است که در زیر زمین پنهان نیست
کف خاکستر صائب چه بلندی گیرد؟
سرمه را منزلت خاک در اصفاهان نیست
نقطه چون خال تو در دایره امکان نیست
محک آدمیان چهره گندم گون است
دست رد هر که بر این رنگ زند انسان نیست
دید تا قامت موزون ترا سرو سهی
داد انصاف که بالاتر ازین امکان نیست
می توان دید ز سیما گهر هر کس را
چیست در سینه مکتوب که در عنوان نیست؟
چه زر و سیم که در فقر نکردیم تلف
فقر گنجی است که در زیر زمین پنهان نیست
کف خاکستر صائب چه بلندی گیرد؟
سرمه را منزلت خاک در اصفاهان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۲
در سیه خانه افلاک، دل روشن نیست
اخگری در ته خاکستر این گلخن نیست
دل چو بیناست، چه غم دیده اگر نابیناست؟
خانه آینه را روشنی از روزن نیست
راستی عقده گشاینده اسرار دل است
شمع را حوصله گریه فرو خوردن نیست
روزی خاک شود دل چو گرانجان افتاد
منزل پای گرانخواب به جز دامن نیست
گوهر از گرد یتیمی نشود خاک نشین
دل اگر زنده بود هیچ غم از مردن نیست
دشمن آن است که پوشیده کند خصمی خویش
خصم چون کینه خود فاش کند دشمن نیست
عاقبت راز مرا سینه به صحرا انداخت
خاک را حوصله دانه نهان کردن نیست
دیده شوخ ترا آینه در زنگارست
ورنه یک سبزه بیگانه درین گلشن نیست
به همین موج ز آمد شد خود بیخبرست
هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست
نیست در قافله ریگ روان پیش و پسی
مرده بیچاره تر از زنده درین مسکن نیست
سفلگان را نزد چرخ چو نیکان بر سنگ
محک سیم و زر از بهر مس و آهن نیست
حرص هر ذره بما را به جهانی انداخت
مور خود را چو کند جمع، کم از خرمن نیست
مردم پاک گهر با همه کس می سازند
آب را سرکشی از خار و خس گلشن نیست
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود
خار در دیده چو افتاد کم از سوزن نیست
صائب از اطلس گردون گله بی انصافی است
سرو این باغچه را برگ دو پیراهن نیست
اخگری در ته خاکستر این گلخن نیست
دل چو بیناست، چه غم دیده اگر نابیناست؟
خانه آینه را روشنی از روزن نیست
راستی عقده گشاینده اسرار دل است
شمع را حوصله گریه فرو خوردن نیست
روزی خاک شود دل چو گرانجان افتاد
منزل پای گرانخواب به جز دامن نیست
گوهر از گرد یتیمی نشود خاک نشین
دل اگر زنده بود هیچ غم از مردن نیست
دشمن آن است که پوشیده کند خصمی خویش
خصم چون کینه خود فاش کند دشمن نیست
عاقبت راز مرا سینه به صحرا انداخت
خاک را حوصله دانه نهان کردن نیست
دیده شوخ ترا آینه در زنگارست
ورنه یک سبزه بیگانه درین گلشن نیست
به همین موج ز آمد شد خود بیخبرست
هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست
نیست در قافله ریگ روان پیش و پسی
مرده بیچاره تر از زنده درین مسکن نیست
سفلگان را نزد چرخ چو نیکان بر سنگ
محک سیم و زر از بهر مس و آهن نیست
حرص هر ذره بما را به جهانی انداخت
مور خود را چو کند جمع، کم از خرمن نیست
مردم پاک گهر با همه کس می سازند
آب را سرکشی از خار و خس گلشن نیست
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود
خار در دیده چو افتاد کم از سوزن نیست
صائب از اطلس گردون گله بی انصافی است
سرو این باغچه را برگ دو پیراهن نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
گر چه نم در جگر و در دل تنگم خون نیست
مژه ام چشم به راه مدد جیحون نیست
رزق موری چو من از خوشه آن زلف برید
یک جو انصاف در آن چهره گندم گون نیست
صاف کن آینه و رو به خرابات گذار
خشت خم هیچ کم از سینه افلاطون نیست
الف قد تو آورده رعونت با خویش
مصرع سرو به تقطیع کسان موزون نیست
حاصل دهر بود لازم ناموزونی
سرو ازان بی ثمر افتاد که ناموزون نیست
صائب این کاوش ایام نه تنها با توست
چهره کیست که از خون جگر گلگون نیست؟
مژه ام چشم به راه مدد جیحون نیست
رزق موری چو من از خوشه آن زلف برید
یک جو انصاف در آن چهره گندم گون نیست
صاف کن آینه و رو به خرابات گذار
خشت خم هیچ کم از سینه افلاطون نیست
الف قد تو آورده رعونت با خویش
مصرع سرو به تقطیع کسان موزون نیست
حاصل دهر بود لازم ناموزونی
سرو ازان بی ثمر افتاد که ناموزون نیست
صائب این کاوش ایام نه تنها با توست
چهره کیست که از خون جگر گلگون نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
مهلت دور سبکسیر جهان اینهمه نیست
توشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیست
مرگ در چشم سبک عقل، شکوهی دارد
پیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیست
مشکل از خاک سر کوی تو برخاستن است
ورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیست
دردم این است که از یار جدا می گردم
گر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیست
غنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنه
با دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیست
آتشین رویی اگر در صف محشر باشد
چشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیست
گل رخسار تو دارد مدد از جای دگر
ورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیست
غنچه گل به خموشی دل بلبل را برد
حسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیست
میوه گر در عوض سنگ دهی، آزادی
رتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیست
می توان کرد به یک آه دل گردون نرم
زور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیست
روی خود را مگر از اشک ندامت شوییم
ورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیست
سایه را دست به خورشید نباشد صائب
دل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست
توشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیست
مرگ در چشم سبک عقل، شکوهی دارد
پیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیست
مشکل از خاک سر کوی تو برخاستن است
ورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیست
دردم این است که از یار جدا می گردم
گر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیست
غنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنه
با دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیست
آتشین رویی اگر در صف محشر باشد
چشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیست
گل رخسار تو دارد مدد از جای دگر
ورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیست
غنچه گل به خموشی دل بلبل را برد
حسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیست
میوه گر در عوض سنگ دهی، آزادی
رتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیست
می توان کرد به یک آه دل گردون نرم
زور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیست
روی خود را مگر از اشک ندامت شوییم
ورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیست
سایه را دست به خورشید نباشد صائب
دل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۰
با شکرخنده خوبان، نمک یاری نیست
گل این باغچه را رنگ وفاداری نیست
آنچنان داد ستم ده که خجالت نکشی
خنده بر تیغ زند زخم اگر کاری نیست
بوی خون از دهن شیشه می می آید
عالمی امن تر از عالم هشیاری نیست
یک دم از رشک تو آرام ندارد خورشید
هیچ دردی بتر از غیرت همکاری نیست
خوبی پرده نشینان به نگاهی برود
یوسفی را نخرد عشق که بازاری نیست
می زنم بوسه به نقش قدم او صائب
بیش ازین شوق مرا طاقت خودداری نیست
گل این باغچه را رنگ وفاداری نیست
آنچنان داد ستم ده که خجالت نکشی
خنده بر تیغ زند زخم اگر کاری نیست
بوی خون از دهن شیشه می می آید
عالمی امن تر از عالم هشیاری نیست
یک دم از رشک تو آرام ندارد خورشید
هیچ دردی بتر از غیرت همکاری نیست
خوبی پرده نشینان به نگاهی برود
یوسفی را نخرد عشق که بازاری نیست
می زنم بوسه به نقش قدم او صائب
بیش ازین شوق مرا طاقت خودداری نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
در بیابان جنون سلسله پردازی نیست
