عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
مرا، چون دیگران، یاد گل و گلشن نمی آید
بغیر از عاشقی کار دگر از من نمی آید
هوس دارم که: دوزم چاک دل از تار گیسویش
ولی چندان گره دارد، که در سوزن نمی آید
تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل؟
کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمی آید
منور شد بتشریف قدومش خانه چشمم
بلی، جز مردمی از دیده روشن نمی آید
تو بدخویی، که داری قصد جان عاشقان، ور نه
کسی را از برای عاشقی کشتن نمی آید
بجای خاک پایش توتیا جستم، ندانستم
که: کار سرمه از خاکستر گلخن نمی آید
هلالی اشک می بارد، برو دامن کشان مگذر
تعلل چیست؟ چون گردی بران دامن نمی آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
دو روز شد که ز درد فراق بیمارم
ازین دو روزه حیاتی که هست بیزارم
چو لاله سینه من چاک شد، بیا و ببین
که از تو بر دل پر خون چه داغها دارم؟
مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار
که زار زار بگریم، که عاشق زارم
رسید جان بلب و نیست غیر ازین هوسم
که آیم و بسگان در تو بسپارم
خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست
که در کمند بلای سیه گرفتارم
بجلوه گاه بتان می روم، سرشک فشان
بباغ سنگدلان تخم مهر می کارم
هلالی، از غم یارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دلم ز دست شد، از دست دل چه چاره کنم؟
اگر بدست من افتد، هزار پاره کنم
خوشست بزم تو، لیکن کجاست طاقت آن
که در میان رقیبان ترا نظاره کنم؟
مگو: کناره کن از من، که جان ز کف ندهی
تو در میانه جانی، چه سان کناره کنم؟
اگر چه سنگدلی، از من این مناسب نیست
که نسبت دل سختت بسنگ خاره کنم
هلالی، از رخ جانان بماه نتوان دید
ز آفتاب چرا روی در ستاره کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
خرم آن روز کزین محنت و غم باز رهم
بمراد دل ازین درد و الم باز رهم
رفت مجنون و ازین داغ جگر سوز برست
می روم تا من دلسوخته هم باز رهم
نیست امکان خلاصی ز تو در ملک وجود
مگر از قید تو در کوی عدم باز رهم
از تو بر من ستم و جور خلاف کرمست
کرمی کن، که ازین جور و ستم باز رهم
جان ز غم سوخت، هلالی، قدح باده کجاست؟
تا ازین سوز درون یک دو سه دم باز رهم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم
ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
دلا، صبری کن و زین سال مرو هر دم بکوی او
کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم
ازین غیرت که: ناگه سایه او بر زمین افتد
نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو
گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم
چه گویم درد خود با کوهکن و دردی که من دارم
نه تاب گفتنش دارم، نه یارای شنیدن هم
شکستی در دلم خاری و می گویی: برون آرم
بدین تقریب می خواهی که ماند زخم و سوزن هم
دل و جان هلالی پیش پیکانت سپر بادا
که ابرویت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
زین پیش لطف بود و کنون جور و کین همه
اول چه بود آن همه؟ آخر چه این همه؟
خوبان، ز اهل درد شما را چه آگهی؟
ایشان نیازمند و شما نازنین همه
غمهای دوست، اندک و بسیار هر چه هست
بادا نصیب این دل اندوهگین همه!
ای دیده، از غبار رهش توتیا مجوی
کز گریه تو گل شده روی زمین همه
گر ناگهان به سوی هلالی قدم نهی
سازد نثار مقدم تو عقل و دین همه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
ای آنکه در نصیحت ما لب گشوده ای
معلوم می شود که تو عاشق نبوده ای
هر طعنه ای که بر دل آزرده کرده ای
بر زخم ما جراحت دیگر فزوده ای
گفتی: اگر دل تو ربودم بصبر کوش
صبری که بود، پیشتر از دل ربوده ای
گفتم: شنوده ام ز لبت ناسزای خویش
گفتا: سزاست هر چه از آن لب شنوده ای
ای دل وفا مجوی، که خوبان شهر را
ما آزموده ایم و تو هم آزموده ای
شادم که: بنده را سگ خود گفته ای ز لطف
ای من سگت، که بنده خود را ستوده ای
جوری، که از تو دید هلالی، بآن خوشست
آن جور نیست، بلکه ترحم نموده ای
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
معشوقۀ خانگی بکاری ناید
کو دل ببرد رخ بکسی ننماید
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان آید و کوبان آید
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
من صورت تو بدیده اندر دارم
کز دیده همی برخ برش بنگارم
چندان صنما ز دیدگان خون بارم
تا صورت تو ز دیده بیرون آرم
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
یک چند به عزتم نمودی وسواس
سفتی جگر مرا بدرد الماس
من کشته و از توام نه مزد و نه سپاس
بیرحمی خویش را ازین گیر قیاس
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد
از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست
بر دل من قفل بود قفل درم چون‌گشاد
داد من از دلبری است کاو ندهد داد من
گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
نازگری خوش‌زبان پاک‌بری شوخ‌چشم
عشوه دهی دلفریب‌ بوالعجبی اوستاد
آن‌که ازو شوخ‌تر چشم زمانه ندید
وان که ازو خوب‌تر خلق زمانه نزاد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا دلم بستدی ای ماه و ندادی دادم
کشتهٔ عشق شدم راز نهان بگشادم
سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق
لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم
پدر و مادر من بنده نبودند تو را
من تو را بنده شدم‌ گرچه به اصل آزادم
هر شبی بر سر کوی تو برآرم فریاد
نکنی رحمت و یکشب نرسی فریادم
من به یک روز تو را یادکنم سیصد بار
تو به صد روز بیک بار نیاری یادم
تا تو را نالهٔ زیردست و مرا نالهٔ زار
تو به‌ کف باده همی‌ گیری و من بر بادم
گر به دنیا و به دین مرد همی‌ گیرد نام
دین و دنیا به سرکار تو اندر دادم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بامدادان راست‌ گو تا رخ‌ کرا آراستی
وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی
گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش
زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی
من ز یزدان دوش دیدارت به‌ حاجت خواستم
تو چرا امروز آشوب دل من خواستی
بی‌مشاطه آینه بنهادی اندر بیش روی
خویشتن را چون عروس جلوگی آراستی
پیشه کردی بامدادان ساحری و دلبری
دلبری در جیب داری ساحری در آستی
ای مه ناکاسته تا نور بفزایی همی
ماه و مهر تو نگیرد در دل من‌ کاستی
من همه مهر تو جستم تو جفای من مجوی
با تو کردم راستی با من مکن ناراستی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آه ازین کودکان مشکین موی
آه ازین دلبران زیباروی
رخ ایشان چو لاله بر سر کوه
قد ایشان چو سرو بر لب جوی
عالم از رنگ و بویشان چو نگار
چون گل و چون ‌سمن به ‌روی و به ‌بوی
گاه تن را جدا کنند از جان
گاه زن را جدا کنند از شوی
زلف ایشان به‌سان چوگان است
دل مسکین من چو گردان گوی
چون من مستمند مسکین دل
هر یکی را هزار بر سر کوی
گرچه در عشقشان چو موی شدم
در غزلشان همی شکافم موی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آن را که در فراق صبوری مسلم است
آه از دلش که سخت تر از سنگ محکم است
بیچاره من که از تف دود دلم ز حلق
بر هر نفس که می‌رود آهی مقدّم است
گر سینه ام نه کورهٔ آهنگرست چیست؟
کز سوز اندرون نفسم آتشین دم است
هرشب خیال روی تو در چشم های من
چون عکس روز بر سر دریای قلزم است
دربند عشق دوست به دربند چون بود
دربند چه معاینه باب جهنم است
گویند هولناک بود روز رستخیز
یعنی شب فراق به تشویش از آن کم است؟
از غم اگر بمرد کسی در فراق دوست
آن کس به اتفاق منم وان غم این غم است
خرّم وجود آنکه ببیند تو را به خواب
یا خود بدان رسد که وصالش مسلم است
یادآور از نزاری محنت کشیده کو
هر جا چنان که هست به یاد تو خرّم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
چه عیش‌ها دگر اصحاب را کزین سفرست
مگر مرا که وجود از حیات بی‌خبر است
نه یار با من و نه دل زهی دو دیدهٔ سخت
که با چنین سر و کارم عزیمت سفرست
من از جهان و جگرگوشه‌ای و غایب از او
وجود با من و دل پیش گوشهٔ جگرست
نه حاصلی و نه تکلیفی و نه مصلحتی
مرا بگوی که طوق عراق در چه خورست
به قهستان درم از دوستان شکایت نیست
ولی رقیب حبیبم ز دشمنان بتر است
اگر تو قصهٔ ما بشنوی دگر نکنی
حدیث لیلی و مجنون که در جهان سمرست
چه جان بکندم و خون خوردم و نمی‌میرم
دروغ نیست که عاشق ز سنگ سخت‌ترست
معاف دار که با خویشتن نپردازد
کسی که خاطر او در پی کسی دگرست
به سر نمی‌شود از شاهدی وگرنه مرا
خدای داند کز هرچه در جهان به سرست
رقیب گفت نزاری مکن نظر به غرض
بپوش دیده که ما را غرض همین نظر است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چه کنم با دلِ شوریدهء دیوانهء مست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر به‌جوانی قدمی می‌رفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهٔی پیش آورد
که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست
گفتمش توبه کن ای غافل از این دل‌بازی
کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست
التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه
کارش این است و جزین کار ندارد پیوست
بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد
مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست
چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده
هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست
غصّه‌ها دارم از آن رفته و برگشته زمن
غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست
صبغه‌الله نتوان کرد به تزویر دگر
نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست
بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش
همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بار دگر هوایِ نشابورم آرزوست
بر کف گرفته شیرۀ انگورم آرزوست
خوش در کنارِ دوست میان نخ و نسیج
تا روز خفته در شبِ دیجورم آرزوست
او از پیِ عیادتِ من رنجه کرده پای
بنهاده دست بر دلِ رنجورم آرزوست
لولویِ زیرِ حُقّۀ لعلِ لبش نهان
پیدا ز حقّه لولویِ منشورم آرزوست
تا گوش من بگیرد و در حلق ریزدم
افتاده هالک و شده مخمورم آرزوست
آوازۀ رقیب که دردِ سرم ازوست
چون بانگِ نا خوشِ دهل از دورم آرزوست
می خواهمش به حلق در آویخته ز دار
نه نه دو نیم کرده به ساطورم آرزوست
از قهستان شده به خراسان زمان زمان
آوازۀ نزاریِ مهجورم آرزوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
چون کنم با دل که هیچش با خرد پیوند نیست
هرچه میگویند تمکینش به چون و چند نیست
عمر در سودای دلبازی به غفلت کرده صرف
وین عجب کز نا به کاری ذره ای خرسند نیست
راستی را بر سبک روحان نازک دل به جور
از گرانی بار توبه کمتر از الوند نیست
توبه خود هرگز نخواهد کرد اینک بررسند
خود گواهی میدهد بر معترف سوگند نیست
یار شیرین است و من فرهاد و از افسردگان
هیچ تلخی در مذاق عاشقان چون پند نیست
ابروی تلخ رقیب از سم بسی قاتل تر است
ور نه شیرین چون دهان تنگ خوبان قند نیست
دین براندازان دنیا دشمن اند آنان که هیچ
التفاتیشان به حالات زن و فرزند نیست
گرچه عشق از جمله ی انسان نگیرد هر که را
دل به زنجیر سر زلف بتی در بند نیست
دولت روشن دلی کز مال و ملک این جهان
چون نزاری جز به جام باده حاجتمند نیست
توبه از می چون کنم کز اختصاص منفعت
در جهان گر هست چیزی، اوست کش مانند نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چه چاره سازم اگر آن نگار برگردد
نهان شود ز من و آشکار برگردد
حجاب کردم با خود ز بیمِ طعنه و لیک
به طعنه کی دلم از غم گسار برگردد
از آن حجاب نمایم چو یار مستورست
که چشمِ بد رسد و روزگار برگردد
اگرچه دولتم از دولت است با من یار
ولی مباد که دولت ز کار برگردد
اگر زیاریِ اقبال بر نمی گردم
روا بود که ز اقبال یار برگردد
وفا نکوست از آن دامن وفا گیرم
که بی وفا را یار از کنار برگردد
مرا ز عالمیان اختیار آمد یار
به اختیار کسی ز اختیار بر گردد
مقامِ زهد گرفتم چو زاهدی بودم
به زهد و توبه هرگز خمار بر گردد
نه زهد خواهم و مقصود زاهدست مرا
ز زهد هرکه چو من شد به عار برگردد
نزاری از می و معشوق بر نخواهد گشت
اگر محیطِ سپهر از مدار برگردد