عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۰
هست در حلقهٔ ما حلقه ربایی، عجبی
قمری، باخبری، درددوایی، عجبی
هست در صفهٔ ما، صف شکنی کز نظرش
تابد از روزن دل، نور ضیایی، عجبی
این چه جام است، که از عین بقا سر برزد؟
تا زند جان منش طال بقایی، عجبی
هر که از ظلمت غم، بر دل او بند بود
یابد از دولت او بندگشایی، عجبی
این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند؟
یا چه ابر است بر آن ماه لقایی، عجبی؟
از کجا تافت چنان ماه، درین قالب تن؟
تا زجا رفت دل و رفت به جایی، عجبی
چون دل از خانهٔ وهم حدثان بیرون شد
زیکی دانهٔ در، دید سرایی، عجبی
می نمود از در و دیوار سرا، در تابش
هشت جنت ز یکی روح فزایی، عجبی
شمس تبریز ازین خوف و رجا باز رهان
تا برآید زعدم خوف و رجایی، عجبی
قمری، باخبری، درددوایی، عجبی
هست در صفهٔ ما، صف شکنی کز نظرش
تابد از روزن دل، نور ضیایی، عجبی
این چه جام است، که از عین بقا سر برزد؟
تا زند جان منش طال بقایی، عجبی
هر که از ظلمت غم، بر دل او بند بود
یابد از دولت او بندگشایی، عجبی
این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند؟
یا چه ابر است بر آن ماه لقایی، عجبی؟
از کجا تافت چنان ماه، درین قالب تن؟
تا زجا رفت دل و رفت به جایی، عجبی
چون دل از خانهٔ وهم حدثان بیرون شد
زیکی دانهٔ در، دید سرایی، عجبی
می نمود از در و دیوار سرا، در تابش
هشت جنت ز یکی روح فزایی، عجبی
شمس تبریز ازین خوف و رجا باز رهان
تا برآید زعدم خوف و رجایی، عجبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۱
چند روز است که شطرنج عجب میبازی
دانهٔ بوالعجب و دام عجب میسازی
که برد جان زتو، گر زان که تو دل سخت کنی؟
که برد سر زتو، گر زان که بدین پردازی؟
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است، ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق، تو ازینها دوری
همه لطفی و زسر لطف دگر آغازی
همچو نایم، زلبت میچشم و مینالم
کم زنم، تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند، لیک ازو بوی لبت
برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که میناله کنی، گرنه پی طراریست
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است، خبر میآرد
این خبر فهم کن ار هم نفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو، زیرا
نی تهی گشت، ازان یافت زوی دمسازی
دانهٔ بوالعجب و دام عجب میسازی
که برد جان زتو، گر زان که تو دل سخت کنی؟
که برد سر زتو، گر زان که بدین پردازی؟
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است، ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق، تو ازینها دوری
همه لطفی و زسر لطف دگر آغازی
همچو نایم، زلبت میچشم و مینالم
کم زنم، تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند، لیک ازو بوی لبت
برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که میناله کنی، گرنه پی طراریست
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است، خبر میآرد
این خبر فهم کن ار هم نفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو، زیرا
نی تهی گشت، ازان یافت زوی دمسازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۴
به شکرخنده اگر میببرد دل ز کسی
میدهد در عوضش جان خوشی، بوالهوسی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت کند بر دل و جان، چون عسسی
گه بگوید که حذر کن، شه شطرنج منم
بیدقی گر ببری، من برم از تو فرسی
طوطیانند که خود را بکشند از غیرت
گر به سوی شکرش راه برد خرمگسی
پاره پاره کند آن طوطی مسکین خود را
گر یکی پاره شکر زو ببرد مرتبسی
در رخ دشمن من، دوست بخندید چو برق
همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی
در دل عارف تو، هر دو جهان یاوه شود
کی درآید به دو چشمی که تو را دید، خسی؟
جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد
که منم کز نفسی سازم عیسی نفسی
مجمع روح تویی، جان به تو خواهد آمد
تو چو بحری، همه سیلاند و فرات و ارسی
ای که صالح تو و این هر دو جهان یک اشتر
ما همه نعره زنان زنگله، همچون جرسی
نعرهٔ زنگله از جنبش اشتر باشد
که شتر نقل کند از کنسی تا کنسی
هر چراغی که بسوزد، مطلب زو نوری
نور موسی طلبی، رو به چنان مقتبسی
بس کن این گفت خیال است، مشو وقف خیال
چون که هستت به حقیقت نظر و دست رسی
ای ضیاء الحق ذوالفضل حسام الدین تو
عارف طب دلی، بیرگ و نبض و مجسی
میدهد در عوضش جان خوشی، بوالهوسی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت کند بر دل و جان، چون عسسی
گه بگوید که حذر کن، شه شطرنج منم
بیدقی گر ببری، من برم از تو فرسی
طوطیانند که خود را بکشند از غیرت
گر به سوی شکرش راه برد خرمگسی
پاره پاره کند آن طوطی مسکین خود را
