عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳۹
پیش از این من کاشکی عشقت نمی ورزیدمی
تا به گوش خود جفا از دیگران نشنیدمی
این همه رسوایی از عشقت نرفتی بر سرم
روز اول چشم اگر از دیدنت پوشیدمی
کاش من حجام بودم تا به وقت سر تراش
بهر صدقه دائما گرد سرت گردیدمی
یا که آهوی شکاری بودمی کز بهر قتل
در ته پای سمندت غرق خون غلطیدمی
یا پیاده بودمی بر نطع شطرنج تو تا
در میان پیل مات آخر رخ تو دیدمی
یا که در پیش سگان کوی خود بارم دهی
تا به ایشان سر به سر بر آستان خفتیدمی
این همه دولت نصیب دشمنان، ای کاشکی
من به دشنامی هم آخر زان میان ارزیدمی
غیر مهجوری و محرومی نصیبم چون نشد
گر بدانستم من این، کی عشق می ورزیدمی
خاک پایم، گفته ای، خسرو، ببوسی عاقبت
دولتی بودی، اگر پای سگت بوسیدمی
تا به گوش خود جفا از دیگران نشنیدمی
این همه رسوایی از عشقت نرفتی بر سرم
روز اول چشم اگر از دیدنت پوشیدمی
کاش من حجام بودم تا به وقت سر تراش
بهر صدقه دائما گرد سرت گردیدمی
یا که آهوی شکاری بودمی کز بهر قتل
در ته پای سمندت غرق خون غلطیدمی
یا پیاده بودمی بر نطع شطرنج تو تا
در میان پیل مات آخر رخ تو دیدمی
یا که در پیش سگان کوی خود بارم دهی
تا به ایشان سر به سر بر آستان خفتیدمی
این همه دولت نصیب دشمنان، ای کاشکی
من به دشنامی هم آخر زان میان ارزیدمی
غیر مهجوری و محرومی نصیبم چون نشد
گر بدانستم من این، کی عشق می ورزیدمی
خاک پایم، گفته ای، خسرو، ببوسی عاقبت
دولتی بودی، اگر پای سگت بوسیدمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۱
پسرا و نازنینا، به کرشمه گاه گاهی
اگر اتفاقت افتد، به فتادگان نگاهی!
ز غمت کجا گریزم که جهان گرفت حسنت
ز تو هم به تست، یارا، اگرم بود پناهی
شرف هلاک مابین، به دو بوسه جان نو ده
که گر این امید باشد، بزییم چندگاهی
چو فغان کنم به کویت، ز علی اللهم چه رنجی؟
در شه تهی نباشد ز نفیر دادخواهی
نکنی تو راه کوته بر ما و هر زمانی
به فنا رهم نماید اجل و دراز راهی!
به امید با تو ما را چو نرفت پیش کاری
پس از این چو نامرادان من و گوشه ای و آهی
چه دراز بود امشب که خیال بر سر آمد
بدمید صبح، لیکن چو به سر رسید ماهی
به یکی ز همنشینان سخن تو دوش گفتم
که تو دیده ای فلان راچو به سر سیه کلاهی
به جواب گفت خسرو تو کجا رسی به وصفش
نظری ز دور می کن به جمال پادشاهی
اگر اتفاقت افتد، به فتادگان نگاهی!
ز غمت کجا گریزم که جهان گرفت حسنت
ز تو هم به تست، یارا، اگرم بود پناهی
شرف هلاک مابین، به دو بوسه جان نو ده
که گر این امید باشد، بزییم چندگاهی
چو فغان کنم به کویت، ز علی اللهم چه رنجی؟
در شه تهی نباشد ز نفیر دادخواهی
نکنی تو راه کوته بر ما و هر زمانی
به فنا رهم نماید اجل و دراز راهی!
