عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳
راندی ز نظر، چشم بلا دیده ی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیده ی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشه ی آن بام
این بخت نباشد سر شوریده ی ما را
مردیم به آن چشمه ی حیوان که رساند
شرح عطش سینه ی تفسیده ی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصه ی شطرنج فرو چیده ی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیده ی ما را
ما شعله ی شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیده ی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیده ی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیده ی ما را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست
جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایهٔ عیش دل اندوهگین من کجاست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۰
گرد آن خانه بگردم که در او خلوت تست
سگ طالع شومش کیست که همصحبت تست
چشم ما را نرسد بیشتر از بام و دری
ای خوشا دولت آن دیده که برطلعت تست
وه چه بامست که جاروب کشش دیدهٔ من
جان من بندهٔ آن پای که در خدمت تست
همه بر بادهٔ رشکیست که در جام منست
قهقه شیشه که در انجمن عشرت تست
رخصت مجلس و بر وصل تغافل ای شوخ
این زیاد از تو و از حوصله طاقت تست
هجر بگزیدنت از وصل دلا وضع تو نیست
اختراعیست که خود کرده و این بدعت تست
وحشی از تست که ما نیز به بیرون دریم
مانعی نیست، اگر هست همین دهشت تست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۹
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست
هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست
من حرف می کشیدن اغیار می‌زنم
آن مست ناز را عرق انفعال چیست
خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم
کی می‌بریم از تو ، ترا در خیال چیست
از دشت هجر می‌رسم آگاهیم دهید
وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست
وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من
مفتی منم به دین محبت سؤال چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۰
هجران رفیق بخت زبون کسی مباد
خصمی چنین دلیر به خون کسی مباد
یارب حریف گرم کنی همچو آرزو
گرم اختلاط داغ درون کسی مباد
این شعله‌های ظاهر و باطن گداز هجر
پیراهن درون و برون کسی مباد
آن گریه‌های شوق که غلتید کوه از و
سیل بنای صبر و سکون کسی مباد
سد بند شوق پاره کند زور آرزو
یارب که بخت شور و جنون کسی مباد
نعلم به نام جملهٔ اجزا در آتش است
جادوی او به فکر فسون کسی مباد
وحشی هزار بادیه دورم ز کعبه کرد
این بخت بد که راهنمون کسی مباد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۹
به زیر لب حدیث تلخ ، کان بیدادگر دارد
بود زهری که بهر کشتن ما در شکر دارد
بلای هجر و درد اشتیاق پیر کنعانی
کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد
ندارد اشتیاق وصل شیرین، کوهکن، ورنه
به ضرب تیشه سد چون بیستون از پیش بردارد
عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر
کدامین بی‌گله را میکشد دیگر چه سر دارد
کسی دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشی
که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۵
کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد
ننشست با رقیبی و آزار من نکرد
یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست
کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد
گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی
رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد
خندان نشست و شمع شبستان غیر شد
رحمی به گریه‌های شب تار من نکرد
وحشی نماند هیچ سیاست که هجر یار
با جان خسته و دل افکار من نکرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲۶
چه گویمت که چه با جانم اشتیاق نکرد
چه کارها که به فرمودهٔ فراق نکرد
زمانه وصل ترا سد سبب مهیا ساخت
ولی چه سود که اقبالم اتفاق نکرد
هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت
ولیک باطن خود ساده از نفاق نکرد
کلید دار عنایت وسیله‌ها انگیخت
ولیک بخت بدم با تو هم وثاق نکرد
چه ذوق از اینهمه تنگ شکر، که بخت گشود
چو دفع تلخی هجر تو از مذاق نکرد
شد از فراق به یک ذره صبر راضی و نیست
کسی که طاقت او را غم تو طاق نکرد
مذاق وحشی و این درد و غم که ساقی وقت
نصیب ساغر ما بادهٔ رواق نکرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶۰
گر دیده به دریوزهٔ دیدار نیاید
دل در نظر یار چنین خوار نیاید
ور دعوی جانبازی عشقی نکند دل
بر جان کسی اینهمه آزار نیاید
فرماندهی کشور جان کار بزرگیست
نو دولت حسنی، ز تو این کار نیاید
ندهد دل ما گوشهٔ هجر تو به صد وصل
عادت به قفس کرده به گلزار نیاید
با بوی بسازم که گل باغچه ی وصل
بیش از بغل و دامن اغیار نیاید
ناپخته ثمر اینهمه غوغای خریدار
نوباوه ی این باغ به بازار نیاید
بس ذوق که حاصل کند از زمزمهٔ عشق
از وحشی اگر یار مرا عار نیاید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۵
در آن دیار که هجران بود حیات نباشد
اساس زندگی خضر را ثبات نباشد
منادی است ز هجران که هر که بندی شد
ز بند خانه ما دیگرش نجات نباشد
مبین به ظاهر بی‌لطفیش که هست بتان را
تغافلی که کم از هیچ التفات نباشد
متاعهای وفا هست در دکانچهٔ عشقم
که در سراسر بازار کاینات نباشد
به مذهب که عمل می‌کنی و کیش که داری
که گفته است که حسن ترا ، زکات نباشد
بساط دوری و شطرنج غایبانه به خوبان
به خود فرو شده وحشی عجب که مات نباشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۴
آنکه هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد
گر چه گستاخیست می‌گوییم پرخوبی نکرد
با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد
یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد
کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل
جامهٔ خون بستهٔ ما بر سر چوبی نکرد
دورم از مطلب همان با آنکه هرگز هیچکس
اینقدرها جهد در تحصیل مطلوبی نکرد
با بلایی چون بلای هجر عمری کرد صبر
آنچه وحشی کرد هرگز هیچ ایوبی نکرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۲
تو زمن پرس قدر روز وصال
تشنه داند که چیست آب زلال
ذوق آن جستن از قفس ناگاه
من شناسم نه مرغ فارغ بال
می‌توان مرد بهر آن هجران
کش وصال تو باشد از دنبال
این منم، این منم به خدمت تو
ای خوشم حال و ای خوشم احوال
این تویی، این تویی برابر من
ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال
وحشی اسباب خوشدلی همه هست
ای دریغا دو جام مالامال
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۷
دو هفته رفت که ننواختی به نیم نگاهم
هنوز وقت نیامد که بگذری ز گناهم
کرشمه‌ای که نکاهد ز حسن اگر بنوازی
به لطف گاه به گاه و نگاه ماه به ماهم
میان ما و تو سد گونه خشم شد همه بیجا
چنین مکن که مرا عیب می‌کنند و ترا هم
کدام ملک به توفان دهم کدام بسوزم
که فرق تا به قدم سیل اشک و شعلهٔ آهم
فتاده‌ام به رهت چشم و گوش گشته سراپا
بیا که گوش به آواز پا و چشم به راهم
مکن که عیب کنندت ز چون منی چو گریزی
که نیکنامی جاوید از برای تو خواهم
چو وحشی از چمن وصل رستم اول وآخر
سموم بادیهٔ هجر ، زرد کرد گیاهم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۹
خوشست آن مه به اغیار آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعدهٔ تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمن‌تر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۰
از آن تر شد به خون دیده دامانی که من دارم
که با تردامنان یار است جانانی که من دارم
اگر با من چنین ماند پریشان اختلاط من
ازین بدتر شود حال پریشانی که من دارم
ز مردم گر چه می‌پوشم خراش سینهٔ خود را
ولی پیداست از چاک گریبانی که من دارم
کشم تا کی غم هجران اجل گو قصد جانم کن
نمی‌ارزد به چندین دردسر جانی که من دارم
مپرس از من که ویران از چه شد غمخانه‌ات وحشی
جهان ویران کند این چشم گریانی که من دارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۵
صبرم نماند و نیست دگر تاب فرقتم
خوش بر سر بهانه نشسته‌ست طاقتم
من مرد حملهٔ سپه هجر نیستم
گیرم که استوار بود پای جرأتم
زندان بی در است کدورتسرای هجر
من چون در این طلسم فتادم به حیرتم
جایز نداشته‌ست کسی هجر دائمی
من مفتی مسائل کیش محبتم
وحشی منم مورخ زندانیان هجر
زیرا که دیر سالهٔ زندان حسرتم
وحشی بافقی : مثنویات
از نامهٔ پرسوز و گدازی که شاعر شوریده دل به دلدار سفر کردهٔ خود نگاشته است
منم با خاک ره یکسان غباری
به کوی غم نشسته خاکساری
چنین افتاده‌ام مگذار غمناک
بیا و ز یاریم بردار از خاک
غبارم را فکن در رهگذاری
که گاهی می‌کند آن مه گذاری
و گردانی که آن یار مسافر
غباری می‌رساند زان به خاطر
مرا بگذار و خود بگذر به سویش
بنه از عجز رو بر خاک کویش
پس از ظهار عجز و خاکساری
به آن مه طلعت گردون عماری
بگو محنت کش بی‌خان ومانی
اسیری، خسته جانی، ناتوانی
ز بزم شادمانی دور مانده
به کنج بی‌کسی رنجور مانده
چه عود از آتش غم جان گدازی
به چنگ بی‌نوایی نغمه سازی
علمدار سپاه جان گدازان
ترنم ساز بزم نوحه سازان
دعا گویان سرشکی می‌فشاند
به عرض خاک بوسان می‌رساند
نهال گلشن جان قامت او
گل باغ لطافت طلعت او
ز قدش سرو دایم پای در گل
صنوبر در هوایش دست بر دل
لبش را در تبسم غنچه تا دید
ز شکر خنده‌اش بر خویش پیچید
به راهش سبزه تر سرنهاده
ز خطش کار او بر پا فتاده
ز دوری طرفه احوالی است مارا
بیا کز هجر بد حالی است مارا
کسی تا کی به روز غم نشیند
چنین روزی الاهی کس نبیند
تو می‌دیدی که گر روی تو یک دم
نمی‌دیدیم، چون بودیم از غم
کنون چون باشد احوال دل ما
که باشد کنج هجران منزل ما
ز دوری سر به جیب غم نشینم
رود عمری که یک بارت نبینم
منم ازدرد دوری در شکایت
ز بخت تیره خود در حکایت
که آخر بخت بد با ما چها کرد
به سد محنت از او ما را جدا کرد
بدین سان بی سر و پا کرد ما را
به کنج هجر شیدا کرد ما را
از این بختی که ما داریم فریاد
چه بخت است این که روی او سیه باد
زدیم از بخت بد در نیل غم رخت
مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت
چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟
سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟
نمی‌دانم که آن ماه شب افروز
که ما را ساخت هجرانش بدین روز
نمی‌گفتی که چون گردم مسافر
نخواهم برد نامت را ز خاطر
ز بند غم ترا چون سازم آزاد
خط آزادیت خواهم فرستاد
پی دفع جنون خویش کردن
حمایل سازی آن خط را به گردن
به هجران ساختی ما را گرفتار
زما یادت نیاید، یاد می‌دار
الاهی رخش عیشت زیر زین باد
رفیقت شادی و بخت قرین باد
به هر جانب که رخش عیش رانی
کند عیش و نشاطت همعنانی
مبادا هیچ غم از گرد راهت
خدا از رنج ره دارد نگاهت
در آن منزل که چون مه خوش برآیی
کند خورشید پیشت چهره سایی
به زودی باد روزی این سعادت
که دیگر بار با سد عیش وعشرت
وطن سازیم در بزم وصالت
دل افروزیم از شمع جمالت
ز خاک رهگذارت سر فرازیم
به خدمتکاریت جان صرف سازیم
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به صد سال بیان نتوان کرد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون
بهر جا وصل از دوری نکوتر
بجز یک جا که مهجوری نکوتر
رهد عطشان ز مردن آب خوردن
بجز یک جا که بهتر تشنه مردن
چه جا آنجا که یار آید ز در باز
برای آنکه بر دشمن کند ناز
ز یاران رنج به کاو بر تن آید
که بهر گوشمال دشمن آید
غذا به گر خورم از پهلوی خویش
کز آن گسترده خوان بهر بداندیش
به ار خون جگر باشد به جامم
که ریزد ساغر غیری به کامم
ز شبهای سیه چندان نسوزم
که شمع از آتش غیری فروزم
ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست
کدام است آنکه بربندیم بر دوست
چو آمد یار خوش بر روی اوباش
به رغم هر که خواهد باش گو باش
به کام تشنه وانگه آب حیوان
هلاک آن دل کز او برگیری آسان
به ساغر کوثر و دلدار ساقی
حرام آن قطره‌ای کاو مانده باقی
چو عمر رفته را بخت آورد باز
از آن بدبخت‌تر کو کورد باز
ز شیرین کوهکن را جام لبریز
بهانه گو شکر گو باش پرویز
به کوه این نامراد سنگ فرسای
به نقش پای شیرین چشم تر سای
ز درد جان گداز و آه دل سوز
ز شب روزش بتر بودی شب از روز
همه شب از غم جانان نخفتی
خیالش پیش چشم آورده گفتی
که او از یاد ناشادم نرفته
ز چشم ار رفته از یادم نرفته
ز جان از تاب زلفم تاب برده
ز چشم ار چشم مستم خواب برده
نگفتی چون برفتم کیم از ناز
نگفتم عمر رفته نایدم باز
نگفتی با وفا طبعم قرین است
نگفتم عادت بختم نه این است
نگفتی گشت خواهم آشنامن
نگفتم راست است اما نه بامن
نگفتی دل ستانم جانت به خشم
نگفتی این نبخشی و آنت به خشم
نگفتی راز تو با کس نگویم
نگفتم گویی اما پیش رویم
نگفتی خسروان از من به تابند
نگفتم ره نشینان تا چه یابند
نگفتی یکدلم با ره نشینان
نگفتم پیش آنان وای اینان
نکردی آنچه نیرنگت بیاراست
بیا تا آنچه گفتم بنگری راست
به وصل خود نگشتی رهنمونم
بیا بنگر که از هجر تو چونم
چو بنشستی به دلخواهی به پیشم
بیا بنگر به دلخواهی خویشم
ببین از درد هجرم در تب و تاب
ز چشم و دل درون آتش و آب
مرا گفتی چو دل در عشق بندی
دهد عشقت به آخر سر بلندی
بلندی داده عشق ارجمندم
ولی تنها به این کوه بلندم
مرا از بهر سختی آفریدند
نخست این جامه را بر تن بریدند
شدم چون از بر مادر به استاد
سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد
همی بر سختیم سختی فزودند
به بدبختیم بدبختی فزودند
بدان سختی چو لختی چاره کردم
ز آهن رخنه‌ها در خاره کردم
فتادم با دلی سنگین سر و کار
که آسان کرد پیشم هر چه دشوار
کجا آهن که با این سخت جانم
اگر کوشم در او راهی ندانم
بسی خارا به آهن سوده کردم
از این خارا روان فرسوده کردم
نگارا وقت دمسازیست بازآ
مرا هنگام جانبازیست بازآ
که از جان طاقت از تن تاب رفته
در این جو مانده ماهی آب رفته
بر این کهسار تاب ای ماهتابم
فرو نارفته از کوه آفتابم
همی ترسم که ای جان جهانم
نیایی ور رود بر باد جانم
گر از جان دادنم بیمی‌ست زان است
که جان بهر نثار دلستان است
به سختی با اجل زان می‌ستیزم
که باز آیی و جان بر پات ریزم
به هجران سخت باشد زندگانی
به امید تو کردم سخت جانی
اجل را می‌دهم هر دم فریبی
مگر یابم ز دیدارت نصیبی
به حیلت روزگاری می‌گذارم
که جان در پای دلداری سپارم
چه بودی طالعم دمساز گشتی
که جان رفته از تن بازگشتی
زمانی روی گلگون کن بدین سوی
ز گردش بخت را گلگونه کن روی
براین کوه ار شدی آن برق رفتار
چو برقی کاو فرود آید ز کهسار
وگر از نعل او فرسودی این کوه
ز من برخاستی این کوه اندوه
نمی گویم کزین کارم نفور است
به کار سخت همدستی ضرور است
گرم همدست سازی پای گلگون
کنم این کوه را یک لحظه هامون
خیالت گر چه‌ای بیگانه کیشم
نخست آمد به همدستی خویشم
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم باز دارد
چنین می‌گفت و خون دیده باران
از آن کهسار چون سیل بهاران
زمانی دیده بست و بیخود افتاد
چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد
به نام ایزد یکی دشت از غزالان
همه بالا بلندان خردسالان
همه در زیر چتر از تابش خور
چو تاووسان چتر آورده بر سر
در فردوس را گفتی گشادند
که آن حورا وشان بیرون فتادند
همه صید افکنان در راه و بیراه
کمند زلفشان بر گردن ماه
همه گلچهرگان با زلف پرچین
از ایشان دشت چون دامان گلچین
سگ افکن در پی آهو به هر سو
همه در پویه چون سگ دیده آهو
ز مژگان چنگل شاهین گشاده
چو شاهین در پی کبکان فتاده
شراب لاله گونشان در پیاله
همه صحرا تو گفتی رسته لاله
زمین از رویشان همچون گلستان
هوا از مویشان چون سنبلستان
بت گلگون سوار اندر میانه
روان را آرزو دل را بهانه
ز مژگان رخنه کن در خانهٔ دل
ز صورت شعله زن در خانه زین
خرد زنجیری زلف بلندش
سر زنجیر مویان در کمندش
قمر از پیشکاران جمالش
جنون از دستیاران خیالش
بلا را دیده بر فرمان بالاش
اجل را گوش بر حکم تقاضاش
نگاه فتنه بر چشمان مستش
فلک را دست بیرحمی به دستش
دل آشوبی ز همکاران مویش
جهانسوزی ز همدستان خویش
شه از گنج گهر او را خریدار
فقیر از آه شبگیرش طلبکار
به آن از زلف طوق بندگی نه
به این از لب شراب زندگی ده
چو چشم افتاد به روی کوهکن را
همی مالید چشم خویشتن را
به خود می‌گفت کاین آن سرونازست
که شاهان را به وصل او نیاز است ؟
که شد سوی گدایان رهنمونش
که ره بنمود سوی بیستونش ؟
کدام استاد این افسونگری کرد ؟
که این افسون به کار آن پری کرد ؟
که راهش زد که اندر راهش آورد ؟
به من چون دولت ناگاهش آورد ؟
کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟
که ماه آسمان افکند بر خاک ؟
مگر راه سپهر خویش دارد
که ره بر این بلندی پیش دارد
در این بد کآمد از آن دلفریبان
بتی چون سوی رنجوران طبیبان
پی آگاهی فرهاد مسکین
فرستادش مگر بانوی شیرین
سخنهایی که بود از بیش و کم گفت
برهمن را ز آهنگ صنم گفت
حدیث نامهٔ شاه جهان را
جواب نامهٔ سرو روان را
گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت
تمامی را به گوش کوهکن گفت
از آن گفت و شنو بیچاره فرهاد
به جایی شد که چشم کس مبیناد
تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد
نثار پای گلگون بر لب آورد
چو سیلاب از سر کوه آن یگانه
به استقبال شیرین شد روانه
شکر لب یافت اندر نیمه راهش
به سد شیرینی آمد عذر خواهش
به کوه آمد نگار لاله رخسار
چو خورشیدی که او تابد به کهسار
رسید آنجا که مرد آهنین دست
به کوه آن نقشهای طرفه بر بست
رسید آنجا که عشق سخت بازو
به کوه افکنده بد غارت به نیرو
شده سد پاره کوه از عشق پر زور
بدانسان کز تجلی سینه طور
چو پیش آمد رواقی دید عالی
که کردش دست عشق از سنگ خالی
شکسته طاق چرخ دیر بنیاد
به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد
همی شد تا به سنگی شد مقابل
که بر تمثال آن شیرین شمایل
بگفت این سینهٔ فرهاد زار است
که در وی نقش شیرین آشکار است
به زلف خویش دستی زد پریوش
نگشت از حال خود آن نقش دلکش
از آنجا یافت کان تمثال خویش است
که احوالش نه چون احوال خویش است
و یا استاد چینی کرده نیرنگ
یکی آیینه بنموده‌ست از سنگ
تبسم را درون سینه ره داد
به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد
به شوخی گفت کای مرد هنرور
تو گویی بوده شیرینت برابر
مرا خود یک نظر افزون ندیدی
چسان این صورت دلکش کشیدی
اگر گویم هنر بود این هنر نیست
چنین تمثال کار یک نظر نیست
بگفت آن یک نظر از چشم دل بود
از آنش دست هجران محو ننمود
چو دیدم بر رخت از دیدهٔ دل
از آن دارم شب و روزت مقابل
بگفت این نقش بد گو را بهانه‌ست
به بی پروایی شیرین بهانه‌ست
همی گوید که آن کاین نقش بسته‌ست
چو دل شیرین به پهلویش نشسته‌ست
که کس نادیده نقش کس نپرداخت
و گر پرداخت چو اصلش کجا ساخت
بگفتا داند این کاندیشد این راز
که این صورت که بر مه زیبدش ناز
برهر کس که جای از ناز دارد
ز بس شوخی زکارش باز دارد
دلی از سنگ باید جانی از روی
که پردازد به سنگ و تیشه زین روی
چو شیرینش چنین بی خویشتن دید
به بیهوشی صلاح کوهکن دید
بگفتا بایدش جامی که پیمود
به مستی چند حرفی گفت و بشنود
اگر حرفی زند مستی بهانه‌ست
توان گفت او به بد مستی نشانه‌ست
وزین غافل که عاشق چون شود مست
لب از اسرار عشقش چون توان بست
مگر می‌خواست وصف نوگل خویش
عیان تر بشنود از بلبل خویش
به دور آمد شرابی چون دل پاک
روان افروز دور از هر هوسناک
میی سرمایه عشق جوانی
کمین تعریفش آب زندگانی
به صافی چون عذار دلنوازان
به تلخی روزگار عشقبازان
سراپا حکمت و آداب گشته
فلاتونی‌ست در خم آب گشته
ادبها دیده از خردی زدهقان
شده در خورد بزم پادشاهان
نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت
نمود از لعل تر یاقوت را قوت
از آن رو جام می جان پرور آمد
که روزی بر لب آن دلبر آمد
چو جام از لعل او شد شکر آلود
به آن تلخی کش ایام پیمود
چو جوش باده هوش از دل ربودش
که چندان گشت آشوبی که بودش
جنون کش با خرد گرگ آشتی بود
چو فرصت یافت بر وی دست بگشود
که بیرون شو ز سرکاین خانهٔ ماست
نیاید صحبت عقل و جنون راست
خرد عشق و جنون را دید همدست
از آن هنگامه رخت خویش بر بست
ادب را رفت گستاخی به سر نیز
که گستاخی‌ست جا ننگ است برخیز
حجاب این کشمکش چون دید شد راست
به او کس تا نگوید خیز برخاست
خرد با پیشکاران تا برون راند
جنون با دستیاران در درون ماند
حجاب عقل رفت و جای آن بود
حجاب عشق بر جا همچنان بود
حجاب عشق اگر از پیش خیزد
به مردی کاب مردان را بریزد
چه غم گر عشق داور پرده رو نیست
که خورشید است و چشم بد بر او نیست
ولی عشقی که نبود پرده‌اش پیش
زیان بیند هم از چشم بد خویش
که عاشق چون نظر پرورده نبود
همان بهتر که او بی‌پرده نبود
چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت
که اول خویش و آنگه پرده را سوخت
از آتش سوختن از پرده پیش است
که او خود پردهٔ سیمای خویش است
چو شیرین کوهکن را پرده در دید
به شیرینی از او در پرده پرسید
که ای چینی نسب مرد هنرمند
به چین با کیستت خویشی و پیوند
در آن شهری ز تخم سر بلندان
و یا از خاندان مستمندان
تو با فرهنگ و رای مهترانی
نپندارم که تخم کهترانی
نخستین روز کت پرسیدم از بوم
نگردید از نژادت هیچ معلوم
همی خواهم که دست از شرم شویی
نژاد خویشتن با من بگویی
دگر گفتش تو گویی بت پرستی
کت اندر بت تراشی هست دستی
بسی نقش است در این کوه خارا
نباشد همچو این صورت دل آرا
بدو فرهاد گفت آری چنین است
ز چینم بت پرستی کار چین است
تو ای بت‌گر به چین منزل گزینی
به غیر از بت پرستی می نبینی
چنین می رفت در اندیشهٔ من
کز اول روز دانی پیشهٔ من
ولی معذوری ای سرو سمن سا
که یک سرداری و سد گونه سودا
صنم ازناز دستی برد بر روی
به سد ناز و کرشمه گفت با اوی
که ای از تیشه رکش کلک مانی
ترا بینم به مزدوران نمانی
غریبی پیشه ور از کارفرما
ز سودای زر و نه فکر کالا
اگر روی زمین گردد پر از در
ترا بینم که چشم دل بود پر
همه گوهر ز نوک تیشه داری
نخواهی زر چه در اندیشه داری
چنین بی‌مزد این زحمت کشیدن
مرا بار آورد خجلت کشیدن
کشی رنج و هوای زر نداری
اگر رنج دو روزه بود باری
کرا داری بگو در کشور خویش
که نه داری سر او نه سر خویش
به حق آشنایی ها که پیشم
سراسر شرح ده احوال خویشم
از این گفتار فرهاد هنرمند
به خود پیچد و خامش ماند یکچند
وزان پس شرح غم با نازنین گفت
چنین شیرین نگفت اما چنین گفت
که ای لعلت زبانم برده از کار
زبانت بازم آورده به گفتار
چه می‌پرسی که تاب گفتنم نیست
و گر چه هم دل بنهفتنم نیست
شنیدم ای نگار لاله رخسار
دلی داری غمین جانی پرآزار
گلت پژمرده و طبعت فسرده‌ست
که سودا در مزاجت راه برده‌ست
به حیلت کوه و صحرا می‌سپاری
که یک دم خاطری مشغول داری
چه باید بر سر غم غم نهادن
به فکر غم کشی چون من فتادن
به چنگ و باده ده خود را شکیبی
نه از درد دل چون من غریبی
ولی گویم به پیشت مشکل خویش
به امیدی که بگشایی دل خویش
مگو از غم، ره غم چون توان بست
که می گویند خون با خون توان بست
نگویم کز غمم آزاد سازی
که از غم خاطر خود شاد سازی
بدان ای گل عذار مه جبینم
که من شهزادهٔ اقلیم چینم
من از چینم همه چین بت پرستند
چو من یک تن ز دام بت نرستند
مرا مادر پدر بودند خرسند
ز هر کام از جهان الا ز فرزند
پدر گفته‌ست روزی با برهمن
که گر بت سازدم این دیده روشن
به فرزندی نماید سرفرازم
مر او را خادم بت خانه سازم
چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد
مرا شش ساله در بتخانه آورد
یکی بتگر در آنجا رشک آذر
مرا افتاد خو با مرد بتگر
چو بت می کردم از جان خدمت او
که بد میل دلم با صنعت او
از آن خدمت روان او برافروخت
هر آن صنعت که بودش با من آموخت
برهمن بت تراشی داد یادم
بماند آن خوی طفلی در نهادم
چو از چشم محبت سوی من دید
چنان گشتم که استادم پسندید
بتی باری به سنگی نقش بستم
ربود آن بت عنان دل ز دستم
شب و روزم سر اندر پای او بود
سرم پیوسته پر سودای او بود
بسی گشتم که او را زنده بینم
به جان آن گوهر ارزنده بینم
ندیدم در همه چین همچو اویی
شدم شیدایی و آشفته خویی
از آن آشوب بی اندازه من
همه چین گشت پرآوازه من
همه گفتند شادان نیک بختی
زباغ خسروی خرم درختی
کش اول بت می صورت چشاند
به معنی بازش از صورت کشاند
همه بامن نیاز آغاز کردند
مرا از همگنان ممتاز کردند
برهمن چون مرا بی خویشتن دید
مرا همچون صنم خود را شمن دید
من از سودای بت ز آنگونه گشته
که فرش بت پرستی در نوشته
هجوم خلق و عشق بت چنان کرد
که دورم عاقبت از خانمان کرد
سفر کردم ز صورت سوی معنی
ترا دیدم بدیدم روی معنی
چه بودی باز چشمش بازگشتی
هم از صورت به معنی بازگشتی
وصال از دیدهٔ جانت گشاده‌ست
ترا نیز اینچنین کاری فتاده‌ست
هوس‌های دل دیوانه تو
همه بت بوده در بتخانهٔ تو
خیال منصب و ملک و زن ومال
هوای عزت و سلمن و اقبال
هنرهایی که بود آخر و بالت
سراسر نقص می‌دیدی کمالت
همه چون بت پرستی‌های خامه
سیاه از وی چو بختت روی نامه
چو با عشق بتان افتاد کارت
شرابی شد پی دفع خمارت
ز صورت های بی معنی رمیدی
چنان دیدی که در معنی رسیدی
بسی از سخت گوییهای اغیار
به سنگ و آهن افتادت سر و کار
بسی آه نفس را گرم کردی
که تا سنگین دلی را نرم کردی
بر دلها بسی رفتی به زاری
که نقش مهر بر سنگی نگاری
جفاها دیدی از بیگانه و خویش
ز جور دلبر و کین بداندیش
که گردیدی و سنجیدی کنونش
فزودن دیدی زکوه بیستونش
لبی دیدی که از شیرین کلامی
شکر را داده فتوا بر حرامی
رخی دیدی که خورشید سحر تاب
چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب
بدیدی مویی آتش پرور عشق
هزاران خسرو اندر چنبر عشق
قدی دیدی خرام آهو زشمشاد
به رعنایی غلامش سرو آزاد
تذروی دیدی از وی باغ رنگین
خضاب چنگلش از خون شاهین
غزالی دیدی از وی دشت را زیب
و زو بر پهلوی شیران سد آسیب
بهشتی دیدی از وی کلبه معمور
سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور
اگر چه آن هم از صورت اثر داشت
ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت
اگر چه نقش آن صورت زدت راه
ولی جانت ز معنی بود آگاه
ترا گر نی دل و گردیده بودی
چو فرهادش به معنی دیده بودی
برو شکری کن ار دردی رسیدت
که آخر چاره از مردی رسیدت
که معنی‌های مردم صورت اوست
جنون سرمست جام حیرت اوست
هر آن معنی که صورت را مقابل
کجا بند صور بگشاید از دل
چو بحر معنی آید در تلاطم
شود این صورت معنی در او گم
در این معنی کسی کاو را نه دعوی‌ست
یقین داند که صورت عین معنی‌ست
به نام خالق پیدا و پنهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
در گنج سخن را می‌کنم باز
جهان پر سازم از درهای ممتاز
حدیثی را که وحشی کرده عنوان
وصالش نیز ناورده به پایان
به توفیق خداوند یگانه
به پایان آرم آن شیرین فسانه
که کس انجام آن نشیند از کس
که در ضمن سخن گفتندشان بس
حکایتها میان آن دو رفته‌ست
که نه آن دیده کس ، نی آن شنفته‌ست
شبی در خواب فرهاد آن به من گفت
که چشمم زیر کوه بیستون خفت
که آن افسانه کس نشنیده از کس
که من خواهم که بنیوشند از این پس
ز وحشی دید یاری روی یاری
وصالش داشت از یاری به کاری
بسی در معانی هردو سفتند
به مقداری که بد مقدور ، گفتند
به نام خسرو و فرهاد و شیرین
بیان عشق را بستند آیین
ولی ز آن قصه چیزی بود باقی
که پرشد ساغر هر دو ز ساقی
ز دور جام مردافکن فتادند
سخن از لب ، ز کف خامه نهادند
شدند اندر هوای وصل جانان
به گیتی یادگاری ماند از آنان
کنون آن خامه در دست من افتاد
که آرد قصه‌ای شیرین ز فرهاد
چو شرح حال خود را کوهکن گفت
ندانی پاسخش چون زان دهن گفت
وصال اینجا سخن را بس نموده‌ست
نقاب از چهرهٔ جان بس نموده‌ست
ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد
که بس کام از لبش زان گفتگو داد