عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۷
عجیب العجایب تویی در کیایی
نما روی خود، گر عجب می‌نمایی
تویی محرم دل، تویی همدم دل
به جز تو که داند ره دلگشایی؟
تو دانی که دل در کجاها فتاده‌ست
اگر دل نداند تو را که کجایی
برافکن برو سایه‌یی از سعادت
که مسجود قانی و جان همایی
جهان را بیارا به نور نبوت
که استاد جان همه انبیایی
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا کن، عطا کن، که بحر عطایی
نه آب منی بد که شخص سنی شد؟
چو رست از منی، وارهانش ز مایی
کف آب را تو بدادی زمینی
سیه دود را تو بدادی سمایی
چو تبدیل اشیا، تو را بد میسر
همه حلم و علمی، همه کیمیایی
حرام است خواب شب، ایرا تو ماهی
که در شب چو بدری ز جان‌‌ها برآیی
میا خواب، این جا، برو جای دیگر
که بحر است چشمم، در او غرقه آبی
شبا، در تهیج چو مار سیاهی
جهان را بخوردی، مگر اژدهایی
چو خلاق‌ بی‌چون، فسون بر تو خواند
هرآنچه بخوردی، سحرگه بزایی
الا ماه گردون که سیاح چرخی
پی من چه باشد دمی گر بپایی؟
تو در چشم بعضی مقیمی و ساکن
تو هر دیده را شیوه‌یی می‌نمایی
اسکان قلبی، علیکم ثنایی
افیضوا علینا، کؤوس البقاء
گر آن جان جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیر عمایی
چو هفتاد و دو ملتی عقل دارد
بجو در جنونش دلا، اصطفایی
اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب
صفا من هواکم نسیم الهوایی
تن اندر جنونش، دلم ارغنونش
روانم زبونش، ز‌ بی‌دست و پایی
مگر اختران دیده اندت ز بالا
فرو کرده سرها، برای گوایی
غلط، کیست اختر؟ که بویی نبرده‌‌ست
دل عقل کل با همه ارتقایی
فلا عیش یا سادتی ما عداکم
بظعن و سیر ولا فی ثواء
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۸
تو هر چند صدری، شه مجلسی
ز هستی نرستی، درین محبسی
بده وام جان، گر وجوهیت هست
درآ مفلسانه، اگر مفلسی
غریمان برستند و تو حبس غم
گه از‌ بی‌کسی و گه از ناکسی
درین راه‌ بی‌راه، اگر سابقی
چو واگردد این کاروان، واپسی
لطیفان خوش چشم هستند، لیک
به چشمت نیارند، زیرا خسی
نه بازی، که صیاد شاهان شوی
برو سوی مردار، چون کرکسی
نه‌یی شاخ تر و پذیرای آب
نه درخورد باغ و رز و مغرسی
برو سوی جمعی، چه در وحشتی؟
بیفروز شمعی، چرا مغلسی؟
چو استارگان اندرین برج خاک
گهی کنسی و گهی خنسی
خمش کن، مباف این دم از بهر برد
چو در برد ماندی؟ تو خود اطلسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۰
تماشا مرو، نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود ازین جا و آن جا تویی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا تویی
تو گویی گرفتار هجرم، مگر
که واصل تویی، هجر گیرا تویی
ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا تویی
ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما تویی
تو مجنون و لیلی بیرون مباش
که رامین تویی، ویس رعنا تویی
تو درمان غم‌ها، ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غم‌‌ها تویی
اگر مه سیه شد، همو صیقل است
تو صیقل کنی خود، مه ما تویی
وگر مه سیه شد، برو تو ملرز
که مه را خطر نیست، ترسا تویی
ز هر زحمت افزا، فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا تویی
چو جمعی، تو از جمع‌‌ها فارغی
که با جمع و‌ بی‌جمع و تنها تویی
یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا تویی
چو درد سرت نیست، سر را مبند
که سرفتنهٔ روز غوغا تویی
اگرعالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را، که ما را تویی
مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین، که بالا تویی
من و ما رها کن، ز خواری مترس
که با ما تویی شاه و‌ بی‌ما تویی
بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما تویی
غلط، یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا تویی
گمان می‌بری، وین یقین و گمان
گمان می‌برم من، که مانا تویی
ازین ساحل آب و گل، درگذر
به گوهر سفر کن، که دریا تویی
ازین چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا تویی
اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید، سر و پا تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۱