به امید با تو ما را چو نرفت پیش کاری
پس از این چو نامرادان من و گوشه ای و آهی
چه دراز بود امشب که خیال بر سر آمد
بدمید صبح، لیکن چو به سر رسید ماهی
به یکی ز همنشینان سخن تو دوش گفتم
که تو دیده ای فلان راچو به سر سیه کلاهی
به جواب گفت خسرو تو کجا رسی به وصفش
نظری ز دور می کن به جمال پادشاهی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۳
من تو را دارم و جز لطف توام نیست کسی
در جهانم نبود غیر تو فریاد رسی
نفسی بی تو نیارم زدن، ای جان، گر چه
نکنی یاد من خسته به عمری نفسی
هر کسی راست هوایی و خیالی در سر
من به جز فکر و خیال تو ندارم هوسی
غرقه در بحر غم عشقم و در خون جگر
می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی
بیش ازینم چو مگس از شکر خویش مران
که تفاوت نکند در شکرستان مگسی
بر من دل شده هر چند گزیدی دگری
به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی
بلبل جان من از شوق گلستان رخت
تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی
طالب وصل شو، ای خسرو خوبان، خسرو
نه من دلشده ام، بس که چو من نیست کسی
در جهانم نبود غیر تو فریاد رسی
نفسی بی تو نیارم زدن، ای جان، گر چه
نکنی یاد من خسته به عمری نفسی
هر کسی راست هوایی و خیالی در سر
من به جز فکر و خیال تو ندارم هوسی
غرقه در بحر غم عشقم و در خون جگر
می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی
بیش ازینم چو مگس از شکر خویش مران
که تفاوت نکند در شکرستان مگسی
بر من دل شده هر چند گزیدی دگری
به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی
بلبل جان من از شوق گلستان رخت
تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی
طالب وصل شو، ای خسرو خوبان، خسرو
نه من دلشده ام، بس که چو من نیست کسی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۵
بسیار باشد، ای جان، از همچو من غمینی
نازی که می کشم من از چون تو نازنینی
تا دست و پا نهادی در حسن کس ندیدم
پایی به دامن اندر، دستی در آستینی
گر در جهان بگردی از جور خود نیابی
بی آب دیده خاکی، بی خون دل زمینی
از شبروان کویت هر گوشه ای و آهی
وز هندوان چشمت هر غمزه در کمینی
شمشیری از خیالت، بر ما سری و جانی
زناری از دو زلفت، از ما دلی و دینی
پوشیده ام بر دل مشکین زره ز زلفت
کز گوشه های چشمت ترکی ست در کمینی
زنبور وار بستی در خون من میان را
زان لعل دلنوازم ناداده انگبینی
در شهر بند عشقت دانی که کس نداند
قدری چو من غریبی، جز همچو من غمینی
شبهاست بنده خسرو کز پا نمی نشیند
روزی نشیند آخر با چون تو همنشینی
نازی که می کشم من از چون تو نازنینی
تا دست و پا نهادی در حسن کس ندیدم
پایی به دامن اندر، دستی در آستینی
گر در جهان بگردی از جور خود نیابی
بی آب دیده خاکی، بی خون دل زمینی
از شبروان کویت هر گوشه ای و آهی
وز هندوان چشمت هر غمزه در کمینی
شمشیری از خیالت، بر ما سری و جانی
زناری از دو زلفت، از ما دلی و دینی
پوشیده ام بر دل مشکین زره ز زلفت
کز گوشه های چشمت ترکی ست در کمینی
زنبور وار بستی در خون من میان را
زان لعل دلنوازم ناداده انگبینی
در شهر بند عشقت دانی که کس نداند
قدری چو من غریبی، جز همچو من غمینی
شبهاست بنده خسرو کز پا نمی نشیند
روزی نشیند آخر با چون تو همنشینی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۶
آن چشم شوخ را بین هر غمزه ایی بلایی
وان لعل ناب بنگر هر خنده ای جفایی
هر ابرویی ز رویت محراب بت پرستی
هر تار مو ز زلفت زنار پارسایی
گویند، چیست حالت آن دم که پیشت آید؟
چون باشد آنکه ناگه پش آیدش بلایی
این غم که هست دانم هر دو ز تو برین دل
می کش که ظالمی را خوش می کنی سزایی
گر غرقه بر نیاری، باری کم از فسوسی
ای آشنات هر دم در خون آشنایی
وصلت همین قدر بس کافتادمت چو در ره
از ره کنی به یک سو سنگی به پشت پایی
سودای زلف آن بت امشب بکشت ما را
آه، ای شب، سیه رو، پایانت نیست جایی
من خود ز محنت خود بودم به جان دگر سو
وه کز کجا فتادی بر جان مبتلایی
سلطان من توانی مهمان خسرو آیی
بیداری است امشب در خانه گدایی
وان لعل ناب بنگر هر خنده ای جفایی
هر ابرویی ز رویت محراب بت پرستی
هر تار مو ز زلفت زنار پارسایی
گویند، چیست حالت آن دم که پیشت آید؟
چون باشد آنکه ناگه پش آیدش بلایی
این غم که هست دانم هر دو ز تو برین دل
می کش که ظالمی را خوش می کنی سزایی
گر غرقه بر نیاری، باری کم از فسوسی
ای آشنات هر دم در خون آشنایی
وصلت همین قدر بس کافتادمت چو در ره
از ره کنی به یک سو سنگی به پشت پایی
سودای زلف آن بت امشب بکشت ما را
آه، ای شب، سیه رو، پایانت نیست جایی
من خود ز محنت خود بودم به جان دگر سو
وه کز کجا فتادی بر جان مبتلایی
سلطان من توانی مهمان خسرو آیی
بیداری است امشب در خانه گدایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۷
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۸
من ندیدم چون تو هرگز دلبری
سرکشی عاشق کش و غارتگری
از تو یک ناز و ز خوبان عالمی
وز تو تیری و ز دلها لشکری
از زمین پنهان بماند آفتاب
گر برآیی بامداد از منظری
من سری دارم که در پایت کشم
گر تو در خوبی نداری همسری
از کجا بر روزگار من فتاد
چون تو سنگین دل بلای کافری
دست نه بر سینه ام تا بنگری
آتش پوشیده در خاکستری
ماند چشمم روز و شب در چارسو
تا مگر ناگه در آیی از دری
من که از خود بر تو غیرت می برم
چون توانم دیدنت با دیگری
هر که دید از چشم خسرو خون روان
گشت هر مو بر تن او نشتری
سرکشی عاشق کش و غارتگری
از تو یک ناز و ز خوبان عالمی
وز تو تیری و ز دلها لشکری
از زمین پنهان بماند آفتاب
گر برآیی بامداد از منظری
من سری دارم که در پایت کشم
گر تو در خوبی نداری همسری
از کجا بر روزگار من فتاد
چون تو سنگین دل بلای کافری
دست نه بر سینه ام تا بنگری
آتش پوشیده در خاکستری
ماند چشمم روز و شب در چارسو
تا مگر ناگه در آیی از دری
من که از خود بر تو غیرت می برم
چون توانم دیدنت با دیگری
هر که دید از چشم خسرو خون روان
گشت هر مو بر تن او نشتری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۹
آنکه مرا در دل است گر به کنار آمدی
کسی ستم روزگار بر من زار آمدی
یار ز دستم برفت، کار ز دستم نماند
کار به دست است، اگر دست به یار آمدی!
دست من آنگه که گشت از سر زلفش جدا
کاش که پای حیات بر دم مار آمدی
صبر و دل از من برفت، قدر ندانستمش
از پی این روزگار این دو به کار آمدی
از پس سالی مگر روی نماید چو گل
غنچه که بسته قبا باد سواد آمدی
خسرو از آن یک کنار جان به میان ریختی
آنکه برفت از میان گر به کنار آمدی
کسی ستم روزگار بر من زار آمدی
یار ز دستم برفت، کار ز دستم نماند
کار به دست است، اگر دست به یار آمدی!
دست من آنگه که گشت از سر زلفش جدا
کاش که پای حیات بر دم مار آمدی
صبر و دل از من برفت، قدر ندانستمش
از پی این روزگار این دو به کار آمدی
از پس سالی مگر روی نماید چو گل
غنچه که بسته قبا باد سواد آمدی
خسرو از آن یک کنار جان به میان ریختی
آنکه برفت از میان گر به کنار آمدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۰
یک ره بکن ز غمزه خونین اشارتی
کافتد ز فتنه در همه آفاق غارتی
چندین به شهر دزدی دلها کجا شود؟
در دیده گر ز چشم تو نبود اشارتی
آن را که می کشی، به ازین نیست خونبهاش
از سر کنیش زنده، گر آیی زیارتی
گر بی رخت عمارت عمرم کند سپهر
بادا خراب، یارب ازینسان عمارتی
گویند دوست وعده به شمشیر می کند
آن بخت کو که یابم از ایشان بشارتی
من وصف آن جمال چگونه کنم که هیچ
فیروزمند نیست بر آنم عبارتی
عشق آتش است، خسرو، اگر سوزدت مرنج
دانی که آتشی نبود بی حرارتی
کافتد ز فتنه در همه آفاق غارتی
چندین به شهر دزدی دلها کجا شود؟
در دیده گر ز چشم تو نبود اشارتی
آن را که می کشی، به ازین نیست خونبهاش
از سر کنیش زنده، گر آیی زیارتی
گر بی رخت عمارت عمرم کند سپهر
بادا خراب، یارب ازینسان عمارتی
گویند دوست وعده به شمشیر می کند
آن بخت کو که یابم از ایشان بشارتی
من وصف آن جمال چگونه کنم که هیچ
فیروزمند نیست بر آنم عبارتی
عشق آتش است، خسرو، اگر سوزدت مرنج
دانی که آتشی نبود بی حرارتی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۱
آمد بهار و سرو بر آراست قامتی
گل بر کشید بهر طرب را علامتی
گردیده باد بر سر آن سرو جان من
گردان چو باد گرد بر آن سرو قامتی
قد قامت الصلوة مؤذن زند به صبح
من نیم شب شوم به قد یار اقامتی
او در خرام و انبهی جان به گرد او
حشری ست گوییا که روان با قیامتی
تاراج غمزه هاش در آمد به شهر و کو
در خانه ای نماند متاع سلامتی
هم خون عاشقان گنهش را شفیع باد
چون نیستش ز کردن خونها ندامتی
ای پندگوی، در گذر از پند بیدلان
دانی که مست را نبود استقامتی
گفتار خویش بیهده ضایع چه می کنی؟
در حق گمرهی که نیرزد سلامتی
داغم نهاد بر دل و در جانیم هنوز
به زین مخواه سوختگان را غرامتی
صد فتنه ز آب دیده نوشتم بر آستان
نخسرو برو نخواند ز بیم شئامتی
گل بر کشید بهر طرب را علامتی
گردیده باد بر سر آن سرو جان من
گردان چو باد گرد بر آن سرو قامتی
قد قامت الصلوة مؤذن زند به صبح
من نیم شب شوم به قد یار اقامتی
او در خرام و انبهی جان به گرد او
حشری ست گوییا که روان با قیامتی
تاراج غمزه هاش در آمد به شهر و کو
در خانه ای نماند متاع سلامتی
هم خون عاشقان گنهش را شفیع باد
چون نیستش ز کردن خونها ندامتی
ای پندگوی، در گذر از پند بیدلان
دانی که مست را نبود استقامتی
گفتار خویش بیهده ضایع چه می کنی؟
در حق گمرهی که نیرزد سلامتی
داغم نهاد بر دل و در جانیم هنوز
به زین مخواه سوختگان را غرامتی
صد فتنه ز آب دیده نوشتم بر آستان
نخسرو برو نخواند ز بیم شئامتی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۲
مردانه می کشد به جفایم ستمگری