روزگاری است درین دایره آوازی نیست
نه همین کوچه و بازار ز مجنون خالی است
در بیابان جنون نیز نظربازی نیست
وحشت آباد بود در نظر من شهری
که به هر کوچه او خانه براندازی نیست
برنیاید نفس از طوطی شیرین گفتار
در حریمی که رخ آینه پردازی نیست
به چراغ مه و خورشید نگردد روشن
هر حریمی که در او شعله آوازی نیست
می توان یافت ز پیچیدگی بال و پرم
که به گیرایی مژگان تو شهبازی نیست
نیست ممکن که تراود سخن از من صائب
در حریمی که در او چشم سخن سازی نیست
روزگاری است درین دایره آوازی نیست
نه همین کوچه و بازار ز مجنون خالی است
در بیابان جنون نیز نظربازی نیست
وحشت آباد بود در نظر من شهری
که به هر کوچه او خانه براندازی نیست
برنیاید نفس از طوطی شیرین گفتار
در حریمی که رخ آینه پردازی نیست
به چراغ مه و خورشید نگردد روشن
هر حریمی که در او شعله آوازی نیست
می توان یافت ز پیچیدگی بال و پرم
که به گیرایی مژگان تو شهبازی نیست
نیست ممکن که تراود سخن از من صائب
در حریمی که در او چشم سخن سازی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
چشم مخمور ترا حاجت می نوشی نیست
سرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیست
سخن تلخی اگر می گذرانی مردی
دعوی حوصله تنها به قدح نوشی نیست
خوشه ما به دهن دانه آتش دارد
برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست
دست تکلیف مکن در کمرم ای رضوان
سبزه باغچه خلد، بناگوشی نیست
می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را
هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست
در دیار ستم از نامه صد پاره ما
جای در رخنه دیوار فراموشی نیست
دردسر تا نکشی صائب ازین بیخبران
گوشه ای امن تر از عالم خاموشی نیست
سرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیست
سخن تلخی اگر می گذرانی مردی
دعوی حوصله تنها به قدح نوشی نیست
خوشه ما به دهن دانه آتش دارد
برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست
دست تکلیف مکن در کمرم ای رضوان
سبزه باغچه خلد، بناگوشی نیست
می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را
هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست
در دیار ستم از نامه صد پاره ما
جای در رخنه دیوار فراموشی نیست
دردسر تا نکشی صائب ازین بیخبران
گوشه ای امن تر از عالم خاموشی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۳
در غریبی دلم از یاد وطن خالی نیست
غنچه هر جا بود از فکر چمن خالی نیست
روح در جسم من از شوق ندارد آرام
در گهر آب من از قطره زدن خالی نیست
چون سر زلف همان حلقه بیرون درم
گر چه یک مویم ازان عهد شکن خالی نیست
چشم بد را به لب خشک ز خود دور کنم
ورنه از خون جگر ساغر من خالی نیست
در سراپای تو هر گوشه که آید به نظر
از شکر خنده چو آن کنج دهن خالی نیست
حسن بیرنگ به هر کس ننماید خود را
ورنه در فصل خزان نیز چمن خالی نیست
اگر اندیشه معشوق هم آغوش بود
سر کشیدن به گریبان کفن خالی نیست
لب هر جام درین بزم لب منصورست
گر چه این معرکه از دار و رسن خالی نیست
داغ در زیر سیاهی بود از چشم ایمن
من و آن باغ که از زاغ و زغن خالی نیست
مصر را شوق وطن کرد به یوسف زندان
گر چه از چاه حسد خاک وطن خالی نیست
جوی خشکی است، چو ساقی نبود، شیشه و جام
از گل و سرو چه حاصل که چمن خالی نیست؟
جز سخن مغز دگر نیست درین عالم پوچ
این چه پوچ است که گویند سخن خالی نیست؟
لاله طور تجلی است دل من صائب
هرگز از داغ جنون کاسه من خالی نیست
غنچه هر جا بود از فکر چمن خالی نیست
روح در جسم من از شوق ندارد آرام
در گهر آب من از قطره زدن خالی نیست
چون سر زلف همان حلقه بیرون درم
گر چه یک مویم ازان عهد شکن خالی نیست
چشم بد را به لب خشک ز خود دور کنم
ورنه از خون جگر ساغر من خالی نیست
در سراپای تو هر گوشه که آید به نظر
از شکر خنده چو آن کنج دهن خالی نیست
حسن بیرنگ به هر کس ننماید خود را
