عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
اگر گم گردد این بیدل از آن دلدار جوییدش
وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش
وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش
اگر بیمار عشق او شود یاوه ازین مجلس
به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش
وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه
به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش
هران عاشق که گم گردد هلا زنهار میگویم
بر خورشید برق انداز بیزنهار جوییدش
وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را
میان طره مشکین آن طرار جوییدش
بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست
چنین خفته نیابیدش مگر بیدار جوییدش
بپرسیدم به کوی دل ز پیری من ازان دلبر
اشارت کرد آن پیرم که در اسرار جوییدش
بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری
منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش
زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد
مسلمانان مسلمانان دران انوار جوییدش
چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد
مر اخوان صفا را گو دران بازار جوییدش
وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش
وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش
اگر بیمار عشق او شود یاوه ازین مجلس
به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش
وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه
به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش
هران عاشق که گم گردد هلا زنهار میگویم
بر خورشید برق انداز بیزنهار جوییدش
وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را
میان طره مشکین آن طرار جوییدش
بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست
چنین خفته نیابیدش مگر بیدار جوییدش
بپرسیدم به کوی دل ز پیری من ازان دلبر
اشارت کرد آن پیرم که در اسرار جوییدش
بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری
منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش
زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد
مسلمانان مسلمانان دران انوار جوییدش
چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد
مر اخوان صفا را گو دران بازار جوییدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش
سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش
برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را
مثال نحن اعطیناک بر محروم سایل کش
جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن
نظر را بر مشارق زن خرد را در مسایل کش
چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بیحد
چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش
سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش
شراب کاس کیکاوس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش
به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن
قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش
اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتاسوا
قتول عشق حسنت را ازین مقتل به قاتل کش
اگر کافردل است این تن شهادت عرضه کن بر وی
وگر بیحاصل است این جان چه باشد تش به حاصل کش
کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش
زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش
تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی
کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش
سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش
برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را
مثال نحن اعطیناک بر محروم سایل کش
جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن
نظر را بر مشارق زن خرد را در مسایل کش
چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بیحد
چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش
سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش
شراب کاس کیکاوس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش
به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن
قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش
اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتاسوا
قتول عشق حسنت را ازین مقتل به قاتل کش
اگر کافردل است این تن شهادت عرضه کن بر وی
وگر بیحاصل است این جان چه باشد تش به حاصل کش
کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش
زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش
تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی
کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
ریاضت نیست پیش ما همه لطف است و بخشایش
همه مهر است و دلداری همه عیش است و آسایش
هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید
به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش
همه دیدهست در راهش همه صدر است درگاهش
وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش
ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را
که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش
بسی کوران و ره شینان ازو گشتند ره بینان
بسی جانهای غمگینان چو طوطی شد شکرخایش
بسی زخم است بیدشنه ز پنج و چار وز شش نه
ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش
زهی شیرین که میسوزم چو از شمعش برافروزم
زهی شادی امروزم ز دولتهای فردایش
چرا من خاکی و پستم؟ ازیرا عاشق و مستم
چرا من جمله جانستم؟ ز عشق جسم فرسایش
به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجت کف
ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش
ازو چون است؟ این دل چون؟ کزو غرقهست ره ره خون
وزو غوغاست در گردون و نالهی جان ز هی هایش
دلا تا چند پرهیزی؟ بگو تو شمس تبریزی
بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش
همه مهر است و دلداری همه عیش است و آسایش
هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید
به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش
همه دیدهست در راهش همه صدر است درگاهش
وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش
ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را
که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش
بسی کوران و ره شینان ازو گشتند ره بینان
بسی جانهای غمگینان چو طوطی شد شکرخایش
بسی زخم است بیدشنه ز پنج و چار وز شش نه
ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش
زهی شیرین که میسوزم چو از شمعش برافروزم
زهی شادی امروزم ز دولتهای فردایش
چرا من خاکی و پستم؟ ازیرا عاشق و مستم
چرا من جمله جانستم؟ ز عشق جسم فرسایش
به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجت کف
ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش
ازو چون است؟ این دل چون؟ کزو غرقهست ره ره خون
وزو غوغاست در گردون و نالهی جان ز هی هایش
دلا تا چند پرهیزی؟ بگو تو شمس تبریزی
بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او
بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش
آن ماه که میخندد در شرح نمیگنجد
ای چشم و چراغ من دم درکش و میبینش
صد چرخ همیگردد بر آب حیات او
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش
گولی مگر ای لولی؟ این جا به چه میلولی؟
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
گر اسپ ندارد جان پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارس جان را سپس زینش
ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش
عشق است یکی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش
بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
تقویم طلب میکن در سوره والتینش
خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش
فرهاد هوای او رفتهست به که کندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش
من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را
بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
آن طره پرچین را چون باد بشوراند
صد چین و دو صد ماچین گم گردد در چینش
بر روی و قفای مه سیلی زده حسن او
بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش
آن ماه که میخندد در شرح نمیگنجد
ای چشم و چراغ من دم درکش و میبینش
صد چرخ همیگردد بر آب حیات او
صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش
گولی مگر ای لولی؟ این جا به چه میلولی؟
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
گر اسپ ندارد جان پیشش برود لنگان
بنشاند آن فارس جان را سپس زینش
ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش
عشق است یکی جانی دررفته به صد صورت
دیوانه شدم باری من در فن و آیینش
حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
تا حسن و سکون یابد جان از پی تسکینش
بر طالع ماه خود تقویم عجب بست او
تقویم طلب میکن در سوره والتینش
خورشید به تیغ خود آن را که کشد ای جان
از تابش خود سازد تجهیزش و تکفینش
فرهاد هوای او رفتهست به که کندن
تا لعل شود مرمر از ضربت میتینش
من بس کنم ای مطرب بر پرده بگو این را
بشنو ز پس پرده کر و فر تحسینش
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش
بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش
در شام دو زلف او صد صبح نهان بیش است
هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش
آن دولت عالم را وان جنت خرم را
کز وی شکفد در جان گلزار بشوریدش
آن باده همیجوشد وز خلق همیپوشد
تا روی شود از وی خمار بشوریدش
چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما
نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش
گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او
باشد که پدید آید بسیار بشوریدش
شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد
هر کس که از او دارد زنار بشوریدش
بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش
در شام دو زلف او صد صبح نهان بیش است
هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش
آن دولت عالم را وان جنت خرم را
کز وی شکفد در جان گلزار بشوریدش
آن باده همیجوشد وز خلق همیپوشد
تا روی شود از وی خمار بشوریدش
چشم و دل مریم شد روشن از آن خرما
نخلیست از آن خرما پربار بشوریدش
گم گشت دل مسکین اندر خم زلف او
باشد که پدید آید بسیار بشوریدش
