عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
از خون، پس از هلاک رقم کن به سنگ من
کاین خون گرفته است شهید خدنگ من
هر چند وقت کشته شدن دست و پا زدم
یک بار دامن تو نیامد به چنگ من
در آتشم ز شوق و به سویش نمی‌روم
تا یار شرمسار نگردد ز ننگ من
صد بار رنجه گشته‌ام و صلح کرده‌ام
کان مه خبر نداشته از صلح و جنگ من
نام تو برد میلی و دریافت حالتم
از آه بیخودانه و تغییر رنگ من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز اظهار نیازم برفروزد، از عتاب است این
ولی از غایت امید گویم کز حجاب است این
نیامد گر به یادت انتظار آرزومندی
دمی ننشسته پیش ما، چه آغاز شتاب است این
من دیوانه هنگام سلام از غایت حیرت
ز دشنام تو خرسندم،‌ که پندارم جواب است این
کمال ناامیدیها ببین کز وعده مستی
خوشم، با آنکه می‌دانم ز تاثیر شراب است این
اگر ناخوانده می‌آیم به بزمت، رو متاب از من
تو هم دانسته باشی کز کمال اضطراب است این
دهد کیفیت می،‌ گفته میلی بحمداللّه
که در بزم بهشت آیین شاه کامیاب است این
سپهر قدر، ابراهیم دریادل که ماه نو
چنان افتاده درپایش که پنداری رکاب است این
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
درآید هر کجا در جلوه ناز آفتاب من
مرا رسوا کند تغییر حال و اضطراب من
من رسوا ازان در خون فتادم بر سر راهش
که برگردد، چو بیند بوالهوس حال خراب من
نبینم پیش کس با این هجوم شوق، سوی او
که می‌ترسم خجل گرداند او را اضطراب من
ز بس در عشق خوارم، آشنایی را که می‌بینم
اگر صد حرف می‌پرسم،‌ نمی‌گوید جواب من
هوای خواب کردم تا ز هجران وارهم میلی
نرفته چشم من در خواب، هجر آمد به خواب من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
نباشد چاره‌ای درآرزویش غیر جان دادن
که باشد عیب پیش غمزه‌اش رسم امان دادن
ز غوغای هوسناکان به این امید خرسندم
که خواهد بدگمانیها به یادش امتحان دادن
ز بی‌تابی هلاک مردنم، هرچند می‌دانم
که غم دست از گریبانم نمی‌دارد به جان دادن
به کویش چون روم، بیگانهای همره برم با خود
که دل را از تغافل کردنش تسکین توان دادن
به وقت شکوه‌اش جرمم یقین از بی‌گناهی شد
مرا میلی تو می‌بایست حرفی بر زبان دادن
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
خیال آشنایی چون کند بیگانه خوی من؟
که صد جا بنگرد تا یک نظر بیند به سوی من
ز من در پیش دشمن بس که روی از ناز می‌تابی
به هرجا می‌نشینم، می‌نشیند رو‌به‌روی من
ز بس بی‌اعتبارم،‌ گر فرستم قاصدی سویش
نیارد بر زبان از شرمساری گفت‌وگوی من
به پیش غیر، دایم می‌نشینم بر سر راهش
که ذوقش بیشتر باشد، اگر بیند به سوی من
همان بهتر که چون میلی مرا ناکام بگذاری
که وصلت برنیاید با دل پر آرزوی من
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
تا کس نیاورد سخنی بر زبان ز تو
سوزم ز اشتیاق و نپرسم نشان ز تو
از بس که بی‌تحمل و آزرده خاطرم
رنجم به هر گمان دل بدگمان ز تو
خوش آنکه عادت تو ندانسته، داشتم
تاب ستم به خوشدلی امتحان ز تو
از بس که بینمت به جدایی بهانه‌جو
صد بار از تو رنجم و دارم نهان ز تو
میلی تغافلی زند از روی اضطراب
آید به هر کجا سخنی در میان ز تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
تا نیاید به میان حرف نهان من و تو
غیر در بزم نشیند به میان من و تو
تو نیایی ز حیا در سخن و من ز حجاب
تا چه سازند رقیبان ز زبان من و تو
چون ازین رشک نسوزم، که شنیدم ز رقیب
گفت‌وگویی که گذشته‌ست میان من و تو
سوزم از رشک رقیبان تو با آنکه ز دور
می‌شوند از سر حسرت نگران من و تو
از تبسم دل قاصد نربایی زنهار
کافتد از پرده برون، راز نهان من و تو
میلی آرد خبر یار به ما ای دل زار
تا به این حیله کند رفع گمان من و تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
نمی‌بیند به سویم چون روم تنها به راه او
نمی‌خواهد که خاص چون منی باشد نگاه او
درین رشکم که گویا مدعای غیر شد حاصل
که بوی آرزومندی نمی‌آید ز آه او
مرا بر حسرت امیدواری گریه می‌آید
که باشد چون تویی از سادگی امیدگاه او
چو بیند غیر، مخصوصانه در دستم عنانش را
پی رفع گمان، خود را نمایم دادخواه او
به این تقریر بی‌تابانه، میلی شکوه کمتر کن
مبادا در گریبان تو آویزد گناه او
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
با آنکه نیست آگهی‌ام در جهان ز تو
گرد جهان برآیم و جویم نشان ز تو
از حرف غیر، در حق من بدگمان مشو
اظهار عاشقی ز من و امتحان ز تو
باشد تحیرّم ز سوال و جواب حشر
از بس که یافتم همه را بی‌زبان ز تو
با آنکه حیرت تو زبانها گرفته است
هر جا رسم، بود سخنی در میان ز تو
آوازه محبت میلی جهان گرفت
وز اضطراب می‌کنم آن را نهان ز تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
از بیم خوی تند تو، گاه عتاب تو
قادر نیم بر آنکه بگویم جواب تو
مردم چو دوش مضطرب از دور دیدمت
کز بهر قتل کیست دگر اضطراب تو
تو در حجابی و نتوانم ز انفعال
گفتن حکایتی پی رفع حجاب تو
یک حرف پرسی‌ام اگر از بعد صد عتاب
گوید رقیب پیشتر از من جواب تو
میلی عجب اگر کند از عمر خود حساب
روزی که بوده بی‌ستم بی‌حساب تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
دل کیست، خراب صحبت تو
سرمست می محبت تو
داد دل زار ما ندادی
داد از دل بی‌مروت تو
روی تو ندیده جان سپردیم
بردیم به خاک،‌ حسرت تو
گفتم به تو حال خویش و اکنون
شرمنده‌ام از خجالت تو
میلی ز غم تو شهره شهر
تا کیست انیس صحبت تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ای عالمی در خاک و خون، از غمزه خونریز تو
خونبار چون مژگان ما، فتراک صیدآویز تو
صد چشمه خون از دلم، تیر تو بگشود و نشد
سیراب ازین خونابها، نخل بلاانگیز تو
چون می‌شود هر صلح تو، سرمایه جنگ دگر
خرسند چون گردد دلم، از صلح جنگ‌آمیز تو؟
اول ز گلبرگ ترت، حاصل نشد جز داغ دل
آخر چه گلها بشکفد، از سبزه نو خیز تو
با غمزه مردم شکار از قتلگاه کشتگان
می‌آیی و خون می‌چکد، از هر نگاه تیز تو
ای شیخ، مغروری بسی بر زهد بی‌بنیاد خود
کو عشق تا بر هم زند، هنگامه پرهیز تو
شد میلی دیوانه را، زنجیرجنبان جنون
بگذشت چون باد صبا، بر زلف عنبربیز تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
همچو غبار اگر شوم، در ره آرزوی تو
جذبه شوقم آورد، رقص‌کنان به کوی تو
با همه کس ز بیخودی، عشق ترا بیان کنم
گر دهد اضطراب دل، فرصت گفت‌وگوی تو
بر تو و بر وفای تو، دل چه نهم که هر زمان
رنجه به هیچ می‌شود، خوی بهانه‌جوی تو
سوی تو با کدام رو، در عرصات بنگرم
واقعه هلاک خویش آرم اگر به روی تو
میلی تشنه لب کجا سوز دل تو کم شود
تا به زلال تیغ او، تر نشود گلوی تو
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آنکه از پرسش یار است حجاب‌آلوده
گوید از قهر سخنهای عتاب‌آلوده
می‌رود تند و خبر می‌دهد از وعده غیر
هر طرف دیدن و رفتار شتاب‌آلوده
