عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شد از آن روزی که صحرای جنون ماوای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ننگ در عشق و جنون نام مرا عالی کرد
آمد ادبار درین کوچه و اقبالی کرد
نیست امروز عجب گر غمش از شادی ماست
آنکه دی از غم ما آن همه خوشحالی کرد
گر چه دریا نشود خشک به تردستی ابر
در غمت ریزش مژگان دل ما خالی کرد
سرشویده ی من باج ز مجنون گیرد
عشق در مملکت درد، مرا والی کرد
پیر ما را به جهان بخت جوان شد چو شراب
شوخی عهد صبا را به کهنسالی کرد
مرحبا عشق کزو قطرهٔ ما دریا شد
دل ما را صدف گوهر اجلالی کرد
مرغ گلشن ز تو شیون مگر آموخت حزین
که سحر ناله به طرزی که تو می نالی کرد
آمد ادبار درین کوچه و اقبالی کرد
نیست امروز عجب گر غمش از شادی ماست
آنکه دی از غم ما آن همه خوشحالی کرد
گر چه دریا نشود خشک به تردستی ابر
در غمت ریزش مژگان دل ما خالی کرد
سرشویده ی من باج ز مجنون گیرد
عشق در مملکت درد، مرا والی کرد
پیر ما را به جهان بخت جوان شد چو شراب
شوخی عهد صبا را به کهنسالی کرد
مرحبا عشق کزو قطرهٔ ما دریا شد
دل ما را صدف گوهر اجلالی کرد
مرغ گلشن ز تو شیون مگر آموخت حزین
که سحر ناله به طرزی که تو می نالی کرد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مه من سر برآر از برج محمل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
من ای حریف نه مرد شراب گلگونم
بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی
که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق
مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست
بیا هوای جنون باز کش بهامونم
فکنه گر بسرم سایه واژگونه سپهر
عجب مدار که برگشته بخت وارونم
من آن برآور نخلم که خوشه چین امل
همی رطب برد از شاخهای عرجونم
مخوان فسانۀ شیرین و ویس و لیلایم
که من نه رام و نه فرهادم و نه مجنونم
جنون عشق دگر بر سر است طبع مرا
که هر نفس ز غم آتش زند بکانونم
نه روبهم که ز پهلوی شیر طعمه خورم
نه کرکسم که کند سیر لاشۀ دونم
نه آن کرا که بمنظر کنند صید مرا
نه افعئی که فریبد کسی بافسونم
همای دولت و عنقای قاف تجریدم
که چرخ در قفس تنگ کرده مسجونم
توان قیاس گرفت آتش درون مرا
چو عود سوزان از آب چشم بیرونم
دل بلاکش من یوسف است نفروشم
اگر دهد ببها چرخ گنج قارونم
عنان من بسوی بارگاه شاه کشید
که پر ز لؤلؤ لالاست فلک مشحونم
امام هشتم سلطان ملک طوس رضا
که از غلامی او پا بفرق گردونم
بداد من برس ایشه که در حریم درت
ز چارسو بسر آورده غم شبیخونم
بسایۀ دگران خونکرده ام همه عمر
بزیر بال کش ای طایر همایونم
دلم قرار ندارد ز غم بهیچ دیار
فلک فلاخن و من سنگ آنفلاخونم
بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی
که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق
مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست
بیا هوای جنون باز کش بهامونم
فکنه گر بسرم سایه واژگونه سپهر
عجب مدار که برگشته بخت وارونم
من آن برآور نخلم که خوشه چین امل
همی رطب برد از شاخهای عرجونم
مخوان فسانۀ شیرین و ویس و لیلایم
که من نه رام و نه فرهادم و نه مجنونم
جنون عشق دگر بر سر است طبع مرا
که هر نفس ز غم آتش زند بکانونم
نه روبهم که ز پهلوی شیر طعمه خورم
نه کرکسم که کند سیر لاشۀ دونم
نه آن کرا که بمنظر کنند صید مرا
نه افعئی که فریبد کسی بافسونم
همای دولت و عنقای قاف تجریدم
که چرخ در قفس تنگ کرده مسجونم
توان قیاس گرفت آتش درون مرا
چو عود سوزان از آب چشم بیرونم
دل بلاکش من یوسف است نفروشم
اگر دهد ببها چرخ گنج قارونم
عنان من بسوی بارگاه شاه کشید
که پر ز لؤلؤ لالاست فلک مشحونم
امام هشتم سلطان ملک طوس رضا
که از غلامی او پا بفرق گردونم
بداد من برس ایشه که در حریم درت
ز چارسو بسر آورده غم شبیخونم
بسایۀ دگران خونکرده ام همه عمر
بزیر بال کش ای طایر همایونم
دلم قرار ندارد ز غم بهیچ دیار
فلک فلاخن و من سنگ آنفلاخونم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
هر لحظه سیل دیده به خون می کشد مرا
سودای گیسویت به جنون می کشد مرا
گر به وعدههای دل خلافت کشد رواست
سوی سراب، سوز درون می کشد مرا
تا عشق در درون دل من قرار یافت
از کارگاه عقل برون می کشد مرا
من از کمند زلف توام بر حذر روان
چشمت به ساحری و فسون می کشد مرا
ای شاهدی گذر ز فسون خرد که یار
در حلقه جنون به فنون می کشد مرا
سودای گیسویت به جنون می کشد مرا
گر به وعدههای دل خلافت کشد رواست
سوی سراب، سوز درون می کشد مرا
تا عشق در درون دل من قرار یافت
از کارگاه عقل برون می کشد مرا
من از کمند زلف توام بر حذر روان
چشمت به ساحری و فسون می کشد مرا
ای شاهدی گذر ز فسون خرد که یار
در حلقه جنون به فنون می کشد مرا
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
غم از آیینه خاطر زدودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دلربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّارهاش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دلربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّارهاش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
از آن تیغی که آبش شست جرم کشتگانش را
ربودم دلنشین زخمی که می بوسم دهانش را
جنونم می برد تنها به سیر آن بیابانی
که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را
چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت
اگر مالد به روی لاله، خون ارغوانش را
نمود آسان فراق نخل بالایش ندانست
که این تیر از جدایی بشکند پشت کمانش را
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگهدار آشیانش را
ز شوق آن کمر هر کس دلش چاکست و حیرانم
که چندین شانه در کارست یک موی میانش را
کلیم ار ناله ای داری برو بیرون گلشن کن
که این گل برنمی تابد نگاه باغبانش را
ربودم دلنشین زخمی که می بوسم دهانش را
جنونم می برد تنها به سیر آن بیابانی
که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را
چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت
اگر مالد به روی لاله، خون ارغوانش را
نمود آسان فراق نخل بالایش ندانست
که این تیر از جدایی بشکند پشت کمانش را
چو گل رفت از چمن با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگهدار آشیانش را
ز شوق آن کمر هر کس دلش چاکست و حیرانم
که چندین شانه در کارست یک موی میانش را
کلیم ار ناله ای داری برو بیرون گلشن کن
که این گل برنمی تابد نگاه باغبانش را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
کسیکه مانده به بند لباس زندانیست
پریدن از قفس نام و ننگ عریانیست
به پختگی جنون کی بمن رسد مجنون
همین بسست که من شهری او بیابانیست
زچشم گریان، بیقدر شد متاع جنون
بهر دیار که بارندگیست ارزانیست
بهار آمده یارب چه رهن باده کنم
مرا که جامه عیدی قبای عریانیست
دلا حقیقت این هر دو نشئه از من پرس
حیات گردی و این مرگ دامن افشانیست
کلیم دعوی دل را بزلف یار ببخش
دگر مپیچ بران، عالم پریشانیست
پریدن از قفس نام و ننگ عریانیست
به پختگی جنون کی بمن رسد مجنون
همین بسست که من شهری او بیابانیست
زچشم گریان، بیقدر شد متاع جنون
بهر دیار که بارندگیست ارزانیست
بهار آمده یارب چه رهن باده کنم
مرا که جامه عیدی قبای عریانیست
دلا حقیقت این هر دو نشئه از من پرس
حیات گردی و این مرگ دامن افشانیست
کلیم دعوی دل را بزلف یار ببخش
دگر مپیچ بران، عالم پریشانیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
دلم بملک قناعت نشان نمی داند
فغان که این سگ نفس استخوان نمی داند
شتاب عمر دلم را بشکوه آورده
جرس بجز گله کاروان نمی داند
یکیست انجمن و خلوتم ز شور جنون
که گردباد کنار و میان نمی داند
بسان شعله زبانم بعجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمی داند
چه برگ شادی ازین روزگار می خواهی
که رسم خنده گل زعفران نمی داند
سریکه قطع تعلق نکرد از تن خویش
طریق سجده آن آستان نمی داند
هوای زلف تو دارد دلم چو آن مفلس
که غیر هند بعالم مکان نمی داند
حریف باخته بیصرفه باز می باشد
ز هر که دل ببری قدر جان نمی داند
خدنگ ناله ما همچو شعله شمعست
مسافرست و ز مقصد نشان نمی داند
بعرض حال دل آن چشم مست وانرسد
زترک نیست عجب گر زبان نمی داند
درین زمانه زهم حسن و عشق بیخبرند
چمن گر آب خورد باغبان نمی داند
