عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
جستم سراغ دل ز صبا زان خبر نداشت
گویا به طرهٔ تو صبا هم گذر نداشت
در سر هر آن هوا که مرا بود شد بدر
عشق تو بود کز سر من دست برنداشت
گر یک نظر فزون بتو ننموده دیده‌ام
این شد سبب که تاب نگاه دگر نداشت
گویند بوالبشر بفراق چنان گریست
گویا خبر ز روی تو زیبا پسر نداشت
دردش همین بس است که اهل نظر نبود
آنکو بر آفتاب جمالت نظر نداشت
ای عالم آفتاب مرا بود جلوه ها
وقتی که آسمان تو شمس و قمر نداشت
عمری تمام کار دلم بود عاشقی
عیبش مکن که غمزده دیگر هنر نداشت
اول اگر که تیشهٔ آخر زدی دگر
یک عمر کوه کن به جهان دردسر نداشت
در راه عشق خوف و خطرها بود صغیر
طی این ره آن نمود که خوب از خطر نداشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تنها ستمت بهر من ای ماه جبین است
یا با همه بی‌مهری و آئین تو این است
کوتاه نمود از همه جا دست خیالم
بالای بلندت که بلای دل و دین است
در ظلمت زلف تو دل خضر شود گم
از بسکه شکن در شکن و چین سرچین است
این زلف سیاه است بر آن روی چو خورشید
یا روز به شب کفر باسلام قرین است
تا آنکه مگر ره به دهان تو برد دل
عمریستکه چون خال لبت گوشه نشین است
از کوی خود ای دوست مرانم سوی جنت
بی روی توام کی سر فردوس برین است
یکذره مرا کار به خورشید فلک نیست
خورشید من اینست که بر روی زمین است
یکدم نرود عمر که بی غصه نشینم
تا رفته غم از دل غم دیگر به کمین است
خوش دار صغیر آنچه که پیش آیدت آخر
تا چند توان گفت چنانست و چنین است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
کارت ای یار بمن غیر ستمکاری نیست
مگرت با من آزرده سر یاری نیست
نی خطا گفتم از این جور و جفا دست مدار
که جفای تو بجز عین وفاداری نیست
چه غم ارخوار جهانی شدم اندر طلبت
بهر همچون تو گلی خار شدن خواری نیست
بستهٔ دام تو از هر دو جهان آزاد است
اوفتادن به کمند تو گرفتاری نیست
هر چه خواهی ز عجایب ز فلک بتوان دید
نیست نقشی که در این پرده زنگاری نیست
هر گنه میکنی آزار دل خلق مکن
که بتر هیچ گناهی ز دل آزاری نیست
بیکی تیر مژه صید دوصد دل کردی
تا نگویند خدنگ مژه ات کاری نیست
ای خوشا مستی و مدهوشی و آسوده دلی
که بجز غصه و غم حاصل هشیاری نیست
دوش میگفت کسی زردی رخسار صغیر
چاره اش هیچ بجز باده گلناری نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دلم ز دست تو خون گشت و حجت هم این است
که هر چه اشک فشانم ز دیده خونین است
بغیر شهد چشانی بدوست خون جگر
بحیرتم که تو را ای صنم چه آئین است
همیشه وصف لبان تو بر زبان دارم
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
دلم بدام سر زلف پر خمت ماند
بصعوهٔی که گرفتار چنگ شاهین است
شکسته رونق بازار قند را به جهان
حلاوتی که ترا در دهان شیرین است
طمع مدار ز من دین و دل دگر زاهد
که کفر زلف بتان رهزن دل و دین است
اگر بآتش حسرت بسوخت جان صغیر
کند چه چاره که تقدیرش از ازل این است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
تشبیه جمال تو به خورشید روا نیست
این رتبه بلی در خور هر بی سر و پا نیست
گو تا نزند دم دگر از عشق و ارادت
آن را که بپایت سر تسلیم و رضا نیست
از دوست اگر نوش ببینند و اگر نیش
رندان جهان را بزبان چون و چرا نیست
از جور تو میسوزم و می‌سازم و شادم