ورنه در فصل خزان نیز چمن خالی نیست
اگر اندیشه معشوق هم آغوش بود
سر کشیدن به گریبان کفن خالی نیست
لب هر جام درین بزم لب منصورست
گر چه این معرکه از دار و رسن خالی نیست
داغ در زیر سیاهی بود از چشم ایمن
من و آن باغ که از زاغ و زغن خالی نیست
مصر را شوق وطن کرد به یوسف زندان
گر چه از چاه حسد خاک وطن خالی نیست
جوی خشکی است، چو ساقی نبود، شیشه و جام
از گل و سرو چه حاصل که چمن خالی نیست؟
جز سخن مغز دگر نیست درین عالم پوچ
این چه پوچ است که گویند سخن خالی نیست؟
لاله طور تجلی است دل من صائب
هرگز از داغ جنون کاسه من خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
در پریشان نظری غیر پریشانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسف نیست درین مصر که زندانی نیست
از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست
نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست
به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسف نیست درین مصر که زندانی نیست
از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست
نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست
به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۵
هیچ کس غیر تو در پرده بینایی نیست
حسن مستور ترا جز تو تماشایی نیست
مشرق و مغربش از رخنه دل باشد و بس
همچو مه پرتو رخسار تو هر جایی نیست
بیقراران تو منزل نشناسند که چیست
ریگ را ماندگی از بادیه پیمایی نیست
بر سر دولت تنهایی خود می لرزد
اضطراب دل خورشید ز تنهایی نیست
طوطی من سبق از سینه خود می گیرد
پشت آیینه مرا مانع گویایی نیست
ناخدا لنگر بیتابی خلق است، ارنه
کشتیی نیست درین بحر که دریایی نیست
دل بود مانع بینایی عارف صائب
چشم پوشیدن ما مانع بینایی نیست
حسن مستور ترا جز تو تماشایی نیست
مشرق و مغربش از رخنه دل باشد و بس
همچو مه پرتو رخسار تو هر جایی نیست
بیقراران تو منزل نشناسند که چیست
ریگ را ماندگی از بادیه پیمایی نیست
بر سر دولت تنهایی خود می لرزد
اضطراب دل خورشید ز تنهایی نیست
طوطی من سبق از سینه خود می گیرد
پشت آیینه مرا مانع گویایی نیست
ناخدا لنگر بیتابی خلق است، ارنه
کشتیی نیست درین بحر که دریایی نیست
دل بود مانع بینایی عارف صائب
چشم پوشیدن ما مانع بینایی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
تا من دلشده را دست ز گردن برداشت
جوهر تیغ تو چون سلسله شیون برداشت
شد ز دلبستگی از اشک وداعم سرسبز
خار خشکی که مرا دست ز دامن برداشت
نیست در بندگی سرو قدان آزادی
نتوان فاخته را طوق ز گردن برداشت
حسن هر چند نیارد دو جهان را به نظر
نیست ممکن که تواند نظر از من برداشت
هر که زیر فلک از رخنه دل غافل شد
چشم در خانه تاریک ز روزن برداشت
نیست بی آبله نقش قدم گرمروان
در گهر غوطه زد آن کس که پی من برداشت
در نظر داشت شکست دل چون شیشه من
هر که سنگ از ره من همچو فلاخن برداشت
حاصلی داشت اگر مزرع بی حاصل من
دانه ای بود که مور از سر خرمن برداشت
منم آن منزل بی آب درین دامن دشت
که پشیمان نشد آن کس که دل از من برداشت
شد مسیحا به تجرد ز علایق آزاد
چه کند رشته به آن تیغ که سوزن برداشت؟
سوز پنهانی من در دل او کار نکرد
سنگ، سردی نتوانست ز آهن برداشت
کرد پر گوهر شهوار صدف را صائب
هر که عبرت ز جهان از دل روشن برداشت
جوهر تیغ تو چون سلسله شیون برداشت
شد ز دلبستگی از اشک وداعم سرسبز
خار خشکی که مرا دست ز دامن برداشت
نیست در بندگی سرو قدان آزادی
نتوان فاخته را طوق ز گردن برداشت
حسن هر چند نیارد دو جهان را به نظر
نیست ممکن که تواند نظر از من برداشت
هر که زیر فلک از رخنه دل غافل شد
چشم در خانه تاریک ز روزن برداشت
نیست بی آبله نقش قدم گرمروان
در گهر غوطه زد آن کس که پی من برداشت
در نظر داشت شکست دل چون شیشه من
هر که سنگ از ره من همچو فلاخن برداشت
حاصلی داشت اگر مزرع بی حاصل من
دانه ای بود که مور از سر خرمن برداشت
منم آن منزل بی آب درین دامن دشت
که پشیمان نشد آن کس که دل از من برداشت
شد مسیحا به تجرد ز علایق آزاد
چه کند رشته به آن تیغ که سوزن برداشت؟
سوز پنهانی من در دل او کار نکرد
سنگ، سردی نتوانست ز آهن برداشت
کرد پر گوهر شهوار صدف را صائب
هر که عبرت ز جهان از دل روشن برداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۱
سرو بالای تو از آب روانی برداشت
کوه تمکین تو از خاک گرانی برداشت
از اجل چاشنی قند مکرر یابد
در حیات آن که دل از عالم فانی برداشت
می خورد خون جگر بیش ز ته جرعه عمر
بیشتر هر که تمتع ز جوانی برداشت
دل ز جمعیت اسباب چو برداشتی است
آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت
از سبکروحی پروانه کباب است دلم
که ز جان دست به یک بال فشانی برداشت
بر دلم درد گران بود ز بی حوصلگی
صبر ازین کوه گرانسنگ گرانی برداشت
رنگ صائب به رخ می نتوانم دیدن
تا ز رخساره من رنگ خزانی برداشت
کوه تمکین تو از خاک گرانی برداشت
از اجل چاشنی قند مکرر یابد
در حیات آن که دل از عالم فانی برداشت
می خورد خون جگر بیش ز ته جرعه عمر
بیشتر هر که تمتع ز جوانی برداشت
دل ز جمعیت اسباب چو برداشتی است
آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت
از سبکروحی پروانه کباب است دلم
که ز جان دست به یک بال فشانی برداشت
بر دلم درد گران بود ز بی حوصلگی
صبر ازین کوه گرانسنگ گرانی برداشت
رنگ صائب به رخ می نتوانم دیدن
تا ز رخساره من رنگ خزانی برداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
اگر آیینه دل نور و صفایی می داشت
در نظر چهره خورشید لقایی می داشت
خرج آب و گل تعمیر نمی شد هرگز
برگ کاه من اگر کاهربایی می داشت
دست در دامن خورشید نمی زد شبنم
گل این باغ اگر بوی وفایی می داشت
بر سر کوی تو غوغای قیامت می بود
گر شکست دل عشاق صدایی می داشت
می گذشت از دل من راست کجا ناوک او
استخوان من اگر بخت همایی می داشت
به جفا دل ز تو شد قانع و دشمنکام است
آه اگر از تو تمنای وفایی می داشت
بیخبر می گذرد عمر گرامی افسوس
کاش این قافله آواز درایی می داشت
دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب
دل سرگشته اگر راه به جایی می داشت
در نظر چهره خورشید لقایی می داشت
خرج آب و گل تعمیر نمی شد هرگز
برگ کاه من اگر کاهربایی می داشت
دست در دامن خورشید نمی زد شبنم
گل این باغ اگر بوی وفایی می داشت
بر سر کوی تو غوغای قیامت می بود
گر شکست دل عشاق صدایی می داشت
می گذشت از دل من راست کجا ناوک او
استخوان من اگر بخت همایی می داشت
به جفا دل ز تو شد قانع و دشمنکام است
آه اگر از تو تمنای وفایی می داشت
بیخبر می گذرد عمر گرامی افسوس
کاش این قافله آواز درایی می داشت
دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب
دل سرگشته اگر راه به جایی می داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
رنگ در روی شراب آن لب میگون نگذاشت
حرکت در الف آن قامت موزون نگذاشت
تا پی ناقه لیلی نشد از دشت سفید
هیچ کس پنبه به داغ دل مجنون نگذاشت
با جگر تشنگی خار مغیلان چه کنم؟
ریگ این بادیه در آبله ها خون نگذاشت
رفته بودم که در آن چاه زنخدان افتم
چشم کوته نظر و طالع وارون نگذاشت
لیلی سنگدل از خانه نیامد بیرون
مرغ تا بیضه به فرق سر مجنون نگذاشت
شد گنه سلسله جنبان توجه دل را
سیل تا تیره نشد روی به جیحون نگذاشت
تا نزد دست به دامان تجرد، صائب
عیسی از خاک قدم بر سر گردون نگذاشت
حرکت در الف آن قامت موزون نگذاشت
تا پی ناقه لیلی نشد از دشت سفید
هیچ کس پنبه به داغ دل مجنون نگذاشت
با جگر تشنگی خار مغیلان چه کنم؟
ریگ این بادیه در آبله ها خون نگذاشت
رفته بودم که در آن چاه زنخدان افتم
چشم کوته نظر و طالع وارون نگذاشت
لیلی سنگدل از خانه نیامد بیرون
مرغ تا بیضه به فرق سر مجنون نگذاشت
شد گنه سلسله جنبان توجه دل را
سیل تا تیره نشد روی به جیحون نگذاشت
تا نزد دست به دامان تجرد، صائب
عیسی از خاک قدم بر سر گردون نگذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۶
پشت آیینه بود پرده مستوری زشت
زاهد از کعبه همان به که نیاید به کنشت
اختر ما ز سیه روزی طالع داغ است
دیده شور خورد خون جگر از رخ زشت
عشق تردست تو دهقان غریبی است که تخم
تا نشد سوخته، در مزرع امید نکشت
چند از چرخ بلا زاید و بردارد خاک؟
تا کی این حامله فتنه بود بر سر خشت؟
هر که قالب تهی از جلوه قد تو کند
راست چون سرو برندش به خیابان بهشت
آن که بر خرمن ما سوختگان آتش زد
دانه خال تو بر آتش یاقوت برشت
مهر برداشت ز لب، صبح قیامت خندید
پرده افکند ز رخ، در پس در ماند بهشت
بی تکلف، غزل صائب شیرین سخن است
غزلی را که توان با غزل خواجه نوشت
زاهد از کعبه همان به که نیاید به کنشت
اختر ما ز سیه روزی طالع داغ است
دیده شور خورد خون جگر از رخ زشت
عشق تردست تو دهقان غریبی است که تخم
تا نشد سوخته، در مزرع امید نکشت
چند از چرخ بلا زاید و بردارد خاک؟
تا کی این حامله فتنه بود بر سر خشت؟
هر که قالب تهی از جلوه قد تو کند
راست چون سرو برندش به خیابان بهشت
آن که بر خرمن ما سوختگان آتش زد
دانه خال تو بر آتش یاقوت برشت
مهر برداشت ز لب، صبح قیامت خندید
پرده افکند ز رخ، در پس در ماند بهشت
بی تکلف، غزل صائب شیرین سخن است
غزلی را که توان با غزل خواجه نوشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
شب که بر انجمن آن شعله سیراب گذشت
عرق شمع ز پیراهن مهتاب گذشت
خنده کبک به کهسار زند تمکینش
آن که از خانه ما تند چو سیلاب گذشت
دوش کان سرو روان سایه به مسجد افکند
چه ز خمیازه آغوش به محراب گذشت
طی شد آن عهد که دل شکوه دوران می کرد
این جراحت ز برون دادن خوناب گذشت
ای که از روی تو شد روی زمین آینه زار
باید از لغزش مستانه سیماب گذشت
صاحب اشک ندامت غم دوزخ نخورد
می توان سالم از آتش به همین آب گذشت
چون سیاووش مسلم گذرد از آتش
هر که مردانه تواند ز می ناب گذشت
خون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذرد
زنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشت
مغز را بوی دل سوخته از جا برداشت
تا که امروز ازین دشت جگرتاب گذشت؟
نیست در عالم اسباب، صفایی صائب
آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت
عرق شمع ز پیراهن مهتاب گذشت
خنده کبک به کهسار زند تمکینش
آن که از خانه ما تند چو سیلاب گذشت
دوش کان سرو روان سایه به مسجد افکند
چه ز خمیازه آغوش به محراب گذشت
طی شد آن عهد که دل شکوه دوران می کرد
این جراحت ز برون دادن خوناب گذشت
ای که از روی تو شد روی زمین آینه زار
باید از لغزش مستانه سیماب گذشت
صاحب اشک ندامت غم دوزخ نخورد
می توان سالم از آتش به همین آب گذشت
چون سیاووش مسلم گذرد از آتش
هر که مردانه تواند ز می ناب گذشت
خون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذرد
زنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشت
مغز را بوی دل سوخته از جا برداشت
تا که امروز ازین دشت جگرتاب گذشت؟
نیست در عالم اسباب، صفایی صائب
آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
باید آهسته ز پیران جهان دیده گذشت
نتوان تند به اوراق خزان دیده گذشت
چشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟
کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشت
وقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهار
سبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشت
دارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرار
که به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشت
طفلی از بیخبری ها ز لب بام افتاد
سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت
دست و دامان تهی رفت برون از گلزار
هر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشت
خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح
غنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشت
از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان
گل کسی چید که با دیده پوشیده گذشت
زلف مشکین تو یک عمر تأمل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من
چون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشت
از دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشت
کرد خون در جگر خار علایق صائب
هر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت
نتوان تند به اوراق خزان دیده گذشت
چشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟
کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشت
وقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهار
سبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشت
دارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرار
که به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشت
طفلی از بیخبری ها ز لب بام افتاد
سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت
دست و دامان تهی رفت برون از گلزار
هر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشت
خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح
غنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشت
از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان
گل کسی چید که با دیده پوشیده گذشت
زلف مشکین تو یک عمر تأمل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من
چون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشت
از دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشت
کرد خون در جگر خار علایق صائب
هر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۰
از سر خرده جان، سخت دلیرانه گذشت
آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جان عمر گرانمایه دل
هر چه در خواب نشد صرف به افسانه گذشت
لرزه افتاد به شمع از اثر یکرنگی
باد اگر تند به خاکستر پروانه گذشت
ماجرای خرد و عشق تماشای خوشی است
نتوان زود ازین کشتی خصمانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار
که قلم بسته لب از نامه دیوانه گذشت
مایه عشرت ایام کهنسالی شد
آنچه از عمر به بازیچه طفلانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات
بارها سیل تهیدست از این خانه گذشت
گرد کلفت همه جا هست به جز عالم آب
خنک آن عمر که در گریه مستانه گذشت
شود آغوش لحد دامن مادر به کسی
که یتیمانه به سر برد و غریبانه گذشت
دل آگاه مرا خال لبش ساخت اسیر
مرغ زیرک نتوانست ازین دانه گذشت
عقده ای نیست که آسان نکند همواری
رشته بی گره از سبحه صد دانه گذشت
عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون
عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون
عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت
آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جان عمر گرانمایه دل
هر چه در خواب نشد صرف به افسانه گذشت
لرزه افتاد به شمع از اثر یکرنگی
باد اگر تند به خاکستر پروانه گذشت
ماجرای خرد و عشق تماشای خوشی است
نتوان زود ازین کشتی خصمانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار
که قلم بسته لب از نامه دیوانه گذشت
مایه عشرت ایام کهنسالی شد
آنچه از عمر به بازیچه طفلانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات
بارها سیل تهیدست از این خانه گذشت
گرد کلفت همه جا هست به جز عالم آب
خنک آن عمر که در گریه مستانه گذشت
شود آغوش لحد دامن مادر به کسی
که یتیمانه به سر برد و غریبانه گذشت
دل آگاه مرا خال لبش ساخت اسیر
مرغ زیرک نتوانست ازین دانه گذشت
عقده ای نیست که آسان نکند همواری
رشته بی گره از سبحه صد دانه گذشت
عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون
عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون
عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت