عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۶
لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
باز اندر پرده میشد همچنین تا هشت بار
ساعتی بیرونیان را میربود از عقل و دل
ساعتی اهل حرم را میببرد از هوش و کار
دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود
گردشی از گردش او در دل هر بیقرار
گاه از نوک قلم سوداش نقشی میکشید
گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگ سار
چون که شب شد زاتش رخسار شمعی برفروخت
تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان
مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار
چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود
ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار
شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او
هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار
باز اندر پرده میشد همچنین تا هشت بار
ساعتی بیرونیان را میربود از عقل و دل
ساعتی اهل حرم را میببرد از هوش و کار
دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود
گردشی از گردش او در دل هر بیقرار
گاه از نوک قلم سوداش نقشی میکشید
گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگ سار
چون که شب شد زاتش رخسار شمعی برفروخت
تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند
ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار
مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان
مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار
چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود
ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار
شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او
هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷
از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار
چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار؟
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید
مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر
رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار
هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده
لیک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما
تا که بیخود گشت باغ و دست بر هم زد چنار
رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش
جان ز آتشهای درهم پرفغان این الفرار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش
گر یکی خواهی که گردد جمله را در هم فشار
صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد
چون نماند پوست ماند بادههای شهریار
بی شمار حرفها این نطق در دل بین که چیست
ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل کار
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او
شعر من صفها زده چون بندگان اختیار
چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار؟
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید
مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر
رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار
هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده
لیک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما
تا که بیخود گشت باغ و دست بر هم زد چنار
رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش
جان ز آتشهای درهم پرفغان این الفرار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش
گر یکی خواهی که گردد جمله را در هم فشار
صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد
چون نماند پوست ماند بادههای شهریار
بی شمار حرفها این نطق در دل بین که چیست
ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل کار
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او
شعر من صفها زده چون بندگان اختیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸
شادییی کان از جهان اندر دلت آید مخر
شادییی کان از دلت آید زهی کان شکر
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بیخبر
سایه شادیست غم غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر
در پی روزاست شب وندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر
تا پی غم میدوی شادی پی تو میدود
چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر
یاد میکن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
همچو شمع نخل بندان کاتشش در خود کشد
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در
شادییی کان از دلت آید زهی کان شکر
بازخر جان مرا زین هر دو فراش ای خدا
پهلوی اصحاب کهفم خوش بخسبان بیخبر
سایه شادیست غم غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر
در پی روزاست شب وندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر
تا پی غم میدوی شادی پی تو میدود
چون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر
یاد میکن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
همچو شمع نخل بندان کاتشش در خود کشد
کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۹
بهر شهوت جان خود را میدهی همچون ستور
وز برای جان خود که میدهی وان گه به زور
میستانی از خسان تا وادهی ده چارده
در هوای شاهدی و لقمهیی ای بیحضور
آن سبدکش میکشد آن لقمهها را تون به تون
میدواند مرده کش مر شاهدت را گور گور
