عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دلبرا اندوه عشقت شادی جان آورد
بهر بیماری دل درد تو درمان آورد
هر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن تو
صدچو من یعقوب را در بیت احزان آورد
سالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیر
ناگهان پیراهن یوسف بکنعان آورد
آفتاب روی تو چون در عرب پیدا شود
از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد
همتی باید که عاشق را درین راه افگند
رخش می باید که رستم را بمیدان آورد
دل فگند این نفس را اندر بلای عشق تو
برسرکافر دعای نوح طوفان آورد
دل چو از شوقت بنالد دیده گردد اشک بار
چون بغرد رعد آنگه ابر باران آورد
هیچ دنیای دوست را عشقت زتو آگه نکرد
خضر کی بهر سکندر آب حیوان آورد
برسر شاهان زند درویش با شمشیر عشق
جنگ با شیران کند چون پیل دندان آورد
ملک جان ودل بغارت می رود درویش را
کز بر سلطان حسنت عشق فرمان آورد
عاشق تو گرچه درویش است زر بخشد چو جان
نی زهر در همچو زنبیل گدا نان آورد
ماه با خرمن نشاید کز برای دانه یی
همچو خوشه سر بزیر پای گاوان آورد
آرزوی لعل خندانت که جان را شیر داد
پیر را چون طفل پستان جوی گریان آورد
گنج گوهر چون زبان اندر دهان یابد کجا
تنگ دستی چون من آن لب را بدندان آورد
روز آخر شاد خیزد سیف فرغانی زخاک
درغم عشقت اگر یک شب بپایان آورد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
بدل چه پند دهم تا دل از تو برگیرد
بجان چه چاره کنم تا رهی دگر گیرد
کسی که دل ز تو برگیرد اندر آن عجبم
که بر کجا نهد آن دل که از تو برگیرد
بیک نظر بگرفتی و مر او نیست شگفت
که آفتاب جهان را بیک نظر گیرد
اگر نقاب براندازی از جمال بشب
چراغ مرده ز شمع رخ تو در گیرد
وگر فرستی پروانه یی بگورستان
چو شمع کشته تو زندگی ز سر گیرد
فتاد در همه عالم ز عشق تو شوری
بخنده لب بگشا تا جهان شکر گیرد
بدان امید که از دامنت فشانم گرد
سر آستین مرا دیده در گهر گیرد
تو آفتاب صفت گر بعاشقان نگری
نماز شام همه رونق سحر گیرد
زآب چشم روان دیده را میسر نیست
که خاک کوی تو چون سرمه در بصر گیرد
اگر چو سیم بآتش بری ازو سکه
دل شکسته من مهر تو چو زر گیرد
مگر تو چاره کنی ور نه سیف فرغانی
کدام چاره سگالد که با تو در گیرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد
کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد
در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد
سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد
می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم
بیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زد
هر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریبان
او آستین و دامن هردم در آب و خون زد
بیرون خود چو رفتی عالم ز دوست پردان
او را بیافت هرکو گامی ز خود برون زد
من سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ او
گل را ز مشک خالی بر روی لاله گون زد
معذورم ار چو مجنون زنجیر دار عشقم
کز حلقهای زلفش عقلم در جنون زد
آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
از شعر سیف بیتی بشنید و شادمان شد
گل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
هرآن نسیم که ازکوی یار برخیزد
زبوی اودل وجان را خمار برخیزد
دهند گردن تسلیم سروران جهان
بهر قلاده که از زلف یار برخیزد
اسیر عشق برند از قبیلهای عرب
چو چشم هندوی تو ترکوار برخیزد
اگر زحسنش مرخلق را خبر باشد
هزار عاشقش ازهر دیار برخیزد
چواو بدلبری اندر میانه بنشیند
هزار دلشده ازهر کنار برخیزد
بروز حشر ببینی که کشته شوقش
زخوابگاه عدم صد هزار برخیزد
میان حسن و رخش ازخطش غباری هست
چو چاره تا زمیان این غبار برخیزد
چو بافراقش بنشست سیف فرغانی
بود که ازره وصل انتظار برخیزد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
چو پرده از رخ چون آفتاب برداری
زشرم روی تو نور از قمر فرو ریزد
زشرم چهره معنی نمای تو بیم است
که رنگ حسن زروی صور فرو ریزد
چو شعر بنده بخوانی ودر حدیث آیی
شکر چو آب از آن لعل تر فرو ریزد
زکان لطف تو اندر بهای خاک درت
گهر برد بعوض هرکه زر فرو ریزد
تویی چو میوه درین باغ ونیکوان زهرند
چو شاخ میوه برآرد زهر فرو ریزد
در این هوا که مرا مرغ دل بپروازست
چه جای زاغ که سیمرغ پر فرو ریزد
زدیده بر سر کوی تو سیف فرغانی
چه جای اشک که خون جگر فرو ریزد
زپسته چون تو بخندی شکر فرو ریزد
سخن بگو که زلعلت گهر فرو ریزد
زلطف لفظ (تو)آبست و لعل تو شکر
شکر زپسته وآب از شکر فرو ریزد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ملکست وصل تو بچو من کس کجا رسد
واین مملکت کجا بمن بینوا رسد
وصل ترا توانگر و درویش طالبند
وین کار دولتست کنون تا کرا رسد
در موکب سکندر بودند خلق واو
زآن بی خبر که خضر بآب بقا رسد
شاهان عصر از در من نان خوهند اگر
از خوان تو نواله بچون من گدا رسد
هر چند هست سایه لطف تو خلق را
چون آفتاب کو همه کس را فرا رسد
با بنده لایق کرم خویش جود کن
پیدا بود که همت او تا کجا رسد
رخ همچو ماه زرد شود آفتاب را
گرنه زروی تو مددش در قفا رسد
عاشق چو در ره تو قدم زد بدست لطف
تاج کرم بهر (سر) مویش جدا رسد
آن کس منم که در عوض یک نظر زتو
راضی نیم که ملک دو عالم مرا رسد
عاقل زغم گریزد ودیوانه وار ما
شادی کنیم اگر غم عشقت بما رسد
وصل تو منتهاست (که) عاشق درین طریق
از سد ره بگذرد چو بدین منتها رسد
ای محنت تو دولت صاحب دلان شده
نعمت بود گر از تو بعاشق بلا رسد
چندانکه سیف هست همین گوید ای نگار
جانا حدیث عشق تو گویی کجا رسد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
بسی گفتم ترا گر یاد باشد
که دم بی یاد جانان باد باشد
دل ویران بعشق تست معمور
جهان ای جان بعدل آباد باشد
خلاف عشق کردن کار نفس است
خلاف هود کار عاد باشد
همه کس را نباشد جوهر عشق
همه آهن کجا پولاد باشد
کسی کو نیست عاشق آدمی نیست
چو شاهین صید نکند خاد باشد
تویی سلطان حسن و بنده تست
کسی کز هر دو کون آزاد باشد
ترا عاشق بسی و من از ایشان
چنانم کز الوف آحاد باشد
عجب نبود که شیرین شکر را
بهر خانه مگس فرهاد باشد
زمن گر زر ستانی نیست بی داد
وگر جانم ستانی داد باشد
درین ره ترک نان آب حیوتست
که خون خویش خوردن زاد باشد
کتب شویم چو کودک تخته خویش
مرا گر عشق تو استاد باشد
بر من آیت قرآن عشقست
حدیثی کش بتو اسناد باشد
بحضرت سیف فرغانی سخن برد
ببذل زر سخی معتاد باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشد
نمیرد تا ابد آنکس که او را چون تو جان باشد
رخت در مجمع خوبان مهی بر گرد او انجم
تنت در زیر پیراهن گل اندر پرنیان باشد
نگاری را که موی او سر اندر پای او پیچد
کجا همسر بود آنکس که مویش تا میان باشد
چو چشم و ابرویش دیدی ز مژگانش مشو غافل
بترس ای غافل از مستی که تیرش در کمان باشد
گه از عارض عرق ریزد که گل زو رنگ و بو گیرد
گه از پسته شکر بارد که آب از وی روان باشد
زمین از روی او پر نور و با خورشید رخسارش
فراغت دارم از ماهی که جایش آسمان باشد
حدیث او کسی گوید که دایم چون قلم او را
زبان اندر دهان نبود دهان اندر زبان باشد
چو کرد او آستین افشان و در رقص آمد آن ساعت
بسروی ماند آن قامت که شاخش گل فشان باشد
بگرد او همی گردم مگر آن خود خواند
وگر گردشکر گردد مگس کی اهل آن باشد
اگرچه حد من نبود چه باشد گر چو من مسکین
چو سگ بیرون در خسبد چو در بر آستان باشد
بسی با درد عشق او بکوشید این دل غمگین
طبیعت با مرض لابد بکوشد تا توان باشد
چو گل پیدا شود بلبل بنالد، سیف فرغانی
چو بلبل می کند افغان که گل تا کی نهان باشد
چو مجنون با غم لیلی بخواهد از جهان رفتن
ولیکن قصه دردش بماند تا جهان باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
دین و دنیا از آن من باشد
اگر او دلستان من باشد
دارم از جان خویش دوسترش
اگر آن دوست جان من باشد
آن حلاوت که در لبست او را
اگر اندر لبان من باشد
من گمان می برم که روح القدس
هر شبی میهمان من باشد
من گدایم برین درو روزی
ملک کونین نان من باشد
گر شبی مر سگان کویش را
طعمه از استخوان من باشد
بگزارم خراج هر دو جهان
اگر او در ضمان من باشد
خویشتن را بجان زیان کنم ار
سود او در زیان من باشد
ننویسم به جز حکایت دوست
تا قلم در بنان من باشد
غزلکهای اینچنین شیرین
دستکار زبان من باشد
همه اشعار سیف فرغانی
چون ببینی از آن من باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
عمر بی روی یار چون باشد
بوستان بی بهار چون باشد
عشق با من چه می کند دانی
آتش و مرغزار چون باشد
چند گویی که باغمش چونی
ملخ و کشتزار چون باشد
بار بر سر گرفته ره درپیش
رفته در پای خار چون باشد
من پیاده کمند در گردن
هم ره من سوار چون باشد
عالمی در وصال و من محروم
عید و من روزه دار چون باشد
درچنین کار دورم از دل و صبر
هیچ دانی که کار من چون باشد
شتری زیر بار در صحرا
بگسلد ازقطار چون باشد
خود تو دانی که سیف فرغانی
دور از روی یار چون باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
هرچند دیده هرگز رویت ندیده باشد
جز روی تو نبیند آنراکه دیده باشد
در خوبی رخ تو من تیره دل چه گویم
کآیینه همچو رویت رویی ندیده باشد
گر روی تو زبستان روزی خراج خواهد
گل از میانه جان زر برکشیده باشد
چون عارض تو بیند نرگس بلاله گوید
هرگز بنفشه بر گل زین سان دمیده باشد
ای در عرق ز خوبی رخسار لاله رنگت
همچون گلی که بر وی باران چکیده باشد
حال دل حزینم زآنکس بپرس کو را
دل از درون و آرام از دل رمیده باشد
بر بوی وصل هجران آنکس کند تحمل
کو بر امید شکر زهری چشیده باشد
آنکس نکو شناسد حال دل زلیخا
کو از برای یوسف دستی بریده باشد
گفتی بصبر می کن با هجر سازگاری
بی وصل دوست عاشق چون آرمیده باشد
بر دامگاه عشقت مرغی فرو نیاید
کز طبل باز هجرت بانگی شنیده باشد
سیف ار غزل سراید در وصف صورت تو
یک بیت او بمعنی چندین قصیده باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مرا چندانکه در سر دیده باشد
خیال روی تو در دیده باشد
ز عشقت چون نگه داردل خویش
کسی کو چون تو دلبر دیده باشد
بجز سودای تو هرچ اندرو هست
ز سر بیرون کنم گر دیده باشد
فلک گر چه بسی گرد جهان گشت
ولیکن چون تو کمتر دیده باشد
بدیگر جای آنرا کن حواله
که چون تو جای دیگر دیده باشد
رخ و قد ترا آنکس کند وصف
که ماهی بر صنوبر دیده باشد
دهانت را کسی داند صفت کرد
که او در پسته شکر دیده باشد
نپندارم که خورشید جهان گرد
ترا جز سایه همسر دیده باشد
کسی کو در عرق بیند رخ تو
بگل بر آتش تر دیده باشد
اگر با سیف فرغانی نشینی
گدا خود را توانگر دیده باشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دلبرم عزم سفرکردو روان خواهدشد
دردلم آنچه همی گشت چنان خواهدشد
اوچو آبست ومن سوخته بادیده تر
خشک لب ماندم وآن آب روان خواهدشد
بود بیگانه زمن چون بر من نامده بود
از برم چون برود باز همان خواهدشد
ازپی گریه مرا چشم شود جمله مسام
وزپی ناله مرا موی زبان خواهدشد
می رود نیستش اندیشه که مردم گویند
که فلان کشته هجران فلان خواهدشد
دلبرا در دل من از غم تو سوداییست
که مرا جان سر اندر سر آن خواهدشد
جان من بودی وچون نیست رفتن کردی
از من دل شده شک نیست که جان خواهدشد
دیده چون روی تو می دید دلم فارغ بود
چون زچشمم بروی دل نگران خواهدشد
از برای دل تو غصه هجرت بخورم
ور چه جانیم درین غصه زیان خواهدشد
برمن ازبار فراقت چو عنان برتابی
دل من همچو رکاب تو گران خواهدشد
دل که در حوصله انده تو یک لقمه است
تا غم تو بخورد جمله دهان خواهدشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
زخاک کوی توبوی هوا معطر شد
ز نور روی تو شب همچو مه منور شد
چو عشق تو بزمین زآسمان فرود آمد
زمین زشادی آن تا بآسمان برشد
بیمن عشق تو دیدم که روح پاک چوطفل
مسیح وار بگهواره در سخن ور شد
نشد رسیده کسی کو بعشق تو نرسید
که بی صدف نتوانست قطره گوهر شد
اگرچه دردل کان بود جوهر خاکی
بیافت تربیت ازآفتاب تا زر شد
بسعی عشق تو آن کو زنه فلک بگذشت
بدیدمش که زهفتم زمین فروتر شد
مرا چو عشق تو گشت از دو کون دامن گیر
بسی زشوق توام آستین بخون ترشد
زبهر خدمت خاک درتو عاشق تو
بآب چشم وضو ساخت تامطهر شد
ازآنکه خواجه خود را بصدق خدمت کرد
بسی غلام خداوند بنده پرور شد
بداد جان ودل آن کو گدای (کوی) توگشت
نخواست سیم وزر آن کو بتو توانگر شد
اگر بخانه عشق اندر آیی ای درویش
پی خلاص تو دیوارها همه در شد
بکوش تا نرود عشقت از درون بیرون
که پادشاه ولایت ستان بلشکر شد
همه جهان را بی تیغ سیف فرغانی
بخصم داد چو این دولتش میسر شد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
فتنه خفته ز چشم مست تو بیدار شد
خاصه آن ساعت که زلفت نیز با او یار شد
در شب هجرت ببینم روز وصلت را بخواب
گر تواند بخت خواب آلود من بیدار شد
روزگاری ناکشیده محنت هجران تو
چون توان از نعمت وصل تو برخوردار شد
تا بدیدم نرگس مخمور تو از خمر عشق
آنچنان مستم که نتوانم دگر هشیار شد
آنکه مردم را بدم کردی چو عیسی تندرست
چشم بیمار تو دید از عشق تو بیمار شد
شور از مردم برآمد گریه بر عاشق فتاد
چون لب شیرین تو از خنده شکربار شد
چاره تسلیم است با تقدیر نتوان پنجه کرد
دست تدبیرم چو اندر کار تو بی کار شد
تا تو پیدا آمدی ما را خموشی بود کار
گل چو رو بنمود بلبل را سخن ناچار شد
پیش ازین بی عشق تو در نظم ما ذوقی نبود
هرکه عاشق گشت بر شیرین شکر گفتار شد
گر کسی خواهد که بیند جان مصور همچو جسم
گودرین صورت نگر کز حسن معنی دار شد
سیف فرغانی جوانی رفت تا کی عاشقی
پیر گشتی، توبه کن، هنگام استغفار شد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
حسن تو بر ماه لشکر می کشد
عشق تو بر عقل خنجر می کشد
جان من بی تو ز تن در زحمتست
رنج یوسف از برادر می کشد
هرکرا عشقت گریبان گیر شد
از دو عالم دامن اندر می کشد
از تمنای کلاه وصل تست
هر که بی تو زحمت سر می کشد
بر سر کویت ز عزت آفتاب
خاک را چون سایه در بر می کشد
در پی تو رهبر عشقت مرا
هر زمان در کوی دیگر می کشد
در ره عشقت ترازو دار چرخ
مفلسی را همچو زر بر می کشد
گردن جانم ز گوهرهای تو
همچو گوشت بار زیور می کشد
می خورد اندوه هجر از بهر وصل
جام زهری بهر شکر می کشد
سالها شد کز پی ابریشمی
روی بربط زحمت خر می کشد
سیف فرغانی سخنها گفت لیک
محرمی چون نیست دم در می کشد
در سخن دلرا مدد از روی تست
معدن از خورشید گوهر می کشد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
کسی که او بغم عشق مبتلا آمد
زدوست روی نپیچد اگر بلا آمد
بنور عشق توان دید دم بدم رخ دوست
که حق پدید شد آنجا که مصطفا آمد
ایا توانگر حسن از کرم دری بگشا
که نزد چون تو سخی همچو من گدا آمد
سوی توبنده بجان دیگری بتن پیوست
برتو بنده بسر دیگری بپا آمد
اگر چه در چمن تو گلست ونیست گیا
نصیب بنده چرا زآن چمن گیا آمد
صواب می شمری بر گنه جزا دادن
سزد که عفو کنی گر زمن خطا آمد
دلم زجا نرود از جفای تو هرگز
که جان رفته بیک لطف تو بجا آمد
بدست عشق تو ای دوست دانه دل من
چو گندمست که درحکم آسیا آمد
هم ازمنست که با من کدورتی داری
زخاک باشد اگر آب بی صفا آمد
چو خاک کوی تو آورد باد گفتم زود
برو بچشم خبر کن که توتیا آمد
بتن بگو چو جان شو چو دل بعشق رسید
بمس بگوی چوزر شو که کیمیا آمد
مرا در اول عشق تو گفت ای درویش
سرت برفت چو پایت بدست ما آمد
بکوی عشق تو جان داد سیف فرغانی
حسین بهر شهادت بکربلا آمد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
دل زدستم شد و دلدار بدستم نامد
سخت بی یارم وآن یار بدستم نامد
زآن گلستان که ببویش همه آفاق خوشست
گل طلب کردم و جز خار بدستم نامد
سوزن عقل بسی جامه تدبیر بدوخت
لیک سر رشته این کار بدستم نامد
در تمنای وصالش بامید شادی
غم بسی خوردم وغمخوار بدستم نامد
دردم آنست که بیمار کسی گشت دلم
که ازو داروی بیمار بدستم نامد
ای تو صد ره بسر زلف زمن جان برده
این سر زلف تو یکبار بدستم نامد
جور صد یار جفاکار کشیدم بامید
که یکی یار وفادار بدستم نامد
همچو خود بلبل شوریده بسی دیدم لیک
در جهان همچو تو گلزار بدستم نامد
چند از بهر گلی حلقه زدم بر در باغ
غیر خار از سر دیوار بدستم نامد
من بوصف لب لعلش شکرافشان کردم
لیک آن لعل شکربار بدستم نامد
سیف فرغانی گرچه زشکر محرومی
طوطیی چون تو بگفتار بدستم نامد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ای که شیرینی تو شور در آفاق افگند
حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند
هرچه معنیست اگر جمله مصور گردد
کس بمعنی و بصورت بتو نبود مانند
گر بتریاک وصالم برسانی باری
پیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزند
هرچه غیر تو اگر جمله درو پیوندد
عاشق روی تو با غیر نگیرد پیوند
عاشق از دادن جان بیم ندارد زیرا
نبود زنده دل عشق بجان حاجتمند
از هوای تو در آفاق بگردد چون باد
وز برای تو بر آتش بنشیند چو سپند
صحبت جورش اگر چند دهد آسان دست
هم قبولش نکند عاشق دشوار پسند
دوست گر عرضه کند ملک دو عالم بر تو
در دو عالم مشو از دوست بچیزی خرسند
تا تو در بند خودی دست نیابی بر دوست
دست در عشق زن و پای برآور زین بند
برو ای عاقل مغرور، مرا پند مده
زآنکه مجنون غم عشق نمی گیرد پند
سیف فرغانی در کوی ملامت نه پای
اینچنین معتکف کنج سلامت تا چند
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
ای که در باغ نکویی بتو نبود مانند
گل برخسار نکو سرو ببالای بلند
هیچ کس نیست زخوبان جهان همچون تو
هرگز استاره بخورشید نباشد مانند
با وجود تو که هستی ز شکر شیرین تر
نیست حاجت که کس از مصر بروم آرد قند
کبر شاهانه تو شاخ امیدم بشکست
ناز مستانه تو بیخ قرارم برکند
ساقی عشق تو ما را بزبان شیرین
شربتی داد خوش و شور تو درما افگند
عاشق روی تو از خلق بود بیگانه
مرد را از عشق تو خویش ببرد پیوند
در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد
زآنکه درویش تو نبود بکسی حاجتمند
گربرو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی
نکند بی تو قرار ونکندجز تو پسند
هر کرا عشق تو بیمار کند جانش را
ندهد شهد شفا ونکندزهر گزند
دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا
نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند
دست تدبیر کسی پای گشاده نکند
چون دلی را سر گیسوی توآرد در بند
هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا
چون منی چون شوداز دوست بدشمن خرسند
سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار
خوش همی گرید چون ابر تو چون گل میخند