الا هات حمراء کالعندم
کانی ما زجتها عن دمی
و یبدو سناها علیٰ وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی
فطوبیٰ لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم
می درغمی خور، اگر در غمی
که شادی فزاید، می‌درغمی
بیا، نوش کن، ای بت نوش لب
شراب محرم، اگر محرمی
مگو نام فردا، اگر صوفی‌یی
همین دم یکی شو، اگر همدمی
برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را، اگر ادهمی
درآشام یک جام دریا دلا
که ظاهر کند گوهر آدمی
چرا بسته باشی چو در مجلسی؟
چرا خشک باشی، چو در زمزمی؟
چرا می‌نگیری نخستین قدح
چپ و راست؟ بنما که از که کمی؟
ز جام فلک، پاک و صافی تری
که برتر ازین گنبد اعظمی
بنوش ای ندیمی که هم خرقه‌یی
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی
چو موسی عمران، توی عمر جان
چو عیسی مریم، روان بر یمی
چو یوسف همه فتنهٔ مجلسی
چو اقبال و باده، عدوی غمی
ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی
بهل برج کژدم، سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی
به تو آمدم، زان که نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی
چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت، چرا درهمی؟
مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۴
تو جان مایی، ماه سمایی
فارغ ز جمله، اندیشه‌هایی
جویی ز فکرت، داروی علت
فکر است اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن
نی مرد فکری، مرد صفایی
فکرت درین ره، شد ژاژ خایی
مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟
بد نام مجنون، رست از کشاکش
باهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه دارد
زیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزاید
از خود برآید زان خیره رایی
صنعت رها کن، صانع بس استت
شاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیست‌‌ها را داده‌‌ست هستی
او قلب‌‌ها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم
نامد زیانش‌ بی‌دست و پایی
خامش، برآن باش که پر نگویی
هرچند با خود بر می‌نیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۶
خواهی ز جنون بویی ببری
زاندیشه و غم، می‌باش بری
تا تنگ دلی از بهر قبا
جانت نکند زرین کمری
کی عشق تو را محرم شمرد
تا همچو خسان، زر می‌شمری؟
فوق همه‌یی، چون نور شوی
تا نور نه‌یی، در زیر دری
هیزم بود آن چوبی که نسوخت
چون سوخته شد، باشد شرری
وان گه شررش، وا اصل رود
همچون شرر جان بشری
سرمه بود آن کز چشم جداست
در چشم رود، گردد نظری
یک قطره بود در ابر گران
در بحر فتد، یابد گهری
خار سیهی، بد سوختنی
کردش گل تر، باد سحری
یک لقمهٔ نان، چون کوفته شد
جان گشت و کند نان جانوری
خون گشت غذا، در پیشه وری
آن لقمه کند هم پیشه وری
گر زان که بلا، کوبد دل تو
از عین بلا، نوشی بچری
ورزان که اجل کوبد سر تو
دانی پس از آن که جمله سری
در بیضهٔ تن، مرغ عجبی
در بیضه دری، زان می‌نپری
گر بیضهٔ تن سوراخ شود
هم پر بزنی، هم جان ببری
سودای سفر، از ذکر بود
از ذکر شود، مردم سفری
تو در حضری، وین وهم سفر
پنداشت تو است از‌ بی‌هنری
یا رب، برهان زین وهم کژش
تو وهم نهی در دیو و پری
چون در حضری، بربند دهان
در ذکر مرو، چون در حضری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۱
ای خجل از تو شکر و آزادی
لایق آن وصال کو شادی؟
عشق را بین که صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی
ای دلا، گرد حوض می‌گشتی
دیدی آخر که هم درافتادی
ز آب و آتش، چو باد بگذشتی
ای دل ار آتشی و ار بادی
دل و عشقند هر دو شاگردش
خورد شاگرد را به استادی
اولا هر چه خاک و خاکی بود
پیش جاروب باد بنهادی
تا همه باد گشت آبستن
تا از آن باد عالمی زادی
زادهٔ باد خورد مادر را
همچو آتش، ز تاب بیدادی
کرمکی در درخت پیدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنیادی
عشق، آن کرم بود در تحقیق
در دل صد جنید بغدادی
نی جنیدی گذاشت و نی بغداد
عشق خونی، به زخم جلادی
چون خلیفه بکوفت طبل بقا
کرد خالق اساس ایجادی