چون جور و جفای تو بجز مهر و وفا نیست
با باد صبا چون بتو پیغام فرستم
آنجا که توئی رهگذر باد صبا نیست
هر طایفه را روی نیاز است به سوئی
ما را بجز ابروی تو محراب دعا نیست
غیر از تو مرا نیست بخاطر ولی افسوس
یادی نکنی از من و این از تو روا نیست
پیوسته صغیر است بدرگاه تو نالان
جز این بدر شاه بلی رسم گدا نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
تعالی الله از این بالا وزین رخ
ندیده کس چنین قامت چنین رخ
کنی روز مرا شب چون نمائی
نهان در زیر زلف عنبرین رخ
ز حیرت نقش بر دیوار گردند
نمائی گر به نقاشان چین رخ
بگیرم زندگی از سر تو بر من
نمائی گر به روز واپسین رخ
کسی کو دیده دارد کی تواند
که یکدم دیده بردارد از این رخ
رخی داری که خورشیدار به بیند
به پیش آن بساید بر زمین رخ
فکند اندر جهانی شور و غوغا
تو را تا با ملاحت شد قرین رخ
ندارد طاقت هجران خدا را
مپوشان از صغیر دلغمین رخ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
منت دلم ز حلقهٔ موی تو میکشد
کان را ز دیر و کعبه بسوی تو میکشد
با روی زرد گرم فرار است آفتاب
گویا خجالت ازمه روی تو میکشد
زیبد اگر زند به سر هر دو کون پای
میخوارهٔی که می‌ز سبوی تو میکشد
زان دم که پا ز دامن مادر کشیده‌ام
عشقم عنان گرفته به سوی تو میکشد
ای زلف یار چوندل ما از چه خو نشود
خجلت اگر نه نافه ز بوی تو میکشد
خواهد اگر که نقش قیامت رقم کند
نقاش نقش قد نکوی تو میکشد
آنرا که می‌دهند بباغ بهشت جای
گر آدم است رخت بسوی تو میکشد
از چاک سینه هر نفسی میکشد صغیر
آهی در انتظار رفوی تو تو میکشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
هر چند دانمت مهر ای نازنین نباشد
اما روا به عاشق پیوسته کین نباشد
هر کس نکرد قبله محراب ابرویت را
شک نیست اینچنین کس اهل یقین نباشد
چشمت که خواند آهو آهو نه شیر گیرد
زلفت که گفت نافه در نافه چین نباشد
ریزد همی کلامت شهدی به کام جان ها
حقا که این حلاوت در انگبین نباشد
با لعل روح بخشت کوثر طمع ندارم
با عارض تو کارم با حور و عین نباشد
بادا حرام بر من دیدار روی خوبان
از حسن اگر مرادم حسن آفرین نباشد
با ما مشو مصاحب گر اهل عقل و دینی
در کوی عشق صحبت از عقل و دین نباشد
گر جای باده ساقی ریزد بساغرم خون
نوشم بجان که دانم قسمت جز این نباشد
از چیست می‌کند جای اندر خزینهٔ دل
گر گفته ات صغیرا در ثمین نباشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
شده گم دلم که از هجر چو لاله داغ دارد
بچنین نشان عزیزان که دلی سراغ دارد
ز شراب ساقی‌ام شب دل و جان برقص‌ام د
متحیرم که این شوخ چه در ایاغ دارد
بر عشق میشود محو چراغ عقل آری
بر آفتاب روشن چه بها چراغ دارد
مکنید جز ز جانان بر من حدیث یاران
که ز غیر دوست عاشق بجهان فراغ دارد
رخ و قامتش دل من چو بدید چشم رغبت
نه به ماه آسمان و نه بسر و باغ دارد
چو من ار نه عاشقانند لب و عذار او را
ز چه غنچه خونجکر شد ز چه لاله داغ دارد
خط سبز یار دیده است صغیر و تا قیامت
نه خیال سیر باغ و نه هوای راغ دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
نه تنها خجلت از روی تو ماه آسمان دارد
که پا در گل ز رفتار تو سرو بوستان دارد
برخسار تو هر کس دید آن خال سیه گفتا
که هندو بچهٔی اندر دل آتش مکان دارد
تو بی من میتوانی زندگانی کرد و من بیتو
نمانم زنده آری زندگانی تن بجان دارد