تا میرم و دگر ندهم دل به دیگری
راحت بود سیاست آن کس که بایدش
از غمزه دور باشی و از ناز خنجری
گفتم که دوش با تو نشستیم، راست است
بر خویش بسته ام به هوس خواب دیگری
از غم مگر ز وادی هجر استخوان بود
کز کعبه امید بیاید کبوتری
ماییم و خواب و بازوی آن یار زیر سر
وه کی نهد تو در خم بازوی ما سری
کی ره کند به کلبه ما چون تو آفتاب
ما ناخدای باز کند ز آسمان دری
یارب حلال خواب خوش، ار چه شبی ز غم
روزی نبود پهلوی ما را ز بستری
خسرو به سایه ای ز درخت تو قانع است
آن دولت از کجا که به دست افتدش بری
تا میرم و دگر ندهم دل به دیگری
راحت بود سیاست آن کس که بایدش
از غمزه دور باشی و از ناز خنجری
گفتم که دوش با تو نشستیم، راست است
بر خویش بسته ام به هوس خواب دیگری
از غم مگر ز وادی هجر استخوان بود
کز کعبه امید بیاید کبوتری
ماییم و خواب و بازوی آن یار زیر سر
وه کی نهد تو در خم بازوی ما سری
کی ره کند به کلبه ما چون تو آفتاب
ما ناخدای باز کند ز آسمان دری
یارب حلال خواب خوش، ار چه شبی ز غم
روزی نبود پهلوی ما را ز بستری
خسرو به سایه ای ز درخت تو قانع است
آن دولت از کجا که به دست افتدش بری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۳
ای صد شکست زلف ترا زیر هر خمی
در هر خمیش مانده به هر گوشه درهمی
گه گه به ناز شانه کن آن زلف را، مگر
دلهای دورمانده برون آید از خمی
مویی شدم ز هجر و تو گویی کز این قدر
کاین از پی من است نگنجم به عالمی
در رشک آن که در غم تو گرددم شریک
می میرم و غم تو نگویم به همدمی
گر جان رود، تو پرسش بیماریم میا
ترسم که در دل آیدت از دیدنم نمی
افسوس مردنم مخور، ای پادشاه حسن
زیرا گدای مرده نیرزد به ماتمی
چون درد کهنه در دل من یادگار تست
یارب مباد درد مرا هیچ مرهمی
گر بی تو در بهشت برندم، زنم ز آه
آتش در آن بهشت که گردد جهنمی
نبود عجب که مهر تو می روید از زمین
هر جا که از دو دیده خسرو چکد نمی
در هر خمیش مانده به هر گوشه درهمی
گه گه به ناز شانه کن آن زلف را، مگر
دلهای دورمانده برون آید از خمی
مویی شدم ز هجر و تو گویی کز این قدر
کاین از پی من است نگنجم به عالمی
در رشک آن که در غم تو گرددم شریک
می میرم و غم تو نگویم به همدمی
گر جان رود، تو پرسش بیماریم میا
ترسم که در دل آیدت از دیدنم نمی
افسوس مردنم مخور، ای پادشاه حسن
زیرا گدای مرده نیرزد به ماتمی
چون درد کهنه در دل من یادگار تست
یارب مباد درد مرا هیچ مرهمی
گر بی تو در بهشت برندم، زنم ز آه
آتش در آن بهشت که گردد جهنمی
نبود عجب که مهر تو می روید از زمین
هر جا که از دو دیده خسرو چکد نمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۴
ساقی بیا که موسم عیش است و میم و نی
می ده که لاله گون شده از باده ری و خی
رخ بر فروز و زلف مسلسل گره بزن
تا بشکند جمال تو بازار میم و هی
مه را به روی خوب تو نسبت کجا رسد
ای رویت آفتاب و لبت شین و کاف و ری
شکر شد از خجالت لعل تو آب وار
بر شین و کاف و ری چو کشیدی تو خی و طی
خط معنبر تو چو دور قمر گرفت
کردند عاشقان تو تر ری و دال و می
روح مجسمی تو نه عقل مصوری
ای روح عقل مثل تو نادیده بی و تی
بتگر چو دید پیش رخ و قامت تو کرد
از شرم کارخانه صد ساله طی و بی
طی کن حدیث دور زمان، جام می بیار
تا باغ روح را دهم آبی ز میم و یی
می خور، مخور غم دل و دین، خسروا، دگر
بگشا به مدح خسرو آفاق لام و بی
لب بر لب نگار نه ار دست می دهد
خالی قدح مدار ز باده و میم و یی
می ده که لاله گون شده از باده ری و خی
رخ بر فروز و زلف مسلسل گره بزن
تا بشکند جمال تو بازار میم و هی
مه را به روی خوب تو نسبت کجا رسد
ای رویت آفتاب و لبت شین و کاف و ری
شکر شد از خجالت لعل تو آب وار
بر شین و کاف و ری چو کشیدی تو خی و طی
خط معنبر تو چو دور قمر گرفت
کردند عاشقان تو تر ری و دال و می
روح مجسمی تو نه عقل مصوری
ای روح عقل مثل تو نادیده بی و تی
بتگر چو دید پیش رخ و قامت تو کرد
از شرم کارخانه صد ساله طی و بی
طی کن حدیث دور زمان، جام می بیار
تا باغ روح را دهم آبی ز میم و یی
می خور، مخور غم دل و دین، خسروا، دگر
بگشا به مدح خسرو آفاق لام و بی
لب بر لب نگار نه ار دست می دهد
خالی قدح مدار ز باده و میم و یی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۵
تو می روی و به نظاره تو چشم جهانی
بگو که آگهی از عاشقان دلشدگانی
بگشت حال به بالای ابروی تو کسان را
که زیر دست فتادش چنان کمند و کمانی
در ابروی تو نه یک دل هزار بیش فرو شد
به من ز داغ دل آنگه که دارد از تو نشانی
برهمنان که پرستند آفتاب فلک را
مگر که هندوی ما را ندیده اند زمانی
غلام پنجه مرغول هندوانه اویم
که هست هر خم مویی از او شکنجه جانی
بریخت آب رخ بیدلان به خاک در او
چه کم شود که اگر تر کند به لطف زبانی
گران کمانی آن هندوی کمانکش چابک
به هیچ پنجه ترکی رها نکرد عنانی
بخار هجران، خسرو، صبور باش که هرگز
رطب نیایی ازین بستگی ز پسته دهانی
بگو که آگهی از عاشقان دلشدگانی
بگشت حال به بالای ابروی تو کسان را
که زیر دست فتادش چنان کمند و کمانی
در ابروی تو نه یک دل هزار بیش فرو شد
به من ز داغ دل آنگه که دارد از تو نشانی
برهمنان که پرستند آفتاب فلک را
مگر که هندوی ما را ندیده اند زمانی
غلام پنجه مرغول هندوانه اویم
که هست هر خم مویی از او شکنجه جانی
بریخت آب رخ بیدلان به خاک در او
چه کم شود که اگر تر کند به لطف زبانی
گران کمانی آن هندوی کمانکش چابک
به هیچ پنجه ترکی رها نکرد عنانی
بخار هجران، خسرو، صبور باش که هرگز
رطب نیایی ازین بستگی ز پسته دهانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۶
بسی نماند که جانی برون رود ز غریبی
هنوز می نرساند مرا ز زلف تو طیبی
مباد خواب خوش آن شوخ را که غمزه شوخش
فگند خار مغیلان به خوابگاه غریبی
ز درد عشق بمردم خبر دهید، رفیقان
اگر مفرح صبر است در دکان طبیبی
ندادیم چو ضمانی به تیغ راضیم، اکنون
اشارتی به کرم، جان من، به سوی رقیبی
چو بت پرست شدم از تو، بعد ازین من و کویت
به دوش رشته زناری و به دست صلیبی
زکوة حسن بده زان به هر چه می رسی، ار چه
نمی رسد به گدایان دور مانده نصیبی
به گاه دیدن تو خسرو از بلا چه خورد غم
چه غم نظارگی شاه را ز چوب نقیبی
هنوز می نرساند مرا ز زلف تو طیبی
مباد خواب خوش آن شوخ را که غمزه شوخش
فگند خار مغیلان به خوابگاه غریبی
ز درد عشق بمردم خبر دهید، رفیقان
اگر مفرح صبر است در دکان طبیبی
ندادیم چو ضمانی به تیغ راضیم، اکنون
اشارتی به کرم، جان من، به سوی رقیبی
چو بت پرست شدم از تو، بعد ازین من و کویت
به دوش رشته زناری و به دست صلیبی
زکوة حسن بده زان به هر چه می رسی، ار چه
نمی رسد به گدایان دور مانده نصیبی
به گاه دیدن تو خسرو از بلا چه خورد غم
چه غم نظارگی شاه را ز چوب نقیبی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۷
یار است و صد کرشمه، شهر است و خوبرویی
ماییم و طعن دشمن، خلقی و گفتگویی
او بد کند به شوخی، من جز نکو نگویم
چون گویم اینکه با من بد می کند نکویی
بیخود شدیم، ساقی، زان نازنین مجلس
ساغر به دیگران ده، ما را بس است بویی
موی میانت بنشست اندر تن چو مویم
با آنکه در نگنجد، مویی میان مویی
دارم تنی سفالین دل سختی تو بر سر
کس سنگ را چه گوید، گر بشکند سبویی
یک ره ترا ببینم، پس پیش تو بمیرم
من بیش از این ندارم، در عالم آرزویی
ابروت همچو مژگان، ای شهسوار خوبان
حالی برای بازی دارم سری چو گویی
مجنون، شنیده باشی، کز دست عشق چون شد؟
پیش آی تا ببینی درمانده ز آرزویی
سیلی ز هیچ باران در کوی او نیامد
گر آب دیده ما با خود نبرد جویی
تو می روی و خسرو نعره زنان به پیشت
سلطان و صد تجمل چاوش وهای و هویی
ماییم و طعن دشمن، خلقی و گفتگویی
او بد کند به شوخی، من جز نکو نگویم
چون گویم اینکه با من بد می کند نکویی
بیخود شدیم، ساقی، زان نازنین مجلس
ساغر به دیگران ده، ما را بس است بویی
موی میانت بنشست اندر تن چو مویم
با آنکه در نگنجد، مویی میان مویی
دارم تنی سفالین دل سختی تو بر سر
کس سنگ را چه گوید، گر بشکند سبویی
یک ره ترا ببینم، پس پیش تو بمیرم
من بیش از این ندارم، در عالم آرزویی
ابروت همچو مژگان، ای شهسوار خوبان
حالی برای بازی دارم سری چو گویی
مجنون، شنیده باشی، کز دست عشق چون شد؟
پیش آی تا ببینی درمانده ز آرزویی
سیلی ز هیچ باران در کوی او نیامد
گر آب دیده ما با خود نبرد جویی
تو می روی و خسرو نعره زنان به پیشت
سلطان و صد تجمل چاوش وهای و هویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۸
ای که به چشم تو نیایم همی
یک نظر آخر به چو من درهمی
گفت که از مات فراموش گشت
کاش فراموش شوی یکدمی
عالم غم بی تو مرا بر دل است
لیک دلت را چه غم از عالمی
بی غمی از عمر قوی شادییست
شادی آن کس که ندارد غمی
این دل در پیش که خالی کنم
وه که ندام به جهان محرمی
هست درین درد من خسته را
مرگ سزاوارترین مرهمی
بر من اگر گریه نمی آیدت
وام کن از دیده خسرو نمی
یک نظر آخر به چو من درهمی
گفت که از مات فراموش گشت
کاش فراموش شوی یکدمی
عالم غم بی تو مرا بر دل است
لیک دلت را چه غم از عالمی
بی غمی از عمر قوی شادییست
شادی آن کس که ندارد غمی
این دل در پیش که خالی کنم
وه که ندام به جهان محرمی
هست درین درد من خسته را
مرگ سزاوارترین مرهمی
بر من اگر گریه نمی آیدت
وام کن از دیده خسرو نمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۱
ای ز زلف تو مشک تر بویی
وز میان تو تا عدم مویی
گل ز تو نرم شد چنان که به باغ
نرمیی می کند به هر تویی
ماه نو گردد از تو زیر و زبر
گر اشارت کنی به ابرویی
پیش چوگان زلفت از سر حال
سر زده می رویم چون گویی
چند جا خویش را کنم قربان
کت نبیند کسی ز هر سویی
یار من رو متاب یا بنمای
جای دیگر چو روی خود رویی
پهلوی من نشین که بی تو شبی
بر زمینم نسود پهلویی
خنده ای کن که بی خیال لبت
درد خسرو ندید دارویی
وز میان تو تا عدم مویی
گل ز تو نرم شد چنان که به باغ
نرمیی می کند به هر تویی
ماه نو گردد از تو زیر و زبر
گر اشارت کنی به ابرویی
پیش چوگان زلفت از سر حال
سر زده می رویم چون گویی
چند جا خویش را کنم قربان
کت نبیند کسی ز هر سویی
یار من رو متاب یا بنمای
جای دیگر چو روی خود رویی
پهلوی من نشین که بی تو شبی
بر زمینم نسود پهلویی
خنده ای کن که بی خیال لبت
درد خسرو ندید دارویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۳
مسلمانان، گرفتارم به دست نامسلمانی
ازین دیوانه بدمستی و بدخویی و نادانی
به طره آشنا بندی، به خنده پارسا بینی
به غمزه ناخدا ترسی، به کشتن نامسلمانی
به ابرو فتنه انگیزی، به نرگس عالم آشوبی
به بالا آفت آبادی، به کاکل کافرستانی
مکن چندین گله، ای دل، مگو بد خوبرویان را
کزان کافر دلانت حاضرست اینجا مسلمانی
مرا افسوس می آید که تیرت می خورد دشمن
من آخر دوستم، جانا، دلم خوش کن به پیکانی
دعای بد نخواهم کرد، لیکن این قدر گویم
که یارب، مبتلا گردی چو من روزی به هجرانی
مرا کشت این صبا هر دم که یادم می دهد امشب
که وقتی میهمانی داشتم اندر گلستانی
من از بیدار بودن وه که دیوانه شدم، باری
خدایا، این شب هجران ندارد هیچ پایانی
طبیبا، بهر جان ناتوانم غم مخور چندین
رها کن جان دهم، زیرا نمی ارزم به درمانی
کنون یاد شراب و شاهد و مستی و قلاشی
گذشته ست آن که خسرو را سری بودی و سامانی
ازین دیوانه بدمستی و بدخویی و نادانی
به طره آشنا بندی، به خنده پارسا بینی
به غمزه ناخدا ترسی، به کشتن نامسلمانی
به ابرو فتنه انگیزی، به نرگس عالم آشوبی
به بالا آفت آبادی، به کاکل کافرستانی
مکن چندین گله، ای دل، مگو بد خوبرویان را
کزان کافر دلانت حاضرست اینجا مسلمانی
مرا افسوس می آید که تیرت می خورد دشمن
من آخر دوستم، جانا، دلم خوش کن به پیکانی
دعای بد نخواهم کرد، لیکن این قدر گویم
که یارب، مبتلا گردی چو من روزی به هجرانی
مرا کشت این صبا هر دم که یادم می دهد امشب
که وقتی میهمانی داشتم اندر گلستانی
من از بیدار بودن وه که دیوانه شدم، باری
خدایا، این شب هجران ندارد هیچ پایانی
طبیبا، بهر جان ناتوانم غم مخور چندین
رها کن جان دهم، زیرا نمی ارزم به درمانی
کنون یاد شراب و شاهد و مستی و قلاشی
گذشته ست آن که خسرو را سری بودی و سامانی