یک وجودی بزرگ ظاهر شد
همه شادی و عشرت و رادی
شمس تبریز چهره‌یی بنما
تا نمایم سخن به عبادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۴
بحر ما را کنار بایستی
وین سفر را قرار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان می‌طپند اندر ریگ
راه در جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده‌‌ها از غبار خسته شده ست
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خواره‌اند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره به آب حیات می‌نبرند
خضری آب خوار بایستی
دل پشیمان شده‌‌ست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشته‌ست
مشک نافه‌‌ی تتار بایستی
مشک از پشک کس‌ نمی‌داند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه می‌جویند
دولتی‌ بی‌عثار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات، عار بایستی
چنگ در ما زده‌‌ست این کمپیر
چنگ او، تار تار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
دم معدود اندکی مانده‌ست
نفسی‌ بی‌شمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
مرگ دیگی برای ما پخته‌ست
آن خورش را گوار بایستی
یاد مردن چو دافع مرگ است
هر دمی یادگار بایستی
هر دمی صد جنازه می‌گذرد
دیده‌‌ها سوگوار بایستی
ملک‌‌ها ماند و مالکان مردند
ملکتی پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوش‌‌ها چون مگس در آن دوغ است
هوش را هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
این مگس را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوش‌‌ها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
از کنایات شمس تبریزی
شرح معنی گذار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۷
ساقیا، ساقیا، روا داری
که رود روز ما به هشیاری؟
گر بریزی تو نقل‌‌ها در پیش
عقل‌‌ها را ز پیش برداری
عوض باده، نکته می‌گویی
تا بری وقت ما به طراری
درد دل را اگر‌ نمی‌بینی
بشنو از چنگ ناله و زاری
نالهٔ نای و چنگ، حال دل است
حال دل را تو بین، که دلداری
دست بر حرف‌ بی‌دلی چه نهی؟
حرف را در میان چه می‌آری؟
طوق گردن تویی و حلقهٔ گوش
گردن و گوش را چه می‌خاری؟
گفته را دانه‌های دام مساز
که ز گفت است این گرفتاری
گه کلید است گفت و گه قفل است
گاه از او روشنیم، گه تاری
گفت، باد است اگر درو بویی‌ست
هدیهٔ تو بود، که گل زاری
گفت، جام است اگر برو نوری‌ست
از رخ تو بود، که انواری
مشک بربند، کوزه‌‌ها پر شد
مشک هم می‌درد ز بسیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۸
تا شدستی امیر چوگانی
ما شدستیم گوی میدانی
ما درین دور مست و‌ بی‌خبریم
سر این دور را تو می‌دانی
چون به دور و تسلسل انجامد
نکته ابتر بود بربانی
لیک دور و تسلسل اندر عشق
شرط هر حجتی‌‌ست برهانی
گوش موشان خانه کی شنود
نعرهٔ بلبل گلستانی؟
چشم پیران کور کی بیند
شیوهٔ شاهدان روحانی؟
هر که کور است، عشق می‌سازد
بهر او سرمهٔ سپاهانی
هر که پیر است هم جوان گردد
چون دهد عشق، آب حیوانی
جمله یاران ز عشق زنده شدند
تو چنین مانده‌یی، چه می‌مانی؟
خرسواری، پیاده شو از خر
خر به میدان نباشد ارزانی
خرسواره چرا شدی، شاها
خسروی، وز نژاد سلطانی
لایق پشت خر نباشی تو
تو معود به پشت اسپانی
در جنود مجنده بودی
ای که اکنون تو روح انسانی
گفتنی‌‌ها بگفتمی ای جان
گر نترسیدمی ز ویرانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۱
چند اندر میان غوغایی؟
خوی کن پاره پاره تنهایی
خلوتی را لطیف سودایی‌ست
رو بپرسش که در چه سودایی؟
خلوت آن است که در پناه کسی
خوش بخسپی و خوش بیاسایی
زیر سایه‌‌ی درخت بخت آور
زود منزل کنی، فرود آیی
ور تو خواهی که بخت بگشاید
زیر هر سایه رخت نگشایی
سوی انبان ما و من نروی
گر چه او گویدت که از مایی
رو به خود آر، هر کجا باشی
روسیاه است مرد هرجایی
خود تو چیست؟‌ بی‌خودی زان کس
که ازو در چنین تماشایی
چون رسیدی به شه صلاح الدین
گر فسادی، سوی صلاح آیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
در غم یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد؟ هزار بایستی