کلیم ناله من سر براه نه فلکست
ولی ز دل ره کام و زبان نمی داند
فغان که این سگ نفس استخوان نمی داند
شتاب عمر دلم را بشکوه آورده
جرس بجز گله کاروان نمی داند
یکیست انجمن و خلوتم ز شور جنون
که گردباد کنار و میان نمی داند
بسان شعله زبانم بعجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمی داند
چه برگ شادی ازین روزگار می خواهی
که رسم خنده گل زعفران نمی داند
سریکه قطع تعلق نکرد از تن خویش
طریق سجده آن آستان نمی داند
هوای زلف تو دارد دلم چو آن مفلس
که غیر هند بعالم مکان نمی داند
حریف باخته بیصرفه باز می باشد
ز هر که دل ببری قدر جان نمی داند
خدنگ ناله ما همچو شعله شمعست
مسافرست و ز مقصد نشان نمی داند
بعرض حال دل آن چشم مست وانرسد
زترک نیست عجب گر زبان نمی داند
درین زمانه زهم حسن و عشق بیخبرند
چمن گر آب خورد باغبان نمی داند
کلیم ناله من سر براه نه فلکست
ولی ز دل ره کام و زبان نمی داند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
عرضه مده بدور گل ساغر لاله گون مرا
کزمی و گل نمیرسد فایده جز جنون مرا
بود ببوی گلرخی میل دلم سوی چمن
خاصه که خود نسیم گل آمده رهنمون مرا
اهل صلاح را بکف ساغر شهد و شیر به
من که خراب و عاشقم باد حواله خون مرا
هر نفسم زنی بسر سنگ ملامت دگر
از همه ای پری مگر یافته یی زبون مرا
شد چو فغانیم بدن سوخته پلاس غم
چرخ کبود گو مده اطلس نیلگون مرا
کزمی و گل نمیرسد فایده جز جنون مرا
بود ببوی گلرخی میل دلم سوی چمن
خاصه که خود نسیم گل آمده رهنمون مرا
اهل صلاح را بکف ساغر شهد و شیر به
من که خراب و عاشقم باد حواله خون مرا
هر نفسم زنی بسر سنگ ملامت دگر
از همه ای پری مگر یافته یی زبون مرا
شد چو فغانیم بدن سوخته پلاس غم
چرخ کبود گو مده اطلس نیلگون مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیوانه ام مرا سخن واژگون بسست
در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست
بهر هلاک خویش چه آیم به بزم تو؟
این یک نظر که می نگرم از برون بسست
تا چند رنج خاطرم از دیدن رقیب
عمری بدرد دل گذراندم کنون بسست
فرخنده ساز یکرهم ای بخت خانه سوز
عمری ز ناکسی تو بودم زبون بسست
انگیز کشتنم کن اگر دوستی رفیق
رسوا شدم بدفع جنونم فسون بسست
باز این چه شیونست فغانی بدشت و کوه
چشمی نماند کز تو نشد غرق خون بسست
در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست
بهر هلاک خویش چه آیم به بزم تو؟
این یک نظر که می نگرم از برون بسست
تا چند رنج خاطرم از دیدن رقیب
عمری بدرد دل گذراندم کنون بسست
فرخنده ساز یکرهم ای بخت خانه سوز
عمری ز ناکسی تو بودم زبون بسست
انگیز کشتنم کن اگر دوستی رفیق
رسوا شدم بدفع جنونم فسون بسست
باز این چه شیونست فغانی بدشت و کوه
چشمی نماند کز تو نشد غرق خون بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
ما نخل خرد از بن و پیوند شکستیم
آشوب جنون تند شد و بند شکستیم
کاری نشد از پیش بترک می و ساقی
پیمانه بیارید که سوگند شکستیم
رفتیم به دیوانگی عشق جوانان
هنگامه ی پیران خردمند شکستیم
چشم طمع از فایده ی خلق گرفتیم
در کنج ملامت دل خورسند شکستیم
تلخی نشنیدیم هم از ساقی مجلس
هر چند که پیشش شکر و قند شکستیم
در بندگی خواجه قدح نوش فغانی
کاین توبه بانعام خداوند شکستیم
آشوب جنون تند شد و بند شکستیم
کاری نشد از پیش بترک می و ساقی
پیمانه بیارید که سوگند شکستیم
رفتیم به دیوانگی عشق جوانان
هنگامه ی پیران خردمند شکستیم
چشم طمع از فایده ی خلق گرفتیم
در کنج ملامت دل خورسند شکستیم
تلخی نشنیدیم هم از ساقی مجلس
هر چند که پیشش شکر و قند شکستیم
در بندگی خواجه قدح نوش فغانی
کاین توبه بانعام خداوند شکستیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دیدم آخر به دست، جام طرب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
عجب ای دور روزگار، عجب
دامن همتی بود خم را
به فراخی چو آستین عرب
از که نالم، که سوخت عشق مرا
خانه زاد است آتشم چون تب
بود از درد استخوان به تنم
پوست در ناله چون قبای قصب
از جنون این خرابه را همه روز
می کنم همچو آفتاب وجب
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان به فردا شب!
شد انالحق سرا سلیم، آری
مست را مشکل است پاس ادب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رفتی و از نقش رویت دیده ی خونین پر است
گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است
جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست
دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است
خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد
کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است
درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب
گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است
گر تمنای شراب عافیت داری سلیم
جام زر خالی ست، اما کاسه ی چوبین پر است
گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است
جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست
دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است
خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد
کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است
درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب
گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است
گر تمنای شراب عافیت داری سلیم
جام زر خالی ست، اما کاسه ی چوبین پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نوبهار است و جنونم سوی هامون می کشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون می کشد
زین بیابان، باد دایم کشته بیرون می کشد
زاغ همچون خامه ی نقاش، مجنون می کشد
بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان
اشک چون مور از دل من خاک بیرون می کشد
از ترازو حال ما را می توان معلوم کرد
در جهان هرجا که باری هست، موزون می کشد
باخبر گردد گر از ذوق نوای بیدلان
پنبه را گوش تو همچون داغ در خون می کشد
سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد
خاطر لیلی به پای بید مجنون می کشد
صد نزاکت می کند در شربت کوثر سلیم
جام می اما به دستش ده، ببین چون می کشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون می کشد
زین بیابان، باد دایم کشته بیرون می کشد
زاغ همچون خامه ی نقاش، مجنون می کشد
بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان
اشک چون مور از دل من خاک بیرون می کشد
از ترازو حال ما را می توان معلوم کرد
در جهان هرجا که باری هست، موزون می کشد
باخبر گردد گر از ذوق نوای بیدلان
پنبه را گوش تو همچون داغ در خون می کشد
سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد
خاطر لیلی به پای بید مجنون می کشد
صد نزاکت می کند در شربت کوثر سلیم
جام می اما به دستش ده، ببین چون می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
عشق آشوب دل و جوش درون می آرد
گل این باغ نبویی که جنون می آرد
دارد آبی چمن عشق که یک قطره ازو
مرغ تا خورد ز پا رشته برون می آرد
هر سر موی ازان زلف پریشان راهی ست
که سر از کوچه ی زنجیر برون می آرد
حسن مغرور به این ناز و نزاکت یارب
تاب همصحبتی آینه چون می آرد؟
سوختم از غم دل همنفسان، می بینید
که چها بر سرم این قطره ی خون می آرد
جوش زد داغ دل و شور جنونم افزود
شعله را فصل گل پنبه جنون می آرد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ، سلیم
این بلاها به سرم بخت زبون می آرد
گل این باغ نبویی که جنون می آرد
دارد آبی چمن عشق که یک قطره ازو
مرغ تا خورد ز پا رشته برون می آرد
هر سر موی ازان زلف پریشان راهی ست
که سر از کوچه ی زنجیر برون می آرد
حسن مغرور به این ناز و نزاکت یارب
تاب همصحبتی آینه چون می آرد؟
سوختم از غم دل همنفسان، می بینید
که چها بر سرم این قطره ی خون می آرد
جوش زد داغ دل و شور جنونم افزود
شعله را فصل گل پنبه جنون می آرد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ، سلیم
این بلاها به سرم بخت زبون می آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
در عشق، دل چه ناله ی مستانه می کشد
در آتش است لاله و پیمانه می کشد
گر آشنای ما نشود، جای شکوه نیست
میلش به آشنایی بیگانه می کشد
در هندم آن غریب که دایم چو نقش نرد
زین خانه رخت خویش به آن خانه می کشد
در کشور جنون ز بس آشوب و انقلاب
دیوانه سنگ از کف دیوانه می کشد
بیچاره مور خورده ز طول امل فریب
سست است تار سبحه و او دانه می کشد
عاقل ز فوت کس نشود شادمان، که مرگ
همچون گدا، سری به همه خانه می کشد
انجام این جهان چه تمنا کنی سلیم؟
طفل انتظار آخر افسانه می کشد
در آتش است لاله و پیمانه می کشد
گر آشنای ما نشود، جای شکوه نیست
میلش به آشنایی بیگانه می کشد
در هندم آن غریب که دایم چو نقش نرد
زین خانه رخت خویش به آن خانه می کشد
در کشور جنون ز بس آشوب و انقلاب
دیوانه سنگ از کف دیوانه می کشد
بیچاره مور خورده ز طول امل فریب
سست است تار سبحه و او دانه می کشد
عاقل ز فوت کس نشود شادمان، که مرگ
همچون گدا، سری به همه خانه می کشد
انجام این جهان چه تمنا کنی سلیم؟
طفل انتظار آخر افسانه می کشد