شمس الحق تبریزی در عشق مسیح آمد
هر کس که از او دارد زنار بشوریدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۱
وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش
جمشید تو را چاکر خورشید تو را مفرش
بخرام بیا کین دم والله که نمیگنجد
نی میوه و نی شیوه نی چرخ و مه مه وش
جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی
چون دیگ مجوش از غم چون ریگ بیا درکش
زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم
یا رب که چهها دارد زان جانب پنج و شش
ناساخته افتادم در دام تو ای خوش دم
ای باده در باده ای آتش در آتش
نی بس کن و نی بس کن خود را همه اخرس کن
کین نیست قراءاتی کش فهم کند اخفش
جمشید تو را چاکر خورشید تو را مفرش
بخرام بیا کین دم والله که نمیگنجد
نی میوه و نی شیوه نی چرخ و مه مه وش
جز ما و تو و جامی دریا کف خوش نامی
چون دیگ مجوش از غم چون ریگ بیا درکش
زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم
یا رب که چهها دارد زان جانب پنج و شش
ناساخته افتادم در دام تو ای خوش دم
ای باده در باده ای آتش در آتش
نی بس کن و نی بس کن خود را همه اخرس کن
کین نیست قراءاتی کش فهم کند اخفش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۲
هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش
با زهره درآ گویان در حلقهٔ مستانش
هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم
وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش
میگو سخنش بسته در گوش دل آهسته
تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش
یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش
آن جا که عنایتها بخشید ولایتها
آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود دانش؟
آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد
بی دست برد چوگان هر گوی ز میدانش
شمس الحق تبریزی کو هر دل بیدل را
میآرد و میآرد تا حضرت سلطانش
با زهره درآ گویان در حلقهٔ مستانش
هر جان که بود محرم بیدار کنش آن دم
وان کو نبود محرم تا حشر بخسبانش
میگو سخنش بسته در گوش دل آهسته
تا کفر به پیش آرد صد گوهر ایمانش
یک برق ز عشق شه بر چرخ زند ناگه
آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش
آن جا که عنایتها بخشید ولایتها
آن جا چه زند کوشش آن جا چه بود دانش؟
آن جا که نظر باشد هر کار چو زر باشد
بی دست برد چوگان هر گوی ز میدانش
شمس الحق تبریزی کو هر دل بیدل را
میآرد و میآرد تا حضرت سلطانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
درون ظلمتی میجو صفاتش
که باشد نور و ظلمت محو ذاتش
دران ظلمت رسی در آب حیوان
نه در هر ظلمت است آب حیاتش
بسی دلها رسد آن جا چو برقی
ولی مشکل بود آن جا ثباتش
خنک آن بیدق فرخ رخی را
که هر دم میرساند شه به ماتش
بسی دلها چو شکر شد شکسته
نگشته صاف و نابسته نباتش
بپوشیده ز خود تشریف فقرش
هم از یاقوت خود داده زکاتش
اگر رویش به قبله مینبینی
درون کعبه شد جای صلاتش
شب قدر است او دریاب او را
امان یابی چو برخوانی براتش
ز هجران خداوند شمس تبریز
شده نالان حیاتش از مماتش
که باشد نور و ظلمت محو ذاتش
دران ظلمت رسی در آب حیوان
نه در هر ظلمت است آب حیاتش
بسی دلها رسد آن جا چو برقی
ولی مشکل بود آن جا ثباتش
خنک آن بیدق فرخ رخی را
که هر دم میرساند شه به ماتش
بسی دلها چو شکر شد شکسته
نگشته صاف و نابسته نباتش
بپوشیده ز خود تشریف فقرش
هم از یاقوت خود داده زکاتش
اگر رویش به قبله مینبینی
درون کعبه شد جای صلاتش
شب قدر است او دریاب او را
امان یابی چو برخوانی براتش
ز هجران خداوند شمس تبریز
شده نالان حیاتش از مماتش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵
نگاری را که میجویم به جانش
نمیبینم میان حاضرانش
کجا رفت او؟ میان حاضران نیست
درین مجلس نمیبینم نشانش
نظر میافکنم هر سو و هر جا
نمیبینم اثر از گلستانش
مسلمانان کجا شد نامداری
که میدیدم چو شمع اندر میانش؟
بگو نامش که هر که نام او گفت
به گور اندر نپوسد استخوانش
خنک آن را که دست او ببوسید
به وقت مرگ شیرین شد دهانش
ز رویش شکر گویم یا ز خویش؟
که کفو او نمیبیند جهانش
زمینی گر نیابد شکل او چیست؟
که میگردد درین عشق آسمانش
بگو القاب شمس الدین تبریز
مدار از گوش مشتاقان نهانش
نمیبینم میان حاضرانش
کجا رفت او؟ میان حاضران نیست
درین مجلس نمیبینم نشانش
نظر میافکنم هر سو و هر جا
نمیبینم اثر از گلستانش
مسلمانان کجا شد نامداری
که میدیدم چو شمع اندر میانش؟
بگو نامش که هر که نام او گفت
به گور اندر نپوسد استخوانش
خنک آن را که دست او ببوسید
به وقت مرگ شیرین شد دهانش
ز رویش شکر گویم یا ز خویش؟
که کفو او نمیبیند جهانش
زمینی گر نیابد شکل او چیست؟
که میگردد درین عشق آسمانش
بگو القاب شمس الدین تبریز
مدار از گوش مشتاقان نهانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
امروز خوش است دل که تو دوش
خون دل ما بخوردهیی نوش
ای دوش نموده روی چون ماه
وامروز هزار شکل و روپوش
دل سجده کنان به پیش آن چشم
جان حلقه شده به پیش آن گوش
هر لحظه اشارتی که هش دار
هش میخواهی ز مرد بیهوش؟
سرنای توام مرا تو گویی
من در تو فرودمم تو مخروش؟
از بیم تو گشته شیر گربه
در خاک خزیده صبر چون موش
هر ذره کنار اگر گشاید
خورشید نگنجد اندر آغوش
