عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او
بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش
آن ماه که میخندد در شرح نمیگنجد
ای چشم و چراغ من دم درکش و میبینش
صد چرخ همیگردد بر آب حیات او
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش
گولی مگر ای لولی؟ این جا به چه میلولی؟
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
گر اسپ ندارد جان پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارس جان را سپس زینش
ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش
عشق است یکی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش
بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
تقویم طلب میکن در سوره والتینش
خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش
فرهاد هوای او رفتهست به که کندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش
من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را
بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او
بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش
آن ماه که میخندد در شرح نمیگنجد
ای چشم و چراغ من دم درکش و میبینش
صد چرخ همیگردد بر آب حیات او
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش
گولی مگر ای لولی؟ این جا به چه میلولی؟
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
گر اسپ ندارد جان پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارس جان را سپس زینش
ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش
عشق است یکی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش
بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
تقویم طلب میکن در سوره والتینش
خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش
فرهاد هوای او رفتهست به که کندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش
من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را
بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر کنی پیمانهیی و نشکنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
پر می رخشنده همچون چهرهٔ رخشان خویش
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
من کیام؟ غم خوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست میخایید سخت
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر کنی پیمانهیی و نشکنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
پر می رخشنده همچون چهرهٔ رخشان خویش
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
من کیام؟ غم خوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست میخایید سخت
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد ازین سو گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را ازو مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنه گانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش درکش درین میانش
اندیشهیی که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوههاش یا رب تا با کی است آنش
این صورتش بهانهست او نور آسمان است
بگذر ز نقش و صورت جانش خوش است جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زندهست ازان جهانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد ازین سو گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را ازو مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنه گانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش درکش درین میانش
اندیشهیی که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوههاش یا رب تا با کی است آنش
این صورتش بهانهست او نور آسمان است
بگذر ز نقش و صورت جانش خوش است جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زندهست ازان جهانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
آن مه که هست گردون گردان و بیقرارش
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جانها
وین اختیارها را بشکسته اختیارش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
عشقش بلای توبه داده سزای توبه
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش؟
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماییم و دامن او بگرفته استوارش
از عشق جام و دورش شاید کشید جورش
چون گوش دوست داری میبوس گوشوارش
من حلقههای زلفش از عشق میشمارم
ورنه کجا رسد کس در حد و در شمارش
لطفش همیشمارم دل با دم شمرده
جانیش بخش آخر ای کشته زارزارش
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جانها
وین اختیارها را بشکسته اختیارش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
عشقش بلای توبه داده سزای توبه
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش؟
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماییم و دامن او بگرفته استوارش
از عشق جام و دورش شاید کشید جورش
چون گوش دوست داری میبوس گوشوارش
من حلقههای زلفش از عشق میشمارم
ورنه کجا رسد کس در حد و در شمارش
لطفش همیشمارم دل با دم شمرده
جانیش بخش آخر ای کشته زارزارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
آینهام من آینهام من تا که بدیدم روی چو ماهش
چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش
چرخ و زمین شد چرخ و زمین شد جنت ماوی راحت جانها
تا که برآمد تا که برآمد بر که جودی خیل و سپاهش
پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت
چون نشود شه؟ چون نشود شه؟ آن که تو باشی پشت و پناهش
شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری
سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها کشت و گیاهش
روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر
گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش
سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون
چون بنشورد؟ چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش؟
دم مزن ای جان دم مزن ای جان برخور کامد روز مبارک
کیست مبارک؟ کیست مبارک؟ آن که ببیند هم ز پگاهش
چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش
چرخ و زمین شد چرخ و زمین شد جنت ماوی راحت جانها
تا که برآمد تا که برآمد بر که جودی خیل و سپاهش
پشت قوی شد پشت قوی شد اختر دولت عدل و عنایت