لقمهات مردار آمد شاهدت هم مردهیی
در میان این دو مرده چون نمیباشی نفور؟
چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا
آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور
وز برای جان خود که میدهی وان گه به زور
میستانی از خسان تا وادهی ده چارده
در هوای شاهدی و لقمهیی ای بیحضور
آن سبدکش میکشد آن لقمهها را تون به تون
میدواند مرده کش مر شاهدت را گور گور
لقمهات مردار آمد شاهدت هم مردهیی
در میان این دو مرده چون نمیباشی نفور؟
چشم آخر را ببند و چشم آخر برگشا
آخر هر چیز بنگر تا بگیرد چشم نور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور
زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور
گر چه پیر کهنهیی در حکمت و ذوق و صفا
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور
چون که بینایان نمیبینند رنگ جام را
عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور
چون صریح و رمز قاضی مینداند جان او
دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور
تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور
تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو
باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور
گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک
چون درین بزم اندرآیی باشی این جا دور دور
تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق
در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور
سقف مینا گرچه بس عالیست پیش چشم تو
لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور
ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما
یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور
مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا
زان که هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور
زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور
گر چه پیر کهنهیی در حکمت و ذوق و صفا
از شراب صاف ما هستی تو پیرا دور دور
چون که بینایان نمیبینند رنگ جام را
عقل خود داند که باشد جان اعمی دور دور
چون صریح و رمز قاضی مینداند جان او
دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور
تا نبرد تیغ شمس الحق زنار تو را
جان تو باشد از آن لطف و چلیپا دور دور
تا ز خوبی بتان خالی نگردد جان تو
باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور
گر چه اندر بزم شاهان تو بدی سرده ولیک
چون درین بزم اندرآیی باشی این جا دور دور
تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق
در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور
سقف مینا گرچه بس عالیست پیش چشم تو
لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور
ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما
یا مکن مانند خود از عیش ما را دور دور
مطرب عشاق بهر من زن این نادر نوا
زان که هست از گوش کر این بانگ سرنا دور دور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۲
عقل بند ره روان و عاشقان است ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه ازین جمله گرانیها نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
این یقین و این عیان هم در گمان است ای پسر
مرد کو از خود نرفتهست او نه مرد است ای پسر
عشق کان از جان نباشد آفسانهست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او
هین که تیر حکم او اندر کمان است ای پسر
سینهیی کز زخم تیر جذبه او خسته شد
بر جبین و چهره او صد نشان است ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار
عشق جانان سخت نیکونردبان است ای پسر
هر طرف که کاروانی نازنازان میرود
عشق را بنگر که قبلهی کاروان است ای پسر
سایه افکندهست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمان است ای پسر
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمان است ای پسر
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
عشق کار پردلان و پهلوان است ای پسر
هر که او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
خسرو و شاهنشه و صاحب قران است ای پسر
این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
کین جهان بیوفا از تو جهان است ای پسر
بیتهای این غزل گر شد دراز از وصلها
پرده دیگر شد ولی معنی همان است ای پسر
هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف
کین زبانت در حقیقت خصم جان است ای پسر
عقل بند ره روان و عاشقان است ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه ازین جمله گرانیها نهان است ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه ازین جمله گرانیها نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی
این یقین و این عیان هم در گمان است ای پسر
مرد کو از خود نرفتهست او نه مرد است ای پسر
عشق کان از جان نباشد آفسانهست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او
هین که تیر حکم او اندر کمان است ای پسر
سینهیی کز زخم تیر جذبه او خسته شد
بر جبین و چهره او صد نشان است ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار
عشق جانان سخت نیکونردبان است ای پسر
هر طرف که کاروانی نازنازان میرود
عشق را بنگر که قبلهی کاروان است ای پسر
سایه افکندهست عشقش همچو دامی بر زمین
عشق چون صیاد او بر آسمان است ای پسر
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمان است ای پسر