گر یکی پاره شکر زو ببرد مرتبسی
در رخ دشمن من، دوست بخندید چو برق
همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی
در دل عارف تو، هر دو جهان یاوه شود
کی درآید به دو چشمی که تو را دید، خسی؟
جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد
که منم کز نفسی سازم عیسی نفسی
مجمع روح تویی، جان به تو خواهد آمد
تو چو بحری، همه سیلاند و فرات و ارسی
ای که صالح تو و این هر دو جهان یک اشتر
ما همه نعره زنان زنگله، همچون جرسی
نعرهٔ زنگله از جنبش اشتر باشد
که شتر نقل کند از کنسی تا کنسی
هر چراغی که بسوزد، مطلب زو نوری
نور موسی طلبی، رو به چنان مقتبسی
بس کن این گفت خیال است، مشو وقف خیال
چون که هستت به حقیقت نظر و دست رسی
ای ضیاء الحق ذوالفضل حسام الدین تو
عارف طب دلی، بیرگ و نبض و مجسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۵
در رخ عشق نگر، تا به صفت مرد شوی
نزد سردان منشین، کز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر، جز صورت
کار آن است که با عشق تو هم درد شوی
چون کلوخی به صفت تو، به هوا برنپری
به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی
تو اگر نشکنی، آن کت بسرشت، او شکند
چون که مرگت شکند، کی گهر فرد شوی؟
برگ چون زرد شود، بیخ ترش سبز کند
تو چرا قانعی از عشق؟ کزو زرد شوی
نزد سردان منشین، کز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر، جز صورت
کار آن است که با عشق تو هم درد شوی
چون کلوخی به صفت تو، به هوا برنپری
به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی
تو اگر نشکنی، آن کت بسرشت، او شکند
چون که مرگت شکند، کی گهر فرد شوی؟
برگ چون زرد شود، بیخ ترش سبز کند
تو چرا قانعی از عشق؟ کزو زرد شوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۶
گر گریزی به ملولی ز من سودایی
روکشان، دست گزان، جانب جان بازآیی
زین خیالی که کشان کرد تو را، دست بکش
دست ازو گر نکشی، دست پشیمان خایی
رو بدو آر و بگو خواجه کجا میکشیام؟
کاسمان، ماه ندیدهست بدین زیبایی
رایگان روی نموده ست، غلط افتادی
باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی
گنده پیر است جهان، چادر نو پوشیده
از برون شیوه و غنج و زدرون رسوایی
چو بدان پیر روی، بخت جوانت گوید
سرخر معدهٔ سگ، رو که همان را شایی
لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الآراء
اشتهی انصح لکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفاء
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست؟
نه که در سایه و در دولت این مولایی؟
بیم ازان میکندت تا برود بیم از تو
یار ازان میگزدت تا همه شکر خایی
شمس تبریز نه شمعیست که غایب گردد
شب چو شد روز، چرا منتظر فردایی؟
روکشان، دست گزان، جانب جان بازآیی
زین خیالی که کشان کرد تو را، دست بکش
دست ازو گر نکشی، دست پشیمان خایی
رو بدو آر و بگو خواجه کجا میکشیام؟
کاسمان، ماه ندیدهست بدین زیبایی
رایگان روی نموده ست، غلط افتادی
باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی
گنده پیر است جهان، چادر نو پوشیده
از برون شیوه و غنج و زدرون رسوایی
چو بدان پیر روی، بخت جوانت گوید
سرخر معدهٔ سگ، رو که همان را شایی
لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الآراء
اشتهی انصح لکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفاء
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست؟
نه که در سایه و در دولت این مولایی؟
بیم ازان میکندت تا برود بیم از تو
یار ازان میگزدت تا همه شکر خایی
شمس تبریز نه شمعیست که غایب گردد
شب چو شد روز، چرا منتظر فردایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۸
در دلت چیست عجب که چو شکر میخندی؟
دوش شب با که بدی که چو سحر میخندی؟
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی، چو شجر میخندی
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
وندر آتش بنشستی و چو زر میخندی
مست و خندان زخرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان، همچو شرر میخندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیک امروز، مها نوع دگر میخندی
باغ با جمله درختان، ز خزان خشک شدند
زچه باغی تو که همچون گل تر میخندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ، بر آن تیر و سپر میخندی
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا میتازی
آفتابی تو که بر قرص قمر میخندی
تو یقینی و عیان، بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر میخندی
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر میخندی
از میان عدم و محو، برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر میخندی
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده ست
تویی آن شیر، که بر جوع بقر میخندی
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده ست
رحمت است آن که تو بر خون جگر میخندی
آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر میخندی
دو سه بیتی که بماندهست بگو مستانه
ای که تو بر دل بیزیر و زبر میخندی
دوش شب با که بدی که چو سحر میخندی؟
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی، چو شجر میخندی
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
وندر آتش بنشستی و چو زر میخندی
مست و خندان زخرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان، همچو شرر میخندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیک امروز، مها نوع دگر میخندی
باغ با جمله درختان، ز خزان خشک شدند
زچه باغی تو که همچون گل تر میخندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ، بر آن تیر و سپر میخندی
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا میتازی
آفتابی تو که بر قرص قمر میخندی
تو یقینی و عیان، بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر میخندی
در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر میخندی
از میان عدم و محو، برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر میخندی
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده ست
تویی آن شیر، که بر جوع بقر میخندی
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده ست
رحمت است آن که تو بر خون جگر میخندی
آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر میخندی
دو سه بیتی که بماندهست بگو مستانه
ای که تو بر دل بیزیر و زبر میخندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۲
مرغ اندیشه که اندر همه دلها بپری
به خدا کز دل و از دلبر ما، بیاثری
آفتابی که به هر روزنهیی درتابی
از سر روزن آن اصل بصر، بیبصری
باد شبگیر که چون پیک خبرها آری
زآنچه دریای خبرهاست، چرا بیخبری؟
دیدبانا که تو را عقل و خرد میگویند
ساکن سقف دماغی و چراغ نظری
بر سربام شدستی، مه نو میجویی
مه نو کو و تو مسکین به کجا مینگری؟
دل ترسنده که از عشق گریزان شدهیی
ز کف عشق اگر جان ببری، جان نبری
ره زنانند، به هر گام یکی عشوه دهی
وای بر تو، گر ازین عشوه دهان، عشوه خری
ای مه ارتو عسسی، الحذر از جامه کنان
که کلاهت ببرند، ارچه که سیمین کمری
به حشر غره مشو، این نگر ای مه کز بیم
میگریزی همه شب، گرچه شه باحشری
میگریزی تو، ولی جان نبری از کف عشق
تیرت آید سه پری، گرچه همه تن سپری
گر همه تن سپری، ورره پنهان سپری
وردو پر ورسه پری، در فخ آن دام دری
مردم چشم که مردم به تو مردم بیند
نظرت نیست به دل، گرچه که صاحب نظری
در درون ظلمات سیهی چشمان
همچو آب حیوان، ساکنی و مستتری
خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد
آن که از چشمهٔ او جوش کند دیده وری
گر شکر را خبری بودی از لذت عشق
آب گشتی ز خجالت، ننمودی شکری
چشم غیرت زحسد گوش شکر را کر کرد
ترس از آن چشم که در گوش شکر ریخت کری
شیر گردون که همه شیردلان از تو برند
جگر و صف شکنی، حمیت و استیزه گری
جگر با جگران، آب ظفر از تو خورند
به کمین گاه دل اهل دلان، بیجگری
شیر زآتش برمد سخت و دل آتشکدهیی ست
جان پروانه بود بر شرر شمع جری
پر پروانه بسوزد، جز پروانهٔ دل
که پرش ده پره گردد زفروغ شرری
شاه حلمی، زحلا زیر پر دل میرو
تا تو را علم دهد، واهب انسان و پری
رو به مریخ بگو که بنگر وصلت دل
تا که خنجر بنهی، هیچ سری را نبری
گر توانی عوض سر، سر دیگر دادن
سزد ارسر ببری، حاکم و وهاب سری
سر زتو یافت سری، پر زتو دزدید پری
گل زتو آموخت تری، زر زتو آورد زری
شیشه گر کو به دمی صد قدح و جام کند
قدحی گر شکند، زو نتوان گشت بری
مشتری را نرسد لاف که من سیم برم
که نبود و نبود سیم بری سیم بری
مشتری بود زلیخا، مه کنعانی را
سیم بر بود بر سیم بر از زرشمری
زهرهٔ زخمه زن آخر بشنو زخمهٔ دل
به تری غره مشو، چنگ کنندت به تری
چنگ دل چند ازین، چنگ و دف و نای شکست
وای بر مادر تو، گر نکند دل پدری
ای عطارد بس ازین کاغذ و از حبر و قلم
زفتی و لاف و تکبر، حیل و پر هنری
گر پلنگی به یکی باد، چو موشی گردی
ورتو شیری به یکی برق، زروبه بتری
سر قدم کن چو قلم، بر اثر دل میرو
که اثرهاست نهان، در عدم و بیصوری
به خدا کز دل و از دلبر ما، بیاثری
آفتابی که به هر روزنهیی درتابی
از سر روزن آن اصل بصر، بیبصری
باد شبگیر که چون پیک خبرها آری
زآنچه دریای خبرهاست، چرا بیخبری؟
دیدبانا که تو را عقل و خرد میگویند
ساکن سقف دماغی و چراغ نظری
بر سربام شدستی، مه نو میجویی
مه نو کو و تو مسکین به کجا مینگری؟
دل ترسنده که از عشق گریزان شدهیی
ز کف عشق اگر جان ببری، جان نبری
ره زنانند، به هر گام یکی عشوه دهی
وای بر تو، گر ازین عشوه دهان، عشوه خری
ای مه ارتو عسسی، الحذر از جامه کنان
که کلاهت ببرند، ارچه که سیمین کمری
به حشر غره مشو، این نگر ای مه کز بیم
میگریزی همه شب، گرچه شه باحشری
میگریزی تو، ولی جان نبری از کف عشق
تیرت آید سه پری، گرچه همه تن سپری
گر همه تن سپری، ورره پنهان سپری
وردو پر ورسه پری، در فخ آن دام دری
مردم چشم که مردم به تو مردم بیند
نظرت نیست به دل، گرچه که صاحب نظری
در درون ظلمات سیهی چشمان
همچو آب حیوان، ساکنی و مستتری
خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد
آن که از چشمهٔ او جوش کند دیده وری
گر شکر را خبری بودی از لذت عشق
آب گشتی ز خجالت، ننمودی شکری
چشم غیرت زحسد گوش شکر را کر کرد
ترس از آن چشم که در گوش شکر ریخت کری
شیر گردون که همه شیردلان از تو برند
جگر و صف شکنی، حمیت و استیزه گری
جگر با جگران، آب ظفر از تو خورند
به کمین گاه دل اهل دلان، بیجگری
شیر زآتش برمد سخت و دل آتشکدهیی ست
جان پروانه بود بر شرر شمع جری
پر پروانه بسوزد، جز پروانهٔ دل
که پرش ده پره گردد زفروغ شرری
شاه حلمی، زحلا زیر پر دل میرو
تا تو را علم دهد، واهب انسان و پری
رو به مریخ بگو که بنگر وصلت دل
تا که خنجر بنهی، هیچ سری را نبری
گر توانی عوض سر، سر دیگر دادن
سزد ارسر ببری، حاکم و وهاب سری
سر زتو یافت سری، پر زتو دزدید پری
گل زتو آموخت تری، زر زتو آورد زری
شیشه گر کو به دمی صد قدح و جام کند
قدحی گر شکند، زو نتوان گشت بری
مشتری را نرسد لاف که من سیم برم
که نبود و نبود سیم بری سیم بری
مشتری بود زلیخا، مه کنعانی را
سیم بر بود بر سیم بر از زرشمری
زهرهٔ زخمه زن آخر بشنو زخمهٔ دل
به تری غره مشو، چنگ کنندت به تری
چنگ دل چند ازین، چنگ و دف و نای شکست
وای بر مادر تو، گر نکند دل پدری
ای عطارد بس ازین کاغذ و از حبر و قلم
زفتی و لاف و تکبر، حیل و پر هنری
گر پلنگی به یکی باد، چو موشی گردی
ورتو شیری به یکی برق، زروبه بتری
سر قدم کن چو قلم، بر اثر دل میرو
که اثرهاست نهان، در عدم و بیصوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۳
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی، که گرامی گهری
برگذشتی زبسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کزین مصطبه هم برگذری
پر فرو شوی ازین آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده، چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو
که ازین کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که ازو گه چو هلالی و گهی چون قمری
سوی دریای معانی، که گرامی گهری
برگذشتی زبسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کزین مصطبه هم برگذری
پر فرو شوی ازین آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده، چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو
که ازین کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که ازو گه چو هلالی و گهی چون قمری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۷
بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی
زان که جان است و پی دادن جان میلرزی
از دم و دمدمه، آیینهٔ دل تیره شود
جهت آینه بر آینه دان میلرزی
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
چون که تو جان جهانی، تو جهان میلرزی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست؟
سزدت گر جهت سود و زیان میلرزی
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد
که تو صیادی و با تیر و کمان میلرزی
تو به صورت مهی، اما به نظر مریخی
قاصد کشتن خلقی، چو سنان میلرزی
گه پی فتنه گری، چون می خم میجوشی
گه چو اعضای غضوب، از غلیان میلرزی
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد
تو چرا همچو دل اندر خفقان میلرزی؟
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ
باز چون برگ، تو از باد خزان میلرزی
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند
ظاهرا صف شکنی و به نهان میلرزی
قصر شکری، که به تو هر که رسد، شکر کند
سقف صبری تو، که از بار گران میلرزی
چون که قاف، یقین راسخ و بیلرزه بود
در گمانی تو مگر، که چو کمان میلرزی
دم فروکش، هله ای ناطق ظنی و خمش
کز دم فال زنان، همچو زنان میلرزی
زان که جان است و پی دادن جان میلرزی
از دم و دمدمه، آیینهٔ دل تیره شود
جهت آینه بر آینه دان میلرزی
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
چون که تو جان جهانی، تو جهان میلرزی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست؟
سزدت گر جهت سود و زیان میلرزی
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد
که تو صیادی و با تیر و کمان میلرزی
تو به صورت مهی، اما به نظر مریخی
قاصد کشتن خلقی، چو سنان میلرزی
گه پی فتنه گری، چون می خم میجوشی
گه چو اعضای غضوب، از غلیان میلرزی
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد
تو چرا همچو دل اندر خفقان میلرزی؟
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ
باز چون برگ، تو از باد خزان میلرزی
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند
ظاهرا صف شکنی و به نهان میلرزی
قصر شکری، که به تو هر که رسد، شکر کند
سقف صبری تو، که از بار گران میلرزی
چون که قاف، یقین راسخ و بیلرزه بود
در گمانی تو مگر، که چو کمان میلرزی
دم فروکش، هله ای ناطق ظنی و خمش
کز دم فال زنان، همچو زنان میلرزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۸
هله تا ظن نبری، کز کف من بگریزی
حیله کم کن، نگذارم که به فن بگریزی
جان شیرین تو در قبضه و در دست من است
تن بیجان چه کند، گر تو ز تن بگریزی؟
گر همه زهرم، با خوی منت باید ساخت
پس تو پروانه نهیی گر ز لگن بگریزی
چون کدو بیخبری زین که گلویت بستم
بستم و میکشمت، چون زرسن بگریزی؟
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمن اند
جغد و بوم و جعلی، گر زچمن بگریزی
چون گرفتار منی، حیله میندیش، آن به
که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی
تو که قاف نهیی، گر چو که از جا بروی
تو زر صاف نهیی، گر ز شکن بگریزی
جان مردان همه از جان تو بیزار شوند
چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی
تو چو نقشی، نرهی از کف نقاش، مکوش
وثنی، چون ز کف کلک و شمن بگریزی؟
من تو را ماه گرفتم، هله خورشید تویی
در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
نه، خمش کن، که مرا با تو هزاران کار است
خود سهیلت نهلد تا زیمن بگریزی
حیله کم کن، نگذارم که به فن بگریزی
جان شیرین تو در قبضه و در دست من است
تن بیجان چه کند، گر تو ز تن بگریزی؟
گر همه زهرم، با خوی منت باید ساخت
پس تو پروانه نهیی گر ز لگن بگریزی
چون کدو بیخبری زین که گلویت بستم
بستم و میکشمت، چون زرسن بگریزی؟
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمن اند
جغد و بوم و جعلی، گر زچمن بگریزی
چون گرفتار منی، حیله میندیش، آن به
که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی
تو که قاف نهیی، گر چو که از جا بروی
تو زر صاف نهیی، گر ز شکن بگریزی
جان مردان همه از جان تو بیزار شوند
چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی
تو چو نقشی، نرهی از کف نقاش، مکوش
وثنی، چون ز کف کلک و شمن بگریزی؟
من تو را ماه گرفتم، هله خورشید تویی
در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
نه، خمش کن، که مرا با تو هزاران کار است
خود سهیلت نهلد تا زیمن بگریزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۰
به حق و حرمت آن که همگان را جانی
قدحی پر کن از آن که صفتش میدانی
همه را زیر و زبر کن، نه زبر مان و نه زیر
تا بدانند که امروز در این میدانی
آتش باده بزن در بنهٔ شرم و حیا
دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری
عقلها را چو کبوتربچگان پرانی
نکته میگویی در حلقهٔ مستان خراب
خوش بود گنج که درتابد در ویرانی
می جوشیده برین سوختگان گردان کن
پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی
چه شدم من؟ تو بگو هم که چه دانم شدهام
کی بگوید لب تو، حرف بدین آسانی
قدحی پر کن از آن که صفتش میدانی
همه را زیر و زبر کن، نه زبر مان و نه زیر
تا بدانند که امروز در این میدانی
آتش باده بزن در بنهٔ شرم و حیا
دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری
عقلها را چو کبوتربچگان پرانی
نکته میگویی در حلقهٔ مستان خراب
خوش بود گنج که درتابد در ویرانی
می جوشیده برین سوختگان گردان کن
پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی
چه شدم من؟ تو بگو هم که چه دانم شدهام
کی بگوید لب تو، حرف بدین آسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
بادهیی گر تو زتلخی ویام بیم دهی
سادهیی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمعاند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
بادهیی گر تو زتلخی ویام بیم دهی
سادهیی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمعاند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۶
اگر امشب بر من باشی و خانه نروی
یا علی شیر خدا باشی، یا خود علوی
اندک اندک به جنون راه بری، از دم من
برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی
کهنه و پیر شدی، زین خرد پیر، گریز
تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی
به خیالی به من آیی، به خیالی بروی
این چه رسوایی و ننگ است؟ زهی بند قوی
به ترازوی زر ارراه دهندت، غلط است
به جوی زر بنه ارزی، چو همان حب جوی
پیک لابد بدود، کیک چو او هم بدود
پس کمال تو در آن نیست، که یاوه بدوی
بهر بردن بدو، از هیبت مردن بمدو
بهر کعبه بدو ای جان، نه زخوف بدوی
باش شبها بر من تا به سحر، تا که شبی
مه برآید، برهی از ره و همراه غوی
همه کس بیند رخسارهٔ مه را از دور
خنک آن کس که برد از بغل مه گروی
مه زآغاز چو خورشید بسی تیغ کشد
که ببرم سر تو، گر تو ازین جا نروی
چون ببیند که سر خویش نمیگیرد او
گوید او را که حریفی و ظریفی و روی
من توام، ورتو نیم، یار شب و روز توام
پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی
چه شود گر من و تو، بیمن و تو جمع شویم
فرد باشیم و یکی، کوری چشم ثنوی؟
یا علی شیر خدا باشی، یا خود علوی
اندک اندک به جنون راه بری، از دم من
برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی
کهنه و پیر شدی، زین خرد پیر، گریز
تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی
به خیالی به من آیی، به خیالی بروی
این چه رسوایی و ننگ است؟ زهی بند قوی
به ترازوی زر ارراه دهندت، غلط است
به جوی زر بنه ارزی، چو همان حب جوی
پیک لابد بدود، کیک چو او هم بدود
پس کمال تو در آن نیست، که یاوه بدوی
بهر بردن بدو، از هیبت مردن بمدو
بهر کعبه بدو ای جان، نه زخوف بدوی
باش شبها بر من تا به سحر، تا که شبی
مه برآید، برهی از ره و همراه غوی
همه کس بیند رخسارهٔ مه را از دور
خنک آن کس که برد از بغل مه گروی
مه زآغاز چو خورشید بسی تیغ کشد
که ببرم سر تو، گر تو ازین جا نروی
چون ببیند که سر خویش نمیگیرد او
گوید او را که حریفی و ظریفی و روی
من توام، ورتو نیم، یار شب و روز توام
پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی
چه شود گر من و تو، بیمن و تو جمع شویم
فرد باشیم و یکی، کوری چشم ثنوی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۹
ای که تو چشمهٔ حیوان و بهار چمنی
چو منی تو، خود خود را که بگوید چو منی؟
من شبم، تو مه بدری، مگریز از شب خویش
مه که باشد؟ که تو خورشید دو صد انجمنی
پاسبان در تو ماه برین بام فلک
تو که در مقعد صدقی، چو شه اندر وطنی
ماه پیمانهٔ عمر است، گهی پر، گه نیم
تو به پیمانه نگنجی، تو نه عمر زمنی
هر که در عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کین زمانه چو تن است و تو درو چون جانی
جان بود تن، نبود تن، چو تو جان، جان تنی
سجده کردند ملایک، تن آدم را زود
پرتو جان تو دیدند، در آن جسم سنی
اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد
چوب رد بر سرش آمد که برو، اهرمنی
چو منی تو، خود خود را که بگوید چو منی؟
من شبم، تو مه بدری، مگریز از شب خویش
مه که باشد؟ که تو خورشید دو صد انجمنی
پاسبان در تو ماه برین بام فلک
تو که در مقعد صدقی، چو شه اندر وطنی
ماه پیمانهٔ عمر است، گهی پر، گه نیم
تو به پیمانه نگنجی، تو نه عمر زمنی
هر که در عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کین زمانه چو تن است و تو درو چون جانی
جان بود تن، نبود تن، چو تو جان، جان تنی
سجده کردند ملایک، تن آدم را زود
پرتو جان تو دیدند، در آن جسم سنی
اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد
چوب رد بر سرش آمد که برو، اهرمنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۰
سخن تلخ مگو، ای لب تو حلوایی
سر فرو کن به کرم، ای که برین بالایی
هرچه گویی تو اگر تلخ و اگر شور، خوش است
گوهر دیده و دل، جانی و جان افزایی
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم، در دل خون پالایی؟
سر فرو کن، که ازان روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
هر که او عاشق جسم است، زجان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید، به بیرون آیی؟
آفتابی، که ز هر ذره طلوعی داری
کوهها را جهت ذره شدن میسایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که درین غوغایی
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده، مگیر
ور بگیری تو مرا، بخت نوام افزایی
صورت عشق تویی، صورت ما سایهٔ تو
یک دمم زشت کنی، باز توام آرایی
می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا بمخوابان شتر، این منزل نیست
همرهان پیش شده ستند، که را میپایی؟
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم میزند این دم، تو چه میفرمایی؟
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی
سر فرو کن به کرم، ای که برین بالایی
هرچه گویی تو اگر تلخ و اگر شور، خوش است
گوهر دیده و دل، جانی و جان افزایی
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم، در دل خون پالایی؟
سر فرو کن، که ازان روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
هر که او عاشق جسم است، زجان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید، به بیرون آیی؟
آفتابی، که ز هر ذره طلوعی داری
کوهها را جهت ذره شدن میسایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که درین غوغایی
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده، مگیر
ور بگیری تو مرا، بخت نوام افزایی
صورت عشق تویی، صورت ما سایهٔ تو
یک دمم زشت کنی، باز توام آرایی
می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا بمخوابان شتر، این منزل نیست
همرهان پیش شده ستند، که را میپایی؟
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم میزند این دم، تو چه میفرمایی؟
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۱
هر که از نیستی آید به سوی او خبری
اندرو از بشریت بنماند اثری
التفاتی نبود همت او را به علل
گر علل گیرد جمله، ز علی تا به ثری
هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او کند از عین حقیقت نظری
جوهری بیند صافی، متحلی به حلل
متمکن شده در کالبد جانوری
تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او؟
رو دگر شو تو به تحقیق، که او شد دگری
بشنو شکر وی از من، که به جان و سر تو
که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری
اندرو از بشریت بنماند اثری
التفاتی نبود همت او را به علل
گر علل گیرد جمله، ز علی تا به ثری
هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او کند از عین حقیقت نظری
جوهری بیند صافی، متحلی به حلل
متمکن شده در کالبد جانوری
تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او؟
رو دگر شو تو به تحقیق، که او شد دگری
بشنو شکر وی از من، که به جان و سر تو
که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۳
قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شبها، تا سحر بگریستی
آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی
زین چنین عزلی شه ار واقف شدی
بر خود و تاج و کمر بگریستی
گر شب گردک بدیدی این طلاق
بر کنار و بوسه بر بگریستی
گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی
گر گلستان واقفستی زین خزان
برگ گل بر شاخ تر بگریستی
مرغ پران واقفستی زین شکار
سست کردی بال و پر بگریستی
گر فلاطون را هنر نفریفتی
نوحه کردی، بر هنر بگریستی
روزن ار واقف شدی از دود مرگ
روزن و دیوار و در بگریستی
کشتی اندر بحر رقصان میرود
گر بدیدی این خطر بگریستی
آتش این بوته گر ظاهر شدی
محتشم بر سیم و زر بگریستی
رستم ار هم واقفستی زین ستم
بر مصاف و کر و فر بگریستی
این اجل کر است و ناله نشنود
ورنه با خون جگر بگریستی
دل ندارد هیچ این جلاد مرگ
ور دلش بودی حجر بگریستی
گر نمودی ناخنان خویش مرگ
دست و پا بر همدگر بگریستی
وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی
ماده بز، بر شیر نر بگریستی
مادر فرزند خوار آمد، زمین
ورنه بر مرگ پسر بگریستی
جان شیرین دادن از تلخی مرگ
گر شدی پیدا، شکر بگریستی
داندی مقری که عرعر میکند
ترک کردی عروعر بگریستی
گر جنازه واقفستی زین کفن
این جنازه بر گذر بگریستی
کودک نوزاد میگرید ز نقل
عاقلستی، بیش تر بگریستی
لیک بیعقلی نگرید طفل نیز
ورنه چشم گاو و خر بگریستی
با همه تلخی، همین شیرین ما
چاره دیدی، چون مطر بگریستی
زان که شیرین دید تلخیهای مرگ
زان چه دید آن دیده ور بگریستی
که گذشت آن من و رفت آنچه رفت
کو خبر تا زین خبر بگریستی
تیر زهرآلود کامد بر جگر
بر سپر جستی، سپر بگریستی
زیر خاکم آنچنان که این جهان
شاید ار زیر و زبر بگریستی
هین، خمش کن، نیست یک صاحب نظر
ور بدی صاحب نظر بگریستی
شمس تبریزی برفت و کو کسی
تا بر آن فخرالبشر بگریستی؟
عالم معنی عروسی یافت زو
لیک بیاو این صور بگریستی
این جهان را غیر آن سمع و بصر
گر بدی سمع و بصر بگریستی
روز و شبها، تا سحر بگریستی
آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی
زین چنین عزلی شه ار واقف شدی
بر خود و تاج و کمر بگریستی
گر شب گردک بدیدی این طلاق
بر کنار و بوسه بر بگریستی
گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی
گر گلستان واقفستی زین خزان
برگ گل بر شاخ تر بگریستی
مرغ پران واقفستی زین شکار
سست کردی بال و پر بگریستی
گر فلاطون را هنر نفریفتی
نوحه کردی، بر هنر بگریستی
روزن ار واقف شدی از دود مرگ
روزن و دیوار و در بگریستی
کشتی اندر بحر رقصان میرود
گر بدیدی این خطر بگریستی
آتش این بوته گر ظاهر شدی
محتشم بر سیم و زر بگریستی
رستم ار هم واقفستی زین ستم
بر مصاف و کر و فر بگریستی
این اجل کر است و ناله نشنود
ورنه با خون جگر بگریستی
دل ندارد هیچ این جلاد مرگ
ور دلش بودی حجر بگریستی
گر نمودی ناخنان خویش مرگ
دست و پا بر همدگر بگریستی
وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی
ماده بز، بر شیر نر بگریستی
مادر فرزند خوار آمد، زمین
ورنه بر مرگ پسر بگریستی
جان شیرین دادن از تلخی مرگ
گر شدی پیدا، شکر بگریستی
داندی مقری که عرعر میکند
ترک کردی عروعر بگریستی
گر جنازه واقفستی زین کفن
این جنازه بر گذر بگریستی
کودک نوزاد میگرید ز نقل
عاقلستی، بیش تر بگریستی
لیک بیعقلی نگرید طفل نیز
ورنه چشم گاو و خر بگریستی
با همه تلخی، همین شیرین ما
چاره دیدی، چون مطر بگریستی
زان که شیرین دید تلخیهای مرگ
زان چه دید آن دیده ور بگریستی
که گذشت آن من و رفت آنچه رفت
کو خبر تا زین خبر بگریستی
تیر زهرآلود کامد بر جگر
بر سپر جستی، سپر بگریستی
زیر خاکم آنچنان که این جهان
شاید ار زیر و زبر بگریستی
هین، خمش کن، نیست یک صاحب نظر
ور بدی صاحب نظر بگریستی
شمس تبریزی برفت و کو کسی
تا بر آن فخرالبشر بگریستی؟
عالم معنی عروسی یافت زو
لیک بیاو این صور بگریستی
این جهان را غیر آن سمع و بصر
گر بدی سمع و بصر بگریستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۵
چارهیی کو بهتر از دیوانگی؟
بسکلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانگی؟
رنج فربه شد، برو دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانگی
در خراباتی که مجنونان روند
زود بستان ساغر از دیوانگی
اه چه محرومند و چه بیبهرهاند
کیقباد و سنجر از دیوانگی
شاد و منصورند و بس بادولتند
فارسان لشکر از دیوانگی
برروی بر آسمان، همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی
شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی
بسکلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانگی؟
رنج فربه شد، برو دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانگی
در خراباتی که مجنونان روند
زود بستان ساغر از دیوانگی
اه چه محرومند و چه بیبهرهاند
کیقباد و سنجر از دیوانگی
شاد و منصورند و بس بادولتند
فارسان لشکر از دیوانگی
برروی بر آسمان، همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی
شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۰
بوی مشکی در جهان افکندهیی
مشک را در لامکان افکندهیی
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکندهیی
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکندهیی
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکندهیی
تو نهادی قاعدهی عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکندهیی
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکندهیی
با یقین پاکشان بسرشتهیی
چونشان اندر گمان افکندهیی؟
چون به دست خویششان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکندهیی؟
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکندهیی
پردلان را همچو دل بشکستهیی
بیدلان را در فغان افکندهیی
جان سلطان زادگان را بندهوار
پیش عقل پاسبان افکندهیی
مشک را در لامکان افکندهیی
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکندهیی
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکندهیی
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکندهیی
تو نهادی قاعدهی عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکندهیی
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکندهیی
با یقین پاکشان بسرشتهیی
چونشان اندر گمان افکندهیی؟
چون به دست خویششان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکندهیی؟
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکندهیی
پردلان را همچو دل بشکستهیی
بیدلان را در فغان افکندهیی
جان سلطان زادگان را بندهوار
پیش عقل پاسبان افکندهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۲
ای درآورده جهانی را ز پای
بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای
چیست نی، آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای
آن نی بیدست و پا بستد ز خلق
دست و پای و دست و پای و دست پای
نی بهانهست، این نه بر پای نی است
نیست الا بانگ پر آن همای
خود خدایست، این همه روپوش چیست؟
میکشد اهل خدا را تا خدای
ما گدایانیم، والله الغنی
از غنی دان آنچه بینی با گدای
ما همه تاریکی والله نور
زآفتاب آمد شعاع این سرای
در سرا چون سایه آمیز است نور
نور خواهی زین سرا، بر بام آی
دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل
دل نخواهی تنگ، رو زین تنگنای
بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای
چیست نی، آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای
آن نی بیدست و پا بستد ز خلق
دست و پای و دست و پای و دست پای
نی بهانهست، این نه بر پای نی است
نیست الا بانگ پر آن همای
خود خدایست، این همه روپوش چیست؟
میکشد اهل خدا را تا خدای
ما گدایانیم، والله الغنی
از غنی دان آنچه بینی با گدای
ما همه تاریکی والله نور
زآفتاب آمد شعاع این سرای
در سرا چون سایه آمیز است نور
نور خواهی زین سرا، بر بام آی
دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل
دل نخواهی تنگ، رو زین تنگنای