چون نشود شه؟ چون نشود شه؟ آن که تو باشی پشت و پناهش
شوره زمینی شوره زمینی کز تو کشد او آب بهاری
سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها کشت و گیاهش
روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر
گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش
سلسله جنبان سلسله جنبان گشت برادر این دل مجنون
چون بنشورد؟ چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش؟
دم مزن ای جان دم مزن ای جان برخور کامد روز مبارک
کیست مبارک؟ کیست مبارک؟ آن که ببیند هم ز پگاهش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
خواجه غلط کردهیی در صفت یار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶
رفت عمرم در سر سودای دل
وزغم دل نیستم پروای دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته، تا چه باشد رای دل
دل ز حلقهی دین گریزد، زان که هست
حلقهٔ زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبح دم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون میرسد
بی زبان هیهای دل، هیهای دل
وزغم دل نیستم پروای دل
دل به قصد جان من برخاسته
من نشسته، تا چه باشد رای دل
دل ز حلقهی دین گریزد، زان که هست
حلقهٔ زلفین خوبان جای دل
گرد او گردم که دل را گرد کرد
کو رسد فریادم از غوغای دل
خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبح دم سیمای دل
قد من همچون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل
آن جهان یک تابش از خورشید دل
وین جهان یک قطره از دریای دل
لب ببند ایرا به گردون میرسد
بی زبان هیهای دل، هیهای دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
امروز روز شادی و امسال سال گل
نیکوست حال ما، که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کرو فرو رونق و لطف و کمال گل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان میدریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانیست نگنجد درین جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل؟
گل کیست؟ قاصدیست زبستان عقل و جان
گل چیست؟ رقعهییست زجاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همیرویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هرچند برکنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
میخند زیر لب تو به زیر ظلال گل
نیکوست حال ما، که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست
تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ
از کرو فرو رونق و لطف و کمال گل
سوسن زبان گشاده و گفته به گوش سرو
اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل
جامه دران رسید گل از بهر داد ما
زان میدریم جامه به بوی وصال گل
گل آن جهانیست نگنجد درین جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل؟
گل کیست؟ قاصدیست زبستان عقل و جان
گل چیست؟ رقعهییست زجاه و جمال گل
گیریم دامن گل و همراه گل شویم
رقصان همیرویم به اصل و نهال گل
اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست
زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل
زنده کنند و باز پر و بال نو دهند
هرچند برکنید شما پر و بال گل
مانند چار مرغ خلیل از پی فنا
در دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار
میخند زیر لب تو به زیر ظلال گل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام، شوخی و دزدی حلال
ره زنی آن کس کند، کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس
هیچ ازیشان مگو، تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را، شاهد و غماز کیست؟
چهرهٔ چون زعفران، اشک چو آب زلال
اشک چرا میدود؟ تا بکشد آتشی
زرد چرا میشود؟ تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان میکشدت که بیا
پیشگه عشق رو، خیز زصف نعال
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشک رقم میکشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش، بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز، با همه فرو فروز
باز رود سوی اصل، باز کند اتصال
چشمه و سبزه مقام، شوخی و دزدی حلال
ره زنی آن کس کند، کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس
هیچ ازیشان مگو، تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را، شاهد و غماز کیست؟
چهرهٔ چون زعفران، اشک چو آب زلال
اشک چرا میدود؟ تا بکشد آتشی
زرد چرا میشود؟ تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان میکشدت که بیا
پیشگه عشق رو، خیز زصف نعال
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشک رقم میکشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش، بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز، با همه فرو فروز
باز رود سوی اصل، باز کند اتصال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
آمدهام که سر نهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییام که نی، نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان، از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان، مشعلهٔ نظر برم
آمدهام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد، من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟
آن که ز زخم تیر او، کوه شکاف میکند
پیش گشاد تیر او، وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند، گفت بلی، اگر برم
آن که ز تاب روی او، نور صفا به دل کشد
وان که ز جوی حسن او، آب سوی جگر برم
در هوس خیال او، همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او، نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور، نمیخوری؟ پیش کسی دگر برم
ور تو بگوییام که نی، نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان، از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان، مشعلهٔ نظر برم
آمدهام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد، من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟
آن که ز زخم تیر او، کوه شکاف میکند
پیش گشاد تیر او، وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند، گفت بلی، اگر برم
آن که ز تاب روی او، نور صفا به دل کشد
وان که ز جوی حسن او، آب سوی جگر برم
در هوس خیال او، همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او، نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور، نمیخوری؟ پیش کسی دگر برم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
کار مرا چو او کند، کار دگر چرا کنم
چون که چشیدم از لبش، یاد شکر چرا کنم؟
از گلزار چون روم؟ جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب، ترک سحر چرا کنم؟
باده اگر چه میخورم، عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را، زیر و زبر چرا کنم؟
چون که کمر ببستهام، بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره، گو ترک قمر چرا کنم؟
بر سر چرخ هفتمین، نام زمین چرا برم؟
غیرت هر فرشته ام، ذکر بشر چرا کنم؟
چون که چشیدم از لبش، یاد شکر چرا کنم؟
از گلزار چون روم؟ جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب، ترک سحر چرا کنم؟
باده اگر چه میخورم، عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را، زیر و زبر چرا کنم؟
چون که کمر ببستهام، بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره، گو ترک قمر چرا کنم؟
بر سر چرخ هفتمین، نام زمین چرا برم؟
غیرت هر فرشته ام، ذکر بشر چرا کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
نه آن بیبهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم کزین پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من، دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم، نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بیخویشم، خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را، گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد، ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری، گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو، چو بگریزم ز بیبرگی
نبویم مشک تاتاری، گر از تاتار بگریزم
از آن از خود همیرنجم، که من هم در نمیگنجم
سزد چون سر نمیگنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن میباید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش، اگر این بار بگریزم
نه رنجورم، نه نامردم، که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهیی دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همی گویم دلا بس کن، دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم، چرا زایثار بگریزم؟
نه آن خنجر به کف دارم کزین پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من، دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم، نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بیخویشم، خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را، گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد، ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری، گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو، چو بگریزم ز بیبرگی
نبویم مشک تاتاری، گر از تاتار بگریزم
از آن از خود همیرنجم، که من هم در نمیگنجم
سزد چون سر نمیگنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن میباید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش، اگر این بار بگریزم
نه رنجورم، نه نامردم، که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهیی دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همی گویم دلا بس کن، دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم، چرا زایثار بگریزم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
گر از غم عشق عار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم؟
یا رب تو مده قرار ما را
گر بیرخ تو قرار داریم
ای یوسف یوسفان کجایی؟
ما روی در آن دیار داریم
هر صبح بران دو زلف مشکین
چون باد صبا گذار داریم
چون حلقه زلف خود شماری
ما چشم در آن شمار داریم
چشم تو شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
ای آب حیات در کنارت
این آتش از آن کنار داریم
زان لاله ستان چه زار گشتیم
یا رب که چه لاله زار داریم
گوییم ز رشک شمس تبریز
نی سیم و نه زر نه یار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم؟
یا رب تو مده قرار ما را
گر بیرخ تو قرار داریم
ای یوسف یوسفان کجایی؟
ما روی در آن دیار داریم
هر صبح بران دو زلف مشکین
چون باد صبا گذار داریم
چون حلقه زلف خود شماری
ما چشم در آن شمار داریم
چشم تو شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
ای آب حیات در کنارت
این آتش از آن کنار داریم
زان لاله ستان چه زار گشتیم
یا رب که چه لاله زار داریم
گوییم ز رشک شمس تبریز
نی سیم و نه زر نه یار داریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۸
مادرم بخت بدست و پدرم جود و کرم
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
هین که بگلربک شادی به سعادت برسید
پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم
گر به گرگی برسم یوسف مهروی شود
در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم
آن که باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ
حاتم وقت شود پیش من از جود و کرم
خاک چون در کف من زر شود و نقرهٔ خام
چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم؟
صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود
جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم
مرد غم در فرحش که جبرالله عزاک
آنچنان تیغ چگونه نزند گردن غم؟
بستاند به ستم او دل هر که خواهد
عدلها جمله غلامان چنین ظلم و ستم
آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند
زود بیگانه شود در هوسش خال زعم
گفتم اربس کنم و قصه فروداشت کنم
تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
هین که بگلربک شادی به سعادت برسید
پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم
گر به گرگی برسم یوسف مهروی شود
در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم
آن که باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ
حاتم وقت شود پیش من از جود و کرم
خاک چون در کف من زر شود و نقرهٔ خام
چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم؟
صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود
جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم
مرد غم در فرحش که جبرالله عزاک
آنچنان تیغ چگونه نزند گردن غم؟
بستاند به ستم او دل هر که خواهد
عدلها جمله غلامان چنین ظلم و ستم
آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند
زود بیگانه شود در هوسش خال زعم
گفتم اربس کنم و قصه فروداشت کنم
تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
چیزی مگو که گنج نهانی خریدهام
جان دادهام، ولیک جهانی خریدهام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریدهام
از چشم ترک دوست چه تیری که خوردهام
وز طاق ابروش چه کمانی خریدهام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریدهام
هر چند بیزبان شده بودم چو ماهییی
دیدم شکرلبی و زبانی خریدهام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بینشانه، نشانی خریدهام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریدهام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریدهام
جان دادهام، ولیک جهانی خریدهام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریدهام
از چشم ترک دوست چه تیری که خوردهام
وز طاق ابروش چه کمانی خریدهام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریدهام
هر چند بیزبان شده بودم چو ماهییی
دیدم شکرلبی و زبانی خریدهام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ بینشانه، نشانی خریدهام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریدهام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریدهام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۳
بخت نگار و چشم من هر دو نخسپد در زمن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
چشم و دماغ از عشق تو بیخواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بیدهن
ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث
هر لحظه زاید صورتی در شهر جان بیمرد و زن
هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر
با صد هزاران کر و فر در خدمت معشوق من
حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان
ای دل چو اندر کویشان مست آمدی دستی بزن
زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین
المستغاث ای مسلمین زین نقشهای پرفتن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
چشم و دماغ از عشق تو بیخواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بیدهن
ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث
هر لحظه زاید صورتی در شهر جان بیمرد و زن
هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر
با صد هزاران کر و فر در خدمت معشوق من
حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان
ای دل چو اندر کویشان مست آمدی دستی بزن
زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین
المستغاث ای مسلمین زین نقشهای پرفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۶
هر که ز حور پرسدت رخ بنما که هم چنین
هر که ز ماه گویدت بام برآ که هم چنین
هر که پری طلب کند چهره خود بدو نما
هر که ز مشک دم زند زلف گشا که هم چنین
هر که بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود؟
باز گشا گره گره بند قبا که هم چنین
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد
بوسه بده به پیش او برلب ما که هم چنین
هر که بگویدت بگو کشته عشق چون بود؟
عرضه بده به پیش او جان مرا که هم چنین
هر که ز روی مرحمت از قد من بپرسدت
ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که هم چنین
جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون
هین بنما به منکران خانه درآ که هم چنین
هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانهیی
قصه ماست آن همه حق خدا که هم چنین
خانه هر فرشتهام سینه کبود گشتهام
چشم برآر و خوش نگر سوی سما که هم چنین
سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام
تا به صفای سر خود گفت صبا که هم چنین
کوری آن که گوید او بنده به حق کجا رسد؟
در کف هر یکی بنه شمع صفا که هم چنین
گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود؟
بوی حق از جهان هو داد هوا که هم چنین
گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد
چشم مرا نسیم تو داد ضیا که هم چنین
از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند
وز سر لطف برزند سر ز وفا که هم چنین
هر که ز ماه گویدت بام برآ که هم چنین
هر که پری طلب کند چهره خود بدو نما
هر که ز مشک دم زند زلف گشا که هم چنین
هر که بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود؟
باز گشا گره گره بند قبا که هم چنین
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد
بوسه بده به پیش او برلب ما که هم چنین
هر که بگویدت بگو کشته عشق چون بود؟
عرضه بده به پیش او جان مرا که هم چنین
هر که ز روی مرحمت از قد من بپرسدت
ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که هم چنین
جان ز بدن جدا شود باز درآید اندرون
هین بنما به منکران خانه درآ که هم چنین
هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانهیی
قصه ماست آن همه حق خدا که هم چنین
خانه هر فرشتهام سینه کبود گشتهام
چشم برآر و خوش نگر سوی سما که هم چنین
سر وصال دوست را جز به صبا نگفته ام
تا به صفای سر خود گفت صبا که هم چنین
کوری آن که گوید او بنده به حق کجا رسد؟
در کف هر یکی بنه شمع صفا که هم چنین
گفتم بوی یوسفی شهر به شهر کی رود؟
بوی حق از جهان هو داد هوا که هم چنین
گفتم بوی یوسفی چشم چگونه وادهد
چشم مرا نسیم تو داد ضیا که هم چنین
از تبریز شمس دین بوک مگر کرم کند
وز سر لطف برزند سر ز وفا که هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۴
در پردۀ دل بنگر صد دختر آبستان
زان گنجگه دلها زان سجده گه مستان
بشنو چه به اسرارم میآید از آن طارم
یک دم که از این سو آ یک دم که قدح بستان
در عربده افتاده از عشق چنین خوبان
هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان
از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند؟
گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان
در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی
آیند و روند اینها در هر چمن و بستان
زان گنجگه دلها زان سجده گه مستان
بشنو چه به اسرارم میآید از آن طارم
یک دم که از این سو آ یک دم که قدح بستان
در عربده افتاده از عشق چنین خوبان
هم لشکر ترکستان هم لشکر هندستان
از عقل بپرسیدم کاین شهره بتان چونند؟
گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان
در شرق خداوندی شمس الحق تبریزی
آیند و روند اینها در هر چمن و بستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