عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای دل وجانم شده سلطان عشقت را سریر
از چنان سلطان بود این مملکت را ناگزیر
در سرم سودای تو چون آفتابی بر فلک
در دلم اندوه تو چون پادشاهی بر سریر
چون توانگر سیر باشد بر سر کویت گدا
وز دو کون آزاد گردد در کمند تو اسیر
برسر کویت زعشق روی تو در پای تو
گر کسی را همچو من افتاده بینی دست گیر
کدیه اندر کوی تو من بی نوا را کی رسد
زآنکه افریدون سزد چون تو توانگر را فقیر
می نهندش بر طبق با سیب وبا نارنج اگر
آبی پشمین قبا را نیست پیراهن حریر
خلعت عشقت بمن اولی که مردم چون پیاز
ده قبا دارند ومن یک پیرهن دارم چوسیر
ترک سیم وزر کنم تا مشتغل باشم بتو
تحفه جان وسر کنم گر عشق نشمارد حقیر
من نمیرم تا ابد زیرا زشادی وطرب
جان نو یابد تنم هر گه مرا گویی بمیر
مشک وعنبر گو معطر کن دماغ دیگران
زآنکه بی زلفت مشامم رنجه میدارد عبیر
سایه همت نیفتد بر زمین وآسمان
هر کرا طالع شود خورشید مهرت در ضمیر
در هوای توچو شهدم نوش جان پرور شود
نیش پیکان فعل زنبوری که پر دارد چو تیر
نزد آن کش آتش عشقست در کانون دل
آب حیوانست بی قیمت چو یخ در زمهریر
وصف ماه روی تو هرگز نگوید همچو من
انوری گر آفتاب وگر فلک باشد اثیر
سیف فرغانی چو سعدی شاید ار گوید بدوست
(فتنه ام بر زلف وبالای تو ای بدر منیر)
از چنان سلطان بود این مملکت را ناگزیر
در سرم سودای تو چون آفتابی بر فلک
در دلم اندوه تو چون پادشاهی بر سریر
چون توانگر سیر باشد بر سر کویت گدا
وز دو کون آزاد گردد در کمند تو اسیر
برسر کویت زعشق روی تو در پای تو
گر کسی را همچو من افتاده بینی دست گیر
کدیه اندر کوی تو من بی نوا را کی رسد
زآنکه افریدون سزد چون تو توانگر را فقیر
می نهندش بر طبق با سیب وبا نارنج اگر
آبی پشمین قبا را نیست پیراهن حریر
خلعت عشقت بمن اولی که مردم چون پیاز
ده قبا دارند ومن یک پیرهن دارم چوسیر
ترک سیم وزر کنم تا مشتغل باشم بتو
تحفه جان وسر کنم گر عشق نشمارد حقیر
من نمیرم تا ابد زیرا زشادی وطرب
جان نو یابد تنم هر گه مرا گویی بمیر
مشک وعنبر گو معطر کن دماغ دیگران
زآنکه بی زلفت مشامم رنجه میدارد عبیر
سایه همت نیفتد بر زمین وآسمان
هر کرا طالع شود خورشید مهرت در ضمیر
در هوای توچو شهدم نوش جان پرور شود
نیش پیکان فعل زنبوری که پر دارد چو تیر
نزد آن کش آتش عشقست در کانون دل
آب حیوانست بی قیمت چو یخ در زمهریر
وصف ماه روی تو هرگز نگوید همچو من
انوری گر آفتاب وگر فلک باشد اثیر
سیف فرغانی چو سعدی شاید ار گوید بدوست
(فتنه ام بر زلف وبالای تو ای بدر منیر)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
ای هما سایه قدم از در من بازمگیر
سایه عالی خویش از سر من بازمگیر
طوطی خوش سخنم شکر من از لب نیست
ترک یک بوسه بگو شکر من بازمگیر
آفتابا دل من کان (و) محبت گهرست
نظر لطف خود از گوهر من بازمگیر
خاک کوی تو که در دیده دلها نورست
توتیاییست زچشم تر من باز مگیر
تا بوصل تو که جانان منی در برسم
دلبرا جان من از پیکر من بازمگیر
من درختم تو بهاری،بفراق چو خزان
برگ من خشک مدار و بر من بازمگیر
دل من مجمره و انده تو آتش اوست
عود سودای خود از مجمر من بازمگیر
کان مهر توام و سیم و زرم شعر منست
سکه خویش ز سیم وزر من بازمگیر
تا ز مستی غرورم ندهی هشیاری
جرعه فیض خوداز ساغر من بازمگیر
دی مرا گفتی اگر دیر بمانی بردر
حلقه یی می زن وپای ازدر من بازمگیر
سیف فرغانی اگر مرگ نخواهی چون جان
گلوی نفس خود از خنجر من بازمگیر
سایه عالی خویش از سر من بازمگیر
طوطی خوش سخنم شکر من از لب نیست
ترک یک بوسه بگو شکر من بازمگیر
آفتابا دل من کان (و) محبت گهرست
نظر لطف خود از گوهر من بازمگیر
خاک کوی تو که در دیده دلها نورست
توتیاییست زچشم تر من باز مگیر
تا بوصل تو که جانان منی در برسم
دلبرا جان من از پیکر من بازمگیر
من درختم تو بهاری،بفراق چو خزان
برگ من خشک مدار و بر من بازمگیر
دل من مجمره و انده تو آتش اوست
عود سودای خود از مجمر من بازمگیر
کان مهر توام و سیم و زرم شعر منست
سکه خویش ز سیم وزر من بازمگیر
تا ز مستی غرورم ندهی هشیاری
جرعه فیض خوداز ساغر من بازمگیر
دی مرا گفتی اگر دیر بمانی بردر
حلقه یی می زن وپای ازدر من بازمگیر
سیف فرغانی اگر مرگ نخواهی چون جان
گلوی نفس خود از خنجر من بازمگیر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
مست عشقت بخود نیاید باز
ور ببری سرش چو شمع بگاز
ای بنیکی ز خوب رویان فرد
وی بخوبی ز نیکوان ممتاز
هرکه در سایه تو باشد نیست
روز او را بآفتاب نیاز
هرکه را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نیافت جای نماز
قبله چون روی تست عاشق را
دل بسوی تو به که رو بحجاز
عشق تو در درون ما ازلیست
