عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۳
مرا زان میر خوبان نیست روزی
گدایان را ز شاهان نیست روزی
به سنگی چون سگان خرسندم از دور
گرم چوبی ز دربان نیست روزی
ز من زایل کن، ای جان، زحمت خویش
چو درمانت ز جانان نیست روزی
رو، ای اسکندر، از همراهی خضر
ترا چون آب حیوان نیست روزی
به حیله چند بتوان زیست آخر
تنی دارم کش از جان نیست روزی
هوس بردم به رویش، گفت بختم
شما را از گلستان نیست روزی
دل و جان و خرد بردی، ترا باد
مرا باری از ایشان نیست روزی
ز دردت باد روزی مند جانم
به دردی کش ز درمان نیست
چه سود از گریه خسرو در این غم؟
چو کشتش را ز باران نیست روزی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۴
چه کردم کآخرم فرمان نکردی
بدیدی دردم و درمان نکردی
ز هجران تو کفری هست بر من
شب کفر مرا ایمان نکردی
به دشواری برآمد جانم از تن
ببردی جان من، آسان نکردی
چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردی
به گریه خواستم وصلت در این ملک
گدای خویش را سلطان نکردی
به کویت آرزومندان نمودند
نگاهی جانب ایشان نکردی
ترا گفتم که یک روزی مرا باش
برفتی از من و فرمان نکردی
دلم بردی و گفتی خواهمت داد
چو رفتی، پیش یاد آن نکردی
ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز
به حلوای لبش مهمان نکردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۵
چنین کان خنده شیرین تو کردی
هلاک عاشقان آیین تو کردی
جفا می کرد بر من خود زمانه
بلای عشق تا شد، این تو کردی
نکردی رد سؤال بوسه هرگز
گدایی بر دلم شیرین تو کردی
ترا من دل سپردم، لیک جایش
در آن گیسوی چین بر چین تو کردی
نه مرد عشق بودم من، ولیکن
مگس را طعمه شاهین تو کردی
مبادا نام غم هرگز بر آن دل
مرا گر چه چنین غمگین تو کردی
مرا این ماجرای دیده با تست
چنینم بیدل و بی دین تو کردی
تو خوبان را نمودی پیشم، ای چشم
ستم بر جان من چندین تو کردی
نگفتم بد ترا، ای عشق، هرگز
که قصد خسرو مسکین تو کردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۸
مرا چند آخر از خود دور داری؟
دلم را در هم و رنجور داری
روا داری که با آن روی چو شمع
شب تاریک ما بی نور داری
میان داری چو زنبوران کافر
مژه کافرتر از زنبور داری
ز رسوایی مرنج، آخر محال است
که عاشق باشی و مستور داری!
بتی گر داری، از فردا میندیش
که در خانه بهشت و حور داری
تو آن سلطان خوبانی، نگارا
که همچون فتنه صد دستور داری
ز چندان دل که ویران کرده تست
چه باشد گر یکی معمور داری؟
چو آتش در زدی، باری همین بین
چنین باشد که خود را دور داری
معافی، گر نمی پرسی ز خسرو
که خوبی و دل مغرور داری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۱
اگر تو سرگذشت من بدانی
دگر افسانه مجنون نخوانی
همی گوید «برو بیدار می باش
مکن تعلیم سگ را پاسبانی »
ز من پرسی که همدردان چه کردند؟
ترا دادند جان و زندگانی
مرا گرد سر آن چشم گردان
که تا بر من فتد آن ناتوانی
نماندم استخوانی هم که باری
سگ تو باشد از من میهمانی
طبیبم داغ فرماید، نداند
که صد جا بیش دارم در نهانی
به بالینش منالید، ای اسیران
که بس شیرین بود خواب گرانی
مرا جان در وفاداری برآمد
هنوز اندر حق من بدگمانی
به قتل خسرو آمد عشق و شادم
که یاری همرهی شد آن جهانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۲
نگارین مرا شد نوجوانی
که نو بادش نشاط و کامرانی
خطش پیرامن لب، گوییا خضر
برآمد گرد آب زندگانی
بمیرم بر سر کویش که باشد
سگان کوی او را میهمانی
نه بر رویت خطت، ای آیت حسن
که هست آن فتوی نامهربانی
من از باغ تو گر برگی نبندم
تو باری بر خور از شاخ جوانی
غمی چون کوه بر جانم نهادی
تو باقی مان که من بردم گرانی
چه یارد گفت در وصف تو خسرو
که هرچ اندر دل آرم، بیش از آنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۳
سزد گر نیکویی در من ببینی
که خودکام و جوان و نازنینی
به گاه خنده چون دندان نمایی
مرا اندر میان چشم شینی
مسلمان دیدمت، زان دل سپردم
ندانستم که تو کافر چنینی
مه و خورشید را بسیار دیدم
بهی از هر که می گویم، نه اینی
به عیش خوش ترش خوشنودم از تو
که گاهی سرکه گاهی انگبینی
ز جان آیم به استقبال تیرت
که بر من راست کرده در کمینی
بیا گر در همی چینی ز چشمم
به شرط آنکه مهره برنچینی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۵
بر لب اثر شراب داری
وز غمزه خیال خواب داری
شب خسپی و ما کنیم فریاد
آگه نشوی، چه خواب داری؟
نارسته ز پوست می نماید
خطت که ز مشک ناب داری
در آب حیات غرقه شد خضر
زان سبزه که زیر آب داری
تری خطت بجای خویش است
هر چند بر آفتاب داری
لب از تو و دل ز من، خوشی کن
چون هم می و هم کباب داری
خون ریز که گر بپرسدت کس
در هر مژه صد جواب داری
گفتی کنمت به غمزه بسمل
بسم الله اگر شتاب داری
گر کشتنی است بنده خسرو
بیهوده چه در عذاب داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۶
جانا، تو زغم خبر نداری
کز سوز دلم اثر نداری
بردار چو بر درت فتادم
یا خود فگنی و برنداری
تا کی به جواب تلخ سوزی
نی آنکه به لب شکر نداری
جای تو دل من است، بنشین
دل جای دگر اگر نداری
می کن ز جفا هر آنچه خواهی
دانم که جز این هنر نداری
ای غم، تو ز جان من چه خواهی؟
یا کار دگر مگر نداری
خسرو، تو به راه خوبرویان
یکسر چه روی، دو سر نداری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۷
نی کار کسی ست عشقبازی
کو دل ننهد به جانگدازی
عشقی که نه جان دهند در وی
بازی باشد، نه عشقبازی
می آیی و می چکد ز تو ناز
کز سر تا پای جمله نازی
تن غرقه خونست، سجده بپذیر
کاین جامه نمی شود نمازی
محمودوشان عشق را کشت
حسنت به کرمشه ایازی
زلفت که حدیث او درازست
آموخت شب مرا درازی
از غمزه تو کجا رهد دل
این کافر و آن کشنده غازی
بر یاد تو می زیم، ولی جان
تا کی ماند به چاره سازی
خسرو چو نهاده سر به تسلیم
باری بکش، ار نمی نوازی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۸
ای برده دلم به دلستانی
هم جان منی و هم جهانی
جان می رودم برون و غم نیست
غم زانست که در میان جانی
دود از دل عاشقان برآرد
حسن تو ز آتش جوانی
از سوز غم تو برنخیزم
با آنکه بر آتشم نشانی
بگشای دهان خویش تا دست
شوییم ز آب زندگانی
هر شب منم و خیال زلفت
شبهای دراز و پاسبانی
من خواهم داد جان به عشقت
هر چند تو قدر آن ندانی
از دوستی تو ناتوانم
ای دوست، ببر اگر توانی
خسرو که بمرد، زنده گردد
گر دم دهدش مسیح ثانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۹
ای آنکه تمام هم چو ماهی
با زلف چو چتر پادشاهی
مردم ز برای نقش و زلفت
از دیده برون کشد سیاهی
گر خط سیاه خود ببینی
بر مشک دهی به خون گواهی
ای زلف ترت مراغه کرده
بر روی تو چون در آب ماهی
آخر چه شود گر از لب خویش
یک بوسه برای من بخواهی
از خسرو خسته رو بگردان
زان رو که تمام همچو ماهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۰
ای مردم دیده نکویی
شاد آنکه درون چشم اویی
من بی تو چگویمت که چونم
بی من تو چگونه ای، نگویی
سیب ار چه تراست، آب او را
چاه زنخ تو برد گویی
بر پسته لب تو تا نخندید
از پسته نرفت تنگ خویی
بر مشک دهی به خون گواهی
گر طره خویشتن ببویی
گل پیش تو، گر به باغ رانی
خیزد به هزار تازه رویی
دریاب که گوهری چو اشکم
در خاک نیابی، ار بجویی
من پای ز آب دیده شویم
تو دست ز خون من نشویی
با این همه از تو چشم بد دور
ای مردم دیده را نکویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۱
بخرام، ای سرو روان کز باغ رضوان خوشتری
دلدادگان خویش را می کش که از جان خوشتری
در هوشیاری مهوشی، سرمست و غلتان دلکشی
چون مو کنی شانه کشی، طره پریشان خوشتری
چوگانت سر جو از همه، سر برد گو از همه
خوش می بری گو از همه، در لعب چوگان خوشتری
با آنکه خوش باشد چمن با سرو و نسرین و سمن
بسیار دیدم در تو من، بسیار از ایشان خوشتری
هر چند می بینم ترا، تشنه ترست این دل مرا
خواهم بیاشامم ترا کز آب حیوان خوشتری
گر چه جوانی خوش بود، بی تو ندانم خوش بود
ور زندگانی خوش بود، حقا که تو زان خوشتری
باری چه باشد دل ببین کانجا کنی منزل گزین
در چار سوی دل نشین کز هشت بستان خوشتری
نقش تو، ای شمع چگل، بیرون دهم زین آب و گل
لیکن تویی چون گنج دل، در کنج ویران خوشتری
دارم به دل درد قوی، می خواهمش منزل قوی
با آنکه درد خسروی، لیکن ز درمان خوشتری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۲
ای قامت چون شاخ گل، از برگ گل خندان تری
چون لاله تر نازکی، چون سرو در بستان تری
گل داشت وقتی بوی تو، آمد به دعوی سوی تو
از آفتاب روی تو شد خشک با چندان تری
یارب چه اندام تر است آن کت به پیراهن در است
آب حیات ار چه تر است، اما ندارد آن تری
اکنون که برنا می شوی، آرام دلها می شوی
هر چند دانا می شوی، از کودکان نادانتری
با عهدت، ای پیمان شکن، گفتی نمی یارم سخن
کز عهد زلف خویشتن بدعهد و بد پیمان تری
یوسف به هفده قلب اگر ارزان بود اندر نظر
گر جان دهم عالم به سر، از وی بسی ارزان تری
گفت منت آید گران، وز همچو من تو بر کران
خوبی و رعنایی، از آن هر روز نافرمان تری
سلطان کند گر هر زمان تیغ سیاست را روان
تو در سیاست جان جان، حقا کزو سلطانتری
گر جان کند خسرو زیان، با تو چه در گیرد از آن
کز بهر جان عاشقان هر روز نافرمان تری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۳
ای مه، بدین چابک روی، از آسمان کیستی
وی گل، بدین نازک تنی، از بوستان کیستی؟
سیمین تری از بادتر، در لب ز شیرینی اثر
با قامتی چون نیشکر پسته دهان کیستی؟
بادام چشمت پر فتن، عناب لعلت پر شکن
با ما نمی گویی سخن، بسته دهان کیستی؟
ترکی، ولی یغمانه ای، می بینمت تنها نه ای
باری از آن ما نه ای، آخر از آن کیستی؟
نی سر به پیمان می بری، نی هیچ فرمان می بری
ره می روی، جان می بری، سرو روان کیستی؟
از غمزه بیباک تو شد جان مردم خاک تو
ای من سگ فتراک تو، مطلق عنان کیستی؟
می نالد از غم چون چرس خسرو، نگویی یک نفس
کای مرغ نالان در قفس! از گلستان کیستی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۴
زینسان که از هر موی خود زنجیر صد دل می کنی
مردن هم از گیسوی خود بر خلق مشکل می کنی
هم جان و تن مأوای تو، هم دیده و دل جای تو
ای از تو ویران خانه ها هر جا که منزل می کنی
بیرون میا در آفتاب، آزرده م گردد تنت
با روی خود با روی او نسخه مقابل می کنی
دلها بری و خون کنی، ای ظالم، آخر رحمتی
آن دل که خواهی کرد خون بهر چه حاصل می کنی
با خار و خس خاک رهش کردم به دیده، گفت چون
می نایم از ننگ اندرون، خانه چه کهگل می کنی
بر من چه غمزه می زنی، کآمد به لب جانم ز غم
این جان یک دم مانده را بهر چه بسمل می کنی؟
ای پندگو، گر شد فزون از خوردن خون جگر
چون من نخواهم زیستن دانم چه بر دل می کنی
خاک ره خود می کنی آلوده از خون کسان
چون حق چشم ماست این، بهر چه بسمل می کنی؟
خسرو که در چاه زنخ اندازی و برناریش
جادوست، پس او را نگر، در چاه بابل می کنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۵
ای چهره زیبای تو رشک بتان آزری
هر چند وصفت می کنم، در حسن از آن زیباتری
هرگز نیاید در نظر نقشی ز رویت خوبتر
شمسی ندانم یا قمر، حوری ندانم یا پری
آفاق را گر دیده ام، مهر بتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده ام، اما تو چیز دیگری
ای راحت و آرام جان، با قد چون سرو روان
زینسان مرو دامن کشان، کآرام جانم می بری
عزم تماشا کرده ای، آهنگ صحرا کرده ای
جان و دل ما برده ای، این است رسم دلبری
عالم همه یغمای تو، خلقی همه شیدای تو
آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری
خسرو غریب است و گدا، افتاده در شهر شما
باشد که از بهر خدا سوی غریبان بنگری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۶
جان به فدات می کنم، بو که از آن من شوی
مرده تنی من ببین، کوش کز آن من شوی
شد به بقین دیگران ماه تمام روی تو
چشمه آفتاب شو، گر به گمان من شوی
چند به چربی زبان همچو چراغ سوزیم
سوخته عاقبت گهی هم به زبان من شوی
گر به فغان من ترا دردسری ست، باز ده
نیستم آن طمع که تو دردستان من شوی
سیم بگیرم از برت، گر بکنی عنایتی
وام بخواهم از لبت، گر تو ضمان من شوی
برگذر دو چشم من کاب روانست در گذر
پیش که غرقه ناگهان ز آب روان من شوی
فتنه خسروی به رخ، پهلوی من نشین دمی
بو که به چیزی از بلا، فتنه نشان من شوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۷
نیست دلی که هر دمش آفت دین نمی شوی
مهر فزون نمی شود تا تو به کین نمی شوی
صد ستم و جفای تو یاد نمی کنم به دل
هیچ فرامشم به دل، ای بت چین، نمی شوی
می نگری در آینه، من ز قرار می شوم
گر چه تو نیز می شوی، لیک چنین نمی شوی
از تو چنین که می رسد نور به ماه آسمان
در عجبم که تو چرا ماه زمین نمی شوی!
جان کسان که می شود هر شبی ار به کین تو
خود دل تو نمی شود تا تو به کین نمی شوی
جور و جفا نبود بس، بر سکنات نیز شد
باری از آن بتر مشو، گر به از این نمی شوی
آخر امید پای تو داشت سرم به خاک ره
گیر که از کرشمه تو بر سر این نمی شوی
چون دل خسرو از غمت گوشه نشین غم شده
وه که تو هیچگه بر او گوشه نشین نمی شوی