دشمن شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستی‌یی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان می‌طپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده را عبره نیست زین پرده
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خواره‌اند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره بر آب حیات می‌نبرند
خضری آبخوار بایستی
دل پشیمان شده‌‌ست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشته‌ست
مشک نافه‌‌ی تتار بایستی
مشک از پشک کس‌ نمی‌داند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه می‌جویند
دولتی‌ بی‌عثار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
دم معدود اندکی مانده ست
نفسی‌ بی‌شمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
ملک‌‌ها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوش‌‌ها چون مگس دران دوغ است
هوش‌‌ها هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوش‌‌ها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۷
آن که چون ابر خواند کف تورا
کرد‌ بی‌داد بر خردمندی
او‌‌‌ همی‌گرید و‌‌‌ همی‌بخشد
تو‌‌‌ همی‌بخشی و‌‌‌ همی‌خندی
همچو یوسف، گناه تو خوبی‌ست
جرم تو دانش است و خرسندی
او چو سرکه‌‌ست و می‌کند ترشی
دوست قند است و می‌کند قندی
چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره می‌بندی
ای دل، اندر اصول وصل گریز
که بسی در فراق جان کندی
قطره‌یی، باز رو سوی دریا
بنگر تا به پیش او چندی
قوت یاقوت گیر از خورشید
تا در اخلاق او بپیوندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۱
خامشی، ناطقی، مگر جانی
می‌زنی نعره‌های پنهانی
تو چو باغی و صورتت برگی
باغ چه؟ صد هزار چندانی
بی‌تو باغ حیات زندان است
هست مردن خلاص زندانی
جان تو بحر و صورتت ابر است
فیض دل قطره‌های مرجانی
ای یکی گو شده یکی گویان
پیش حکمت، که شاه چوگانی
تا یکی گو نشد اگر چه زر است
گر چه نیکوست، نیست میدانی
پهلوی اعتراض را بتراش
گر تو چون گوی، چست و گردانی
پهلوی اعتراض در ابلیس
گشت مردود رد ربانی
پس به خراط خویش را بسپار
تا یکی گو شوی، اگر آنی
مانع است اعتراض ابلیسی
از یکی گویی و یکی دانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
عشق در کفر کرد اظهاری
بست ایمان ز ترس، زناری
بانگ زنهار از جهان برخاست
هیچ کس را نداد زنهاری
هیچ کنجی نبود‌ بی‌خصمی
هیچ گنجی نبود‌ بی‌ماری
نی که یوسف خزید در چاهی؟
نه محمد گریخت در غاری؟
پای ذاالنون کشید در زنجیر
سر منصور رفت بر داری
جز به کنج عدم نیاسایی
در عدم درگریز، یک باری
جهت خرقه‌یی چنین زخمی؟
این چنین درد سر ز دستاری؟
کفن از خلعت و قبا خوش‌تر
گور ازین شهر به، به بسیاری
کی بود کز وجود بازرهم
در عدم درپرم چو طیاری؟
کی بود کز قفص برون پرد
مرغ جانم به سوی گلزاری؟
بچشد او غریب چاشت خوری
بگشاید عجیب منقاری
چون دل و چشم، معده نور خورد
زان که اصل غذا بد انواری
بل هم احیاء عند ربهم
بخورد یرزقون در اسراری
آهوی مشک ناف من برهد
ناگه از دام چرخ مکاری
جان بر جان‌های پاک رود
در جهانی که نیست پیکاری
مشت گندم که اندرین دام است
هست آن را مدد ز انباری
باغ دنیا که تازه می‌گردد
آخر آبش بود ز جوباری
خاکیان را که هوش می‌بخشد؟
پادشاهی، قدیم و جباری
گر نکردی نثار دانش و هوش
کی بدی در زمانه هشیاری؟
خاک خفته نداشت بیداری
شاه کردش، ز لطف بیداری
خون و سرگین نداشت زیبایی
پرده‌‌‌اش داد حسن ستاری
جانب خرمن کرم بگریز
هین قناعت مکن به ایثاری
جامه از اطلسی بساز که هست
بر سر عقل ازو کله واری
این کله را بده سری بستان
کآن سرت دارد از کله عاری
ای دل من، به برج شمس گریز
زو قناعت مکن به دیداری
شمس تبریز کز شعاع وی است
شمس همراه چرخ دواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۸
یا ملک المغرب والمشرق
مثلک فی العالم لم یخلق
باده ده ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد هر گنگ خرف منطقی
بر در حیرت بکش اندیشه را
حاکم ارواح و شه مطلقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دورخ بر هر شقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم ز تو، سابقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز کنون غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مرده‌‌ همی‌باید و قلب سلیم
زیرکی ای خواجه، بود احمقی
فکرت اگر راحت جان‌‌ها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو ز من؟ گر منی
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت چشم ببستی ز گل
رو، به همان خار کشی لایقی
خار کشانند همه، گر شهند
جز که تو بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۹
گر نه شکار غم دلدارمی
گردن شیر فلک افشارمی
دست مرا بست، وگر نه کنون
من سر تو بهتر ازین خارمی
گر نبدی رشک رخ چون گلش
بلبل هر گلشن و گلزارمی
گر گل او در نگشادی، چرا
خار صفت بر سر دیوارمی؟
نیست یکی کار که او آن نکرد
ورنه چرا کاهل و‌ بی‌کارمی؟
عشق طبیب است که رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟
کشت خلیل از پی او چار مرغ
کاش به قربانی‌‌‌اش آن چارمی
تا پی خوردن به شکر خوردنش
طوطی با صد سر و منقارمی
وز جهت قوت دگر طوطیان
چون لب او جمله شکر کارمی
گر نه دلی داد چو دریا مرا
چون دگران تند و جگر خوارمی
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا‌ بی‌دل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطهٔ دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
گر نه امی پست، که دیدی مرا؟
ورنه امی مست بهنجارمی
چون که ز مستی کژ و مژ می‌روم
کاش که من بر ره هموارمی
یا مثل لاله رخان خوشش
معتزلی بر سر کهسارمی
بس، که گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۰
ای که تو از عالم ما می‌روی
خوش ز زمین سوی سما می‌روی
ای قفص اشکسته و جسته ز بند
پر بگشادی به کجا می‌روی؟
سر ز کفن بر زن و ما را بگو
کز وطن خویش چرا می‌روی؟
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا می‌روی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پی سرهنگ قضا می‌روی
یا که ز جنات نسیمی رسید
در پی رضوان رضا می‌روی
یا ز تجلی جلال قدیم
مضطرب و‌ بی‌سر و پا می‌روی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا می‌روی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا می‌روی
یا به صفاتی که خموشان کنند
خامش و مخفی و خفا می‌روی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۲
ای که ازین تنگ قفص می‌پری
رخت به بالای فلک می‌بری
زندگی تازه ببین بعد ازین
چند ازین زندگی سرسری؟
در هوس مشتری‌ات عمر رفت
ماه ببین و بره از مشتری
دلق شپشناک درانداختی
جان برهنه شده خود خوش تری
در عوض دلق تن چار میخ
بافته‌اند از صفتت ششتری
جامهٔ این جسم، غلامانه بود
گیر کنون پیرهن مهتری
مرگ حیات است و حیات است مرگ
عکس نماید نظر کافری
جملهٔ جان‌‌ها که ازین تن شدند
حی و نهانند کنون چون پری
گشت سوار فرس غیب، جان
باز رهید از خر و از خرخری
سوخت درین آخر دنیا دلت
بهر وجوه جو این لاغری
پرده چو برخاست اگر این خرت
گردد زرین، تو درو ننگری
بر سر دریاست چو کشتی روان
روح، که بود از تن خود لنگری
گر چه جدا گشت ز دست و ز پا
فضل حقش داد پر جعفری
خانهٔ تن گر شکند، هین منال
خواجه یقین دان که به زندان دری
چون که ز زندان و چه آیی برون
یوسف مصری و شه و سروری
چون برهی از چه و از آب شور
ماهی‌یی و معتکف کوثری
باقی این را تو بگو، زان که خلق
از تو کنند ای شه من، باوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۳
باده ده، ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
بردر و بشکن غم و اندیشه را
حاکم و سلطان و شه مطلقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم تو خود سابقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مست قبول آمد قلب و سلیم
زیرکی این جاست همه احمقی
زیرکی ار شرط خوشی‌‌ها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو اگر یارکی؟
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت خویش ز گل درکشی
رو بکش آن خار، بدان لایقی
خار کشانند، اگر چه شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی