عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
اندر ره تو دل چه بود جان چه قدر دارد
نزد گدای کوی تو سلطان چه قدر دارد
نزد کسی که عاشق بی جان زنده دل را
از لب حیات بخش بود جان چه قدر دارد
نام تو در میان و همه غافل از تو آری
مهتاب در مجالس کوران چه قدر دارد
چون جان گرفت سکه مهرت چو زر بر تو
ای گنج حسن این دل ویران چه قدر دارد
تو خسرو ممالک حسنی سخن نخواهی
شیرین بر تو ای شکرستان چه قدر دارد
ای آنکه بهره نیست ترا زین حدیث و گویی
در کوی دوست عاشق حیران چه قدر دارد
نزدیک آفتاب که زاید بود کمالش
ماهی که هست قابل نقصان چه قدر دارد
در پای اسب شاه که دارد بدست چوگان
بیچاره گوی با سر گردان چه قدر دارد
گر عاشقی و قیمت معشوق می شناسی
در راه عشق ترک کنی آن چه قدر دارد
با خویشتن چو سیف اگر دشمنی نکردی
جان دوستی بنزد تو جانان چه قدر دارد
قیمت شناس جوهر یوسف عزیز مصرست
این پادشاه حسن بکنعان چه قدر دارد
نزد گدای کوی تو سلطان چه قدر دارد
نزد کسی که عاشق بی جان زنده دل را
از لب حیات بخش بود جان چه قدر دارد
نام تو در میان و همه غافل از تو آری
مهتاب در مجالس کوران چه قدر دارد
چون جان گرفت سکه مهرت چو زر بر تو
ای گنج حسن این دل ویران چه قدر دارد
تو خسرو ممالک حسنی سخن نخواهی
شیرین بر تو ای شکرستان چه قدر دارد
ای آنکه بهره نیست ترا زین حدیث و گویی
در کوی دوست عاشق حیران چه قدر دارد
نزدیک آفتاب که زاید بود کمالش
ماهی که هست قابل نقصان چه قدر دارد
در پای اسب شاه که دارد بدست چوگان
بیچاره گوی با سر گردان چه قدر دارد
گر عاشقی و قیمت معشوق می شناسی
در راه عشق ترک کنی آن چه قدر دارد
با خویشتن چو سیف اگر دشمنی نکردی
جان دوستی بنزد تو جانان چه قدر دارد
قیمت شناس جوهر یوسف عزیز مصرست
این پادشاه حسن بکنعان چه قدر دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
روی تو که ماه را خجل دارد
شاهی است که ملک جان و دل دارد
یک ترک ز لشکر جمال تو
از ملک ولایت چگل دارد
وآن سدره منتهای قد تو
مر طوبی را بزیر ظل دارد
دل نبود از تو منفصل زیرا
چشم از تو خیال متصل دارد
غم ملک دلت و او درین دعوی
از قاضی عشق تو سجل دارد
گفتم ببساط وصل پیوندم
ای تن ز تو پای روح گل دارد
چل صبح بجوی از آنکه این دلبر
ماهیست که روزها چهل دارد
در خطبه وصفش ار خطایی رفت
عقل از چه مرا بدان خجل دارد
در جامع تن که منبر روح است
شمشیر زبان خطیب دل دارد
شاهی است که ملک جان و دل دارد
یک ترک ز لشکر جمال تو
از ملک ولایت چگل دارد
وآن سدره منتهای قد تو
مر طوبی را بزیر ظل دارد
دل نبود از تو منفصل زیرا
چشم از تو خیال متصل دارد
غم ملک دلت و او درین دعوی
از قاضی عشق تو سجل دارد
گفتم ببساط وصل پیوندم
ای تن ز تو پای روح گل دارد
چل صبح بجوی از آنکه این دلبر
ماهیست که روزها چهل دارد
در خطبه وصفش ار خطایی رفت
عقل از چه مرا بدان خجل دارد
در جامع تن که منبر روح است
شمشیر زبان خطیب دل دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
کسی که عشق نورزد مگو که جان دارد
جزین حدیث نگوید کسی که آن دارد
ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن
کسی که او بتو زنده است و چون تو جان دارد
زمین ز روی تو چون آفتاب روشن شد
که ماه حسن ز رخسارت آسمان دارد
لبت ببوسه مرا وعده داد لیکن گفت
شکر ز قاعده بیرون خوری زیان دارد
ببوی گل همه ساله چو بلبلم در باغ
که گل برنگ ز رخسار تو نشان دارد
چو گل ز پرده برون آمد و وصال رسید
ز بیم هجر که در پی بود فغان دارد
دلم بصبر همی خواهد ار چه نتواند
که سر عشق ترا همچو جان نهان دارد
که در هوای تو این عاشق زلیخا مهر
برای کید چو یوسف برادران دارد
اگر چه در پیت آنکس نراند اسب هوس
کز اختیار بدست اندرون عنان دارد
ولی کسی که ازو سر برآرد آن همت
که محنت تو کشد دولتش بر آن دارد
بمنع دور نگردد چو سیف فرغانی
هر آن گدا که ازین در امید نان دارد
جزین حدیث نگوید کسی که آن دارد
ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن
کسی که او بتو زنده است و چون تو جان دارد
زمین ز روی تو چون آفتاب روشن شد
که ماه حسن ز رخسارت آسمان دارد
لبت ببوسه مرا وعده داد لیکن گفت
شکر ز قاعده بیرون خوری زیان دارد
ببوی گل همه ساله چو بلبلم در باغ
که گل برنگ ز رخسار تو نشان دارد
چو گل ز پرده برون آمد و وصال رسید
ز بیم هجر که در پی بود فغان دارد
دلم بصبر همی خواهد ار چه نتواند
که سر عشق ترا همچو جان نهان دارد
که در هوای تو این عاشق زلیخا مهر
برای کید چو یوسف برادران دارد
اگر چه در پیت آنکس نراند اسب هوس
کز اختیار بدست اندرون عنان دارد
ولی کسی که ازو سر برآرد آن همت
که محنت تو کشد دولتش بر آن دارد
بمنع دور نگردد چو سیف فرغانی
هر آن گدا که ازین در امید نان دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
نگارا دل همی خواهد که عشقت را نهان دارد
ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد
اگر چه آتش مجمر ندارد شعله پیدا
ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد
کسی کز درد عشق تو ندارد زندگی دل
اگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان دارد
کسی کز سوز عشق تو ندارد جان ودل زنده
بسان خاک گورستان درون پر مردگان دارد
طریق عشق جان بازیست تا خود زین جوانمردان
کرا دولت کند یاری کرا همت برآن دارد
چو فرهاد از غم شیرین زبهر دوست می میرم
که این لیلی بهر جانب چو مجنون کشتگان دارد
مرا با دوست این حالست وبا هرکس نمی گویم
اگر یک جان دو تن پرورد وگر یک تن دو جان دارد
بجان قصدت کند دشمن چو داری دوستی در دل
صدف مجروح از آن گردد که لؤلو در میان دارد
همیشه فتنه خوبان بود در شهر وکوی ما
گل آنجا می شود پیدا که بلبل آشیان دارد
اگر چون حلقه نتوانی که رویی بر درش مالی
سری بر پای آن سگ نه که رو بر آستان دارد
پناه و حرز عشاقند در دنیا خلایق را
بجز بیدار نتواند که پاس خفتگان دارد
بلندی جو ی و در پستی ممان چون سیف فرغانی
که بام قصر این کار از معالی نردبان دارد
ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد
اگر چه آتش مجمر ندارد شعله پیدا
ولیکن عود نتواند که دود خود نهان دارد
کسی کز درد عشق تو ندارد زندگی دل
اگر جان در تنش ریزند چون زهرش زیان دارد
کسی کز سوز عشق تو ندارد جان ودل زنده
بسان خاک گورستان درون پر مردگان دارد
طریق عشق جان بازیست تا خود زین جوانمردان
کرا دولت کند یاری کرا همت برآن دارد
چو فرهاد از غم شیرین زبهر دوست می میرم
که این لیلی بهر جانب چو مجنون کشتگان دارد
مرا با دوست این حالست وبا هرکس نمی گویم
اگر یک جان دو تن پرورد وگر یک تن دو جان دارد
بجان قصدت کند دشمن چو داری دوستی در دل
صدف مجروح از آن گردد که لؤلو در میان دارد
همیشه فتنه خوبان بود در شهر وکوی ما
گل آنجا می شود پیدا که بلبل آشیان دارد
اگر چون حلقه نتوانی که رویی بر درش مالی
سری بر پای آن سگ نه که رو بر آستان دارد
پناه و حرز عشاقند در دنیا خلایق را
بجز بیدار نتواند که پاس خفتگان دارد
بلندی جو ی و در پستی ممان چون سیف فرغانی
که بام قصر این کار از معالی نردبان دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
نور رخ تو قمر ندارد
ذوق لب تو شکر ندارد
در دور تو مادر زمانه
مانند تو یک پسر ندارد
بی بهره ز دولت غم تو
از محنت ما خبر ندارد
آنکس که چو من بروی خوبت
دل می ندهد مگر ندارد
دلداده صورت تو ای دوست
جان را ز تو دوستر ندارد
جانا دل تو چو روزگارست
کآنرا که فگند بر ندارد
در سنگ اثر کند فغانم
وندر دل تو اثر ندارد
مگذار بدیگران کسی را
کو جز تو کسی دگر ندارد
از خون جگر کسی به جز سیف
در عشق تو دیده تر ندارد
ذوق لب تو شکر ندارد
در دور تو مادر زمانه
مانند تو یک پسر ندارد
بی بهره ز دولت غم تو
از محنت ما خبر ندارد
آنکس که چو من بروی خوبت
دل می ندهد مگر ندارد
دلداده صورت تو ای دوست
جان را ز تو دوستر ندارد
جانا دل تو چو روزگارست
کآنرا که فگند بر ندارد
در سنگ اثر کند فغانم
وندر دل تو اثر ندارد
مگذار بدیگران کسی را
کو جز تو کسی دگر ندارد
از خون جگر کسی به جز سیف
در عشق تو دیده تر ندارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد
جان طاقت هجرتو ازین بیش ندارد
از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم
دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد
مه پیش تو ازحسن زند لاف ولیکن
او نوش لب و غمزه چون نیش ندارد
ازمرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ
آن را که زعشق تو دل ریش ندارد
خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند
چون آینه روی تو در پیش ندارد
از دایره عشق دلا پای برون نه
کآن محتشم اکنون سر درویش ندارد
چون سیف هرآنکس که ترا دید بیکبار
بیگانه شد از خلق وسر خویش ندارد
جان طاقت هجرتو ازین بیش ندارد
از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم
دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد
مه پیش تو ازحسن زند لاف ولیکن
او نوش لب و غمزه چون نیش ندارد
ازمرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ
آن را که زعشق تو دل ریش ندارد
خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند
چون آینه روی تو در پیش ندارد
از دایره عشق دلا پای برون نه
کآن محتشم اکنون سر درویش ندارد
چون سیف هرآنکس که ترا دید بیکبار
بیگانه شد از خلق وسر خویش ندارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
کسی کو همچو تو جانان ندارد
اگر چه زنده باشد جان ندارد
گل وصلت نبوید گر چه غنچه
دلی پرخون لبی خندان ندارد
شده چون تو توانگر را خریدار
فقیری کز گدایی نان ندارد
نخواهم بی تو ملک هر دو عالم
که بی تو هر دو عالم آن ندارد
غم ما خور دمی کآنجا که ماییم
ولایت غیر تو سلطان ندارد
تویی غمخوار درویشان و هرگز
دل شادت غم ایشان ندارد
گدا پرور نباشد آن توانگر
که همت همچو درویشان ندارد
بمن ده زآن لب جان بخش بوسی
که در دل جز این درمان ندارد
دلم چون جای عشق تست او را
بگو تا جای خود ویران ندارد
غم عشق ترا عنبر مثالست
که عنبر بوی خود پنهان ندارد
گل حسنی که تا امروز بشکفت
بغیر از روی تو بستان ندارد
امید سیف فرغانی بوصلست
که مسکین طاقت هجران ندارد
بفرمان تو صد دردست او را
وگر ناله کند فرمان ندارد
اگر چه زنده باشد جان ندارد
گل وصلت نبوید گر چه غنچه
دلی پرخون لبی خندان ندارد
شده چون تو توانگر را خریدار
فقیری کز گدایی نان ندارد
نخواهم بی تو ملک هر دو عالم
که بی تو هر دو عالم آن ندارد
غم ما خور دمی کآنجا که ماییم
ولایت غیر تو سلطان ندارد
تویی غمخوار درویشان و هرگز
دل شادت غم ایشان ندارد
گدا پرور نباشد آن توانگر
که همت همچو درویشان ندارد
بمن ده زآن لب جان بخش بوسی
که در دل جز این درمان ندارد
دلم چون جای عشق تست او را
بگو تا جای خود ویران ندارد
غم عشق ترا عنبر مثالست
که عنبر بوی خود پنهان ندارد
گل حسنی که تا امروز بشکفت
بغیر از روی تو بستان ندارد
امید سیف فرغانی بوصلست
که مسکین طاقت هجران ندارد
بفرمان تو صد دردست او را
وگر ناله کند فرمان ندارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
چشم تو کوجز دل سیاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
روز منست آن شبی که ماه ندارد
با همه ینبوع نور چشمه خورشید
با رخ تو شکل اشتباه ندارد
با همه خیل ستاره ماه شب افروز
لایق میدان تو سپاه ندارد
بی رخ تو کاسب راند برسر خورشید
رقعه شطرنج حسن شاه ندارد
عاشق تو نزد خلق جای نجوید
مرده بی سر غم کلاه ندارد
گر برود از بر تو راه نداند
ور برود بر در تو راه ندارد
بر در مردم رود چو سگ بزنندش
هرکه جزین آستان پناه ندارد
درکه گریزد زتو که در همه عالم
از تو به جز تو گریزگاه ندارد
درد تو قوت گرفت وبنده ضعیف است
طاقت ناله مجال آه ندارد
وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد
از بد ونیکی که سیف گفت در اشعار
جز کرمت هیچ عذر خواه ندارد
دل بغم تو سپرد از آنکه نگیرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
بی رخت ای آفتاب پرتو رویت
روز منست آن شبی که ماه ندارد
با همه ینبوع نور چشمه خورشید
با رخ تو شکل اشتباه ندارد
با همه خیل ستاره ماه شب افروز
لایق میدان تو سپاه ندارد
بی رخ تو کاسب راند برسر خورشید
رقعه شطرنج حسن شاه ندارد
عاشق تو نزد خلق جای نجوید
مرده بی سر غم کلاه ندارد
گر برود از بر تو راه نداند
ور برود بر در تو راه ندارد
بر در مردم رود چو سگ بزنندش
هرکه جزین آستان پناه ندارد
درکه گریزد زتو که در همه عالم
از تو به جز تو گریزگاه ندارد
درد تو قوت گرفت وبنده ضعیف است
طاقت ناله مجال آه ندارد
وصل تو از خود نصیب ما نفرستاد
خرمن مه بهر گاو کاه ندارد
از بد ونیکی که سیف گفت در اشعار
جز کرمت هیچ عذر خواه ندارد
دل بغم تو سپرد از آنکه نگیرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین دارد
که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد
کسی که نقش رخ و زلف تست در دل او
موحدیست که در سینه کفر و دین دارد
حدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنم
مرا غم تو پریشان سخن چنین دارد
چه دلبری تو که نازاده مریم حسنت
هزار عیسی گویا در آستین دارد
بزیر سایه زلف از قفات می تابد
همان شعاع که خورشید در جبین دارد
چو آفتاب رخت دید آسمان می خواست
که همچو سایه تراروی بر زمین دارد
خط تو سلسله از مشک بر قمر بندد
لب تو پای مگس را در انگبین دارد
بتلخ گویی آن لب شکایت از که کنم
چو بخت شورمنش هر زمان برین دارد
بغمزه ریخته ای خون سیف فرغانی
مگر که چشم تو از مردمی همین دارد
که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد
کسی که نقش رخ و زلف تست در دل او
موحدیست که در سینه کفر و دین دارد
حدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنم
مرا غم تو پریشان سخن چنین دارد
چه دلبری تو که نازاده مریم حسنت
هزار عیسی گویا در آستین دارد
بزیر سایه زلف از قفات می تابد
همان شعاع که خورشید در جبین دارد
چو آفتاب رخت دید آسمان می خواست
که همچو سایه تراروی بر زمین دارد
خط تو سلسله از مشک بر قمر بندد
لب تو پای مگس را در انگبین دارد
بتلخ گویی آن لب شکایت از که کنم
چو بخت شورمنش هر زمان برین دارد
بغمزه ریخته ای خون سیف فرغانی
مگر که چشم تو از مردمی همین دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
مه نکویی زروی او دارد
شب سیاهی زموی او دارد
خود بدین چشم چون توان دیدن
آنچه از حسن روی او دارد
از سر کوی او بکعبه مرو
کعبه خانه بکوی او دارد
گل ببستان جمال ازو گیرد
مشک درنافه بوی او دارد
نه تو تنهاش آرزومندی
هرچه هست آرزوی او دارد
ذره گر در هوا کند حرکت
هوس جست و جوی او دارد
ناله بلبل از پی گل نیست
روز و شب گفت و گوی او دارد
من بجان مایلم بدان عاشق
که دلش میل سوی او دارد
سیف از گریه خاک راتر کرد
آبها سر بجوی او دارد
شب سیاهی زموی او دارد
خود بدین چشم چون توان دیدن
آنچه از حسن روی او دارد
از سر کوی او بکعبه مرو
کعبه خانه بکوی او دارد
گل ببستان جمال ازو گیرد
مشک درنافه بوی او دارد
نه تو تنهاش آرزومندی
هرچه هست آرزوی او دارد
ذره گر در هوا کند حرکت
هوس جست و جوی او دارد
ناله بلبل از پی گل نیست
روز و شب گفت و گوی او دارد
من بجان مایلم بدان عاشق
که دلش میل سوی او دارد
سیف از گریه خاک راتر کرد
آبها سر بجوی او دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
در حلقه زلف تو هر دل خطری دارد
زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد
برآتش دل آبی از دیده همی ریزم
تا باد هوای تو برمن گذری دارد
من در حرم عشقت همخانه هجرانم
در کوی وصال آخر این خانه دری دارد
تو زاده ایامی مردم نبود زین سان
این مادر دهرالحق شیرین پسری دارد
ازتو بنظر زین پس قانع نشوم می دان
زیرا که چومن هرکس با تو نظری دارد
تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین
ای دوست ندانستم کین نی شکری دارد
جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا
انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد
درمذهب درویشان کذبست حدیث آن
کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد
کردم بسخن خود را مانند بعشاقت
چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد
من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان
عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد
نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش
در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد
زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد
برآتش دل آبی از دیده همی ریزم
تا باد هوای تو برمن گذری دارد
من در حرم عشقت همخانه هجرانم
در کوی وصال آخر این خانه دری دارد
تو زاده ایامی مردم نبود زین سان
این مادر دهرالحق شیرین پسری دارد
ازتو بنظر زین پس قانع نشوم می دان
زیرا که چومن هرکس با تو نظری دارد
تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین
ای دوست ندانستم کین نی شکری دارد
جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا
انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد
درمذهب درویشان کذبست حدیث آن
کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد
کردم بسخن خود را مانند بعشاقت
چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد
من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان
عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد
نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش
در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
اندرین شهر دلم سرو روانی دارد
که ز شکر سخن از پسته دهانی دارد
چون خرامد نکند هیچ نظر از چپ و راست
نیست آگه که بهر سو نگرانی دارد
گر بشب خواب کند زنده نباشد آن کس
کندر آغوش چنان سرو روانی دارد
گرچه در دست من از ملک جهان چیزی نیست
دلبری هست که از حسن جهانی دارد
تو میانش نتوانی که ببینی لیکن
کمرش با تو بگوید که میانی دارد
دلبرا زآن توام نیست بدعوی حاجت
عاشق روی تو بر چهره نشانی دارد
مرده اند این همه مردم که توشان می بینی
زنده آنست که او همچو تو جانی دارد
چون ببازار هوس دست بسودایی برد
بنده گر سود کند هیچ زیانی دارد
گفته ای اسب طلب در پی من تیز مران
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
خلق شاید که ترا خسرو خوبان گویند
زآنکه فرهاد تو شیرین سخنانی دارد
سیف فرغانی کام تو که آلود بزهر
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
که ز شکر سخن از پسته دهانی دارد
چون خرامد نکند هیچ نظر از چپ و راست
نیست آگه که بهر سو نگرانی دارد
گر بشب خواب کند زنده نباشد آن کس
کندر آغوش چنان سرو روانی دارد
گرچه در دست من از ملک جهان چیزی نیست
دلبری هست که از حسن جهانی دارد
تو میانش نتوانی که ببینی لیکن
کمرش با تو بگوید که میانی دارد
دلبرا زآن توام نیست بدعوی حاجت
عاشق روی تو بر چهره نشانی دارد
مرده اند این همه مردم که توشان می بینی
زنده آنست که او همچو تو جانی دارد
چون ببازار هوس دست بسودایی برد
بنده گر سود کند هیچ زیانی دارد
گفته ای اسب طلب در پی من تیز مران
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
خلق شاید که ترا خسرو خوبان گویند
زآنکه فرهاد تو شیرین سخنانی دارد
سیف فرغانی کام تو که آلود بزهر
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خرم آن جان که برویت نگرانی دارد
وز هوای تو دلش گنج نهانی دارد
عشق بامرده نیامیزد واو زنده دلست
که تعلق برخ خوب تو جانی دارد
عشق صورت نبود باتو مرا، چون مردان
صورت عشق من ای دوست معانی دارد
ابتدای ره عشق تو مرا فاتحه ییست
کندرین دل اثر سبع مثانی دارد
جان مهجور زشوق تو برون می ننهد
از بدن پای ندانم چه گرانی دارد
زآتش عشق خبر می دهد وسوز درون
آب شعرم که بسوی تو روانی دارد
عشق را گفتم کای رهبر عشاق بدوست
آنکه من طالب اویم چه نشانی دارد
گفت در عالم فردیت خود او احدیست
که بخوبی نتوان گفت که ثانی دارد
سیف فرغانی اگر با تو نشیند یک دم
پادشاهیست که ملک دو جهانی دارد
وز هوای تو دلش گنج نهانی دارد
عشق بامرده نیامیزد واو زنده دلست
که تعلق برخ خوب تو جانی دارد
عشق صورت نبود باتو مرا، چون مردان
صورت عشق من ای دوست معانی دارد
ابتدای ره عشق تو مرا فاتحه ییست
کندرین دل اثر سبع مثانی دارد
جان مهجور زشوق تو برون می ننهد
از بدن پای ندانم چه گرانی دارد
زآتش عشق خبر می دهد وسوز درون
آب شعرم که بسوی تو روانی دارد
عشق را گفتم کای رهبر عشاق بدوست
آنکه من طالب اویم چه نشانی دارد
گفت در عالم فردیت خود او احدیست
که بخوبی نتوان گفت که ثانی دارد
سیف فرغانی اگر با تو نشیند یک دم
پادشاهیست که ملک دو جهانی دارد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
نگار من چو اندر من نظر کرد
همه احوال من بر من دگر کرد
بپرسش درد جانم را دوا داد
بخنده زهر عیشم را شکر کرد
ز راه دید ناگه در درونم
درآمد نور و ظلمت را بدر کرد
بشب چون خانه گشتم روشن از شمع
که چون خورشیدم از روزن نظر کرد
ز هر وصفی که بود او را و اسمی
بقدر حال من در من اثر کرد
بگوشم گوش شد با چشم شد چشم
ز هرجایی بنسبت سر بدر کرد
بغمزه کشت و آنگاهم دگر بار
بلب چون مرغ عیسی جانور کرد
چو سایه هستیم را نور خود داد
چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد
دلم روشن نگردد بی رخ او
که بی آتش نشاید شمع بر کرد
برین سر راست ناید تاج وصلش
ز بهر تاج باید ترک سر کرد
بجان در زلفش آویزم چه باشد
رسن بازی تواند این قدر کرد
مرا از حال عشق و صبر پرسید
چه گویم این مقیم است آن سفر کرد
خمش کن سیف فرغانی کزین حال
نمی شاید همه کس را خبر کرد
همه احوال من بر من دگر کرد
بپرسش درد جانم را دوا داد
بخنده زهر عیشم را شکر کرد
ز راه دید ناگه در درونم
درآمد نور و ظلمت را بدر کرد
بشب چون خانه گشتم روشن از شمع
که چون خورشیدم از روزن نظر کرد
ز هر وصفی که بود او را و اسمی
بقدر حال من در من اثر کرد
بگوشم گوش شد با چشم شد چشم
ز هرجایی بنسبت سر بدر کرد
بغمزه کشت و آنگاهم دگر بار
بلب چون مرغ عیسی جانور کرد
چو سایه هستیم را نور خود داد
چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد
دلم روشن نگردد بی رخ او
که بی آتش نشاید شمع بر کرد
برین سر راست ناید تاج وصلش
ز بهر تاج باید ترک سر کرد
بجان در زلفش آویزم چه باشد
رسن بازی تواند این قدر کرد
مرا از حال عشق و صبر پرسید
چه گویم این مقیم است آن سفر کرد
خمش کن سیف فرغانی کزین حال
نمی شاید همه کس را خبر کرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد
خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد
آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده
چشم از همه در بست و بروی تو نظر کرد
ما را کمر تو ز میان تو نشان داد
ما را سخن تو ز دهان تو خبر کرد
خباز مشیت نمک از روی تو درخواست
از بهر فطیری که ازو قرص قمر کرد
چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم
تا دیده معنیم تماشای صور کرد
با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن
خورشید شد و سر ز گریبان تو بر کرد
در کوی تو ما را نبود جای اقامت
وآن فند نکردی که توانیم سفر کرد
چندانکه توانم من گریان ز فراقت
زآن لب که بیک خنده جهان پر ز شکر کرد
بوسی خوهم و گر ندهی باز نیایم
زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد
با بنده چنان نیستی ای دوست که بودی
پیداست که در تو سخن دشمن اثر کرد
در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست
آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد
زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر
زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد
در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد
عاشق که شبی در غم هجرانت سحر کرد
هرگز من و تو هر دو بدین حال نبودیم
حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد
لعلش بسخن سیف ترا شاد بسی داشت
طوطی لبش پرورش تو بشکر کرد
سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت
مست این همه غوغا (نه) بخود کرد اگر کرد
از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد
گویند بود میوه ز شاخی که زهر کرد
خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد
آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده
چشم از همه در بست و بروی تو نظر کرد
ما را کمر تو ز میان تو نشان داد
ما را سخن تو ز دهان تو خبر کرد
خباز مشیت نمک از روی تو درخواست
از بهر فطیری که ازو قرص قمر کرد
چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم
تا دیده معنیم تماشای صور کرد
با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن
خورشید شد و سر ز گریبان تو بر کرد
در کوی تو ما را نبود جای اقامت
وآن فند نکردی که توانیم سفر کرد
چندانکه توانم من گریان ز فراقت
زآن لب که بیک خنده جهان پر ز شکر کرد
بوسی خوهم و گر ندهی باز نیایم
زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد
با بنده چنان نیستی ای دوست که بودی
پیداست که در تو سخن دشمن اثر کرد
در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست
آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد
زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر
زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد
در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد
عاشق که شبی در غم هجرانت سحر کرد
هرگز من و تو هر دو بدین حال نبودیم
حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد
لعلش بسخن سیف ترا شاد بسی داشت
طوطی لبش پرورش تو بشکر کرد
سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت
مست این همه غوغا (نه) بخود کرد اگر کرد
از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد
گویند بود میوه ز شاخی که زهر کرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد
خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد
آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده
چشم از همه در بست و بروی تونظر کرد
مارا کمر تو زمیان تو نشان داد
مارا سخن تو زدهان تو خبر کرد
چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم
تا دیده معنیم تماشای صور کرد
با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن
خورشید شد و سر زگریبان تو بر کرد
هرگز من و تو هردو بدین حال نبودیم
حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد
در کوی تو مارا نبود جای اقامت
وآن قید نکردی که توانیم سفر کرد
در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست
آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد
زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر
زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد
چندانکه توانم من گریان ز فراقت
زآن لب که بیک خنده جهان پر زشکر کرد
بوسی خوهم وگر ندهی باز نیایم
زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد
در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد
عاشق که شبی درغم هجرانت سحر کرد
از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد
گویند بود میوه زشاخی که زهر کرد
سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت
مست تو شد این عربده می کرد اگر کرد
خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد
آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده
چشم از همه در بست و بروی تونظر کرد
مارا کمر تو زمیان تو نشان داد
مارا سخن تو زدهان تو خبر کرد
چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم
تا دیده معنیم تماشای صور کرد
با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن
خورشید شد و سر زگریبان تو بر کرد
هرگز من و تو هردو بدین حال نبودیم
حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد
در کوی تو مارا نبود جای اقامت
وآن قید نکردی که توانیم سفر کرد
در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست
آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد
زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر
زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد
چندانکه توانم من گریان ز فراقت
زآن لب که بیک خنده جهان پر زشکر کرد
بوسی خوهم وگر ندهی باز نیایم
زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد
در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد
عاشق که شبی درغم هجرانت سحر کرد
از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد
گویند بود میوه زشاخی که زهر کرد
سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت
مست تو شد این عربده می کرد اگر کرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
کسی که ازلب شیرین تو دهان خوش کرد
ببوسه تودل خویشتن چو جان خوش کرد
سزد که وقت مرا خوش کنی بدان رخ خوب
که گل بر وی نکو وقت بلبلان خوش کرد
دهان غنچه لب و روی چون گلستانت
بهاروار چوگل سربسر جهان خوش کرد
اگرچه وصل تو مأمول ما بود لیکن
چو غافلان بامل دل نمی توان خوش کرد
عجب مدار مرا گر سخن شود شیرین
که ذکر شهد لب تو مرا زبان خوش کرد
کنون که موسم نوروز گشت وباد بهار
وزید ناگه واطراف بوستان خوش کرد
گلست گویی طالع شده زبرج حمل
ستاره یی که زمین راچو آسمان خوش کرد
نسیم بوی تو آورد وما نیاسودیم
بمرهم تو جراحات خستگان خوش کرد
ببنده گفت بیا کآن عزیز مصر جمال
چو یوسف است که دل با برادران خوش کرد
رخ چو ماه تو منشور ملک خوبی داشت
خط تو برسر منشور او نشان خوش کرد
بدوست گفتم هرگز توان بدرویشی
دل رقیب گدا روی او بنان خوش کرد
چو گربگان سر سفره کاسه می لیسند
کجا توان دل سگ را باستخوان خوش کرد
برای خلق سخن گفت سیف فرغانی
بشهد خویش مگس کام دیگران خوش کرد
ببوسه تودل خویشتن چو جان خوش کرد
سزد که وقت مرا خوش کنی بدان رخ خوب
که گل بر وی نکو وقت بلبلان خوش کرد
دهان غنچه لب و روی چون گلستانت
بهاروار چوگل سربسر جهان خوش کرد
اگرچه وصل تو مأمول ما بود لیکن
چو غافلان بامل دل نمی توان خوش کرد
عجب مدار مرا گر سخن شود شیرین
که ذکر شهد لب تو مرا زبان خوش کرد
کنون که موسم نوروز گشت وباد بهار
وزید ناگه واطراف بوستان خوش کرد
گلست گویی طالع شده زبرج حمل
ستاره یی که زمین راچو آسمان خوش کرد
نسیم بوی تو آورد وما نیاسودیم
بمرهم تو جراحات خستگان خوش کرد
ببنده گفت بیا کآن عزیز مصر جمال
چو یوسف است که دل با برادران خوش کرد
رخ چو ماه تو منشور ملک خوبی داشت
خط تو برسر منشور او نشان خوش کرد
بدوست گفتم هرگز توان بدرویشی
دل رقیب گدا روی او بنان خوش کرد
چو گربگان سر سفره کاسه می لیسند
کجا توان دل سگ را باستخوان خوش کرد
برای خلق سخن گفت سیف فرغانی
بشهد خویش مگس کام دیگران خوش کرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
آنکس که بهر نام تو از جان زیان نکرد
عنقای عشق در دل او آشیان نکرد
در پرده دلش اثری از حیات نیست
آنرا که در درون غم تو کار جان نکرد
آنکس که آفتاب سعادت برو نتافت
با ماه عشقت اختر عقلش قران نکرد
وآن را که طوق مهر تو در گردن اوفتاد
بر فرقش ار چه تیغ زدی سر گران نکرد
وآنکس که دل ز دوستی جان فرو نشست
او پاک نیست، غسل بآب روان نکرد
آنکس که جان بداد بامید سود وصل
با تو درین معامله خود را زیان نکرد
عاشق که سیر گشت ز خود گر چه گرسنه است
کونین لقمه یی شد و او در دهان نکرد
عشق تو مرد را ز بلاها امان نداد
صیاد صید را بسلامت ضمان نکرد
وآنرا که دل زآتش عشق تو روشنست
دست اندر آب تیره این خاکدان نکرد
آنرا که در زمین دل افتاد تخم عشق
چون گاو بار برد و چو گردون فغان نکرد
ای آنکه لاف می زنی از عشق آن نگار
کز کبر و ناز یک نظر اندر جهان نکرد
دست از جهان بدار که اصحاب کهف وار
در غار ره نیافت سگ ار ترک نان نکرد
عنقای عشق در دل او آشیان نکرد
در پرده دلش اثری از حیات نیست
آنرا که در درون غم تو کار جان نکرد
آنکس که آفتاب سعادت برو نتافت
با ماه عشقت اختر عقلش قران نکرد
وآن را که طوق مهر تو در گردن اوفتاد
بر فرقش ار چه تیغ زدی سر گران نکرد
وآنکس که دل ز دوستی جان فرو نشست
او پاک نیست، غسل بآب روان نکرد
آنکس که جان بداد بامید سود وصل
با تو درین معامله خود را زیان نکرد
عاشق که سیر گشت ز خود گر چه گرسنه است
کونین لقمه یی شد و او در دهان نکرد
عشق تو مرد را ز بلاها امان نداد
صیاد صید را بسلامت ضمان نکرد
وآنرا که دل زآتش عشق تو روشنست
دست اندر آب تیره این خاکدان نکرد
آنرا که در زمین دل افتاد تخم عشق
چون گاو بار برد و چو گردون فغان نکرد
ای آنکه لاف می زنی از عشق آن نگار
کز کبر و ناز یک نظر اندر جهان نکرد
دست از جهان بدار که اصحاب کهف وار
در غار ره نیافت سگ ار ترک نان نکرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
عشق تو مرا ز من برآورد
بردم ز خود و ز تن درآورد
حسنت بکرشمهای شیرین
صد شور ز جان من برآورد
عشق آمده بود بر در دل
عقل از پی دفع لشکر آورد
حسن تو رسید با صد اعزاز
دستش بگرفت و اندر آورد
عشقت که بپای خویش ما را
غوغای غم تو بر سر آورد
کس را ز پدر نماند میراث
این واقعه ییست مادر آورد
در بحر تو غم غرقه گشتم
بنگر صدفم چه گوهر آورد
سودای تو شاعریم آموخت
تخمی که تو کشتی این برآورد
آن کو درمی ندارد از سیم
با سکه تو چنین زر آورد
وز طبع چو شاخ بی ثمر سیف
از بهر تو میوه تر آورد
بیهوش شدم چو از در تو
«باد آمد و بوی عنبر آورد»
بردم ز خود و ز تن درآورد
حسنت بکرشمهای شیرین
صد شور ز جان من برآورد
عشق آمده بود بر در دل
عقل از پی دفع لشکر آورد
حسن تو رسید با صد اعزاز
دستش بگرفت و اندر آورد
عشقت که بپای خویش ما را
غوغای غم تو بر سر آورد
کس را ز پدر نماند میراث
این واقعه ییست مادر آورد
در بحر تو غم غرقه گشتم
بنگر صدفم چه گوهر آورد
سودای تو شاعریم آموخت
تخمی که تو کشتی این برآورد
آن کو درمی ندارد از سیم
با سکه تو چنین زر آورد
وز طبع چو شاخ بی ثمر سیف
از بهر تو میوه تر آورد
بیهوش شدم چو از در تو
«باد آمد و بوی عنبر آورد»
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
هر دم دلم ز عشق تو افغان برآورد
وز شوق (تو) بجای نفس جان برآورد
طفلیست روح من که بامید شیر وصل
از مهد جسم هر نفس افغان برآورد
لعل لب تو چون سر پستان خوهد گزید
این طفل شیرخواره چو دندان برآورد
شاهان حسن را رخ تو همچو کودکان
دامن سوار کرده بمیدان برآورد
هردم برای طعمه جانهای عاشقان
لعلت شکر ز پسته خندان برآورد
خورشید اگر فرو شود از آسمان چه باک
رویت چو آفتاب هزاران برآورد
گردون بماه خویش ز رویت خجل شود
این را چو در مقابله آن برآورد
بویی ز خاک کوی تو دارد بجیب در
باد سحر که ناله ز مرغان برآورد
فریاد از اهل شهر برآید چو قد تو
سروی بگرد شهر خرامان برآورد
از وصل تو که بر همه دشوار کرد کار
دارم طمع که کار من آسان برآورد
تا دامنش بدست من افتاد سیف را
نگذاشتم که سر ز گریبان برآورد
وز شوق (تو) بجای نفس جان برآورد
طفلیست روح من که بامید شیر وصل
از مهد جسم هر نفس افغان برآورد
لعل لب تو چون سر پستان خوهد گزید
این طفل شیرخواره چو دندان برآورد
شاهان حسن را رخ تو همچو کودکان
دامن سوار کرده بمیدان برآورد
هردم برای طعمه جانهای عاشقان
لعلت شکر ز پسته خندان برآورد
خورشید اگر فرو شود از آسمان چه باک
رویت چو آفتاب هزاران برآورد
گردون بماه خویش ز رویت خجل شود
این را چو در مقابله آن برآورد
بویی ز خاک کوی تو دارد بجیب در
باد سحر که ناله ز مرغان برآورد
فریاد از اهل شهر برآید چو قد تو
سروی بگرد شهر خرامان برآورد
از وصل تو که بر همه دشوار کرد کار
دارم طمع که کار من آسان برآورد
تا دامنش بدست من افتاد سیف را
نگذاشتم که سر ز گریبان برآورد