عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۱
بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این
بستان که ز جانم نفس باز پس است این
در هستی من چند زنی شعله هجران
آخر دل و جان است، نه خاشاک و خس است این
گفتم که گزیدم لب چون قند تو در خواب
خندید و شکر ریخت که خواب مگس است این
ای باد، برو این نفس از ما برسانش
کای عیسی جانها، گرو یک نفس است این
خوش می کنم اندر هوس روی تو جانی
هست ار چه خوش آینده و ناخوش، هوس است این
گفتم که به فریاد رس از غمزه خویشت
تیری به من انداخت که فریادرس است این
من بنده آن چشم که از گوشه چشمم
شب دیدی و گفتی که بر این در چه کس است این؟
خسرو چه کند ناله عشاق، میا تنگ
کاخر هم ازان قافله بانگ جرس است این
بستان که ز جانم نفس باز پس است این
در هستی من چند زنی شعله هجران
آخر دل و جان است، نه خاشاک و خس است این
گفتم که گزیدم لب چون قند تو در خواب
خندید و شکر ریخت که خواب مگس است این
ای باد، برو این نفس از ما برسانش
کای عیسی جانها، گرو یک نفس است این
خوش می کنم اندر هوس روی تو جانی
هست ار چه خوش آینده و ناخوش، هوس است این
گفتم که به فریاد رس از غمزه خویشت
تیری به من انداخت که فریادرس است این
من بنده آن چشم که از گوشه چشمم
شب دیدی و گفتی که بر این در چه کس است این؟
خسرو چه کند ناله عشاق، میا تنگ
کاخر هم ازان قافله بانگ جرس است این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۶
از آن خویش کنم من که جان دهم بستان
که ز آن خود نشنوی تو به حیله و دستان
بدین صفت که ز سر تا قدم همه شکری
حلال بادت شیری که خوردی از پستان
چه باشد ار به سر وقت من رسی وقتی
چو مکرمان به سوی کلبه تهی دستان
برون خرام که تا پارسای ثابت حال
فدم درست نیارد نهاد چون مستان
مرا که دعوی بازار زهد و تقوی بود
به یک کرشمه چشمت تمام بشکست آن
من ضعیف چه مرد غمت که بازوی عشق
به پنجه تاب دهد دست رستم دستان
صلای عیش دهندم مرا که دل جایی ست
چه جای رفتن باغ است و گشتن بستان
غلام ناله دیوانگان روی توام
خوش است زمزمه مرغ در بهارستان
گهی گهی دل من شاد کن به دشنامی
دعای خسرو مسکین بدین قدر بستان
که ز آن خود نشنوی تو به حیله و دستان
بدین صفت که ز سر تا قدم همه شکری
حلال بادت شیری که خوردی از پستان
چه باشد ار به سر وقت من رسی وقتی
چو مکرمان به سوی کلبه تهی دستان
برون خرام که تا پارسای ثابت حال
فدم درست نیارد نهاد چون مستان
مرا که دعوی بازار زهد و تقوی بود
به یک کرشمه چشمت تمام بشکست آن
من ضعیف چه مرد غمت که بازوی عشق
به پنجه تاب دهد دست رستم دستان
صلای عیش دهندم مرا که دل جایی ست
چه جای رفتن باغ است و گشتن بستان
غلام ناله دیوانگان روی توام
خوش است زمزمه مرغ در بهارستان
گهی گهی دل من شاد کن به دشنامی
دعای خسرو مسکین بدین قدر بستان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۷
گر هوس بردم به رویت چشم خود بر دوختن
چشم کین توز تو نیکو داند این کین توختن
گر بدوزی دیده از تیرم که در رویم مبین
هم به رویت گر ز رویت دیده دانم دوختن
می خورم دود چراغ دل همه شب تا به روز
هم نمی آرم خطی از لوح صبر آموختن
بر من دلسوخته همسایه هم ناید گهی
جز به آتش خواستن یا خود چراغ آفروختن
گر تو نظاره کنی، باید مرا آتش زدن
و اندک اندک پیش تو، بل ذره ذره سوختن
وه چه خوش آید از تو این قدر گفتن به ناز
« بنده خسرو را که بفروشم، ولی نفروختن »
چشم کین توز تو نیکو داند این کین توختن
گر بدوزی دیده از تیرم که در رویم مبین
هم به رویت گر ز رویت دیده دانم دوختن
می خورم دود چراغ دل همه شب تا به روز
هم نمی آرم خطی از لوح صبر آموختن
بر من دلسوخته همسایه هم ناید گهی
جز به آتش خواستن یا خود چراغ آفروختن
گر تو نظاره کنی، باید مرا آتش زدن
و اندک اندک پیش تو، بل ذره ذره سوختن
وه چه خوش آید از تو این قدر گفتن به ناز
« بنده خسرو را که بفروشم، ولی نفروختن »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۸
چون بستدی دل من، پرسشم کن به ازین
بردی چو جان ز تنم، تیرم مزن ز کمین
زان ره که خنده زنان آیی چو سرو روان
خواهم که هم به زمان خاکی شوم به زمین
ای بنده مهر و مهت، صد جان ته کلهت
گشتم چو خاک رهت، دامن ز بنده مچین
دل در غم چو تو مهی جان مرگم چو تو نه ای
از مرهم چو تو نهی، دردم فزون شد ببین
از خنده چون نمکی ریزی ز لب دمکی
ملک دو جم نه یکی گیری از آن دو نگین
از من به سوی دیگر بر مشکن و مگذر
کن هر چه هست دگر بر جان من مکن این
ای لاله، از تو خجل، سرو از تو پای به گل
بنشسته ای چو به دل، لختی به دیده نشین
رویت بلای جهان، عشق تو داغ نهان
لعل تو راحت جان، زلف تو آفت دین
نآیی به دست مرا، خسرو کجا، تو کجا!
ماهی مگر به سما یا حور خلد برین؟
بردی چو جان ز تنم، تیرم مزن ز کمین
زان ره که خنده زنان آیی چو سرو روان
خواهم که هم به زمان خاکی شوم به زمین
ای بنده مهر و مهت، صد جان ته کلهت
گشتم چو خاک رهت، دامن ز بنده مچین
دل در غم چو تو مهی جان مرگم چو تو نه ای
از مرهم چو تو نهی، دردم فزون شد ببین
از خنده چون نمکی ریزی ز لب دمکی
ملک دو جم نه یکی گیری از آن دو نگین
از من به سوی دیگر بر مشکن و مگذر
کن هر چه هست دگر بر جان من مکن این
ای لاله، از تو خجل، سرو از تو پای به گل
بنشسته ای چو به دل، لختی به دیده نشین
رویت بلای جهان، عشق تو داغ نهان
لعل تو راحت جان، زلف تو آفت دین
نآیی به دست مرا، خسرو کجا، تو کجا!
ماهی مگر به سما یا حور خلد برین؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۹
آخر بگو، ای نازنین، ناز تو تا کی همچنین؟
پوشیده در جان میخلد راز تو تا کی همچنین؟
حسنت بلا، نازت جفا، باری برآمد جان من
حسن تو تا کی همچنین، ناز تو تا کی همچنین؟
نبود نوای درد خوش، نشنید چون نالیدنم
خندید چون چنگ نگون ساز تو تا کی همچنین؟
چشم شکار انداز تو بازی ست کو مردم خورد
عالم ز مردم شد تهی، باز تو تا کی همچنین؟
خسرو لب خود می گزی، بهر لبش چون نیست آن
بیهوده بر لبهای خود گاز تو تا کی همچنین
پوشیده در جان میخلد راز تو تا کی همچنین؟
حسنت بلا، نازت جفا، باری برآمد جان من
حسن تو تا کی همچنین، ناز تو تا کی همچنین؟
نبود نوای درد خوش، نشنید چون نالیدنم
خندید چون چنگ نگون ساز تو تا کی همچنین؟
چشم شکار انداز تو بازی ست کو مردم خورد
عالم ز مردم شد تهی، باز تو تا کی همچنین؟
خسرو لب خود می گزی، بهر لبش چون نیست آن
بیهوده بر لبهای خود گاز تو تا کی همچنین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۲
ز سر کرشمه یک ره نظری به روی من کن
به عنایتی که دانی گذری به سوی من کن
منم و دلی و دردی ز غمت چو ناتوانان
به زکوة تندرستی نظری به سوی من کن
همه بوی عود نبود که به رغبتش بسوزی
دل سوخته ست، قدری نظری به بوی من کن
اگرست رسم خوبان که به مو نهند دلها
دل خود بیار و جایش به تن چو موی من کن
به دو زلف طوق دارت، نه یکی که صد به هر خم
وگرت هزار باشد، همه در گلوی من کن
تن خاکیم لبالب همه پر ز خونست از تو
لب خویش را تو ساقی، ز سر سبوی من کن
نگران مشو ز خسرو که بد است حالش آخر
نفسی بیا و بنشین، بد من نکوی من کن
به عنایتی که دانی گذری به سوی من کن
منم و دلی و دردی ز غمت چو ناتوانان
به زکوة تندرستی نظری به سوی من کن
همه بوی عود نبود که به رغبتش بسوزی
دل سوخته ست، قدری نظری به بوی من کن
اگرست رسم خوبان که به مو نهند دلها
دل خود بیار و جایش به تن چو موی من کن
به دو زلف طوق دارت، نه یکی که صد به هر خم
وگرت هزار باشد، همه در گلوی من کن
تن خاکیم لبالب همه پر ز خونست از تو
لب خویش را تو ساقی، ز سر سبوی من کن
نگران مشو ز خسرو که بد است حالش آخر
نفسی بیا و بنشین، بد من نکوی من کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۴
دلم را کرد صد پاره به سینه خار خار تو
مرا این گل شکفت و بس همه عمر از بهار تو
تو، سلطان، چون گدایان را زکوة حسن فرمایی
مرا این بس که زیر پا شوم هنگام بار تو
سر خود می زنم بر آستانت تا برآید جان
که این سر درد خواهم برد با خود یادگار تو
همه کس بیندت جز من، روا باشد کزین نعمت
به محرومی بمیرد پیش در امیدوار تو
نیارم چشم کس پوشید، لیکن چشم خود بندم
اگر بینندگان بینند روی چون نگار من
به خشمم گفته ای کاندر دل و جانت زنم آتش
زهی دولت، اگر خاشاک من آید به کار تو
اگر بشکافیم سینه، من از جانت کنم یاری
وگر بیرون کنی چشمم، منم از دیده یار تو
اگر نگرفتیم دستی، لگد بر سر هوس دارم
بدین مقدار هم روزی نگشتم شرمسار تو
عفاک الله ز چشم خسرو آن خونها که افشاند
معاذالله که گویم پیش چشم پر خمار تو
مرا این گل شکفت و بس همه عمر از بهار تو
تو، سلطان، چون گدایان را زکوة حسن فرمایی
مرا این بس که زیر پا شوم هنگام بار تو
سر خود می زنم بر آستانت تا برآید جان
که این سر درد خواهم برد با خود یادگار تو
همه کس بیندت جز من، روا باشد کزین نعمت
به محرومی بمیرد پیش در امیدوار تو
نیارم چشم کس پوشید، لیکن چشم خود بندم
اگر بینندگان بینند روی چون نگار من
به خشمم گفته ای کاندر دل و جانت زنم آتش
زهی دولت، اگر خاشاک من آید به کار تو
اگر بشکافیم سینه، من از جانت کنم یاری
وگر بیرون کنی چشمم، منم از دیده یار تو
اگر نگرفتیم دستی، لگد بر سر هوس دارم
بدین مقدار هم روزی نگشتم شرمسار تو
عفاک الله ز چشم خسرو آن خونها که افشاند
معاذالله که گویم پیش چشم پر خمار تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۵
دلم آشفته شد، جانا، به بالای بلای تو
بکن رحمی به جان من که گشتم مبتلای تو
اگر رای تو این باشد که من دانم جفا بینم
جفای جمله عالم را کشم، جانا، برای تو
میان بگشای، ورنه پیرهن صد چاک خواهم زد
که در دل بس که ره دارم من از بند قبای تو
رقیبت را نمی خواهم، الهی، نیست گردانش
که دایم می کند محروم ما را از لقای تو
اگر تو هر رقیبی را بجای بنده می داری
بحمدالله که خسرو را کسی نبود بجای تو
بکن رحمی به جان من که گشتم مبتلای تو
اگر رای تو این باشد که من دانم جفا بینم
جفای جمله عالم را کشم، جانا، برای تو
میان بگشای، ورنه پیرهن صد چاک خواهم زد
که در دل بس که ره دارم من از بند قبای تو
رقیبت را نمی خواهم، الهی، نیست گردانش
که دایم می کند محروم ما را از لقای تو
اگر تو هر رقیبی را بجای بنده می داری
بحمدالله که خسرو را کسی نبود بجای تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۶
مه شبگرد من امشب چو مه می گشت و من با او
لبی و صد فسون در وی، خطی و صد فتن با او
قبا را بر زده دامن به خونریزی و از مژگان
چو قصابی کشیده تیغ و زلف چون رسن با او
ز بیم خلق ازو در می کشیدم پای خود، لیکن
مرا برداشته می بزد آب چشم من با او
فلک هرگز گذارد ماه را در گرد شب گشتن
اگر زان طره شبرنگ باشد یک شکن با او؟
مرا گویی که هر کس بیند از سودای آن روزی
که آن دیوانه می آید، جهانی مرد و زن با او
گریبانم به صد چاک است ازین حسرت که تا روزی
برهنه در برش گیرم که نبود پیرهن با او
نگارا، همچو جان در تن درا اندر بر خسرو
برون کن جان رسمی را که راضی نیست تن با او
لبی و صد فسون در وی، خطی و صد فتن با او
قبا را بر زده دامن به خونریزی و از مژگان
چو قصابی کشیده تیغ و زلف چون رسن با او
ز بیم خلق ازو در می کشیدم پای خود، لیکن
مرا برداشته می بزد آب چشم من با او
فلک هرگز گذارد ماه را در گرد شب گشتن
اگر زان طره شبرنگ باشد یک شکن با او؟
مرا گویی که هر کس بیند از سودای آن روزی
که آن دیوانه می آید، جهانی مرد و زن با او
گریبانم به صد چاک است ازین حسرت که تا روزی
برهنه در برش گیرم که نبود پیرهن با او
نگارا، همچو جان در تن درا اندر بر خسرو
برون کن جان رسمی را که راضی نیست تن با او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۷
دو رخ بنمای و بازار کواکب بشکن از هر دو
که گردد تافته خورشید و ماهت روشن از هر دو
ببندند ار کمر نیشکر و نی پیش بالایت
تو بنما قامت خویش و کمرها بشکن از هر دو
ز جان و دل چو یادت می کنم، دارم عجب از وی
که جان و دل ز یک دیگر به رشکند و من از هر دو
کشیدند آن دو لب فتوای خط همچون مسلمانان
بلا بنگر که تعلیم تو چون گشت این فن از هر دو
ببین، ای یوسف جان، گریه ز آن دو چشم یعقوبی
که غرق خون و خوناب است یک پیراهن از هر دو
دو همدم می دهد پندم، ولی چون من گرفتارم
به حق دوستی نزدیک من به دشمن از هر دو
عمارتهای عمر و عقل چون شد بی خلل از وی
بیا زود، ای اجل، بنیاد هستی بر کن از هر دو
مرا منمای دو عالم جزای طاعت، ای زاهد
که من کردم گریبان چاک و چیدم دامن از هر دو
اگر از عشق لافد مرد و نامرد و بنازد پر
سر مردان که خسرو مردتر باشد از آن هر دو
که گردد تافته خورشید و ماهت روشن از هر دو
ببندند ار کمر نیشکر و نی پیش بالایت
تو بنما قامت خویش و کمرها بشکن از هر دو
ز جان و دل چو یادت می کنم، دارم عجب از وی
که جان و دل ز یک دیگر به رشکند و من از هر دو
کشیدند آن دو لب فتوای خط همچون مسلمانان
بلا بنگر که تعلیم تو چون گشت این فن از هر دو
ببین، ای یوسف جان، گریه ز آن دو چشم یعقوبی
که غرق خون و خوناب است یک پیراهن از هر دو
دو همدم می دهد پندم، ولی چون من گرفتارم
به حق دوستی نزدیک من به دشمن از هر دو
عمارتهای عمر و عقل چون شد بی خلل از وی
بیا زود، ای اجل، بنیاد هستی بر کن از هر دو
مرا منمای دو عالم جزای طاعت، ای زاهد
که من کردم گریبان چاک و چیدم دامن از هر دو
اگر از عشق لافد مرد و نامرد و بنازد پر
سر مردان که خسرو مردتر باشد از آن هر دو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۸
بدینسان کز غمت بر خاک دارم هر زمان پهلو
از آهن بادیم یا سنگ، نه از استخوان پهلو
تو شب بر بستر نازی و من تا روز، در کویت
میان خاک و خون غلطان ازین پهلو، از آن پهلو
خیالی ماندم از دستت، برهنه چون کنم خود را
که بر اندام من یک یک شمردن می توان پهلو
چنین شبهای بی پایان و من بر بستر اندوه
از آن پهلو برین پهلو، وزین پهلو بر آن پهلو
اگر بالا کنی یک گوشه ابرو، فرو ماند
مه نو کز بلندی می زند با آستان پهلو
وفاداری بیاموز از خیال خویشتن باری
که از من وانگیرد روز تا شب یک زمان پهلو
کنارم گیر تا بر هم نشیند پشت و پهلویم
که دل بیرون شده ست و مانده جایی در میان پهلو
تو خوش می خسپ کز خواب جوانی بس که سرمستی
به هر پهلو که می خسپی نمی گردی از آن پهلو
من و شبها و خاک در که داد آن بخت خسرو را
که بهر خواب پهلویت نهد، ای داستان، پهلو
از آهن بادیم یا سنگ، نه از استخوان پهلو
تو شب بر بستر نازی و من تا روز، در کویت
میان خاک و خون غلطان ازین پهلو، از آن پهلو
خیالی ماندم از دستت، برهنه چون کنم خود را
که بر اندام من یک یک شمردن می توان پهلو
چنین شبهای بی پایان و من بر بستر اندوه
از آن پهلو برین پهلو، وزین پهلو بر آن پهلو
اگر بالا کنی یک گوشه ابرو، فرو ماند
مه نو کز بلندی می زند با آستان پهلو
وفاداری بیاموز از خیال خویشتن باری
که از من وانگیرد روز تا شب یک زمان پهلو
کنارم گیر تا بر هم نشیند پشت و پهلویم
که دل بیرون شده ست و مانده جایی در میان پهلو
تو خوش می خسپ کز خواب جوانی بس که سرمستی
به هر پهلو که می خسپی نمی گردی از آن پهلو
من و شبها و خاک در که داد آن بخت خسرو را
که بهر خواب پهلویت نهد، ای داستان، پهلو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۹
بیچاره دلم خون شد در پیش خیال تو
تا چند هنوز آخر دوری ز وصال تو
عقل و دل و جان از تن، برد این همه عقل از من
من مانده ام و چشمی حیران جمال تو
خنجر کش و بازم کش تا باز رهم زین غم
ور زانکه بود، جانا، هر چند وبال تو
زینگونه کن من دیدم شکل تو و حال تو
دشوار برم جان را از دست خیال تو
ای لشکر مشتاقان در پیش رکاب تو
ای گردن سربازان در پیش دوال تو
یارب که چه ظلم است آن، یارب، که چه داغ است این
بر جان مسلمانان از هندوی خال تو
جانی ست مرا هدیه، منمای چنان رویم
کاندازه من نبود تعظیم جمال تو
صد قصه فزون دارم از درد دل خسرو
لیکن به زبان نارم از بیم ملال تو
تا چند هنوز آخر دوری ز وصال تو
عقل و دل و جان از تن، برد این همه عقل از من
من مانده ام و چشمی حیران جمال تو
خنجر کش و بازم کش تا باز رهم زین غم
ور زانکه بود، جانا، هر چند وبال تو
زینگونه کن من دیدم شکل تو و حال تو
دشوار برم جان را از دست خیال تو
ای لشکر مشتاقان در پیش رکاب تو
ای گردن سربازان در پیش دوال تو
یارب که چه ظلم است آن، یارب، که چه داغ است این
بر جان مسلمانان از هندوی خال تو
جانی ست مرا هدیه، منمای چنان رویم
کاندازه من نبود تعظیم جمال تو
صد قصه فزون دارم از درد دل خسرو
لیکن به زبان نارم از بیم ملال تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۰
ای جان من آویزان از بند قبای تو
بیچاره دلم خون شد در عهد وفای تو
افتاده نخواهم بود، الا به درت زین پس
گر خاک شوم باری زیر کف پای تو
گفتی که بدین زاری از بهر که می میری
والله که برای تو، بالله که برای تو
یارب، نفسی باشد کز عشق امان یابم
و آسوده بخسپم شب ایمن ز بلای تو
جان تیغ ترا دادم از شرم رخت مردم
زیرا به از این باید تعظیم جفای تو
یار دگرم گویی، وز آه نمی ترسی
یعنی که کسی دیگر، آنگاه بجای تو؟
هر چند که شد خسرو سلطان سخنگویان
از بهر یکی بوسه هم هست گدای تو
بیچاره دلم خون شد در عهد وفای تو
افتاده نخواهم بود، الا به درت زین پس
گر خاک شوم باری زیر کف پای تو
گفتی که بدین زاری از بهر که می میری
والله که برای تو، بالله که برای تو
یارب، نفسی باشد کز عشق امان یابم
و آسوده بخسپم شب ایمن ز بلای تو
جان تیغ ترا دادم از شرم رخت مردم
زیرا به از این باید تعظیم جفای تو
یار دگرم گویی، وز آه نمی ترسی
یعنی که کسی دیگر، آنگاه بجای تو؟
هر چند که شد خسرو سلطان سخنگویان
از بهر یکی بوسه هم هست گدای تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۱
آن کیست که می آید صد لشکر دل با او
درویش جمالش ما، سلطان دل ما او
بی صبح و شبی خواهم کو را غم خود گیرم
من گویم و او خندد، تنها من و تنها او
مستم ز خیال او من با وی و وی با من
یارب، چه خیال است این، اینجا من و آنجا او
هجرم که ز چرخ آمد، از آه خودش زین پس
تا سوخته نگذارم، یا من به جهان یا او
مهتاب چه خوش بودی، گر بودی و من تنها
لب بر لب و رو بر رو، او با من و من با او
گویند مرا آخر دیوانگیت خو شد
دیوانه چرا نبوم، ماه من شیدا او
من خسرو او زیبا بنگر که چه ننگ است این
دیباچه دلها من، آیینه جانها او
درویش جمالش ما، سلطان دل ما او
بی صبح و شبی خواهم کو را غم خود گیرم
من گویم و او خندد، تنها من و تنها او
مستم ز خیال او من با وی و وی با من
یارب، چه خیال است این، اینجا من و آنجا او
هجرم که ز چرخ آمد، از آه خودش زین پس
تا سوخته نگذارم، یا من به جهان یا او
مهتاب چه خوش بودی، گر بودی و من تنها
لب بر لب و رو بر رو، او با من و من با او
گویند مرا آخر دیوانگیت خو شد
دیوانه چرا نبوم، ماه من شیدا او
من خسرو او زیبا بنگر که چه ننگ است این
دیباچه دلها من، آیینه جانها او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۲
از دوری خود، جانا، حال دل من بشنو
اندوه فراق گل از مرغ چمن بشنو
زان موی بناگوشت هر کسی گله ای دارد
آن طره به یک سو نه از گوش، سخن بشنو
نافه همه بوی خوش از بوی تو می دزدد
غمازی آن دزدی از مشک ختن بشنو
با این همه نیکویی اندر حق مسکینان
مشنو سخن بدگو، گفت بد من بشنو
از باد هوایت دل صد جان بدرید، این خود
بشکفت گلی دیگر، ای غنچه دهن، بشنو
تو جان منی و من دور از تو همی میرم
ای جان جدا مانده، آخر غم تن بشنو
بشکست می لعلت چون توبه خسرو را
اکنون صفت مستی زان توبه شکن بشنو
اندوه فراق گل از مرغ چمن بشنو
زان موی بناگوشت هر کسی گله ای دارد
آن طره به یک سو نه از گوش، سخن بشنو
نافه همه بوی خوش از بوی تو می دزدد
غمازی آن دزدی از مشک ختن بشنو
با این همه نیکویی اندر حق مسکینان
مشنو سخن بدگو، گفت بد من بشنو
از باد هوایت دل صد جان بدرید، این خود
بشکفت گلی دیگر، ای غنچه دهن، بشنو
تو جان منی و من دور از تو همی میرم
ای جان جدا مانده، آخر غم تن بشنو
بشکست می لعلت چون توبه خسرو را
اکنون صفت مستی زان توبه شکن بشنو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۳
ای رهزن عشاق، چه عیار کسی تو
وی ماه شب افروز، چه طرار کسی تو
خون است می نوشگوارت ز دل خلق
ای ظالم بی مهر، چه خونخوار کسی تو
هر چند که گویند مکن جور، کنی بیش
زین خوی مخالف چه جفا کار کسی تو
خنجر زنی از غمزه و رحمت نکنی هیچ
زین بیش عفاالله چه ستمگار کسی تو
گر جان ندهم، سر نهم، آزرده کنی دل
هم جان و سر تو که دل آزار کسی تو
خوارم کنی و عزتم این بس که بگویی
کای بر درم افتاده، تویی خوار کسی تو
چندین که جفا برد ز تو خسرو مسکین
روزیش نگفتی که وفادار کسی تو
وی ماه شب افروز، چه طرار کسی تو
خون است می نوشگوارت ز دل خلق
ای ظالم بی مهر، چه خونخوار کسی تو
هر چند که گویند مکن جور، کنی بیش
زین خوی مخالف چه جفا کار کسی تو
خنجر زنی از غمزه و رحمت نکنی هیچ
زین بیش عفاالله چه ستمگار کسی تو
گر جان ندهم، سر نهم، آزرده کنی دل
هم جان و سر تو که دل آزار کسی تو
خوارم کنی و عزتم این بس که بگویی
کای بر درم افتاده، تویی خوار کسی تو
چندین که جفا برد ز تو خسرو مسکین
روزیش نگفتی که وفادار کسی تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۴
خلقی همه در شهر و مرا جا به دگر سو
هر کس به رهی و من تنها به دگر سو
بینم چو به راهش بدوم، پاش بگیرم
دستم به دگر سو رود و پا به دگر سو
وه این چه زمان بود که کردیم وداعش
کو رفت به سوی دگر و ما به دگر سو
رو می ننهد خسته دلم جز به وی آری
هر کسی رود از بهر تماشا به دگر سو
صوفی، مدهم پند که رو از سر کویش
زیرا که نخواهم شد ازینجا به دگر سو
جان برد و من از دل طلبم، وه که چه طرفه
دامم به دگر سو و تقاضا به دگر سو
او رفت و من از بیخودی خویش ندیدم
کو باز سوی خانه بشد یا به دگر سو
در عشق عفاالله طلبم وصل تو، زشت است
معشوق دگر سو و تمنا به دگر سو
آیا بود آن روز که با هم بنشینیم
آشوب دگر سو شده، غوغا به دگر سو
گر کام رسد ور نرسد، دوست بسنده است
خسرو نرسد از رخ زیبا به دگر سو
هر کس به رهی و من تنها به دگر سو
بینم چو به راهش بدوم، پاش بگیرم
دستم به دگر سو رود و پا به دگر سو
وه این چه زمان بود که کردیم وداعش
کو رفت به سوی دگر و ما به دگر سو
رو می ننهد خسته دلم جز به وی آری
هر کسی رود از بهر تماشا به دگر سو
صوفی، مدهم پند که رو از سر کویش
زیرا که نخواهم شد ازینجا به دگر سو
جان برد و من از دل طلبم، وه که چه طرفه
دامم به دگر سو و تقاضا به دگر سو
او رفت و من از بیخودی خویش ندیدم
کو باز سوی خانه بشد یا به دگر سو
در عشق عفاالله طلبم وصل تو، زشت است
معشوق دگر سو و تمنا به دگر سو
آیا بود آن روز که با هم بنشینیم
آشوب دگر سو شده، غوغا به دگر سو
گر کام رسد ور نرسد، دوست بسنده است
خسرو نرسد از رخ زیبا به دگر سو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۵
ای سبزه دمانید به گرد قمر از مو
سر سبزی خط سیهت سر به سر از مو
مویی ست دهان تو و در موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از مو
کس موی میانت نکند یک سر مو فرق
تا ساخته ای موی میان را کمر از مو
بیرون ز خیال تو که ماننده مویی ست
کس بر تن سیمینت نبندد اثر از مو
جز عارض سیمین تو بر طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از مو
بر طرف بناگوش تو آن طره مشکین
صد سلسله انگیخته بر یکدگر از مو
خسرو که به وصف دهنت موی شکاف ست
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از مو
سر سبزی خط سیهت سر به سر از مو
مویی ست دهان تو و در موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از مو
کس موی میانت نکند یک سر مو فرق
تا ساخته ای موی میان را کمر از مو
بیرون ز خیال تو که ماننده مویی ست
کس بر تن سیمینت نبندد اثر از مو
جز عارض سیمین تو بر طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از مو
بر طرف بناگوش تو آن طره مشکین
صد سلسله انگیخته بر یکدگر از مو
خسرو که به وصف دهنت موی شکاف ست
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از مو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۶
من اینجا و دل گمره در آن کو
از آن گمگشته مسکین نشان کو
مگو، ای پندگو، بی او بزی خوش
خوشم گر زنده مانم، لیک جان کو
مرا گویی که رو با صابری ساز
تو خود می گویی اما گو که آن کو
به دل گویم که غمها خواهمش، گفت
چو او پیش نظر آید، زبان کو
بپرس این ناتوان را، پیش تر زانک
بپرسی خلق را کان ناتوان کو
پس از مردن دعای تربت من
بسندست آنکه گویی، گو فلان کو
به گستاخی حدیث بوسه گفتم
به خنده گفت کای خسرو، دهان کو
از آن گمگشته مسکین نشان کو
مگو، ای پندگو، بی او بزی خوش
خوشم گر زنده مانم، لیک جان کو
مرا گویی که رو با صابری ساز
تو خود می گویی اما گو که آن کو
به دل گویم که غمها خواهمش، گفت
چو او پیش نظر آید، زبان کو
بپرس این ناتوان را، پیش تر زانک
بپرسی خلق را کان ناتوان کو
پس از مردن دعای تربت من
بسندست آنکه گویی، گو فلان کو
به گستاخی حدیث بوسه گفتم
به خنده گفت کای خسرو، دهان کو