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
عشق کار پردلان و پهلوان است ای پسر
هر که او مر عاشقان و صادقان را بنده شد
خسرو و شاهنشه و صاحب قران است ای پسر
این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت
کین جهان بیوفا از تو جهان است ای پسر
بیتهای این غزل گر شد دراز از وصلها
پرده دیگر شد ولی معنی همان است ای پسر
هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف
کین زبانت در حقیقت خصم جان است ای پسر
عقل بند ره روان و عاشقان است ای پسر
بند بشکن ره عیان اندر عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب
راه ازین جمله گرانیها نهان است ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۳
هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر
هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر
بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده
رخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر
هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا
بگزین جهد و مقاسا که چو دیگم به شرر بر
اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی
شب من روز شدستی زده رایت به سحر بر
هله برجه هله برجه که ز خورشید سفر به
قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر
سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن
ز فرات آب روان کن بزن آن آب خضر بر
دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی
چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به شجر بر
به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو
که طلب کار بدین خو نزند کف به خبر بر
هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر
بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده
رخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر
هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا
بگزین جهد و مقاسا که چو دیگم به شرر بر
اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی
شب من روز شدستی زده رایت به سحر بر
هله برجه هله برجه که ز خورشید سفر به
قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر
سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن
ز فرات آب روان کن بزن آن آب خضر بر
دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی
چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به شجر بر
به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو
که طلب کار بدین خو نزند کف به خبر بر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر
هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر
بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست
جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر
یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی
همچو من بسته کمرها ز شکر خوش خوتر
در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق
صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر
عشق داوود شود آهن از او نرم شود
شیر آهو شود آن جا وزو آهوتر
هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی
مرگ جان بخش شود بلکه ز جان دلجوتر
اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو
گوییاش خیز برو از بر ما آن سوتر
دل من پرسخن است ار چه دهان بربستم
تا بگوید خردی کوست ز ما خوش گوتر
هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر
بدوان از پی مردان بنگر از چپ و راست
جسته از سنگ ستاره ز قمر مه روتر
یک به یک پیش تو آیند چو از جا بروی
همچو من بسته کمرها ز شکر خوش خوتر
در گلشن بگشاید ز درون صورت عشق
صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر
عشق داوود شود آهن از او نرم شود
شیر آهو شود آن جا وزو آهوتر
هر یکی ذره شود عیسی و عیسی نفسی
مرگ جان بخش شود بلکه ز جان دلجوتر
اندر آن حال اگر ماه ببوسد لب تو
گوییاش خیز برو از بر ما آن سوتر
دل من پرسخن است ار چه دهان بربستم
تا بگوید خردی کوست ز ما خوش گوتر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
بده آن باده به ما باده به ما اولیٰ تر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیٰ تر
سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو؟
مسجد عیسی جان سقف سما اولیٰ تر
یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنچههای چو صبی را نه صبا اولیٰ تر؟
عقل را قبله کند آن که جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عصا اولیٰ تر
تو عطا میده و از چرخ ندا میآید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیٰ تر
لطفها کردهیی امروز دو تا کن آن را
چون که در چنگ نیایی تو دوتا اولیٰ تر
چون که خورشید برآید بگریزد سرما
هر که سرد است ازو پشت و قفا اولیٰ تر
تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستور است که در آب و گیا اولیٰ تر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوش است
بر رخ آینه از نقش صفا اولیٰ تر
صورت کون تویی آینه کون تویی
داد آیینه به تصویر بقا اولیٰ تر
خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاه است غزا اولیٰ تر
هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیٰ تر
سر مردان چه کند خوبتر از سجده تو؟
مسجد عیسی جان سقف سما اولیٰ تر
یک فسون خوان صنما در دل مجنون بردم
غنچههای چو صبی را نه صبا اولیٰ تر؟
عقل را قبله کند آن که جمال تو ندید
در کف کور ز قندیل عصا اولیٰ تر
تو عطا میده و از چرخ ندا میآید
که ز دریا و ز خورشید عطا اولیٰ تر
لطفها کردهیی امروز دو تا کن آن را
چون که در چنگ نیایی تو دوتا اولیٰ تر
چون که خورشید برآید بگریزد سرما
هر که سرد است ازو پشت و قفا اولیٰ تر
تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم
آن ستور است که در آب و گیا اولیٰ تر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوش است
بر رخ آینه از نقش صفا اولیٰ تر
صورت کون تویی آینه کون تویی
داد آیینه به تصویر بقا اولیٰ تر
خمش این طبل مزن تیغ بزن وقت غزاست
طبل اگر پشت سپاه است غزا اولیٰ تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
صنما این چه گمان است فرودست حقیر
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر
کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر
خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد
خنک آن قافلهیی که بودش دوست خفیر
حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم
جان پاک تو که جان از تو شکوراست و شکیر
ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند
سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر
زان که دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر
ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان
جز تو جمله همه لااست از آنیم فقیر
تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر
ور کسی نشنود این را انما انت نذیر
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسهها یابد رویت ز نگاران ضمیر
مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر؟
رفت مردی به طبیبی به گلهی درد شکم
گفت او را تو چه خوردی که برستهست زحیر؟
بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست
گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر
گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر
گفت درد شکم و کحل؟ خه ای شیخ کبیر
گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر
نیست را هست گمان بردهیی از ظلمت چشم
چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر
هله ای شارح دلها تو بگو شرح غزل
من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر
تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر
کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر
خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد
خنک آن قافلهیی که بودش دوست خفیر
حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم
جان پاک تو که جان از تو شکوراست و شکیر
ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند
سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر
زان که دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان
ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر
ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان
جز تو جمله همه لااست از آنیم فقیر
تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر
ور کسی نشنود این را انما انت نذیر
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسهها یابد رویت ز نگاران ضمیر
مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد
عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر؟
رفت مردی به طبیبی به گلهی درد شکم
گفت او را تو چه خوردی که برستهست زحیر؟
بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست
گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر
گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر
گفت درد شکم و کحل؟ خه ای شیخ کبیر
گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد
تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر
نیست را هست گمان بردهیی از ظلمت چشم
چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر
هله ای شارح دلها تو بگو شرح غزل
من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
روستایی بچهیی هست درون بازار
دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار
که ازو محتسب و مهتر بازار به درد
در فغانند ازو از فقعی تا عطار
چون بگویند چرا میکنی این ویرانی؟
دست کوته کن و دم درکش و شرمی میدار
او دو صد عهد کند گوید من بس کردم
توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار
بعد ازین بد نکنم عاقل و هشیار شدم
که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار
باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار
خویشتن را به کناری فکند رنجوری
که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار
این هم از مکر که تا درفکند مسکینی
که برو رحم کند او به گمان و پندار
پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است
پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار
هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند در عوض آن بکنم من صد بار
تا ازین شیفته سر نیز تراشی بکند
به طریق گرو و وام به چار و ناچار
چون بداند برود خاک کند بر سر او
جامه زد چاک به زنهار ازین بیزنهار
چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق
صوفییی گردد صافی صفت بیآزار
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سه گز است
چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار
به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند
شکرآبت دهد او از شکر آن گفتار
همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی
که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار
و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند
که بگویی تو که لقمان زمان است به کار
تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند
سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار
روزی از معرفت و فقر بسوزد ما را
که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار
چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری
آفتی مزبلهیی جمله شکم طبلی خوار
هیچ کاری نه ازو جمله شکم خواری و بس
پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار
محتسب کو ز کفایت چو نظام الملک است
کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار
زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ
همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار
محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار
وان دغل هست درو نفس پلید مکار
چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند
جمله گفتند که سحر است فن این طرار
چون که سحر است نتانیم مگر یک حیله
برویم از کف او نزد خداوند کبار
صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین
که ازو گشت رخ روح چو صد روی نگار
چو ازو داد بخواهیم ازین بیدادی
او به یک لحظه رهاند همه را از آزار
که اگر هیبت او دیو پری بشناسد
هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار
برهندی همه از ظلمت این نفس لییم
گر ازو یک نظری فضل بتابند بهار
خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است
بس ازو برخورد آن جان و روان زوار
دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار
که ازو محتسب و مهتر بازار به درد
در فغانند ازو از فقعی تا عطار
چون بگویند چرا میکنی این ویرانی؟
دست کوته کن و دم درکش و شرمی میدار
او دو صد عهد کند گوید من بس کردم
توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار
بعد ازین بد نکنم عاقل و هشیار شدم
که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار
باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار
خویشتن را به کناری فکند رنجوری
که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار
این هم از مکر که تا درفکند مسکینی
که برو رحم کند او به گمان و پندار
پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است
پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار
هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند در عوض آن بکنم من صد بار
تا ازین شیفته سر نیز تراشی بکند
به طریق گرو و وام به چار و ناچار
چون بداند برود خاک کند بر سر او
جامه زد چاک به زنهار ازین بیزنهار
چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق
صوفییی گردد صافی صفت بیآزار
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سه گز است
چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار
به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند
شکرآبت دهد او از شکر آن گفتار
همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی
که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار
و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند
که بگویی تو که لقمان زمان است به کار
تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند
سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار
روزی از معرفت و فقر بسوزد ما را
که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار
چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری
آفتی مزبلهیی جمله شکم طبلی خوار
هیچ کاری نه ازو جمله شکم خواری و بس
پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار
محتسب کو ز کفایت چو نظام الملک است
کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار
زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ
همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار
محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار
وان دغل هست درو نفس پلید مکار
چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند
جمله گفتند که سحر است فن این طرار
چون که سحر است نتانیم مگر یک حیله
برویم از کف او نزد خداوند کبار
صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین
که ازو گشت رخ روح چو صد روی نگار
چو ازو داد بخواهیم ازین بیدادی
او به یک لحظه رهاند همه را از آزار
که اگر هیبت او دیو پری بشناسد
هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار
برهندی همه از ظلمت این نفس لییم
گر ازو یک نظری فضل بتابند بهار
خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است
بس ازو برخورد آن جان و روان زوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
پرده آن جام می را ساقیا بار دیگر
نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر
کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر
تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی
هست منصور جان را هر طرف دار دیگر
جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا
کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر
جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت
نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر
در خرابات مردان جام جان است گردان
نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر
همتی دار عالی کان شه لاابالی
غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر
پارهیی چون برانی اندر این ره بدانی
غیر این گلستانها باغ و گلزار دیگر
پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی
رفت دستار بستان شصت دستار دیگر
دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه
من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر
روز چون عذر آری شب سر خواب خاری
پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر
جز که در عشق صانع عمر هرزهست و ضایع
ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر
بخت این است و دولت عیش این است و عشرت
کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی
گفت نی من نبردم برد عیار دیگر
گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم
دل بگوید نماند شک و انکار دیگر
راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان
جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر؟
چون کمالات فانی هستشان این امانی
که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد
تا در این دام افتد هر دم اشکار دیگر
چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا
هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر
هر کجا خوش نگاری روز و شب بیقراری
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر
هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی
مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر
این نفس مست اویم روز دیگر بگویم
هم برین پرده تر با تو اسرار دیگر
بس کن و طبل کم زن کندر این باغ و گلشن
هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر
نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر
کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر
تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی
هست منصور جان را هر طرف دار دیگر
جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا
کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر
جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت
نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر
در خرابات مردان جام جان است گردان
نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر
همتی دار عالی کان شه لاابالی
غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر
پارهیی چون برانی اندر این ره بدانی
غیر این گلستانها باغ و گلزار دیگر
پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی
رفت دستار بستان شصت دستار دیگر
دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه
من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر
روز چون عذر آری شب سر خواب خاری
پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر
جز که در عشق صانع عمر هرزهست و ضایع
ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر
بخت این است و دولت عیش این است و عشرت
کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی
گفت نی من نبردم برد عیار دیگر
گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم
دل بگوید نماند شک و انکار دیگر
راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان
جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر؟
چون کمالات فانی هستشان این امانی
که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد
تا در این دام افتد هر دم اشکار دیگر
چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا
هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر
هر کجا خوش نگاری روز و شب بیقراری
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر
هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی
مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر
این نفس مست اویم روز دیگر بگویم
هم برین پرده تر با تو اسرار دیگر
بس کن و طبل کم زن کندر این باغ و گلشن
هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود؟
گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها میورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان؟
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسهی دلت؟
اندرین گرمابه تا کی این قرار؟
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقشهای دلربا
تا ببینی رنگهای لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصهام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود؟
گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها میورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان؟
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسهی دلت؟
اندرین گرمابه تا کی این قرار؟
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقشهای دلربا
تا ببینی رنگهای لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصهام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
عشق دریاییست و موجش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سویی از او
سالکی را سوی معنی راه بر
سر کشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی از این یابی خبر
دوش مستی خفته بودم نیم شب
کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
دید روی زرد من در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر
گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت یک یک موی بر من دیده ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست لایعقل همیکردم نظر
جان بده در عشق و در جانان نگر
عشق دریاییست و موجش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سویی از او
سالکی را سوی معنی راه بر
سر کشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی از این یابی خبر
دوش مستی خفته بودم نیم شب
کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
دید روی زرد من در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر
گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت یک یک موی بر من دیده ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست لایعقل همیکردم نظر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
عقل بند رهروان است ای پسر
بند بشکن ره عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه ازین هر سه نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمان است ای پسر
مرد کو از خود نرفت او مرد نیست
عشق بیدرد آفسانهست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش دوست
هین که تیرش در کمان است ای پسر
سینهیی کز زخم تیرش خسته شد
در جبینش صد نشان است ای پسر
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوان است ای پسر
هر که او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قران است ای پسر
عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمان است ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین
عشق نیکونردبان است ای پسر
هر کجا که کاروانی میرود
عشق قبلهی کاروان است ای پسر
این جهان از عشق تا نفریبدت
کین جهان از تو جهان است ای پسر
هین دهان بربند و خامش چون صدف
کین زبانت خصم جان است ای پسر
شمس تبریز آمد و جان شادمان
چون که با شمسش قران است ای پسر
بند بشکن ره عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه ازین هر سه نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمان است ای پسر
مرد کو از خود نرفت او مرد نیست
عشق بیدرد آفسانهست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش دوست
هین که تیرش در کمان است ای پسر
سینهیی کز زخم تیرش خسته شد
در جبینش صد نشان است ای پسر
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوان است ای پسر
هر که او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قران است ای پسر
عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمان است ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین
عشق نیکونردبان است ای پسر
هر کجا که کاروانی میرود
عشق قبلهی کاروان است ای پسر
این جهان از عشق تا نفریبدت
کین جهان از تو جهان است ای پسر
هین دهان بربند و خامش چون صدف
کین زبانت خصم جان است ای پسر
شمس تبریز آمد و جان شادمان
چون که با شمسش قران است ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۸
آمدم من بیدل و جان ای پسر
رنگ من بین نقش برخوان ای پسر
نی غلط من نامدم تو آمدی
در وجود بنده پنهان ای پسر
همچو زر یک لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان ای پسر
در خرابات دلم اندیشههاست
درهم افتاده چو مستان ای پسر
پای دار و شور مستان گوش دار
در شکست و جست دربان ای پسر
آمدم و آوردمت آیینهیی
روی بین و رو مگردان ای پسر
کفر من آیینه ایمان توست
بنگر اندر کفر ایمان ای پسر
میزنم من نعرهها در خامشی
آمدم خاموش گویان ای پسر
رنگ من بین نقش برخوان ای پسر
نی غلط من نامدم تو آمدی
در وجود بنده پنهان ای پسر
همچو زر یک لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان ای پسر
در خرابات دلم اندیشههاست
درهم افتاده چو مستان ای پسر
پای دار و شور مستان گوش دار
در شکست و جست دربان ای پسر
آمدم و آوردمت آیینهیی
روی بین و رو مگردان ای پسر
کفر من آیینه ایمان توست
بنگر اندر کفر ایمان ای پسر
میزنم من نعرهها در خامشی
آمدم خاموش گویان ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکس روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
بحر خون است ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر
در مژهی او گر چه دل را مژدههاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
او به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ ور نی رفت سر
خفته شکلی اصل هر بیدارییی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
پاره خواهم کرد من جامه ز تو
ای برادر پارهیی زین گرم تر
سرکه آشامی و گویی شهد کو؟
دست تو در زهر و گویی کو شکر؟
روح را عمریست صابون میزنی
یا تو را خود جان نبودهست ای مگر
تا به کی صیقل زنی آیینه را؟
شرم بادت آخر از آیینه گر
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد زاینهی جانت گهر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکس روپوش نیست
آفرینها بر صفای آن بصر
بحر خون است ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر
در مژهی او گر چه دل را مژدههاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
او به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ ور نی رفت سر
خفته شکلی اصل هر بیدارییی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