خورشید چو شد تو را خریدار
ای ذره به نقد نسیه بفروش
باقی غزل مگو که حیف است
ما در گفتار و دوست خاموش
لیکن چه کنم؟ که رسم کهنهست
دریا خاموش و موج در جوش
خون دل ما بخوردهیی نوش
ای دوش نموده روی چون ماه
وامروز هزار شکل و روپوش
دل سجده کنان به پیش آن چشم
جان حلقه شده به پیش آن گوش
هر لحظه اشارتی که هش دار
هش میخواهی ز مرد بیهوش؟
سرنای توام مرا تو گویی
من در تو فرودمم تو مخروش؟
از بیم تو گشته شیر گربه
در خاک خزیده صبر چون موش
هر ذره کنار اگر گشاید
خورشید نگنجد اندر آغوش
خورشید چو شد تو را خریدار
ای ذره به نقد نسیه بفروش
باقی غزل مگو که حیف است
ما در گفتار و دوست خاموش
لیکن چه کنم؟ که رسم کهنهست
دریا خاموش و موج در جوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
ای خواجه تو عاقلانه میباش
چون بیخبری ز شور اوباش
آن چهره که رشک فخر فقر است
با ناخن زشت خویش مخراش
آن بت به خیال درنگنجد
بتها به خیال خانه متراش
جمله بت و بت پرست چون اوست
غیر کل و جمله چیست جز لاش
نی فهم کنند خلق این را
نی دستوری که دم زنم فاش
این ماش برنج احولان است
ورنی نه برنج هست و نی ماش
پایانها را کجا شناسند
چون پوشیدهست رشک روهاش
گر میدزدی ز زندگان دزد
ای دزد کفن به شب چو نباش
اما ز قضاست مات من مات
هم حکم قضاست عاش من عاش
خامش که ز شب خبر ندارد
آن کس که به روز خورد خشخاش
چون بیخبری ز شور اوباش
آن چهره که رشک فخر فقر است
با ناخن زشت خویش مخراش
آن بت به خیال درنگنجد
بتها به خیال خانه متراش
جمله بت و بت پرست چون اوست
غیر کل و جمله چیست جز لاش
نی فهم کنند خلق این را
نی دستوری که دم زنم فاش
این ماش برنج احولان است
ورنی نه برنج هست و نی ماش
پایانها را کجا شناسند
چون پوشیدهست رشک روهاش
گر میدزدی ز زندگان دزد
ای دزد کفن به شب چو نباش
اما ز قضاست مات من مات
هم حکم قضاست عاش من عاش
خامش که ز شب خبر ندارد
آن کس که به روز خورد خشخاش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱
ما نعره به شب زنیم و خاموش
تا درنرود درون هر گوش
تا بو نبرد دماغ هر خام
بر دیگ وفا نهیم سرپوش
بخلی نبود ولی نشاید
این شهره گلاب و خانه ی موش
شب آمد و جوش خلق بنشست
برخیز کزان ماست سرجوش
امشب ز تو قدر یافت و عزت
بر دوش ز کبر میزند دوش
یک چند سماع گوش کردیم
بردار سماع جان بیهوش
ای تن دهنت پر از شکر شد
پیشت گله نیست هیچ مخروش
ای چنبر دف رسن گسستی
با چرخه و دلو و چاه کم کوش
چون گشت شکار شیر جانی
بیزار شد از شکار خرگوش
خرگوش که صورتند بیجان
گرمابه پر از نگار منقوش
با نفس حدیث روح کم گوی
وز ناقه مرده شیر کم دوش
از شر بگریز یار شب باش
کندر سر شب نهند شب پوش
تا صبح وصال دررسیدن
درکش شب تیره را در آغوش
از یاد لقای یار بیخواب
از خواب شده ستمان فراموش
شب چتر سیاه دان و با وی
نعرهی دهل است و بانگ چاووش
این فتنه به هر دمی فزون است
امشب بتر است عشق از دوش
شب چیست؟ نقاب روی مقصود
کی رحمت و آفرین بر آن روش
هین طبلک شب روان فروکوب
زیرا که سوار شد سیاووش
تا درنرود درون هر گوش
تا بو نبرد دماغ هر خام
بر دیگ وفا نهیم سرپوش
بخلی نبود ولی نشاید
این شهره گلاب و خانه ی موش
شب آمد و جوش خلق بنشست
برخیز کزان ماست سرجوش
امشب ز تو قدر یافت و عزت
بر دوش ز کبر میزند دوش
یک چند سماع گوش کردیم
بردار سماع جان بیهوش
ای تن دهنت پر از شکر شد
پیشت گله نیست هیچ مخروش
ای چنبر دف رسن گسستی
با چرخه و دلو و چاه کم کوش
چون گشت شکار شیر جانی
بیزار شد از شکار خرگوش
خرگوش که صورتند بیجان
گرمابه پر از نگار منقوش
با نفس حدیث روح کم گوی
وز ناقه مرده شیر کم دوش
از شر بگریز یار شب باش
کندر سر شب نهند شب پوش
تا صبح وصال دررسیدن
درکش شب تیره را در آغوش
از یاد لقای یار بیخواب
از خواب شده ستمان فراموش
شب چتر سیاه دان و با وی
نعرهی دهل است و بانگ چاووش
این فتنه به هر دمی فزون است
امشب بتر است عشق از دوش
شب چیست؟ نقاب روی مقصود
کی رحمت و آفرین بر آن روش
هین طبلک شب روان فروکوب
زیرا که سوار شد سیاووش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را ره زنند
خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
حسن فانی میدهند و عشق فانی میخرند
زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش
میکشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
این نگاران نقش پردهی آن نگاران دلند
پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
رو مکن مستی از آن خمری کزو زاید غرور
غرهٔ آن روی بین و هوشیار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را ره زنند
خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
حسن فانی میدهند و عشق فانی میخرند
زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش
میکشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
این نگاران نقش پردهی آن نگاران دلند
پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
رو مکن مستی از آن خمری کزو زاید غرور
غرهٔ آن روی بین و هوشیار خویش باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۵
آن که بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
وان که میکرد او کرانه در میان آوردمش
آن که عشوه کار او بد عشوهیی بنمودمش
وان که از من سر کشیدی کش کشان آوردمش
آن که هر صبحی تقاضا میکند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان من مینیایم تا بننمایی نشان
کو نشان؟ کو مهر سلطان؟ من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چون که یک گوشهی ردای مصطفیٰ آمد به دست
آن که بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
وان که میکرد او کرانه در میان آوردمش
آن که عشوه کار او بد عشوهیی بنمودمش
وان که از من سر کشیدی کش کشان آوردمش
آن که هر صبحی تقاضا میکند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابانها سوی دارالامان آوردمش
گفت جان من مینیایم تا بننمایی نشان
کو نشان؟ کو مهر سلطان؟ من نشان آوردمش
مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش
چون که یک گوشهی ردای مصطفیٰ آمد به دست
آن که بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۶
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر کنی پیمانهیی و نشکنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
پر می رخشنده همچون چهرهٔ رخشان خویش
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
من کیام؟ غم خوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست میخایید سخت
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر کنی پیمانهیی و نشکنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالکرم خدمت کنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر کفم
پر می رخشنده همچون چهرهٔ رخشان خویش
سجده کردم پیش او و درکشیدم جام را
آتشی افکند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی کرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید
من کیام؟ غم خوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست میخایید سخت
بوهریره دست کرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی کرده در مه و کیوان خویش
بولهب در فکر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس کنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده بادهشان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلییی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد ازین میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهیی بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندرین دریا غذای ماهییی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش؟
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبز است و خلخال و حریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه که باشد با مه ما؟ کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
خون انگوری نخورده بادهشان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلییی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد ازین میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهیی بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندرین دریا غذای ماهییی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش؟
باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت استبرق سبز است و خلخال و حریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اکسون خویش
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش
مه که باشد با مه ما؟ کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۸
ساقیا بیگه رسیدی می بده مردانه باش
ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش
سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده
وان کزین میدان بترسد گو برو در خانه باش
چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانهی مطلقی
بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش
درهای باصدف را سوی دریا راه نیست
گر چنان دریات باید بیصدف دردانه باش
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش
شمع را تهدید کن کی شمع چون پروانه باش
کاسهٔ سر را تهی کن وان گهی با سر بگو
کی مبارک کاسهٔ سر عشق را پیمانه باش
لانهٔ تو عشق بودهست ای همای لایزال
عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش
ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش
سر به سر پر کن قدح را موی را گنجا مده
وان کزین میدان بترسد گو برو در خانه باش
چون ز خود بیگانه گشتی رو یگانهی مطلقی
بعد از آن خواهی وفا کن خواه رو بیگانه باش
درهای باصدف را سوی دریا راه نیست
گر چنان دریات باید بیصدف دردانه باش
بانگ بر طوفان بزن تا او نباشد خیره کش
شمع را تهدید کن کی شمع چون پروانه باش
کاسهٔ سر را تهی کن وان گهی با سر بگو
کی مبارک کاسهٔ سر عشق را پیمانه باش
لانهٔ تو عشق بودهست ای همای لایزال
عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
شدهام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش؟
بمسوز جز دلم را که ز آتشت بداغم
بنگر به سینهٔ من اثر سنان آتش
که ستارههای آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آن که ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش؟
بمسوز جز دلم را که ز آتشت بداغم
بنگر به سینهٔ من اثر سنان آتش
که ستارههای آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آن که ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش