عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۸
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد
که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد
اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد
که از صفای درون با یکی نظر دارد
هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود
کجاست مرد که با ما سر سفر دارد
گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر
نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد
و گر بهشت مصور کنند عارف را
به غیر دوست نشاید که دیده بردارد
از آن متاع که در پای دوستان ریزند
مرا سریست ندانم که او چه سر دارد
دریغ پای که بر خاک می‌نهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر
کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد
نظر به روی تو انداختن حرامش باد
که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۲
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد
چه کار اندر بهشت آن مدعی را
که میل امروز با حوری ندارد
چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را
که پنهان شوق مذکوری ندارد
میان عارفان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند تاب عصفوری ندارد
طبیب ما یکی نامهربانست
که گویی هیچ رنجوری ندارد
ولیکن چون عسل بشناخت سعدی
فغان از دست زنبوری ندارد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۲
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد
همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد
هر که درمان می‌پذیرد یا نصیحت می‌نیوشد
گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید
ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد
شمع پیشت روشنایی نزد آتش می‌نماید
گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می‌فروشد
سود بازرگان دریا بی‌خطر ممکن نگردد
هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد
برگ چشمم می‌نخوشد در زمستان فراقت
وین عجب کاندر زمستان برگ‌های تر بخوشد
هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می‌گذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می‌خروشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۳
روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند
امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که آویزند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
نشان من به سر کوی می‌فروشان ده
من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند
بگیر جامه صوفی بیار جام شراب
که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار
هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند
مرا که با تو که مقصودی آشتی افتاد
رواست گر همه عالم به جنگ برخیزند
به خونبهای منت کس مطالبت نکند
حلال باشد خونی که دوستان ریزند
طریق ما سر عجزست و آستان رضا
که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۵
بلبلی بی‌دل نوایی می‌زند
بادپیمایی هوایی می‌زند
کس نمی‌بینم ز بیرون سرای
و اندرونم مرحبایی می‌زند
آتشی دارم که می‌سوزد وجود
چون بر او باد صبایی می‌زند
گر چه دریا را نمی‌بیند کنار
غرقه حالی دست و پایی می‌زند
فتنه‌ای بر بام باشد تا یکی
سر به دیوار سرایی می‌زند
آشنایان را جراحت مرهمست
زان که شمشیر آشنایی می‌زند
حیف باشد دست او در خون من
پادشاهی با گدایی می‌زند
بنده‌ام گر بی گناهی می‌کشد
راضیم گر بی خطایی می‌زند
شکر نعمت می‌کنم گر خلعتی
می‌فرستد یا قفایی می‌زند
ناپسندیده‌ست پیش اهل رای
هر که بعد از عشق رایی می‌زند
محتسب گو چنگ میخواران بسوز
مطرب ما خوش به تایی می‌زند
دود از آتش می‌رود خون از قتیل
سعدی این دم هم ز جایی می‌زند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۷
یار باید که هر چه یار کند
بر مراد خود اختیار کند
زینهار از کسی که در غم دوست
پیش بیگانه زینهار کند
بار یاران بکش که دامن گل
آن برد کاحتمال خار کند
خانه عشق در خراباتست
نیکنامی در او چه کار کند
شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند
هر شبی یار شاهدی بودن
روز هشیاریت خمار کند
قاضی شهر عاشقان باید
که به یک شاهد اختصار کند
سر سعدی سرای سلطانست
نادر آن جا کسی گذار کند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۲
سرو بلند بین که چه رفتار می‌کند
وآن ماه محتشم که چه گفتار می‌کند
آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری
قصد هلاک مردم هشیار می‌کند
دیوانه می‌کند دل صاحب تمیز را
هر گه که التفات پری وار می‌کند
ما روی کرده از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار می‌کند
عاقل خبر ندارد از اندوه عاشقان
خفته‌ست و عیب مردم بیدار می‌کند
من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب
صوفی به عجز خویشتن اقرار می‌کند
بیچاره از مطالعه روی نیکوان
صد بار توبه کرد و دگربار می‌کند
سعدی نگفتمت که خم زلف شاهدان
دربند او مشو که گرفتار می‌کند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۷
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کاو مرهم است اگر دگران نیش می‌زنند
ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار
همچون طلسم پای خجالت به دامنند
یک بامداد اگر بخرامی به بوستان
بینی که سرو را ز لب جوی برکنند
تلخ است پیش طایفه‌ای جور خوبروی
از معتقد شنو که شکر می‌پراکنند
ای متقی گر اهل دلی دیده‌ها بدوز
کاینان به دل ربودن مردم معینند
یا پرده‌ای به چشم تأمل فروگذار
یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند
جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف
صندوق سر توست نخواهم که بشکنند
حسن تو نادر است در این عهد و شعر من
من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست
الا به راه دیده سعدی نظر کنند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵۱
اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند
که جور قاعده باشد که بر غلام کنند
هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد
ز دست دوست نشاید که انتقام کنند
به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی
چو روی باز کنی بازت احترام کنند
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند
چو مرغ خانه به سنگم بزن که بازآیم
نه وحشیم که مرا پای بند دام کنند
یکی به گوشه چشم التفات کن ما را
که پادشاهان گه گه نظر به عام کنند
که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر
حلال نیست که بر دوستان حرام کنند
ز من بپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی تو شاید که بر دوام کنند
دهان غنچه بدرد نسیم باد صبا
لبان لعل تو وقتی که ابتسام کنند
غریب مشرق و مغرب به آشنایی تو
غریب نیست که در شهر ما مقام کنند
من از تو روی نپیچم که شرط عشق آن است
که روی در غرض و پشت بر ملام کنند
به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی
که دوستی نبود هر چه ناتمام کنند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵۷
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود
گر خاک پای دوست خداوند شوق را
در دیدگان کشند جلای بصر بود
شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد
یار عزیز جان عزیزش سپر بود
یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود
گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی
در پای دوست هر چه کنی مختصر بود
ما سر نهاده‌ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماهروی زند تاج سر بود
مشتاق را که سر برود در وفای یار
آن روز روز دولت و روز ظفر بود
ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم
آن را که جان عزیز بود در خطر بود
آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد
او عاقلست و شیوه مجنون دگر بود
با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق
خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود
جانا دل شکسته سعدی نگاه دار
دانی که آه سوختگان را اثر بود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵۹
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار
کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود
نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی
بعد از هزار سال که خاکش سبو بود
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود
مویی چنین دریغ نباشد گره زدن
بگذار تا کنار و برت مشک بو بود
پندارم آن که با تو ندارد تعلقی
نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود
من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود
بر می‌نیاید از دل تنگم نفس تمام
چون ناله کسی که به چاهی فرو بود
سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن
کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷۹
فراق را دلی از سنگ سخت تر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمی‌آید
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا و گر همه دشنام می‌دهی شاید
اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید
بکش چنان که توانی که بنده را نرسد
خلاف آن چه خداوندگار فرماید
نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید
مپرس کشته شمشیر عشق را چونی
چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید
پدر که چون تو جگرگوشه از خدا می‌خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می‌زاید
توانگرا در رحمت به روی درویشان
مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید
به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد
تو دیر زی که مرا عمر خود نمی‌پاید
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱۰
ای به خلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی به روی خوب تو باز
لازم است آن که دارد این همه لطف
که تحمل کنندش این همه ناز
ای به عشق درخت بالایت
مرغ جان رمیده در پرواز
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در به روی فراز
بخورم گر ز دست توست نبید
نکنم گر خلاف توست نماز
گر بگریم چو شمع معذورم
کس نگوید در آتشم مگداز
می‌نگفتم سخن در آتش عشق
تا نگفت آب دیده غماز
آب و آتش خلاف یک دگرند
نشنیدیم عشق و صبر انباز
هر که دیدار دوست می‌طلبد
دوستی را حقیقت است و مجاز
آرزومند کعبه را شرط است
که تحمل کند نشیب و فراز
سعدیا زنده عاشقی باشد
که بمیرد بر آستان نیاز
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱۳
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسد گو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرم است ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بوده‌ست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۲
خجل است سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد
ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی
مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
نه چنان ز دست رفته‌ست وجود ناتوانم
که معالجت توان کرد به پند یا به بندش
گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل
نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش
تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن
حذر از دعای درویش و کف نیازمندش
شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد
که چنو هزار طوطی مگس است پیش قندش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۳
هر که نازک بود تن یارش
گو دل نازنین نگه دارش
عاشق گل دروغ می‌گوید
که تحمل نمی‌کند خارش
نیکخواها در آتشم بگذار
وین نصیحت مکن که بگذارش
کاش با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی به دیدارش
عاشق صادق از ملامت دوست
گر برنجد به دوست مشمارش
کس به آرام جان ما نرسد
که نه اول به جان رسد کارش
خانه یار سنگدل این است
هر که سر می‌زند به دیوارش
خون ما خود محل آن دارد
که بود پیش دوست مقدارش
سعدیا گر به جان خطاب کند
ترک جان گوی و دل به دست آرش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۲
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم می‌دهد
از که می‌پرسی که من خود عاجزم در کار خویش
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق
ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن
ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود
من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی
ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش
روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس
من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش
سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن
هر متاعی را خریداریست در بازار خویش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۲
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا
چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم
آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم
او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد
سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم
می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۵۳
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست می‌دارند و من هم
نظر با نیکوان رسمیست معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت والله اعلم
و گر گویی که میل خاطرم نیست
من این دعوی نمی‌دارم مسلم
حدیث عشق اگر گویی گناه است
گناه اول ز حوا بود و آدم
گرفتار کمند ماه رویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم
چو دست مهربان بر سینه ریش
به گیتی در ندارم هیچ مرهم
بگردان ساقیا جام لبالب
بیاموز از فلک دور دمادم
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می‌شود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹۴
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم
که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان
بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم
تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی
که نه من غنوده‌ام دوش و نه مردم از نفیرم
نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را
نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم
اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت
که خوش است عیش مردم به روایح عبیرم
نه تو گفته‌ای که سعدی نبرد ز دست من جان
نه به خاک پای مردان چو تو می‌کشی نمیرم