پاره خواهم کرد من جامه ز تو
ای برادر پارهیی زین گرم تر
سرکه آشامی و گویی شهد کو؟
دست تو در زهر و گویی کو شکر؟
روح را عمریست صابون میزنی
یا تو را خود جان نبودهست ای مگر
تا به کی صیقل زنی آیینه را؟
شرم بادت آخر از آیینه گر
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد زاینهی جانت گهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۰
بس که میانگیخت آن مه شور و شر
بس که میکرد او جهان زیر و زبر
مر زبان را طاقت شرحش نماند
خیره گشته همچنین میکرد سر
ای بسا سر همچنین جنبان شده
با دهان خشک و با چشمان تر
در دو چشمش بین خیال یار ما
رقص رقصان در سواد آن بصر
من به سر گویم حدیثش بعد از این
من زبان بستم ز گفتن ای پسر
پیش او رو ای نسیم نرم رو
پیش او بنشین به رویش درنگر
تیز تیزش بنگر ای باد صبا
چشم و دل را پر کن از خوبی و فر
ور ببینی یار ما را روترش
پردهیی باشد ز غیرت در نظر
مو نباشد عکس مو باشد در آب
صورتی باشد ترش اندر شکر
توبه کردم از سخن این باز چیست
توبه نبود عاشقانش را مگر؟
توبه شیشه عشق او چون گازراست
پیش گازر چیست کار شیشه گر؟
بشکنم شیشه بریزم زیر پای
تا خلد در پای مرد بیخبر
شحنه یار ماست هر کو خسته شد
گو مرا بسته به پیش شحنه بر
شحنه را چاه زنخ زندان ماست
تا نهم زنجیر زلفش پای بر
بند و زندان خوش ای زنده دلان
خوش مرا عیشیست آن جا معتبر
گر چه میکاهم چو ماه از عشق او
گر چه میگردم چه گردون بر قمر
بعد من صد سال دیگر این غزل
چون جمال یوسفی باشد سمر
زان که دل هرگز نپوسد زیر خاک
این ز دل گفتم نگفتم از جگر
من چو داوودم شما مرغان پاک
وین غزلها چون زبور مستطر
ای خدایا پر این مرغان مریز
چون به داوودند از جان یارگر
ای خدایا دست بر لب مینهم
تا نگویم زان چه گشتم مست تر
بس که میکرد او جهان زیر و زبر
مر زبان را طاقت شرحش نماند
خیره گشته همچنین میکرد سر
ای بسا سر همچنین جنبان شده
با دهان خشک و با چشمان تر
در دو چشمش بین خیال یار ما
رقص رقصان در سواد آن بصر
من به سر گویم حدیثش بعد از این
من زبان بستم ز گفتن ای پسر
پیش او رو ای نسیم نرم رو
پیش او بنشین به رویش درنگر
تیز تیزش بنگر ای باد صبا
چشم و دل را پر کن از خوبی و فر
ور ببینی یار ما را روترش
پردهیی باشد ز غیرت در نظر
مو نباشد عکس مو باشد در آب
صورتی باشد ترش اندر شکر
توبه کردم از سخن این باز چیست
توبه نبود عاشقانش را مگر؟
توبه شیشه عشق او چون گازراست
پیش گازر چیست کار شیشه گر؟
بشکنم شیشه بریزم زیر پای
تا خلد در پای مرد بیخبر
شحنه یار ماست هر کو خسته شد
گو مرا بسته به پیش شحنه بر
شحنه را چاه زنخ زندان ماست
تا نهم زنجیر زلفش پای بر
بند و زندان خوش ای زنده دلان
خوش مرا عیشیست آن جا معتبر
گر چه میکاهم چو ماه از عشق او
گر چه میگردم چه گردون بر قمر
بعد من صد سال دیگر این غزل
چون جمال یوسفی باشد سمر
زان که دل هرگز نپوسد زیر خاک
این ز دل گفتم نگفتم از جگر
من چو داوودم شما مرغان پاک
وین غزلها چون زبور مستطر
ای خدایا پر این مرغان مریز
چون به داوودند از جان یارگر
ای خدایا دست بر لب مینهم
تا نگویم زان چه گشتم مست تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
نرم نرمک سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
چون بخندد آن عقیق قیمتی
صد هزاران دل گرفتارش نگر
سر برآر از مستی و بیدار شو
کار و بار و بخت بیدارش نگر
اندرآ در باغ بیپایان دل
میوه شیرین بسیارش نگر
شاخهای سبز رقصانش ببین
لطف آن گلهای بیخارش نگر
چند بینی صورت نقش جهان
بازگرد و سوی اسرارش نگر
حرص بین در طبع حیوان و نبات
بعد از آن سیری و ایثارش نگر
حرص و سیری صنعت عشق است و بس
گر ندیدی عشق را کارش نگر
گر ندیدی عشق رنگ آمیز را
رنگ روی عاشق زارش نگر
با چنین دشوار بازاری که اوست
با زر و بیزر خریدارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
چون بخندد آن عقیق قیمتی
صد هزاران دل گرفتارش نگر
سر برآر از مستی و بیدار شو
کار و بار و بخت بیدارش نگر
اندرآ در باغ بیپایان دل
میوه شیرین بسیارش نگر
شاخهای سبز رقصانش ببین
لطف آن گلهای بیخارش نگر
چند بینی صورت نقش جهان
بازگرد و سوی اسرارش نگر
حرص بین در طبع حیوان و نبات
بعد از آن سیری و ایثارش نگر
حرص و سیری صنعت عشق است و بس
گر ندیدی عشق را کارش نگر
گر ندیدی عشق رنگ آمیز را
رنگ روی عاشق زارش نگر
با چنین دشوار بازاری که اوست
با زر و بیزر خریدارش نگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲
عشق را با گفت و با ایما چه کار؟
روح را با صورت اسما چه کار؟
عاشقان گویاند در چوگان یار
گوی را با دست و یا با پا چه کار؟
هر کجا چوگانش راند میرود
گوی را با پست و با بالا چه کار؟
آینهست و مظهر روی بتان
با نکوسیماش و بدسیما چه کار؟
سوسمار از آب خوردن فارغ است
مر ورا با چشمه و سقا چه کار؟
آن خیالی که ضمیر اوطان اوست
پاش را با مسکن و با جا چه کار؟
عیسییی که برگذشت او از اثیر
با غم سرماش و یا گرما چه کار؟
ای رسایل گشته با نادی غیب
رو تو را با گفت و با غوغا چه کار؟
روح را با صورت اسما چه کار؟
عاشقان گویاند در چوگان یار
گوی را با دست و یا با پا چه کار؟
هر کجا چوگانش راند میرود
گوی را با پست و با بالا چه کار؟
آینهست و مظهر روی بتان
با نکوسیماش و بدسیما چه کار؟
سوسمار از آب خوردن فارغ است
مر ورا با چشمه و سقا چه کار؟
آن خیالی که ضمیر اوطان اوست
پاش را با مسکن و با جا چه کار؟
عیسییی که برگذشت او از اثیر
با غم سرماش و یا گرما چه کار؟
ای رسایل گشته با نادی غیب
رو تو را با گفت و با غوغا چه کار؟