ما نه اکنون همی کنیم آغاز
هیچ بی درد را نخواهد عشق
هیچ گنجشک را نگیرد باز
عشق بر من ببست راه وصال
شیر بر سگ نمی کند در باز
تا سخن از پی تو می گویم
بلبل از بهر گل کند آواز
عشق سلطان قاهرست و کند
صد چو محمود را غلام ایاز
همچو فرهاد بی نوایی را
عشق با خسروان کند انباز
هرکه از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقیقت است مجاز
دلم از قوس ابروت آن دید
که هدف از کمان تیرانداز
بتو حسن تو ره نمود مرا
بوی مشکست مشک را غماز
نوبت تست سیف فرغانی
بسخن شور در جهان انداز
کآفرین می کنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدی از شیراز
سوز اهل نیاز نشناسد
متنعم درون پرده ناز
ور ببری سرش چو شمع بگاز
ای بنیکی ز خوب رویان فرد
وی بخوبی ز نیکوان ممتاز
هرکه در سایه تو باشد نیست
روز او را بآفتاب نیاز
هرکه را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نیافت جای نماز
قبله چون روی تست عاشق را
دل بسوی تو به که رو بحجاز
عشق تو در درون ما ازلیست
ما نه اکنون همی کنیم آغاز
هیچ بی درد را نخواهد عشق
هیچ گنجشک را نگیرد باز
عشق بر من ببست راه وصال
شیر بر سگ نمی کند در باز
تا سخن از پی تو می گویم
بلبل از بهر گل کند آواز
عشق سلطان قاهرست و کند
صد چو محمود را غلام ایاز
همچو فرهاد بی نوایی را
عشق با خسروان کند انباز
هرکه از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقیقت است مجاز
دلم از قوس ابروت آن دید
که هدف از کمان تیرانداز
بتو حسن تو ره نمود مرا
بوی مشکست مشک را غماز
نوبت تست سیف فرغانی
بسخن شور در جهان انداز
کآفرین می کنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدی از شیراز
سوز اهل نیاز نشناسد
متنعم درون پرده ناز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
چو خمر عشق تو خوردم سخن نگیرم باز
که هرکه مست شود با همه بگوید راز
بنهب دست بر آورد در ولایت جان
غمت که از سر دل پای می نگیرد باز
بدرگه تو فرو برده ایم پای ثبات
بحضرت تو برآورده ایم دست نیاز
سپر بر وی درآورد جانم از تسلیم
چو شد بسوی دلم نرگس تو تیرانداز
تو رو نمودی و کردند عاشقان افغان
چو گل شکفت برآرند بلبلان آواز
چو گشت دانه خال تو دام دل زین پس
بهر طرف نکند مرغ همتم پرواز
که هرکه مست شود با همه بگوید راز
بنهب دست بر آورد در ولایت جان
غمت که از سر دل پای می نگیرد باز
بدرگه تو فرو برده ایم پای ثبات
بحضرت تو برآورده ایم دست نیاز
سپر بر وی درآورد جانم از تسلیم
چو شد بسوی دلم نرگس تو تیرانداز
تو رو نمودی و کردند عاشقان افغان
چو گل شکفت برآرند بلبلان آواز
چو گشت دانه خال تو دام دل زین پس
بهر طرف نکند مرغ همتم پرواز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش وفراق تو جان سوز
شوق لقاء تو باده طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
دردل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرااز تو ای نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز ازآن یقین گمان سوز
کرد سیه دل مرا بدود ملامت
عقل که چون هیزم تراست گران سوز
رو غم آن ماه رو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
در ره سودای او مباش کم از شمع
گرنکشندت برو بمیر درآن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
در سخن ارگرم گشت سیف ازآن گشت
تا بدلی درفتد ازین سخنان سوز
عشق تو چون آتش وفراق تو جان سوز
شوق لقاء تو باده طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
دردل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرااز تو ای نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز ازآن یقین گمان سوز
کرد سیه دل مرا بدود ملامت
عقل که چون هیزم تراست گران سوز
رو غم آن ماه رو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
در ره سودای او مباش کم از شمع
گرنکشندت برو بمیر درآن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
در سخن ارگرم گشت سیف ازآن گشت
تا بدلی درفتد ازین سخنان سوز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دلبرا من از شراب عشق مخمورم هنوز
چون بوصلم وعده دادی از چه مهجورم هنوز
در ره عشقت که دارد راهزن بر چپ وراست
آنکه از پس بود پیش افتاد ومن دورم هنوز
ای حبیب من مدد فرما که اندر ره عدوست
وی طبیب من علاجم کن که رنجورم هنوز
این زمان تدبیر کارم کن که هستم در حیات
وین زمان بر من تجلی کن که برطورم هنوز
آنکه با بلبل چو گل با من درین باغ آمدست
شیره او می شد وغوره است انگورم هنوز
نحل استعداد هر کس خانه خود پر زشهد
کرده ومن طالب گل همچو زنبورم هنوز
زآتش عشقت که دل را در جوانی زنده داشت
برف پیری بر سرم بنشست ومحرورم هنوز
هرگز از معجون پند این درد ساکن کی شود
چون بلا در می کنی در قرص کافورم هنوز
بر هلال حال من خورشید مهرت چون بتافت
بدر خواهم شد که افزون می شود نورم هنوز
مرده هجرم بوصلم زنده خواهی کرد باز
من درین خاک از برای نفخ آن صورم هنوز
منشی دولت مرا منشور وصلت تازه کرد
بر درت موقوف توقیع است منشورم هنوز
چون صدف بهر تو دل در سینه پنهان داشتست
سلک نظم چون در و لؤلوی منثورم هنوز
سیف فرغانی زبهر من بدست لطف خویش
دوست در نگشاد ومن در بند دستورم هنوز
چون بوصلم وعده دادی از چه مهجورم هنوز
در ره عشقت که دارد راهزن بر چپ وراست
آنکه از پس بود پیش افتاد ومن دورم هنوز
ای حبیب من مدد فرما که اندر ره عدوست
وی طبیب من علاجم کن که رنجورم هنوز
این زمان تدبیر کارم کن که هستم در حیات
وین زمان بر من تجلی کن که برطورم هنوز
آنکه با بلبل چو گل با من درین باغ آمدست
شیره او می شد وغوره است انگورم هنوز
نحل استعداد هر کس خانه خود پر زشهد
کرده ومن طالب گل همچو زنبورم هنوز
زآتش عشقت که دل را در جوانی زنده داشت
برف پیری بر سرم بنشست ومحرورم هنوز
هرگز از معجون پند این درد ساکن کی شود
چون بلا در می کنی در قرص کافورم هنوز
بر هلال حال من خورشید مهرت چون بتافت
بدر خواهم شد که افزون می شود نورم هنوز
مرده هجرم بوصلم زنده خواهی کرد باز
من درین خاک از برای نفخ آن صورم هنوز
منشی دولت مرا منشور وصلت تازه کرد
بر درت موقوف توقیع است منشورم هنوز
چون صدف بهر تو دل در سینه پنهان داشتست
سلک نظم چون در و لؤلوی منثورم هنوز
سیف فرغانی زبهر من بدست لطف خویش
دوست در نگشاد ومن در بند دستورم هنوز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ایا بحسن چو شیرین بملک چون پرویز
قد تو سرو روانست و سرو تو گل ریز
بروزگار تو جز عاشقی کنم نسزد
بعهد خسرو چون کار خر کند شبدیز
اگر ز لعل تو مستان عشق نقل خوهند
بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز
بزیر پای میاور چو خاک و برمگذر
مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز
گرم بتیغ برانی ز پیش تو نروم
نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز
من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب
نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز
کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش
از آب گرد برآرد بآه دردآمیز
بعهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی
که مرده خفته نماند بروز رستاخیز
از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد
چو وجد گفته شیرین اوست شورانگیز
قد تو سرو روانست و سرو تو گل ریز
بروزگار تو جز عاشقی کنم نسزد
بعهد خسرو چون کار خر کند شبدیز
اگر ز لعل تو مستان عشق نقل خوهند
بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز
بزیر پای میاور چو خاک و برمگذر
مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز
گرم بتیغ برانی ز پیش تو نروم
نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز
من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب
نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز
کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش
از آب گرد برآرد بآه دردآمیز
بعهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی
که مرده خفته نماند بروز رستاخیز
از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد
چو وجد گفته شیرین اوست شورانگیز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
ای ز شیرینی شده دام مگس
شکری فرما بانعام مگس
همچو من خلقی گرفتار تواند
زآنکه شیرینی بود دام مگس
عاشقان را بی لبت آرام نیست
بی شکر چون باشد آرام مگس
هر زمانم از تو چیزی آرزوست
ای شکر چونی زابرام مگس
از تو اکرامی همی دارم طمع
خود شکر کی کرد اکرام مگس
هست بر لعل لبت اقدام من
همچو بر شیرینی اقدام مگس
وقت ما خوش بود چون صبح خروس
بی تو ناخوش گشت چون شام مگس
در زمان ما نباشی بی رقیب
باد زن داری بهنگام مگس
هست اندر کاسه و خوان کسان
همچو گربه پخته و خام مگس
ای رقیب آستین افشان برو
تا شکر شیرین کند کام مگس
او بشکر خوردن اندر بسته دل
تو گشاده لب بدشنام مگس
از تو همرنگی نشاید چشم داشت
همچو یکرنگی زاندام مگس
کاشکی غایب شدی شکرفروش
تا شکر بگزاردی وام مگس
شکری فرما بانعام مگس
همچو من خلقی گرفتار تواند
زآنکه شیرینی بود دام مگس
عاشقان را بی لبت آرام نیست
بی شکر چون باشد آرام مگس
هر زمانم از تو چیزی آرزوست
ای شکر چونی زابرام مگس
از تو اکرامی همی دارم طمع
خود شکر کی کرد اکرام مگس
هست بر لعل لبت اقدام من
همچو بر شیرینی اقدام مگس
وقت ما خوش بود چون صبح خروس
بی تو ناخوش گشت چون شام مگس
در زمان ما نباشی بی رقیب
باد زن داری بهنگام مگس
هست اندر کاسه و خوان کسان
همچو گربه پخته و خام مگس
ای رقیب آستین افشان برو
تا شکر شیرین کند کام مگس
او بشکر خوردن اندر بسته دل
تو گشاده لب بدشنام مگس
از تو همرنگی نشاید چشم داشت
همچو یکرنگی زاندام مگس
کاشکی غایب شدی شکرفروش
تا شکر بگزاردی وام مگس
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ای خواسته زلعل لب آن نگار بوس
بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس
خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور
من تلخ کام از لب شیرین یار بوس
گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم
بر پای او چو دامن او صد هزار بوس
رخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسد
از پای اسبت ای شه چابک سوار بوس
در ملک پنج نوبه زنم گرمرا شود
یکره میسر از دو لب تو سه چار بوس
آنکس که عاشقانرا در زیر لب نهان
دشنام می دهد ندهد آشکار بوس
بوسی بلابه میخوهم ازتو که خوش بود
از غم زده تضرع واز غمگسار بوس
در باغ بهر سبزه که مانند خط تست
خواهد دهان گل زلب جویبار بوس
نا خواسته ببوسه کرم کن که خوش بود
بی التماس بخشش وبی انتظار بوس
چون از لب تو نیست گر آن آب زندگیست
چون از دهان مرده نیاید بکار بوس
بر جای کاسه برسر خوان وصال خود
خواهم که بهر من بنهی بر قطار بوس
روزی که میهمانی عشاق خود کنی
هریک برآستانت زنند ای نگار بوس
هرچند سیف را بود ای محتشم بحسن
دریوزه از لبان تو درویش وار بوس
لب بر دهان نهی نبود در حساب وصل
یا عقد دوستی نبود در شمار بوس
بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس
خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور
من تلخ کام از لب شیرین یار بوس
گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم
بر پای او چو دامن او صد هزار بوس
رخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسد
از پای اسبت ای شه چابک سوار بوس
در ملک پنج نوبه زنم گرمرا شود
یکره میسر از دو لب تو سه چار بوس
آنکس که عاشقانرا در زیر لب نهان
دشنام می دهد ندهد آشکار بوس
بوسی بلابه میخوهم ازتو که خوش بود
از غم زده تضرع واز غمگسار بوس
در باغ بهر سبزه که مانند خط تست
خواهد دهان گل زلب جویبار بوس
نا خواسته ببوسه کرم کن که خوش بود
بی التماس بخشش وبی انتظار بوس
چون از لب تو نیست گر آن آب زندگیست
چون از دهان مرده نیاید بکار بوس
بر جای کاسه برسر خوان وصال خود
خواهم که بهر من بنهی بر قطار بوس
روزی که میهمانی عشاق خود کنی
هریک برآستانت زنند ای نگار بوس
هرچند سیف را بود ای محتشم بحسن
دریوزه از لبان تو درویش وار بوس
لب بر دهان نهی نبود در حساب وصل
یا عقد دوستی نبود در شمار بوس
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اگرچه راه بسی بود تا من از آتش
دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش
ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من
دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش
ز باد دم شودش سیم و زر روان چون آب
اثرپذیر چو شد خاک معدن از آتش
ز باد سرد کز آن کوی آورد خاکی
چو آب گرم فتد جوش در من از آتش
بعشق دانه دل را چو کاه داد بباد
دلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتش
نبود ایمن از آفات، در گریخت بعشق
ندیده ام که کند عود مأمن از آتش
چو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشق
چو ماهی است که کردست مسکن از آتش
اگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهاد
گرفت نور و برافراخت گردن از آتش
دل مجرد از آفات غیر محفوظست
که بی فتیل سلیم است روغن از آتش
ز کار عشق بتن رنج می رسد آری
مدام دود بود قسم گلخن از آتش
نصیب دیده من از رخ تو حرمانست
همیشه دود خورد چشم روزن از آتش
بنور عشق کند حسن همچو گلشن دل
بلی چراغ کند خانه روشن از آتش
بعشق راه توان یافت سوی تو که کلیم
ببرد راه بوادی ایمن از آتش
دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش
ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من
دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش
ز باد دم شودش سیم و زر روان چون آب
اثرپذیر چو شد خاک معدن از آتش
ز باد سرد کز آن کوی آورد خاکی
چو آب گرم فتد جوش در من از آتش
بعشق دانه دل را چو کاه داد بباد
دلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتش
نبود ایمن از آفات، در گریخت بعشق
ندیده ام که کند عود مأمن از آتش
چو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشق
چو ماهی است که کردست مسکن از آتش
اگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهاد
گرفت نور و برافراخت گردن از آتش
دل مجرد از آفات غیر محفوظست
که بی فتیل سلیم است روغن از آتش
ز کار عشق بتن رنج می رسد آری
مدام دود بود قسم گلخن از آتش
نصیب دیده من از رخ تو حرمانست
همیشه دود خورد چشم روزن از آتش
بنور عشق کند حسن همچو گلشن دل
بلی چراغ کند خانه روشن از آتش
بعشق راه توان یافت سوی تو که کلیم
ببرد راه بوادی ایمن از آتش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
قند خجل می شود از لب چون شکرش
قوت دل می دهد بوسه جان پرورش
زهر غمش می خورم بوک بشیرین لبان
کام دلم خوش کند پسته پر شکرش
لذت قند ونبات چاشنیی از لبش
چشمه آب حیات رشحه لعل ترش
از دهنش قند ریخت لعل شکر بار او
در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش
دل شده را قوت جان از لب لعل ویست
هرکه بهشتی بود آب دهد کوثرش
پرده زرخ برگرفت دوش شبم روز کرد
معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش
از کله واز قبا هست برون یار ما
یار شما خرگهیست خیمه بود چادرش
در بر او دیگری می خورد آب حیات
ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش
دعوی عشق تو کرد سیف وبتو جان داد
گرچه نگوید دروغ هیچ مکن باورش
قوت دل می دهد بوسه جان پرورش
زهر غمش می خورم بوک بشیرین لبان
کام دلم خوش کند پسته پر شکرش
لذت قند ونبات چاشنیی از لبش
چشمه آب حیات رشحه لعل ترش
از دهنش قند ریخت لعل شکر بار او
در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش
دل شده را قوت جان از لب لعل ویست
هرکه بهشتی بود آب دهد کوثرش
پرده زرخ برگرفت دوش شبم روز کرد
معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش
از کله واز قبا هست برون یار ما
یار شما خرگهیست خیمه بود چادرش
در بر او دیگری می خورد آب حیات
ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش
دعوی عشق تو کرد سیف وبتو جان داد
گرچه نگوید دروغ هیچ مکن باورش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
دلارامی که همچون مه بشب بینند دیدارش
شبم چون روز روشن گشت از خورشید رخسارش
بنزهت به ز فردوس است کوی آن بهشتی روی
که دوزخ نزد عاشق هست محرومی ز دیدارش
گذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگش
قدم بالای مه دارد کله در زیر دستارش
ز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شیرین را
که لعل او در آمیزد شکر با آب گفتارش
بدم جان پرورست آن تن که می بوسد بهر وقتش
بملک اسکندرست آنکس که می نوشد خضروارش
بجان بوسی همی خواهند مشتاقان ازو ای دل
برو زو بوسه اکنون خر که کاسد گشت بازارش
علاج جان رنجورست در خط دل آشوبش
مزاج آب حیوانست در لعل شکربارش
ز قوت جان بود ایمن شهید تیر مژگانش
ز مرگ دل بود فارغ سقیم چشم بیمارش
نوا کمتر زن ای بلبل که شد بازار حسن گل
شکسته از گل حسنی که روی اوست گلزارش
از آن یار پسندیده نگردانم دل و دیده
گرم از دیده خون دل بریزد چشم خون خوارش
ز عشقت همچو فرهادست مسکین سیف فرغانی
که شور اندر جهان انداخت شیرینی اشعارش
شبم چون روز روشن گشت از خورشید رخسارش
بنزهت به ز فردوس است کوی آن بهشتی روی
که دوزخ نزد عاشق هست محرومی ز دیدارش
گذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگش
قدم بالای مه دارد کله در زیر دستارش
ز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شیرین را
که لعل او در آمیزد شکر با آب گفتارش
بدم جان پرورست آن تن که می بوسد بهر وقتش
بملک اسکندرست آنکس که می نوشد خضروارش
بجان بوسی همی خواهند مشتاقان ازو ای دل
برو زو بوسه اکنون خر که کاسد گشت بازارش
علاج جان رنجورست در خط دل آشوبش
مزاج آب حیوانست در لعل شکربارش
ز قوت جان بود ایمن شهید تیر مژگانش
ز مرگ دل بود فارغ سقیم چشم بیمارش
نوا کمتر زن ای بلبل که شد بازار حسن گل
شکسته از گل حسنی که روی اوست گلزارش
از آن یار پسندیده نگردانم دل و دیده
گرم از دیده خون دل بریزد چشم خون خوارش
ز عشقت همچو فرهادست مسکین سیف فرغانی
که شور اندر جهان انداخت شیرینی اشعارش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
گرچه جان می دهم از آرزوی دیدارش
جان نو داد بمن صورت معنی دارش
بنگر آن دایره روی و برو نقطه خال
دست تقدیر بصد لطف زده پرگارش
بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخساره چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگیش
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درین کار خریدارش را
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
از پی نصرت سلطان جمالش جمعست
لشکر حسن بزیر علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
کام شیرین نکنی از لب شکربارش
عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وی گذرد محو کند آثارش
آنچه داری بکف و آنچه نداری جز دوست
گر نیاید مطلب ور برود بگذارش
سیف فرغانی نزدیک همه زنده دلان
مرده یی باشی اگر جان ندهی در کارش
جان نو داد بمن صورت معنی دارش
بنگر آن دایره روی و برو نقطه خال
دست تقدیر بصد لطف زده پرگارش
بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخساره چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگیش
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درین کار خریدارش را
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
از پی نصرت سلطان جمالش جمعست
لشکر حسن بزیر علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
کام شیرین نکنی از لب شکربارش
عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وی گذرد محو کند آثارش
آنچه داری بکف و آنچه نداری جز دوست
گر نیاید مطلب ور برود بگذارش
سیف فرغانی نزدیک همه زنده دلان
مرده یی باشی اگر جان ندهی در کارش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
دلارامی که حیرانم من از حسن جهانگیرش
رخ او آیتی در حسن و نور قدس تفسیرش
چو دست عشق او گیرد کمان حکم در قبضه
نه مردی گر برو داری که برجز تو رسد تیرش
چو زلف او کند در بند مجنونان عشقش را
اگر از حلقه مایی بده گردن بزنجیرش
رضیع مادر فطرت که دارد در دهان پستان
بقای جاودان یابد اگر زآن لب بود شیرش
کسی کز آتش شوقش ندارد شمع دل زنده
هم از روغن شود کشته چراغ دولت پیرش
بچندین سعی همچون مال آن شادی جانها را
اگر روزی بدست آری برو چون غم بدل گیرش
ایا شیرین بنیکویی ببخت شور من گویی
شب وصل تو خوابی بود و روز هجر تعبیرش
اگر عاصی بمحشر در شفیع از روی تو سازد
کرم را بعد از آن نبود سخن در عفو تقصیرش
شراب عشق در دادی و من چون چشم مخمورت
خرابیها کنم زین پس که مستم کرد تأثیرش
بتدبیر خرد گفتم مگر حل گردد این مشکل
دگر بر ریسمان ما گره زد دست تدبیرش
برای مخزن شاهیش مسکین سیف فرغانی
ندارد زر ولی دارد مسی از بهر اکسیرش
رخ او آیتی در حسن و نور قدس تفسیرش
چو دست عشق او گیرد کمان حکم در قبضه
نه مردی گر برو داری که برجز تو رسد تیرش
چو زلف او کند در بند مجنونان عشقش را
اگر از حلقه مایی بده گردن بزنجیرش
رضیع مادر فطرت که دارد در دهان پستان
بقای جاودان یابد اگر زآن لب بود شیرش
کسی کز آتش شوقش ندارد شمع دل زنده
هم از روغن شود کشته چراغ دولت پیرش
بچندین سعی همچون مال آن شادی جانها را
اگر روزی بدست آری برو چون غم بدل گیرش
ایا شیرین بنیکویی ببخت شور من گویی
شب وصل تو خوابی بود و روز هجر تعبیرش
اگر عاصی بمحشر در شفیع از روی تو سازد
کرم را بعد از آن نبود سخن در عفو تقصیرش
شراب عشق در دادی و من چون چشم مخمورت
خرابیها کنم زین پس که مستم کرد تأثیرش
بتدبیر خرد گفتم مگر حل گردد این مشکل
دگر بر ریسمان ما گره زد دست تدبیرش
برای مخزن شاهیش مسکین سیف فرغانی
ندارد زر ولی دارد مسی از بهر اکسیرش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
شبی از مجلس مستان برآمد ناله چنگش
رسد از غایت تیزی بگوش زهره آهنگش
چو بشنودم سماع او، نگردد کم نخواهد شد
ز چشمم ژاله اشک و ز گوشم ناله چنگش
چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را
که گل با رنگ و بوی خود نموداریست از رنگش
لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری
بآب چشمه حیوان شکر در پسته تنگش
کفی از خاک پای او بدست پادشا ندهم
وگر چون (من) گدایی را دهد گوهر بهمسنگش
مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم
بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش
فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی
بگوش عاشقان آمد سحرگه ناله چنگش
رسد از غایت تیزی بگوش زهره آهنگش
چو بشنودم سماع او، نگردد کم نخواهد شد
ز چشمم ژاله اشک و ز گوشم ناله چنگش
چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را
که گل با رنگ و بوی خود نموداریست از رنگش
لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری
بآب چشمه حیوان شکر در پسته تنگش
کفی از خاک پای او بدست پادشا ندهم
وگر چون (من) گدایی را دهد گوهر بهمسنگش
مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم
بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش
فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی
بگوش عاشقان آمد سحرگه ناله چنگش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
ترکیست یارمن که نداند کس از گلش
او تند خو و بنده نه مرد تحملش
پسته دهان که در سخن و خنده می شود
زآن پسته پر شکر طبق روی چون گلش
پایان زلف جعد پریشان سرش ندید
چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش
بی او زندگانی چون سیر گشته ام
ز آن جان خطاب می کنم اندر ترسلش
چندین هزار ترک تتاری نغوله را
گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش
آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت
بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش
دیوانه ای شود که نیاید بهوش باز
هر عاقلی که دید بمستی شمایلش
هر صورتی که نقش کند در ضمیر من
اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش
او زیور عروس جمال خودست و نیست
بهر مزید حسن بزیور تجملش
اوشاه بیت نظم جهانست زینهار
جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش
آنکس که اسب در پی این شهسوار راند
رختش بآب رفت خر افتاد بر پلش
جان بر دو عشوه داد وهمه ساله آن بود
با او تقرب من و با من تفضلش
با گلستان چهره او فارغست سیف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش
او تند خو و بنده نه مرد تحملش
پسته دهان که در سخن و خنده می شود
زآن پسته پر شکر طبق روی چون گلش
پایان زلف جعد پریشان سرش ندید
چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش
بی او زندگانی چون سیر گشته ام
ز آن جان خطاب می کنم اندر ترسلش
چندین هزار ترک تتاری نغوله را
گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش
آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت
بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش
دیوانه ای شود که نیاید بهوش باز
هر عاقلی که دید بمستی شمایلش
هر صورتی که نقش کند در ضمیر من
اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش
او زیور عروس جمال خودست و نیست
بهر مزید حسن بزیور تجملش
اوشاه بیت نظم جهانست زینهار
جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش
آنکس که اسب در پی این شهسوار راند
رختش بآب رفت خر افتاد بر پلش
جان بر دو عشوه داد وهمه ساله آن بود
با او تقرب من و با من تفضلش
با گلستان چهره او فارغست سیف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
ترکیست یار من که نداند کس از گلش
او تند خو و بنده نه مرد تحملش
پسته دهان که در سخن و خنده می شود
زآن پسته پرشکر طبق روی چون گلش
پایان زلف جعد پریشان سرش ندید
چندانکه دور کرد دل اندر تسلسلش
بی او ز زندگانی چون سیر گشته ام
زآن جان خطاب می کنم اندر ترسلش
او شاه بیت نظم جهانست زینهار
جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش
هر صورتی که نقش کند در ضمیر من
اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش
چندین هزار ترک تتاری نغوله را
گیسو بریده بینی ازآشوب کاکلش
او زیور عروس جمال خودست و نیست
بهر مزید حسن بزیور تجملش
آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت
بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش
دیوانه یی شود که نیاید بهوش باز
هر عاقلی که دید بمستی شمایلش
جان برد و عشوه داد وهمه ساله این بود
با او تقرب من و با من تفضلش
آنکس که اسب در پی این شهسوار راند
رختش بآب رفت و خرافتاد بر پلش
با گلستان چهره او فارغست سیف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش
او تند خو و بنده نه مرد تحملش
پسته دهان که در سخن و خنده می شود
زآن پسته پرشکر طبق روی چون گلش
پایان زلف جعد پریشان سرش ندید
چندانکه دور کرد دل اندر تسلسلش
بی او ز زندگانی چون سیر گشته ام
زآن جان خطاب می کنم اندر ترسلش
او شاه بیت نظم جهانست زینهار
جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش
هر صورتی که نقش کند در ضمیر من
اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش
چندین هزار ترک تتاری نغوله را
گیسو بریده بینی ازآشوب کاکلش
او زیور عروس جمال خودست و نیست
بهر مزید حسن بزیور تجملش
آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت
بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش
دیوانه یی شود که نیاید بهوش باز
هر عاقلی که دید بمستی شمایلش
جان برد و عشوه داد وهمه ساله این بود
با او تقرب من و با من تفضلش
آنکس که اسب در پی این شهسوار راند
رختش بآب رفت و خرافتاد بر پلش
با گلستان چهره او فارغست سیف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
دلستانی که بجان نیست امان از چشمش
شد بیکبار پر از فتنه جهان از چشمش
دوست هرجا که نظر کرد بتیر غمزه
زخم خورده دل صاحب نظران از چشمش
هرچه از دیدن آن دوست ترا مانع شد
گر همه نور بصر بود بران از چشمش
ببراتی که ندارد دل خلقی بستد
نرگس تازه که آورد نشان از چشمش
دل بخونابه اشک از مژه پیدا آورد
آنچه در مخزن جان داشت نهان از چشمش
نزد سلطان روم ای دلبر و گویم زنهار