بهر خاطر خوشی دشمن و خرسندی من
در سوالم کند اعراض جواب‌آلوده
دوش در بزم که بیدار نشستی، که کنون
نیمروز است و بود چشم تو خواب‌آلوده
دید سویم به غضب یار و ز بس نومیدم
داد خرسندی‌ام آن لطف عتاب‌آلوده
تا به کی بینم و نادیده کنم چون میلی
کآیی از صحبت اغیار، شراب‌آلوده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
من بی‌خبر از خویش و دل از کار فتاده
گویا که به سویم نظر یار فتاده
آورده‌ام او را بر خود از کشش دل
در بزم اگر پهلوی اغیار فتاده
چون قاصد دلدار نظر کرده به سویم
دل در طمع وعده دیدار فتاده
عشاق ز دست تو به فریاد و فغانند
با آنکه زبان همه از کار فتاده
تا در پی او باز دل کیست، که امروز
خورشید من از گرمی رفتار فتاده
در کوی تو افسانه میلی به زبانها
از آمدن و رفتن بسیار فتاده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
کاروان رفته و تنها من بی‌دل مانده
بی‌خداوند سگی در ته منزل مانده
یار آهنگ سفر کرده و نالان‌نالان
دل چاکم چو جرس در پی محمل مانده
گر به دنباله محمل نروم، معذورم
که مرا پای ز سیل مژه در گل مانده
نعل با نعل نپیوسته مرا سر تا پای
که مرا عشق تو در قید سلاسل مانده
میلی آن شه که تغافل به گدایان نزند
بخت بد بین که ز احوال تو غافل مانده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ز من ای غیر در رشکی، دلت شاد است پنداری
به استغنای او کارت نیفتاده‌ست پنداری
به بزمش رفته‌ام ناخوانده و بینم هراسانش
نهان از من پی غیری فرستاده‌ست پنداری
ز غیر آن تندخو رنجیده و ظاهر نمی‌سازد
بنای رنجش او سست بنیاد است پنداری
به وقت آشتی هر دم گناهم بر زبان آرد
هنوز آن جنگجو در بند بیداد است پنداری
ز من بگذشته و دست رقیب از دست نگذارد
هنوز او را ز چون من ناکسی یاد است پنداری
چنان در هر تماشا حیرتم بر حیرت افزاید
که چشمم بر رخش هرگز نیفتاده‌ست پنداری
ز کف مرغ دل میلی به سوی نخل بالایش
شتابان می‌رود، مرغ نوآزاد است پنداری
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دلا ز سرو قدان برگرفتن نظر اولی
بتان بلای خدایند، از بلا حذر اولی
به ناله دل زارم اثر نمانده و شادم
که ناله‌ای که ز بیداد اوست، بی‌اثر اولی
کند چو رشک رقیبم هلاک اگر به خود آیم
مرا به بزم تو، بودن ز خویش بی‌خبر اولی
به رغم بیجگرانی که از جفای تو نالند
هزار ناوک بیدادم از تو در جگر اولی
چو نیست غیر شهادت، ز عشق چاره میلی
به خنجر ستم آن دو چشم فتنه‌گر اولی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
امشب دگر کجایی و دلجوی کیستی
در خانه که‌ایّ و به پهلوی کیستی
بهر تو مانده بر سر زانو هزار سر
تا سر نهاده بر سر زانوی کیستی
از حسرت نظارگیان باخبر نه‌ای
تا چشم بر اشارت ابروی کیستی
با این بهانه‌جویی و تندیّ و سرکشی
اسباب حسرت دل بدخوی کیستی
میلی که بود طوطی طبع تو بی‌زبان
در گفت‌وگوی، ز آینهٔ روی کیستی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
دلا چنین مگر از منع یار می‌گذری
که دردمندی و آسوده‌وار می‌گذری
چنین که برزده‌ای چابکانه دامن ناز
سوی کدام سیه‌روزگار می‌گذری
ز بیم طعنه، به هر کجا روی، به هرکه رسی
چو آفتاب، سراسیمه‌وار می‌گذری
به وصل غیر، گمان رسیدنم داری
که می‌رسی به من و شرمسار می‌گذری
ندانم این ز فریب است یا ز جذبه عشق
که هر دمم به ره انتظار می‌گذری
ز خنجر مژه و تیر غمزه معلوم است
که بهر کشتن میلیّ‌زار می‌گذری