بیا تا نقد جان و سر بسودای تو در بازم
که کردم تجربت جز عشق هر سود زیان دارد
بنازم شیوه چشمت که گر خون دل عاشق
بظاهر میخورد با او نظرها در نهان دارد
نه من ترک تو بتوانم نه بیداد تو کم گردد
خدا ای نازنین با من دلت را مهربان دارد
مران از در صغیر خسته را بگذار تا گویند
امیر کشور خوبان سگی بر آستان دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
مدد ز چشم پر آبم سحاب می‌خواهد
مگر خدای جهان را خراب میخواهد
فشانده‌ام بدل خویش تخم مهر و وفا
نگریم از چه که اینکشته آب میخواهد
نقاب بسته یرخ یار بهر شورش خلق
وگر نه روی نکو کی نقاب میخواهد
بقد و کاکل او گو بیا مشاهده کن
فراز سر و کس ار مشگ ناب میخواهد
کمان ابروی او گو ببین کس ار بجهان
نشان ز تیغ کج بوتراب میخواهد
خراب کن همه عضوم بغیر حلقه چشم
چرا که توسن نازت رکاب میخواهد
فدای حلقه چشم خمارت ای ساقی
از این پیاله دل من شراب میخواهد
به پختگی همه را جستم از کتابی می
هر آنچه زاهد خام از کتاب می‌خواهد
اگر همیشه خرابیم ما چه جای سخن
که پیر میکده ما را خراب میخواهد
صغیر اگر طلبد مهر یار این نه عجب
که ذره پروری از آفتاب میخواهد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
سهی قد تو به سرو کنار جو ماند
بچشم من بنشین کان بجو نکو ماند
در ازی شب هجران دلم فسرد ‌اما
از این خوشم که بدان زلف مشگبو ماند
چو چشم مست تو نرگس بدید شد بیمار
برای اینکه بگویند این باو ماند
همیشه چشم ترا هست میل خون ریزی
خود این به مردم بی باک فتنه جو ماند
چه آرزوست ندانم که سوز آه صغیر
بسوز آه دل پر ز آرزو ماند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
چون بدل ناوک آن شوخ پری زاد‌ آمد
شست او را ز دل آواز مریزاد‌ آمد
دوش می‌گفت که با آتش عشقم چونی
ای عجب از من دل سوخته اش یاد‌ آمد
ای پری رو که تنت هست بنرمی چو حریر
سخت تر از چه دلت ز آهن و فولاد‌ آمد
دیگران نقل و می‌و بوسه گرفتند از تو
این منم کز تو نصیبم همه بیداد‌ آمد
تا ابد باد در میکده یارب مفتوح
زانکه هر غمزدهٔی رفت در آن شاد‌ آمد
هر که طفل دل خود داد بشاگردی عشق
به هنرهای جهان یکسره استاد‌ آمد
چند ای شمع شرر بر پر پروانه زنی
باخبر باش پی کشتن تو باد‌ آمد
بعد از آنی که ز شفقت دل شیرین شد نرم
آهنین تیشه شد و بر سر فرهاد‌ آمد
دوش بنوشت چو شرح ستم یار صغیر
دفتر اوراق شد و خامه به فریاد‌ آمد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
برافکن پرده تا خورشید تابان از سما افتد
خرامان شو دمی تا سرو در بستان ز پا افتد
صبا بر هم مزن چین سر زلفش که میترسم
ختن ویران شود آشوب در شهر ختا افتد
شنیدم آن پری از شهر خود عزم سفر دارد
چه خوشباشد گذار محملش در شهر ما افتد
دلم تا دید آن چاه ز نخدان و خم گیسو
چو یوسف گه بچاه و گه بزندان بلا افتد
نسازم قبله تا از طاق محراب دو ابرویش
نماز من کجا مقبول درگاه خدا افتد
سیه شد روزگارم چون خطش از حسرت خالش
که باید جای هندو بر لب آب بقا افتد
صغیر از بهر دیدارش نشیند بر سر راهش
بود کانشاه خوبان را نظر سوی گدا افتد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
هر زمان زلف چو زنجیر توام یاد آید
دل دیوانه‌ام از غصه به فریاد آید
کبک قد تو مگر دیده که در طرف چمن
خنده اش بر قد سرو قد شمشاد آید
ز آه من روی تو افروخته گردد آری
گردد افروخته آتش چو بر آن باد آید
من که بی یاد مه روی تو نتوانم بود
چه شود کز منت از مهر دمی یاد آید
شب هر جمعه بدان ذوق بمیخانه روم
که مرخص شده طفل از بر استاد آید
کام شیرین شودم تلخ و سرشگم گلگون
هر دمم یاد ز ناکامی فرهاد آید
نتوان گفت که ناید بسرم یار صغیر
آید‌ اما چکنم کز ره بیداد آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
یار بی پرده عبث پرده ز عارض نگشاید
رونما جان طلبد تا ندهی رخ ننماید
از وفا نام مبر در بر آن شوخ که با وی
هر چه مهر تو شود بیش جفایش بفزاید
لاف از عقل و دل و دین بر آن مه نتوان زد
که بیک غمزهٔ چشم سیه این هر سه رباید
هر نفس می‌طلبم کام خود از یار و لیکن
ترسم آخر نفسم در عوض کام برآید
منکه در عشق توام خون جگر آب وضو شد
جز بمحراب دو ابروی توام سجده نباید
نیست انصاف که یار دگری بر تو گزینم
که بود در تو ز حسن آنچه ترا باید و شاید
شب غم روز جنون زاد برای تو صغیرا
می ندانم دگر ا ین روز برای تو چه زاید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چندانکه سیل دیده من بیشتر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ساقی چه باده بود که بر من حواله کرد
مست ابد مرا به نخستین پیاله کرد
با حکمت آن طبیب که صد ساله درد من
درمان به جرعه‌ای ز شراب دوساله کرد
یارب شمیم مشگ و زد بر مشام جان
یا نفخهٔ صبا گذر از آن کلاله کرد
با غنچهٔ لب و گل رخسار و سرو قد
بگذشت و داغدار دلم همچو لاله کرد
لعل لبش مکیدم و گفتم بدو خدای
رزق مگس به قند فروشان حواله کرد
خلقی همه به ناله و افغان درآمدند
از بس صغیر در غم آن شوخ ناله کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
نگارا جانم از هجر تو نالان تا بکی باشد
چو گیسوی تو احوالم پریشان تابکی باشد
بیاد طره همچون شب و رخسار چون روزت
شب و روزم بپیش دیده یکسان تا بکی باشد
بزن بر خرمنم یکباره آتش همچو پروانه
چو شمعم جان بناکامی گدازان تا بکی باشد
پی چاه زنخدان و سر زلف چو زنجیرت
دلم چونیوسف اندر چاه و زندان تا بکی باشد
بکن دست رقیب از لعل کوتاه ایپری پیکر
بدست اهرمن مهر سلیمان تا بکی باشد
درآ از پرده ای مه تا فتد خورشید از گردون
خود این بی پا و سر سرگرم جولان تا بکی باشد
نمایان ساز رخ این شهسوار عرصه خوبی
صغیر از اشتیاقت مات و حیران تا بکی باشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
غم عشقت نه همین قصد دل و جانم کرد
که ره عقل زد و رخنه به ایمانم کرد
مات خود ساخت مرا چون که بمعنی نگرم
آنکه در صورت زیبای تو حیرانم کرد
همچو پرگار که در دایره سرگردانست
نقطهٔ خال تو سرگشته دورانم کرد
با چه تشبیه کنم لاغری خود که غمت
آن چه از ضعف نیاید بنظر آنم کرد
خاتم لعل تو در دست خیالم چو فتاد
مور بودم به ضعیفی و سلیمانم کرد
دوش در مجمع عشاق به من باد صبا
بوئی از زلف تو آورد و پریشانم کرد
بهر من صافی و روشن دلی و پاکی بس
چه غم ار عشق تو چون آینه عریانم کرد
میزبان ازل الحق به من اکرام نمود
که سر خوان غم عشق تو مهمانم کرد
مگرت راه بدریا بود ای چشمهٔ چشم
که بیک چشم زدن سیل تو ویرانم کرد
پیش از این بود مرا قفل خموشی بدهان
آن غزال حرم حسن غزلخوانم کرد
ز چه رو رایت رفعت به خور آسان نزنم
که خدا خاک در شاه خراسانم کرد
تا ابد دست من و دامن آن شاه صغیر
کز ازل او گهر فیض بدامانم کرد