بده انصافم و دادم بستان از چشمش
هرکرا عشق تو زد نشتر غم بر رگ جان
خون دل باز گرفتن نتوان از چشمش
همچو من بر سر کوی تو بسی سوخته هست
روی بر خاک درو آب روان از چشمش
هرکه در مطبخ سودای تو غم خورد بریخت
آب در صورت خون بر سر نان از چشمش
هرکرا چشم تو باشی همه چیزی بیند
زآنکه غایب نبود کون و مکان از چشمش
سیف فرغانی چون دیده بپوشیدی ازو
عیب از دیده خود دان و مدان از چشمش
شد بیکبار پر از فتنه جهان از چشمش
دوست هرجا که نظر کرد بتیر غمزه
زخم خورده دل صاحب نظران از چشمش
هرچه از دیدن آن دوست ترا مانع شد
گر همه نور بصر بود بران از چشمش
ببراتی که ندارد دل خلقی بستد
نرگس تازه که آورد نشان از چشمش
دل بخونابه اشک از مژه پیدا آورد
آنچه در مخزن جان داشت نهان از چشمش
نزد سلطان روم ای دلبر و گویم زنهار
بده انصافم و دادم بستان از چشمش
هرکرا عشق تو زد نشتر غم بر رگ جان
خون دل باز گرفتن نتوان از چشمش
همچو من بر سر کوی تو بسی سوخته هست
روی بر خاک درو آب روان از چشمش
هرکه در مطبخ سودای تو غم خورد بریخت
آب در صورت خون بر سر نان از چشمش
هرکرا چشم تو باشی همه چیزی بیند
زآنکه غایب نبود کون و مکان از چشمش
سیف فرغانی چون دیده بپوشیدی ازو
عیب از دیده خود دان و مدان از چشمش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
آنچه ز تست حال من گفت نمی توانمش
چون تو بمن نمی رسی من بتو چون رسانمش
هر نفسم فراق تو وعده بمحنتی کند
هرچه بمن رسد ز تو دولت خویش دانمش
زهرم اگر دهی خورم چون شکر وز غیرتو
گرشکری رسد بمن همچو مگس برانمش
زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش
رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش
ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو
اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش
تیر که از کمان تو در طرفی روان شود
برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش
مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد
خون دلی که همچو اشک از مژه می چکانمش
دل بتو داذه ام ولی باز درین ترددم
تا بتو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش
سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند مرا
دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش
چون تو بمن نمی رسی من بتو چون رسانمش
هر نفسم فراق تو وعده بمحنتی کند
هرچه بمن رسد ز تو دولت خویش دانمش
زهرم اگر دهی خورم چون شکر وز غیرتو
گرشکری رسد بمن همچو مگس برانمش
زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش
رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش
ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو
اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش
تیر که از کمان تو در طرفی روان شود
برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش
مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد
خون دلی که همچو اشک از مژه می چکانمش
دل بتو داذه ام ولی باز درین ترددم
تا بتو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش
سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند مرا
دست بجان نمی رسد تا بتو برفشانمش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی زحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم بسر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخساره او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
زآرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست می کوشند هریک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا بجای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آنکه هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
زآفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمی یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می بر سلامی از منش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی زحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم بسر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخساره او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
زآرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست می کوشند هریک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا بجای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آنکه هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
زآفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمی یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می بر سلامی از منش